بازگشت

يحيي بن زيد بن علي بن حسين ابن علي بن ابيطالب


مادر او ريظة دختر - ابوهاشم - عبدالله بن محمد بن حنيفه است، و ابوثميله (صالح بن ذبيان) ابار شاعر مقصودش از شعر زير همان ريطه است كه گويد:



فلعل راحم ام موسي والذي

نجاه من لجج خضم مزبد



سيسر ريطة بعد حزن فؤادها

يحيي و يحيي في الكتاب يرتدي [1] .



و مادر ريطه هم نامش ريطه بود، و او دختر حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب است.

و مادر ريطه دوم دختر مطلب بن ابي وداعة سهمي است.

آنچه موجب قتل يحيي بن زيد گرديد

علي بن الحسين بن محمد اصفهاني (مؤلف كتاب) از محمد بن علي بن شاذان نقل كرده كه وي به سند خود از ابومخنف و ديگران كه به سندهاي مختلف روايت كرده اند، بازگو كرده، گويد: چون زيد بن علي به شهادت رسيد و يحيي شبانه او را به خاك سپرد، به جبانه سبيع رفت و به جز ده نفر، مردمان ديگري كه همراه زيد بودند از گرد يحيي پراكنده شدند، سلمة بن ثابت گويد: من بدو گفتم: اينك قصد كجا داري؟ پاسخ داد: قصد نهرين را - و اين سخن را وقتي كه ابوصبار عبدي نيز با او بود - گويد: من بدو گفتم: اگر آهنگ نهرين را كرده اي پس در همين جا باش و با دشمنان پيكار كن تا كشته شوي، پاسخ داد: مقصود من از نهرين دو نهر كربلاست، بدو گفتم: اكنون كه چنين تصميمي داري پس هر چه زودتر تا سپيده صبح نزده از شهر خارج شو، يحيي برخاسته و ما نيز به همراه او از كوفه بيرون رفتيم، و همين كه خانه هاي كوفه را پشت سر گذارديم بانگ اذان صبح به گوش ما خورد، ما با شتاب از آنجا دور شديم، و به گروهي كه در راه برمي خورديم از آنها طعام خواسته و آنها نيز به من گرده هاي نان مي دادند و من آنها را به نزد يحيي و ساير همراهان خود مي بردم و بدين ترتيب تا نينوي پيش رفتيم و در آنجا سابق را خواستيم [2] و او از خانه خويش بيرون رفت و يحيي به خانه او درآمد و خود سابق به فيوم [3] رفت و در آنجا سكونت گزيد و يحيي را در خانه خويش گذارد.

سلمه گويد: ديدار من نيز با يحيي به همان جا پايان يافت و او را در همان خانه گذارده و رفتم.

يحيي بن زيد پس از چندي از آنجا بيرون رفت و خود را به مدائن رسانيد. مدائن در آن زمان سر راه مردمي بود كه به خراسان مي رفتند.

يوسف بن عمر كه از ورود يحيي به مدائن خبر يافت شخصي را به نام حريث ابن ابي الجهم كلبي براي دستگيري يحيي به مدائن فرستاد، ولي پيش از آنكه او به مدائن برسد يحيي از مدائن خارج شد و همچنان رفت تا به ري رسيد.

گويند: منزلگاه يحيي در مدائن از روزي كه بدان شهر وارد شد تا روزي كه بيرون رفت، خانه يك دهقان بود.

و نيز گويند: سپس از ري بيرون رفته خود را به سرخس رسانيد در آنجا به نزد يزيد ابن عمر تيمي رفت و حكم بن يزيد را كه يكي از بني اسيد بن عمرو بود به كمك خويش دعوت كرد و شش ماه در نزد او توقف نمود، و فرمانده جنگ آن ناحيه (از طرف بني اميه) مردي بود مشهور به ابن حنظله و از جانب عمر بن هبيره اين منصب را داشت. در اين موقع گروهي از خوارج به نزد يحيي آمده و از او خواستند تا به دستاري آنان بر ضد بني اميه قيام كند، و چون يحيي پافشاري آنها را در اين كار مشاهده كرد مي خواست تا اقدام بدين كار كند ولي يزيد بن عمرو او را از اين كار منع كرده و بدو گفت: چگونه اميد داري به دستياري مردمي جنگ كني و بر دشمن خود پيروز گردي كه آنان از علي عليه السلام و خاندانش بيزاري مي جويند؟

يحيي به واسطه اين كار اعتمادش از آنها سلب شد و از اين كار منصرف گشت ولي سخني كه موجب دلسردي آنها شود بر زبان جاري نكرد و با سخناني خوش آنها را از خود دور راند.

سپس از سرخس هم بيرون رفته و به بلخ رسيد و در آنجا به خانه حريش بن عبدالرحمن شيباني وارد شد همچنان در نزد او بود تا مرگ هشام بن عبدالمك رسيد و وليد بن يزيد به خلافت رسيد، در اين هنگام يوسف بن عمر كه از ورود يحيي به خانه حريش در بلخ اطلاع يافته بود به والي خراسان - نصر بن سيار نوشت كه كسي را به نزد حريش روانه كن تا يحيي را به سخت ترين وضعي دستگير سازد، نصر بن سيار مردي را به نزد فرماندار خود در بلخ كه نامش عقيل بن معقل ليثي بود فرستاد و به او پيغام داد حريش را بگيرد و او را رها نكند تا اينكه او را بكشد و يا يحيي را تحويل دهد.

عقيل بن معقل حريش را خواست و دستور داد ششصد تازيانه به او بزنند و بدو گفت: به خدا سوگند يا تو را مي كشم و يا بايد يحيي را تحويل دهي، حريش گفت: والله لو كان تحت قدمي ما رفعتها عنه فاصنع ما انت صانع (سوگند به خدا اگر يحيي در زير پاي من باشد پاي خود را از روي او برنخواهم داشت - يعني به هيچ قيمتي او را تحويل نمي دهم - هر چه مي خواهي بكن.)

فرزند حريش به نام قريش چون اين وضع را مشاهده كرد، به عقيل گفت: پدر مرا نكش تا من يحيي را براي تو حاضر سازم، عقيل گروهي را به همراه او فرستاد و قريش آنها را بياورد تا مخفيگاه يحيي را كه دو خانه تودرتو بود بدانها نشان داد، آنان يحيي را به همراه يزيد بن عمرو - كه از وابستگان عبدالقيس بود - و از كوفه همچنان همراه يحيي تا آنجا رفته بود، دستگير ساختند و به نزد عقيل بردند، عقيل يحيي را به نزد نصر بن سيار فرستاد، و نصر او را به زندان افكند و در كند و زنجير كرد، سپس جريان را به يوسف بن عمر نوشت.

و مردي از بني ليث در اين باره گفته است:



اليس بعين الله ما تصنعونه

عشية يحيي موثق في السلاسل



الم تر ليثا ما الذي حتمت به

لها الويل في سلطانها المتزايل



لقد كشفت للناس ليث عن استها

اخيرا و صارت ضحكة في القبائل



كلاب عوت لا قدس الله امرها

فجاءت بصيد لا يحل لآكل



1. آيا خداوند اين افعال شنيعي را كه شما انجام داديد نمي بيند، در آن شبي كه يحيي پسر پيغمبر خدا را به زنجير كشيديد.

2. نديدي كه بني ليث (مراد نصر بن سيار ليثي است) به چه سرنوشتي دچار شدند؛ اي واي بر آنها در اين قدرتي كه خواهي نخواهي از دستشان بيرون خواهد رفت.

3. آري اين بني ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را برملا كرد و مورد استهزاء قرار گرفت.

4. آنان مانند سگاني بودند كه عوعوكنان صيدي آوردند كه بر خورنده حلال و گوارا نبود.

بنابر روايتي كه علي بن الحسين از يحيي بن الحسن نقل كرده، اشعار از عبدالله ابن معاوية بن عبدالله بن جعفر است.

علي بن الحسين به سند خود از محمد نوفلي از عمويش عيسي روايت كرده كه چون يحيي بن زيد را آزاد كردند و كند و بند از پايش برداشتند گروهي از توانگران شيعه پيش آهنگري كه كند را از پاي يحيي بيرون آورده بود رفتند و از او خواستند كه آن را به آنها بفروشد، آن مرد كه چنان ديد آن را به مزايده گذارد و همچنان قيمت را بالا برد تا به بيست هزار درهم رسيد در اين موقع ترسيد كه اين جريان شايع شود و پول را از وي بگيرند بنابراين، به خريداران گفت: شما همگي در پرداخت اين پول شركت كنيد، آنها راضي شدند و او نيز آن كند را چند قطعه كرد و ميان آنها تقسيم نمود، و آنان نيز براي تبرك از آن نگين براي انگشتري خويش ساختند و بدان تبرك جستند.

بالجمله يوسف بن عمر داستان را براي وليد نگاشت، وليد در پاسخ نامه او نوشت: يحيي و يارانش را امان داده و رهايش سازند، يوسف بن عمر جريان را به نصر بن سيار نوشت و نصر او را از زندان بيرون آورد و به تقوي سفارش ‍كرد و از فتنه و آشوب برحذر داشت، يحيي بدو گفت: آيا در ميان امت محمد فتنه اي بالاتر از اينكه شما در آن هستيد وجود دارد؟ خونها را به ناحق ريزيد و اموال را نابجا مي گيريد.

نصر پاسخي نداد و دستور داد دو هزار درهم با نعليني به او بدهند، و بدو گفت: خود را به وليد برسان، يحيي از بلخ بيرون آمده و به سرخس وارد شد، در آن وقت حاكم سرخس عبدالله بن قيس بكري بود، نصر نامه اي به عبدالله نوشت كه يحيي را هر چه زودتر از سرخس روانه كن، و نامه ديگري به حسن بن زيد تميمي كه حاكم طوس بود نوشت: كه چون يحيي به طوس آمد مهلت آنكه حتي يك ساعت هم در طوس بماند به او مده و فورا او را به نزد عامر بن زراره به ابرشهر [4] بفرست، حسن بن زيد نيز چنان كرد و شخصي را به نام سرحان بن نوح عنبري كه اسلحه هاي جنگي در اختيار او بود موكل بر يحيي ساخت.

سرحان گويد: يحيي بن زيد در بين راه نام نصر بن سيار را بر زبان جاري كرد و او را مذمت نمود و گويا مذمتش از وي به خاطر اين بود كه عطايش را نسبت به خود اندك مي دانست و سپس از يوسف بن عمر سخن به ميان آورده و كلامي سربسته گفت، و يادآور شد كه از نيرنگ او بيمناك است و ترس آن دارد كه چون به نزد او برود او را به قتل رساند. سخن خود را قطع كرد.

سرحان بدو گفت: خدايت رحمت كند هر چه مي خواهي بگو و از جانب من مطمئن باش.

يحيي سخن خود را ادامه داده گفت: شگفت است كه اين مرد - مقصودش حسن بن زيد تميمي بود - چگونه بر من نگهبان مي گمارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسي را بفرستم تا او را به نزد من آرند و دستور دهم زير دست و پا او را لگدكوب كنند مي توانم.

سرحان گويد: من به او گفتم: به خدا اين نگهبانان را بر تو نگماشته است بلكه اين رسمي است كه براي حفظ اموال، نگهبانان در اين راه مي گمارند.

سرحان گويد: ما همچنان تا ابرشهر به نزد عمرو بن زراره آمديم و او دستور داد هزار درهم به يحيي دادند تا خرجي راه كند، سپس او را به سوي بيهق [5] روانه كرد، يحيي از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش به سوي عمرو بن زراره بازگشت و تعدادي مركب خريد و ياران خود را بر آنها سوار نمود. عمرو بن زراره كه چنان ديد نامه اي به نصر بن سيار نوشت و جريان را به اطلاع او رسانيد، نصر نيز نامه اي به عبدالله بن قيس بن عباد بكري، حاكم او در سرخس، و نامه ديگري نيز به حسن بن زيد، حكومت طوس نوشت و به آنها دستور داد به كمك عمرو بن زراره حاكم ابرشهر بروند، و در تحت فرماندهي و امارت او با يحيي بن زيد بجنگند، آنها نيز برطبق دستور نصر بن سيار به ابرشهر آمدند و تجهيز لشكر كرده با جمع زيادي كه حدود ده هزار نفر مي شدند به جنگ يحيي بن زيد رفتند، و همراهان يحيي جز همان هفتاد سوار كس ديگري نبود، يحيي و همراهانش شروع به جنگ نموده لشكريان عمرو بن زراره را منهزم ساختند، و خود عمرو بن زراره نيز كشته شد و سپاهش گريختند و مركبهاي بسياري از آنها به دست همراهان يحيي افتاد.

يحيي بن زيد پس از اين جريان همچنان پيش رفت و تا عبورش به هرات افتاد، در آنجا شخصي به نام مغلس بن زياد حكومت مي كرد، و هنگامي كه دانست يحيي بدان سرزمين آمده، متعرض او نشد، يحيي و همراهان نيز متعرض آنها نشده از آنجا گذشتند تا به سرزمين جوزجان [6] رسيدند، حاكم جوزجان در آن زمان شخصي بود به نام حماد بن عمرو سعيدي. [7] نصر بن سيار لشكري را مركب از هشت هزار سوار از شاميان و غير آنها به سركردگي شخصي به نام سلم بن احور به جنگ آنها فرستاد و آنها در قريه اي موسوم به ارغوي به يحيي بن زيد و همراهانش رسيدند، و در اين وقت دو تن ديگر به همراهان يحيي پيوستند يكي ابوالعجارم حنفي و ديگري خشخاش ازدي بود، و خشخاش را پس از شهادت يحيي بن زيد نصر بن سيار دستگير ساخت و دستور داد دو پايش را بريده و او را به قتل رسانيدند.

و بالجمله سلم بن احور تجهيز لشكر كرده، سورة بن محمد كندي را بر سمت راست و حماد بن عمرو سعيدي را بر سمت چپ لشكر خود امير ساخت. و يحيي نيز همراهان خود را مانند روزي كه با عمرو بن زراره به جنگ پرداخت تجهيز كرده سپس شروع به پيكار كردند.

آنها سه شبانه روز به سختي جنگيدند تا همراهان يحيي همگي به قتل رسيدند، و خود يحيي نيز به وسيله تيري كه مردي از بستگان قبيله غنزه رها كرد و بر پيشانيش نشست به شهادت رسيد و سورة بن محمد او را در ميان كشتگان يافت و سرش را از تن جدا كرد و جامه و اسلحه اش را نيز همان مرد عنزي از تن او بيرون آورده به غارت برد.

و چون ابومسلم خراساني قيام كرد آن دو را گرفت و دست و پايشان را قطع كرد و بر دارشان كشيد.

جنازه يحيي را بر دروازه جوزجان بر دار كشيدند. و جعفر بن احمد گويد: من خود جنازه يحيي را بر سر دروازه جوزجان بر سر دار مشاهده كردم.

باري سر يحيي را به نزد نصر بن سيار فرستادند، و نصر نيز آن سر را براي وليد بن يزيد فرستاد.

شهادت يحيي در سال 125 اتفاق افتاد، و جنازه اش همچنان بالاي دار بود تا وقتي كه دولت عباسي روي كار آمد او را از بالاي دار به زير آورده غسل دادند و كفن نمودند به خاك سپردند. و متصدي كار غسل و كفن و دفن او خالد بن ابراهيم ابوداود بكري و حازم بن خزيمه و عيسي بن ماهان بودند. [8] .

ابومسلم خراساني خواست تا كشندگان يحيي را به قتل رساند به تعقيب آنان پرداخت، بدو گفتند: دفتري كه نام آنها در آن ثبت است موجود است، آن را پيش روي خود بگذار و يك يك آنها را از روي دفتر مزبور پيدا كن، او نيز چنان كرد و تمامي كساني كه در قتل يحيي بن زيد به نوعي شركت جسته بودند، همگي را به قتل رسانيد.


پاورقي

[1] شايد آن خداي بزرگي که به مادر موسي مهر ورزيد، و بلکه خود موسي را از امواج خروشان آن درياي بزرگ نجات بخشيد ربطه را به آمدن يحيي خشنود گرداند، همان يحيايي که در ميان لشکريان اسلحه جنگ پوشيده و جنگ مي کند.

[2] شايد مراد سعيد بن بيان سابق الحاج باشد. مصحح.

[3] نام موضعي است نزديک هيت در عراق.

[4] ابرشهر نام قديم نيشابور بوده.

[5] بيهق نام قراء بسياري است که مرکز آن سبزوار کنوني است.

[6] نام جايي بوده ما بين مرو و بلخ.

[7] در تاريخ طبري سغدي است.

[8] در کتاب المحبر گويد ابومسلم خراساني جنازه يحيي را فرود آورد و نماز خوانده، دفن نمود. مصحح.