بازگشت

زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب


كنيه اش ابوالحسين و مادرش كنيز بود كه مختار بن ابي عبيده او را به علي بن الحسين بخشيده بود، و خداوند از آن كنيز زيد و عمر و علي و خديجه را به امام سجاد عليه السلام عطا فرمود.

زياد بن منذر گويد: مختار بن ابي عبيده كنيزي را به سي هزار درهم خريد و چون او را ورانداز كرد و درست مشاهده نمود، گفت: من كسي را به اين كنيز شايسته تر از علي بن الحسين عليه السلام سراغ ندارم، و به همين جهت او را براي حضرت سجاد عليه السلام فرستاد، و آن كنيز مادر زيد بن علي عليه السلام بود.

خصيب وابشي گويد: من هرگاه زيد بن علي را مي ديدم فروغ نور را در چهره اش مشاهده مي كردم.

حسن بن علي سلولي به سندش از ابوقرة نقل كرده گويد: شبي با زيد بن علي به صحرا رفتيم، وي دستها را آويخته بود و هيچ چيزي در دست او نبود، و به من گفت: اي اباقره گرسنه هستي؟ گفتم: آري، زيد يك دانه گلابي به من داد كه دست را پر مي كرد و من نمي توانم بگويم آيا بوي آن بهتر بود يا مزه اش، آن گاه به من گفت: اي اباقره هيچ مي داني ما اكنون در كجا هستيم، ما در باغي از باغهاي بهشت هستيم، ما در كنار قبر علي عليه السلام هستيم.

و به دنبال اين سخن فرمود: اي اباقره سوگند بدان كه به زير رگ گردن زيد ابن علي داناست، از روزي كه زيد بن علي دست راستش را از دست چپش تشخيص داده كار حرامي مرتكب نگشته و پرده حرمتي را از خداي ندريده، اي اباقره هر كه خداي را فرمانبرداري كند، مخلوقات خدا از او فرمان برند.

علي بن محمد به سندش از ابوداود علوي نقل كرده كه وي گفت: در نزد عاصم بن عبيدالله عمري از زيد بن علي سخن به ميان آمد، عاصم گفت: من از او بزرگترم، و در وقتي جوان بود من او را در مدينه ديدم، وقتي نام خدا نزد او برده شد، او غش كرد به طوري كه گفتند: ديگر به اين دنيا بازنخواهد گشت.

احمد بن سعيد، به سند خود از هارون بن موسي نقل كرده گويد: از محمد بن ايوب شنيدم كه مي گفت: مرجعه و اهل عبادت كسي را در عبادت برابر با زيد بن علي نمي دانستند.

و مقانعي و خثعمي و اُشناني [1] و ديگران از حسن و حسين و عبدالله بن حرب - و يا عبدالله بن جرير - روايت كرده اند كه گفت: من جعفر بن محمد عليه السلام را ديدم كه ركاب زيد بن علي را مي گرفت، و (پس از سوار شدن) جامه او را روي زين مرتب مي كرد.

علي بن عباس به سندش از سعيد خثعم نقل كرده گويد: ميان زيد و علي و عبدالله بن حسن معروف به عبدالله محض بر سر (توليت) موقوفات علي عليه السلام اختلافاتي رخ داد و آنها را براي محاكمه به نزد يكي از قضات بردند، و چون از نزد او برخاستند، عبدالله را ديدم كه به شتاب خود را به مركب زيد رسانيد و ركاب او را گرفت (كه زيد سوار شود).

و نيز وي از عباد يعقوب از محمد بن فرات نقل كرده گويد: زيد بن علي را ديدم كه اثر سجده در سيمايش جاي گذاشته بود.

محمد بن علي بن مهدي به سندش از عبدالله بن مسلم بابكي نقل كرده گويند به همراه زيد بن علي به مكه رفتيم و چون نيمه شب شد و ستاره ثريا (پروين) بالا آمد به من گفت: اي بابكي اين ستاره را مي بيني، آيا دست كسي بدان مي رسد؟ گفتم: نه، فرمود: به خدا دوست داشتم كه دست بدان ستاره گرفته بودم و از آنجا به زمين يا به جاي ديگري مي افتادم و قطعه قطعه مي شدم اما خداوند ميان امت محمد صلي الله عليه و آله را اصلاح مي فرمود و كارشان را سامان مي بخشيد.

احمد بن سعيد به سندش از ابوالجارود نقل كرده گويد: به مدينه رفته و از هر كه احوال زيد بن علي را پرسيدم: گفتند: او حليف قرآن است (يعني هيچگاه از قرآن و تلاوت آن جدا نمي شود).

احمد بن سعيد از يحيي بن الحسن بازگو كرده گويد: از حسن بن يحيي پرسيدم: روزي كه زيد كشته شد چند سال از عمرش گذشته بود، پاسخ داد: چهل و دو سال

علي بن عباس به سندش از جابر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به حسين عليه السلام فرمود: از صلب تو مردي به دنيا آيد كه نامش زيد است، و در روز قيامت او و يارانش در حالي كه دست و صورتشان نوراني است به سر و گردن مردم پا نهند و بي حساب وارد بهشت گردند.

محمد بن الحسين به سندش از عبدالملك بن ابي سليمان بازگو كرده، گويد: رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مردي از خاندان من كشته و به دار آويخته خواهد شد، و هر كس عورت او را نگاه كند بهشت را نخواهد ديد.

احمد بن سعيد به سندش از ابوداود مدني از حضرت علي بن الحسين از علي (ع) روايت كرده كه فرمود: در پشت كوفه مردي قيام كند كه نامش زيد است، و او داراي ابهت و شوكتي است كه پيشينيان بدان نرسيده و آيندگان بدان نرسند مگر آن كس كه به مانند او رفتار كند، و در روز قيامت او و يارانش كه طومارهايي يا چيزهايي شبيه طومار با آنهاست، همچنان پيش روند تا از روي سر و گردن مردم بگذرند، و فرشتگان آنها را ديدار كنند و گويند: اينهايند بازماندگان وفادار و خوانندگان به سوي حق و رسول خدا صلي الله عليه و آله به استقبال آنان آيد و گويد: اي فرزندان من به راستي كه انجام داديد آنچه را مأمور بدان بوديد، اينك بي حساب به داخل بهشت شويد.

علي بن عباس به سندش از ربطه از پدرش عبدالله بن محمد حنفيه روايت كرده كه گفت: زيد بن علي هنگامي بر محمد بن حنفيه گذشت، و محمد دلش به حال او سوخت و او را نشانيد و بدو گفت: پناه مي دهم و مي سپارم تو را به خدا اي برادرزاده از اينكه تو همان زيدي باشي كه در عراق به دار آويخته شود و كسي بدو و به عورتش نگاه نكند جز آنكه در درك اسفل دوزخ قرار گيرد.

محمد بن علي بن مهدي به سندش از خالد، وابسته زبيريان، روايت كرده كه گفت: ما در نزد علي بن الحسين عليه السلام بوديم كه او فرزندش زيد را طلبيد، زيد به صورت به زمين خورد و خون از صورتش جاري گشت، علي بن الحسين عليه السلام خون را از روي او پاك كرد و مي فرمود: من تو را به خدا پناه مي دهم كه تو همان زيدي باشي كه در كناسه كوفه به دار آويخته شود، كه هر كه از روي عمد به عورتش نگاه كند خدا رويش را به آتش دوزخ بسوزاند.

احمد بن سعيد به سندش از يونس بن جناب بازگو كرده، گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام به مكتب رفتيم، پس آن حضرت زيد را پيش خواند و او را در آغوش كشيد و سينه اش را به سينه خود نهاد و فرمود: پناه مي دهم تو را به خدا كه تو همان به دار آويخته در كناسه كوفه باشي.

علي بن عباس به سندش از محمد بن فرات نقل كرده، گويد: زيد بن علي را در روز سبخه [2] ديدم كه ابري زردرنگ بر سرش سايه افكند و به هر سو كه زيد مي رفت آن ابر نيز بالاي سرش حركت مي كرد.

حسين بن علي به سندش از ابوخالد نقل كرده، گويد: نقش ‍نگين انگشتري زيد ابن علي اين جمله بود: اصبر تؤجر، و توق تنج صبر كن تا پاداش بري، و بپرهيز تا نجات يابي.

علي بن احمد بن حاتم به سند خود از زكريا بن يحيي الهمداني نقل كرده، گويد: من به آهنگ انجام حج در ديار خود بيرون شدم و گذارم به مدينه افتاد، و در آنجا با خود گفت: خوب است به خانه زيد بن علي بروم، و چون بدان خانه رفتم و بر آن جناب سلام كردم، شنيدم به اين اشعار تمثل جست:



و من يطلب المال المنع بالقنا

يعيش او تخترمه المخارم



متي تجمع القلب الذكي و صارما

و انفا حميا تجتنبك المظالم



وكنت اذا قوم غزوني غزوتهم

فهل انا فيذا يا همدان ظالم



1. هر كه مال بزرگي را به دستياري نيزه بجويد (از دو حال خارج نيست) يا به سربلندي و شرافتمندانه زندگي كند و يا در به دري در كوهها و بيابانها او را از پاي درآورد.

2. هر گاه دلي پاك و شمشيري بران و دماغي باغيرت و تعصب در خود گرد آوردي آنها تو را از ستم كشيدن و زور شنيدن بازدارند (و كسي به تو ستم نكند.)

3. هر گاه قومي با من بجنگند من ناچار با آنها بجنگم، آيا اي خاندان همدان من در اين باره ستمكارم؟

زكريا گويد: من از نزد او بيرون شدم و احساس كردم كه قصدي دارد و جريان او چنان شد كه مي دانيم.

جريان شهادت زيد بن علي عليه السلام و سبب آن

محمد بن علي بن شاذان به سندش از يحيي بن صالح طيالسي كه زمان زيد بن علي را درك كرده و نيز احمد بن محمد بن سعيد به سندش از ابي مخنف و نيز منذرين محمد در كتابي كه اجازه روايت آن را به من داد، جملگي روايت كرده اند كه ابتداي كار زيد بن علي عليه السلام چنان بود كه خالد بن عبدالله قسري مدعي شد كه مالي از او در نزد زيد بن علي، و محمد ابن عمر بن علي، و داود بن علي، و سعد بن ابراهيم، و ايوب بن سلمة مي باشد. يوسف بن عمر كه از طرف هشام بن عبدالملك در عراق حكومت داشت، نامه اي در اين باره به هشام نوشت (و از او كسب تكليف كرد) زيد بن علي و محمد بن عمر در آن وقت در رصافه شام بودند، و از طرف ديگر زيد با حسن بن حسن درباره توليت موقوفات رسول خدا صلي الله عليه و آله نزاعي داشت.

و بالجمله چون نامه يوسف بن عمر به هشام رسيد. هشام زيد و محمد بن عمر را خواست و موضوع نامه يوسف را به آنها گفت، و آن دو منكر شدند، هشام گفت: پس من شما را به نزد يوسف مي فرستم تا او شما و خالد را در يك جا گرد آورد و اين اختلاف را به پايان رساند، زيد فرمود: اي هشام تو را به خدا و پيوند خويشي سوگند مي دهم كه ما را نزد يوسف نفرست.

هشام گفت: چه ترسي از يوسف داري؟ فرمود: مي ترسم در قضا بر ما ستم كند، هشام منشي خود را خواست و بدو گفت: به يوسف بنويس: چون زيد و فلان و فلان به نزد تو آمدند آنها را در يك مجلس بخواه و بنگر تا اگر اينها بدانچه خالد مدعي است اقرار كردند همه را به نزد من بفرست، و اگر انكار نمودند از خالد شاهد بخواه، و اگر ديدي او شاهد نياورد زيد و ديگران را پس از نماز عصر سوگند بده كه خالد نزد آنها چيزي به امانت نگذارده و طلب ديگري هم از آنها ندارد، و پس از اينكه اين سوگند را خوردند آنها را رها كن.

زيد و همراهانش به هشام گفتند: ما ترس آن را داريم كه به نامه تو ترتيب اثر ندهد و به مضمون آن عمل نكند، هشام گفت: اين كار محال است، و من مردي را به همراه شما به عنوان ناظر و ديده بان مي فرستم كه او شاهد محاكمه شما باشد تا همان طور كه دستور داده ام انجام دهد. زيد و همراهان درباره او دعاي خير كرده و به نزد يوسف كه آن وقت در حيره در نزديكي كوفه مسكن داشت، روان شدند.

و تنها به خاطر خويشاوندي ايوب بن سلمة با هشام متعرض او نشدند و اما ديگران چون به نزد يوسف آمدند، آنها را پذيرفت و مخصوصا نسبت به يزيد ملاطفت و محبت بيشتري مبذول داشت و او را نزديك خود نشانيد و سپس ‍ از آن مالي كه خالد بر آنها ادعا داشت سؤال كرد، آنها منكر شدند.

يوسف خالد را طلبيد و با آنها رو به رو كرد بدو گفت: اين زيد بن علي و محمد ابن عمر بن علي است كه تو مدعي بودي مالي از آنها مي خواهي؟ خالد گفت: من در پيش اين دو هيچ مالي نه كم و نه زياد ندارم، يوسف كه از اين حرف ناراحت شده بود گفت: آيا مرا مسخره مي كني يا اميرمؤمنان هشام را؟ و بدين جهت او را به سختي تحت شكنجه قرار داد و به طوري كه گمان كردند او را كشت. و به دنبال اين جريان زيد بن علي و محمد بن عمر بن علي را به مسجد بردند و پس از نماز عصر سوگند داد، و آنها نيز به برائت ذمه خويش سوگند خوردند و يوسف جريان را براي هشام نوشت و او به يوسف دستور داد آن دو را آزاد كند و يوسف نيز پس از رسيدن نامه هشام آن دو را آزاد كرد.

پس از اين جريان زيد چند روزي در كوفه ماند و هر روز يوسف او را وادار مي كرد كه هر چه زودتر از كوفه بيرون رود، و زيد عذر مي آورد كه كارهايي دارد و مي خواهد چيزهايي بخرد، و چون اصرار يوسف زياد شد زيد از كوفه خارج شد و به قادسيه رسيد.

در آنجا شيعيان به ديدار زيد آمده گفتند: خدايت رحمت كند، به كجا مي روي با اينكه صد هزار مرد شمشيرزن از اهل كوفه و بصره و خراسان با تو همراه اند و همگي حاضرند به روي بني اميه شمشير بكشند، و شاميان در برابر ما افراد اندكي هستند كه تاب مقاومت با ما را ندارند.

زيد به سخنان آنان توجهي نكرد ولي آنان پافشاري زياد كرده پيوسته او را سوگند مي دادند تا سرانجام پس از پيمانهاي محكمي كه با او بستند او را به كوفه بازگردانيدند.

محمد بن عمر بن علي گفت: تو را به خدا سوگند اي ابالحسين بيا تا به نزد خاندانت برويم و سخن اينهايي كه تو را دعوت به قيام مي كنند، گوش مده كه اينها به گفته هاي خود وفادار نيستند، آيا همين مردم با جدت حسين عليه السلام پيمان نبستند؟ زيد پاسخ داد: چرا، ولي با اين حال حاضر به بازگشت با محمد بن عمر بن علي نشد و با آنها به كنفه رفت و شيعيان و ساير مردم به نزد او رفت و آمد مي كردند و با آن جناب بيعت مي نمودند تا شماره بيعت كنندگان تنها در كوفه، غير از آنهايي كه در مدائن و بصره و واسط و و موصل و عراق و ري و گرگان بيعت كردند، به پانزده هزار نفر رسيد، و زيد مدت ده ماه و اندكي در كوفه ماند و در اين مدت فرستادگان خود را به شهرهاي اطراف مي فرستاد تا از مردم براي او بيعت بگيرند.

چون هنگام خروج او شد به ياران خود دستور داد تا آماده كار شوند، و از آنها هر كدام به پيمان خود وفادار بودند، آماده شد.

اين مطلب شايع شد و سليمان بن سراقه بارقي جريان را به اطلاع يوسف بن عمر [3] رسانيد و دو نفر را نام برد كه زيد در خانه آنها مخفي است، يوسف بن عمر شبانه اشخاصي را به خانه آن دو تن فرستاد، ولي زيد را نيافتند و آن دو تن را به نزد يوسف ابن عمر بردند، و چون يوسف با آنها گفتگو كرد از اوضاع زيد و يارانش مطلع شد و دستور داد گردن آن دو را زدند.

اين خبر به گوش زيد رسيد ترسيد مبادا يوسف بن عمر راهها را ببندد و از آمدن مردم شهرها به كوفه جلوگيري كند، از اين رو پيش از موعدي كه با مردم قرار گذارده بود اقدام به خروج كرد، و همين سبب شكست او گرديد، و موعدي را كه زيد براي خروج ميان خود و يارانش معين كرده بود، شب چهارشنبه اول ماه صفر سال 133 بود ولي پيش از آن موعد خروج كرد.

يوسف بن عمر كه از جريان مطلع شد، حكم بن صلت را مأمور ساخت تا مردم كوفه را در مسجد بزرگ كوفه جمع كند، و بدين ترتيب حكم بن صلت را به نزد بزرگان شهر و پاسبانان و طرفداران خود و جنگجويان اعزام داشت و آنها همگي را به مسجد آورد، سپس جارچي او در شهر كوفه جار كشيد: كه هر مردي چه از قبايل و چه از بستگان آنها اگر در بيرون مسجد ديده شود، خونش هدر است و بايد همگي به مسجد بزرگ كوفه آيند.

روز سه شنبه بود كه مردم در مسجد جمع شدند و اين جريان پيش از خروج زيد بن علي بود و به جستجوي زيد به خانه معاويه بن اسحاق رفتند، زيد در همان شب كه شب چهارشنبه بيست و سوم محرم و شب بسيار سردي بود از خانه معاويه بن اسحاق خروج كرد، و يارانش براي اطلاع ديگران دسته هاي ني را آتش زده و شعار يا منصور امت [4] كه شعار رسول خدا صلي الله عليه و آله بود بلند كردند، و آن شب را تا بامداد به همين وضع گذراندند. چون صبح شد زيد بن علي قاسم بن عمر تبعي و مرد ديگري را فرستاد، و مطابق روايت سعيد بن خيثم، قاسم فرزند كثير بن يحيي بود و آن مرد ديگر، نامش صدام بود. آن دو را فرستاد تا اين اشعار را در شهر بگويند. سعيد بن خثعم گويد: زيد بن علي مرا كه صداي بلندي داشتم نيز فرستاد كه در شهر ندا دهم.

و ابوالجارود زياد بن منذر همداني نيز دسته اي از آن ني ها را بلند كرد و به جاي بلندي رفته و به شعار زيد شعار مي داد، اينان همچنان پيش مي رفتند و شعار مي دادند تا در بيابانهاي عبدالقيس با جعفر بن عباس كندي كه از طرف يوسف بن عمر فرماندار كوفه براي سركوبي اينان آمده بود برخورد كردند، و لشكريان دشمن بر اينها حمله مي بردند و آن مردي كه همراه قاسم بن عمر بود كشته شد و خود قاسم را نيز كه زخمي شده بود از معركه برداشته به نزد حكم بن صلت (فرمانده لشكر دشمن) بردند، حكم ابن صلت از او سؤالاتي كرد، وي پاسخش را نداد، لذا دستور داد گردنش را بر در قصر حكومتي كوفه زدند، و او نخستين شهيد از ياران زيد بود - رضوان الله عليه.

و سعيد بن خثعم مي گويد: سكينه، دختر قاسم، در رثاء پدر چنين گفت:



عين جودي لقاسم بن كثير

بدرور من الدموع غزير



ادركته سيوف قوم لئام

من اولي الشرك والردي و الشرور



سوف ابكيك ما تغني حمام

فوق غصن من الغصون نضير



1. اي ديده اشك بريز براي قاسم بن كثير از ديدگاني پرآب و فراوان.

2. شمشيرهاي مردماني پست از مشركين و اشرار و مردم فرومايه او را گرفت.

3. تا هر زمان كه قمري بالاي شاخه سبز درختان نغمه سرايد، من پيوسته برايت مي گويم.

ابومخنف گويد: يوسف بن عمر كه در حيره (پنج كيلومتري كوفه) بود به اطرافيان خود گفت: كيست كه به كوفه رود و خبري از اينها براي ما بياورد؟

عبدالله بن عباس گفت: من مي روم و خبرشان را براي تو مي آورم، و با پنجاه سوار حركت كرد و تا محله يا قبرستان سالم [5] پيش آمد و در آنجا اخباري كسب كرده بازگشت و اوضاع و احوال را به يوسف بن عمر خبر داد.

روزي بعد يوسف بن عمر از خيمه بيرون آمد و در بالاي تلي كه در آن نزديك بود منزل گرفت، و قريش اشراف نيز به نزدش رفتند، و فرمانده لشكر او در آن وقت عباس بن سعد مري بود.

يوسف بن عمر ريان بن سلمه را با لشكري كه حدود دو هزار سوار بودند به جنگ زيد فرستاد و سيصد نفر پياده نيز از تيراندازان قبيله قيقانيه به همراه آنها روانه كرد.

از آن سو زيد بن علي همين كه آن شب را به صبح رسانيد ديد تمامي كساني كه به او پيوسته اند دويست و هيجده تن تيرانداز پياده بيش نيستند، پرسيد: پس بقيه مردم كجا هستند؟ بدو گفتند: آنها در مسجد محاصره شده اند. زيد فرمود: نه به خدا اين حرف براي كسي كه با ما بيعت كرده عذر محسوب نمي شود.

از كساني كه در آن روز زيد مي رفت، نصر بن خزيمه بود كه در راه خود با عمر بن عبدالرحمن، يكي از فرماندهان حكم بن صلت، در نزد خانه زيد بن ابي حكيمه در جايي كه راه به سوي مسجد بني عدي كج مي شد، برخورد كرد و جمعي از قبيله جهينه نيز همراهش بودند و بدو گفت: يا منصور امت (شعار زيد و يارانش را داد) و چون عمر بن عبدالرحمن پاسخ او را نداد، نصر بن خزيمه به او و همراهانش حمله كرد و او را كشت و همراهانش نيز فرار كردند.

بالجمله زيد بن علي به راه افتاد به جبانه صيادان رسيد و در آنجا پانصد تن از اهل شام پاسداري مي كردند، زيد با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنها را هم شكست و منهزم ساخت و همچنان پيش رفت تا به كناسه رسيد، در آنجا مجددا به گروهي از اهل شام برخورد و بر آنها حمله برد و آنها را نيز منهزم ساخت و آنها را تا مقبره تعقيب كرد. اما يوسف بن عمر نيز روي آن تلي كه منزل كرده بود زيد و همراهانش را مي ديد كه چگونه حمله مي افكند، و در آن وقت اگر زيد مي خواست يوسف را بكشد مي توانست.

سپس زيد سمت راست خود را گرفته از طرف مصلاي خالد بن عبدالله به كوفه بازگشت، در اين وقت يكي از همراهان زيد گفت: آيا به جبانه كنده نرويم؟ هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه طليعه سپاه شام (يعني لشكر دشمن) پيدا شد، زيد و همراهان كه آنها را ديدند داخل كوچه هاي تنگي كه در آن جا بود شدند و از آنجا رفتند، ولي مردي از آنها به جاي ماند و به مسجد رفت و دو ركعت نماز در آنجا خواند، سپس بيرون آمده با شاميان شروع به جنگ كرد، و ضربت شمشير ميان او و آنها ردوبدل شد، تا عاقبت مردي از شاميان كه سوار بر اسب و غرق اسلحه و آن مرد را به قتل رساندند. ياران زيد بر آنها حمله آوردند و دوره شان ساختند، در اين ميان مردم شام مردي از ياران زيد را محاصره نمودند، آن مرد به نزد عبدالله بن عوف رفت، آنها او را تعقيب كرده در همان جا دستگيرش كردند و به نزد يوسف بن عمر بردند، يوسف او را نيز به قتل رسانيد.

در اين وقت زيد بن علي رو به نصر بن خزيمه (يكي از ياران خود) كرد و گفت: آيا ترس آن را نداري كه مردم كوفه با ما مانند حسين عليه السلام رفتار كنند؟

نصر در پاسخ گفت: اما من كه - قربانت گردم - به خدا با شمشير خود به همراه تو جنگ مي كنم تا كشته شوم. در اين موقع زيد همراهان خود را سوي مسجد كوفه حركت داد، و از آن سو عبيدالله بن عباس كندي با اهل شام به آهنگ جنگ با آنها حركت كرد و در خانه عمرو بن سعد به هم برخوردند و عبيدالله بن عباس و يارانش تاب مقاومت در برابر آنها را نياورده منهزم گشتند و تا خانه عمرو بن حريث فرار كردند، زيد عليه السلام به تعقيب آنان پرداخت و تا باب الفيل (يكي از درهاي مسجد كوفه) پيش رفتند، در آنجا ياران زيد پرچمهاي خود را از بالاي درهاي مسجد داخل مسجد مي كردند و به مردمي كه در مسجد بودند مي گفتند: اي اهل مسجد بيرون آييد.

نصر بن خزيمه فرياد زد: اي اهل كوفه از اين خواري بيرون آييد و به سوي عزت و بزرگواري دين و دنيا گراييد، و شاميان از بالاي ديوارهاي مسجد بر آنها سنگ مي زدند.

در آن روز جنگ تن به تن در اطراف كوفه درگرفته بود و برخي گويند در جبانه سالم تنها چنين بود.

يوسف بن عمر، ريان بن سلمه را با جمعي سوار به محله دارالرزق به جنگ زيد فرستاد و در آنجا جنگ سختي كردند و جماعت بسياري از سواران ريان بن سلمه زخمي شدند و بالاخره شكست خورده از آنجا به مسجد كوفه گريختند. و چون غروب چهارشنبه (همان روز اول خروج زيد) شد، مردم شام با بدترين وضعي به جايگاههاي خويش بازگشتند. در حالي كه سخت خود را باخته بودند. بامداد روز پنجشنبه، يوسف بن عمر ريان بن سلمه را طلبيد و او را به سختي توبيخ و سرزنش ‍ كرد، و عباس بن سعد مري را خواست و او را با اهل شام به جنگ زيد فرستاد، آنها آمدند تا در دارالرزق خود را به زيد و همراهانش رساندند، زيد در حالي كه نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحاق در پيش رويش جنگ مي كردند، به نبرد آنان بيرون شد، عباس بن سعد كه چنان ديد بر سر مردم شام فرياد زد، اي اهل شام بر زمين فرود آييد؛ گروه بسياري از شاميان از اسب ها به زمين فرود آمده و جنگ سختي كردند، در اين هنگام مردي از اهل شام، از طائفه بني عبس كه نامش نائل بن فروده بود، به يوسف بن عمر گفت: به خدا سوگند اگر نصر بن خزيمه را ديدار كنم يا من او را خواهم كشت يا او بايد مرا بكشد.

يوسف شمشير براني به او داد كه به هر چه مي خورد دو نيم مي كرد. در اين وقت كه دو لشكر به هم ريختند نائل چشمش به نصر بن خزيمه افتاد، شمشيري حواله نصر كرد و پايش را از ران جدا ساخت، نصر نيز مهلتي به او نداد و با شمشير نائل را كشت ولي خود نيز از ضرب همان شمشير از جهان رفت. خدايش رحمت كند.

آن روز نيز زيد و همراهان، لشكر عباس بن سعد را منهزم ساختند و آنها به بدترين وضع به جايگاههاي خود بازگشتند، چون شب فرارسيد يوسف بن عمر از نو تجهيز لشكر كرده و آنان را به جنگ زيد فرستاد، و آنها دوباره با زيد و همراهانش درگير شدند، اين بار نيز زيد بر آنها حمله برد و پراكنده شان ساخت و به تعقيب آنان پرداخت آنها را تا سبخه پيش راند، و همچنان بر آنها حمله افكند تا از محله بني سليم بيرونشان كرد. آنها راه مسناة را پيش ‍گرفتند، زيد همچنان به تعقيب آنان پرداخته در ميان محله بارق و بني دواس (يا بني دوس) جنگ سختي با آنها كرد. پرچمدار زيد در آن وقت مردي بود از بني سعد بن بكر به نام عبدالصمد.

سعيد بن خثعم گويد: ما در آن وقت پانصد نفر بوديم كه همراه زيد جنگ مي كرديم و مردم شام دوازده هزار نفر بودند، و كساني كه با زيد بيعت كرده بودند بيش از دوازده هزار تن بودند ولي پيمان شكني كردند.

در اين وقت سواري از مردم شام از قبيله كلب به ميدان آمد و شروع كرد به ناسزا گفتن به فاطمه، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله، زيد كه سخنان آن مرد را شنيد گريست به حدي كه محاسنش تر شد و مكرر مي فرمود: اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله آيا يك تن نيست كه به خاطر فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله خشمگين شود و منظورش اين بود انتقام او را از اين مرد بگيرد و همچنين مي گفت: آيا يك نفر نيست كه به خاطر رسول خدا صلي الله عليه و آله خشمگين شود،؟ آيا كسي نيست كه به خاطر خدا خشم كند؟

آن مرد شامي رفت و اسبش را به قاطر تبديل كرده، و بازگشت.

سعيد گويد: مردمي كه آن وقت در آن معركه حاضر بودند دو دسته بودند، طايفه اي جنگ مي كردند و دسته ديگر به تماشاي معركه ايستاده بودند، گويد: من در اين هنگام به نزد غلام خود رفتم و شمشير كوچكي كه در دستش بود از او گرفتم و خود را در پشت سر آن دسته كه تماشا مي كردند، پنهان ساخته و آهسته پيش رفتم تا خود را از پشت سر به آن مرد شامي رسانده و با همان شمشير كوچكي كه در دست داشتم گردنش را زدم، به طوري كه سرش پيش پاي قاطرش افتاد و كشته او را نيز روي زيد به زمين افكندم. همراهان آن مرد به من حمله كردند و نزديك بود مرا بكشند ولي اصحاب زيد كه چنان ديدند تكبيرگويان بدانها حمله افكندند و مرا نجات دادند، من نيز سوار بر قاطر گشته به نزد زيد آمدم.

زيد پيش آمده ميان دو چشمم را بوسه مي زد و مي گفت: به خدا انتقام ما را گرفتي، به خدا به شرف دنيا و آخرت و اندوخته آن دو رسيدي، اين قاطر را هم بردار كه من آن را به تو بخشيدم.

سعيد دنباله داستان را چنين نقل كرده گويد: سپاهيان شام با آن كثرت، تاب مقاومت در مقابل سپاه زيد بن علي را نداشتند، در اين موقع عباس بن سعد كسي را به نزد يوسف بن عمر فرستاد و شجاعت و پايداري همراهان زيد را به اطلاع او رسانيد و از او خواست، تا تيراندازان را به كمك او بفرستد. يوسف بن عمر، سليمان بن كيسان را به همراه قيقانيه كه همگي از قبيله بني نجار و تيرانداز بودند به كمك او فرستاد، آنها آمدند و اصحاب زيد را تيرباران كردند، در اين وقت اسحاق بن عمار خود را به لشكر شام زد و جنگ سختي كرد تا پيش روي زيد كشته شد. اين نبرد تا نزديكي هاي شب و تا هنگامي كه تيري به سمت چپ پيشاني زيد اصابت كرد و تا مغز سر او فرو رفت، ادامه يافت. سپس زيد و همراهان وي از ميدان جنگ بازگشتند، ولي مردم شام (سبب آن را ندانستند و) گمان كردند به خاطر فرارسيدن شب و تاريك شدن هوا از آنجا رفتند.

سلمة بن ثابت - يكي از ياران زيد كه با غلام معاويه بن اسحاق آخرين كساني بودند كه از نزد زيد برگشتند - مي گويد: من و همراهانم به دنبال زيد رفتيم تا ببينيم سرنوشت او چه شد، ديديم او را به كوچه بريد كه خانه هاي بنوارحب و بنوشاكر در آنجا بود، به خانه شخصي به نام حران بن ابي كريمه بردند، ما بدان خانه رفتيم، جمعي از ياران زيد رفتند و طبيبي كه نامش سفيان و از وابستگان قبيله بني دواس بود آوردند، طبيب به زيد گفت: اگر اين تير را از سر بيرون آوريم مرگ شما حتمي است! زيد گفت: مرگ براي من آسانتر از تحمل درد و رنج تير است، آن طبيب گازي به دست گرفت و تير را بيرون كشيد، و با كشيدن تير زيد از دنيا رفت. درود خدا بر او باد.

پس از مرگ زيد يارانش براي دفن آن جناب گفتگو كردند، يكي گفت: دو زره بر تنش بپوشانيم و او را در آب بياندازيم، برخي گفتند: سرش را از بدن جدا كنيم و او را در ميان كشتگان بيفكنيم، يحيي فرزند زيد گفت: نه به خدا نبايد بدن پدر مرا درندگان بخورند، شخص ديگري گفت: او را به عباسيه مي بريم و در آنجا دفن مي كنيم.

اين رأي را قبول كردند و (شبانه) او را برداشته و بدانجا برديم و دو گودال كنديم و ابتدا آب نهر را از آن گردانيديم، و به هر ترتيب بود او را در يكي از گودالها دفن كرديم و آب روي آن روان كرديم. ولي غافل از آنكه همراه ما يكي از بردگان سندي است و به گفته سعيد بن خيثم: برده اي از بردگان حبشي بود، و او از غلامان عبدالحميد رواسي بود كه معمر بن خيثم از او براي زيد بيعت گرفته بود. و يحيي بن صالح گفته است او از غلامان خود زيد بود كه از اهل سند بود، و كهمس گفته: او غلامي نبطي بود كه در صحرا زراعت مي كرد و آن شب جريان دفن زيد را در آنجا ديده باشد.

به هر حال چون صبح شد آن غلام به نزد حكم بن صلت رفت و جاي دفن زيد را به او نشان داد، يوسف بن عمر كه از جريان مطلع شد عباس بن سعد مري يا به گفته ابومخنف حجاج بن يوسف - را فرستاد و جنازه زيد را از آنجا بيرون آوردند و بر شتري بستند و به سوي قصر دارالاماره آوردند.

هشام گويد: نصر بن قابوس براي من نقل كرد: به خدا وقتي او را مي آوردند مشاهده كردم كه او را بر روي شتر با طناب بسته بودند، و پيراهني زرد كه از هرات بود بر تنش بود، چون او را بر در قصر بر زمين افكندند مانند كوهي بود، سپس بدن آن جناب و معاوية بن اسحاق و زياد هندي و نصر بن خزيمه عبسي را در كناسه بر دار كشيدند.

ابومخنف از عبيد بن كلثوم روايت كرده كه سر زيد را به همراه زهرة بن سليم به سوي شام فرستادند، و چون زهره در جايي به نام مضيعه ابن ام الحكم رسيد، دست و پايش فلج شد و از همانجا بازگشت، و جايزه اش را از طرف هشام بن عبدالملك به كوفه آوردند.

حسن بن علي به سند خود از وليد بن محمد موقري روايت كرده كه گفت: من در رصافه (جايي بوده در نزديكي شام) همراه زهري (يكي از اصحاب امام چهارم عليه السلام) بودم، صداي آواز و تار و طنبور مي آمد، ايشان به من گفت: بنگر چه خبر است؟

من از دريچه اي كه از اطاق به كوچه باز بود نگاه كردم، گفتم: سر زيد بن علي را مي برند، زهري برخاست و نشست، آن گاه گفت: اين خاندان را عجله و شتاب به نابودي كشاند!

پرسيدم: مگر اينها به سلطنت مي رسند؟ گفت: آري شنيدم از حضرت علي ابن الحسين كه از پدرش امام حسين عليه السلام از فاطمة سلام الله عليها از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده كه آن حضرت صلي الله عليه و آله به فاطمه فرمود: سلطنت زمين از آن فرزند تو مهدي است.

ابومخنف از موسي بن ابي حبيب روايت كرده كه جنازه زيد همچنان تا زمان وليد بن يزد بر سر دار بود، چون در زمان حكومت وليد يحيي بن زيد (در خراسان قيام كرد)، وليد به يوسف بن عمر نوشت: گوساله مردم عراق را بسوزان و خاكسترش را به دريا بريز، يوسف بن عمر، خراش بن حوشب را مأمور كرد تا اين دستور را انجام دهد، خراش نيز جنازه زيد را از بالاي دار به زير آورد و بسوزانيد و خاكسترش را در زنبيل ريخت و سوار بر زورقي شده آن زنبيل را به وسط شط فرات آورد و در آنجا ريخت.

حسن بن عبدالله به سندش از سماعة بن موسي الطحان روايت كرده گويد: من جنازه زيد بن علي را در كناسه كوفه بالاي دار ديدم و كسي عورت او را نديد. زيرا قطعه اي از پوست شكم آن جناب از جلو و قطعه اي از پوست شكم آن جناب از پشت سر آويزان گشته بود و عورتين را پوشانده بود.

و علي بن الحسين به سند خود از جرير بن حازم روايت كرده كه گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به داري كه زيد بالاي آن بود تكيه داده و به مردم مي فرمود: اهكذا تفعلون بولدي (آيا با فرزند من اين گونه رفتار مي كنيد؟) و نيز از يحيي بن حسن بن جعفر روايت شده: زيد بن علي در ماه صفر روز جمعه سال صد و بيست و يك هجري به شهادت رسيد.

دانشمندان، فقها و مورخين سرشناس كه به همراه زيد بن علي قيام كردند

علي بن حسين بن محمد اصفهاني (مؤلف به سندش ‍ از ليث، روايت كرده كه گفت: از كساني كه دعوت به خروج با زيد مي كرد و براي او از مردم بيعت مي گرفت، منصور بن معتمر بود. [6] .

و نيز از ابي نعيم روايت كرده كه هنگامي كه زيد به سراغ منصور فرستاد تا به ياري او بيايد، منصور در رفتن كوتاهي كرد تا چون زيد كشته شد و خبر به او رسيد يك سال تمام روزه گرفت به اميد آنكه اين عمل كفاره كوتاهي و تأخير او از خروج به همراه زيد باشد، و پس از آن نيز عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب (كه جريان خروج او پس از اين بايد بيايد) خروج كرد.

احمد بن محمد به سندش از عبده بن كثيره روايت كرده كه يزيد بن ابي زياد [7] - يكي از بني هاشم، دوست عبدالرحمن بن ابي ليلي - به رقه (جايي است در عراق آمد) و مردم آنجا را به ياري زيد دعوت كرد، و گروه زيادي دعوتش را پذيرفتند و (عبده بن كثير راوي حديث گويد:) من نيز يكي از كساني بودم كه دعوتش را پذيرفتم.

و نيز به سندش از محمد بن جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده كه او در دارالاماره (سخن مي گفت و از جمله) گفت: خدا ابوحنيفه [8] را رحمت كند كه با ياري كردن زيد بن علي دوستيش به ما محقق گشت، و ابن مبارك كه فضايل ما را كتمان كرد مورد خشونت قرار داد و بر او نفرين نمود.

و نيز به سندش از عبده بن كثير روايت كرده كه گفت: زيد بن علي به هلال بن خباب [9] كه قاضي مدائن بود نامه نوشت و او را به بيعت و ياري كردن خويش دعوت كرد، وي پذيرفت و با زيد بيعت كرد.

و به سندش از سالم بن ابي الجعد [10] روايت كرده كه گفت: زيد بن علي مرا به نزد زبيد ايامي [11] فرستاد كه او را براي مبارزه و خروج با آن حضرت دعوت كنم.

و نيز به سندش از فضل بن زبير روايت كرده، گويد: ابوحنيفه از من پرسيد: از فقها چه كسي در اين مبارزه با زيد همراه شد؟ من در پاسخش گفتم: سلمه بن كهيل، و يزيد بن ابي زياد، و هارون بن سعد، و هاشم بن بريد، [12] و ابوهاشم رماني [13] و حجاج بن دينار [14] و ديگران. ابوحنيفه مرا به نزد زيد فرستاد و به من گفت: به زيد بگو: من نيز مقداري اسب و اسلحه جنگي براي كمك به تو و يارانت آماده كردم. و من نيز آنها را به نزد زيد بردم و، زيد آنها را قبول كرد.

و از ابوعوانه روايت كرده گفت: سفيان [15] وقتي از من جدا شد كه به عقيده زيديها بود.

علي بن الحسين بن قاسم به سندش از عمرو بن عبدالغفار روايت كرده كه گفت: فرستاده زيد بن علي به نزد اهل خراسان. عبدة بن كثير و حسن بن سعد فقيه بودند. علي بن الحسين به سندش از شريك روايت كرده كه گفت: من و عمرو بن سعيد - برادر سفيان ثوري - در نزد اعمش نشسته بوديم كه عثمان بن عمير فقيه وارد شد و به اعمش ‍ گفت: مجلس را خلوت كن كه ما با تو كاري خصوصي داريم، اعمش گفت: چه مطلبي داري، بگو زيرا اين شريك است و آن ديگري عمرو بن سعيد مي باشد و هر دو محرم هستند كار خود را بگو؟ عثمان گفت زيد بن علي ما را به نزد تو فرستاده تا تو را به مبارزه با بني اميه و ياري او دعوت كنيم، و زيد كسي است كه تو فضيلت و درستي او را به خوبي مي شناسي؟ اعمش گفت: آري فضيلت او را به خوبي مي شناسم، ولي شما سلام مرا به او برسانيد و از قول من بگوييد: اعمش گفت: قربانت گردم من از اين مردم اطمينان ندارم، و اگر به راستي ما سيصد نفر مرد مورد اعتماد پيدا مي كرديم از هر سو به تو كمك مي كرديم، و اوضاع را به نفع تو دگرگون مي ساختيم.

و نيز به سند خود از عمران بن ابي ليلي روايت كرده كه محمد بن ابي ليلي و منصور بن معتمر از كساني بودند كه با زيد بيعت كردند ولي هنگامي كه يوسف بن عمر (به شرحي كه گذشت) مردم را در مسجد بزرگ كوفه گرد آورد و درهاي مسجد را بست آن دو از كساني بودند كه در مسجد به محاصره افتادند و نتوانستند زيد را ياري كنند.

و به سند خود از عنبسة بن سعيد روايت كرده كه روزي ابوحصين [16] قيس بن ربيع را صدا زد، و چون او پاسخش را داد به او تندي كرده نكوهش نمود و بدو گفت: با مردي از اولاد رسول خدا صلي الله عليه و آله بيعت مي كني و هنگامش دست از ياري او مي كشي؟!

و اين سخن بدان خاطر بود كه ابوحصين شنيده بود كه قيس با زيد بن علي بيعت كرده است.

اشعاري در مرثيه زيد بن علي عليه السلام

از كساني كه در مرثيه زيد اشعاري سروده اند، فضل بن عباس بن عبدالرحمن بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است كه در اين باره چنين گفته:



الا يا عين لا ترقي وجودي

بدمعك ليس ذا حين الجمود



غداة ابن النبي ابوحسين

صليب بالكناسه فوق عود



يظل علي عمودهم و يمسي

بنفسي اعظم فوق العمود



تعدي الكافر الجبار فيه

فاخرجه من القبر اللحيد



فظلوا ينبشون اباحسين

خضيبا بينهم بدم جسيد



فطال به تلعبهم عتوا

و ما قدروا علي الروح الصعيد



فكم من والد لابي حسين

من الشهداء او عم شهيد



و من ابناء اعمام سيلقي

هم اولي به عند الورد



دعاه معشر نكثوا اباه

حسينا بعد توكيد العهود



فسار اليهم حتي اتاهم

فما ارعوا علي تلك العقود



و كيف تضن بالعبرات عيني

و تطمع بعد زيد في الهجود



و كيف لها الرقاد و لم تراثي

جياد الخيل تعدوا بالاسود



تجمع للقبائل من معد

و من قحطان في حلق الحديد



كتائب كلما اردت قتيلا

تنادت ان الي العداء عودي



بايديهم صفائح مرهفات

صوارم اخلصت كل جبار عنيد



(و نقضي جاجة من آل حرب

و مروان اللعين بني العنيد)



و نحكم في بني الحكم العوالي

و نجعلهم بها مثل الحصيد



و ننزل بالمعيطين حربا

عمارة منهم و بنوالوليد



و ان تمكن صروف الدهر منكم

و ما ياتي من الامر الجديد



نجازيكم بما اوليتمونا

قصاصا او نزيد علي المزيد



و نترككم بارض الشام صرعي

و شتي من قتيل او طريد



تنوء بكم خوامعها و طلس

و ضاري الطير من بقع و سود



و لست بآيس من ان تصيروا

خنازيرا و اشباه القرود



1. اي ديده اشك ببار و آب ديده خود را هديه بفرست و خشك مشو كه اينك وقت خشك شدن نيست.

2. هنگامي كه فرزند پيغمبر يعني ابوالحسين زيد در كناسه كوفه بر فراز چوبه دار رفت.

3. بالاي دار صبح و شام بر او مي گذرد و به جانم قسم كه شخصيت بزرگي بالاي چوبه دار است.

4. كافر ستمگر درباره اش از حد گذرانيد. و او را از قبر به زير آورد.

5. اين ستمگران قبرش را شكافتند و جسد مقدس اباحسين را كه به خون خود آغشته و رنگين بود بيرون آوردند.

6. زمان درازي از روي سركشي آن جسد نازنين را بازيچه دست خويش قرار دادند ولي به روح مقدس و آزاد او كه به آسمان بالا رفته بود دسترسي نداشتند.

7. مقام شهادت براي زيد تازه نبود، چه بسيار پدران و عموهايي را كه از آن جناب به شهادت رسيده بودند.

8. و چه عموزادگان محترمي داشت كه در هنگام ورود بدان سرا آن جناب را ديدار كردند.

9- همان مردمي كه با پدرش حسين پس از آن همه محكم كاري در عهد، پيمان شكني كردند او را دعوت نموده و با او بيعت كردند.

10. پس وي به سوي همان مردم رهسپار گرديد و آنها به عهد خويش وفا نكردند.

11. چگونه ممكن است ديده ام از ريختن اشك خودداري كند و بخل ورزد، و چگونه پس از زيد طمع خفتن دارد.

12. چگونه ممكن است به خواب رود با اينكه هنوز (روند انتقام را) نديده است كه اسبان تك رو و سبك خيز شتران را درافكنند؟

13. و هم صفوف فشرده معد و قحطان را در حلقه هاي زره هاي محكم ديدار نكرده؟

14. سپاهياني كه هرگاه كشته اي بر زمين افكنند فرياد زنند: هان به سوي دشمنان بازخواهيم گشت.

15. شمشيرهاي پهن و تيزي در دست دارند كه از عهد هود به دستشان رسيده.

16. بدان شمشيرها در روز جنگ جانها را سيراب مي كنيم و هر سركش معاندي را مي كشيم.

17. و انتقام خويش را از خاندان ابوسفيان و مروان - دشمن زادگان خود - بازمي گيريم.

18. و در فرزندان حكم (يعني مروانيان) كه بر ما زندگي گرفته اند، و حكم كنيم و آنها را با اين شمشيرها درو كرده پراكنده سازيم.

19. و به جنگ دو دسته از فرزندان ابي معيط (يعني) فرزندان عماره و وليد برويم.

20. ولي به هر صورت ما كيفر اين سرگرانيها را به شما خواهيم داد و شما را قصاص خواهيم كرد و بلكه بيش از قصاص از شما انتقام خواهيم گرفت.

21. و گرچه انقلابات روزگار شما را فرصت داده لكن هر روز چيز تازه اي پيش آيد.

22. لاشه كشته و اجساد بي جانتان را در سرزمين شام بر زمين خواهيم افكند.

23. تا طعمه گرگان و كفتاران بيابان و پرندگان گوشتخوار - سياهرنگ و يا غير آن - گرديد.

24. و من نااميد نيستم از اينكه شما به صورت خوكها و ميمونها درآييد.

و ابوثليمه ابار در رثاء زيد عليه السلام گويد:



ابالحسين! اعار فقدك لوعة

من يلق ما لقيت منها يكمد



فغدا السهاد و لو سواك رمت به

الاقدار حيث رمت به لم يشهد



و نقول الا تعبد و بعدك داءونا

و كذاك من يلق النية يبعد



كنت المؤمل للعظائم و النهي

ترجي لامر المه المتاؤد



فقتلت حين رضيت كل مناضل

و صعدت في العلياء كل مصعد



فطلبت غاية سابقين فنلتها

بالله في سير كريم المورد



و ابي الهلك ان تموت و لم تسر

فيهم بسيرة صادق مستنجد



والقتل في ذات الاله سجية

منكم و احري بالفعال الامجد



والناس قد آمنوا و آل محمد

من بين مقتول و بين مشرد



نصب اذا التي الظالم ستوره

رقد الحمام و ليلهم لم يرقد



يا ليت شعري و الخطوب كثيرة

اسباب موردها و ما لم يورد



ما حجة المستبشرين بقتله

بالامس او ما عذر اهل المسجد



1. اي ابالحسين (كنيه زيد است) اندوه فقدان تو در دلم آتشي افروخته، و هر كه مانند من به مصيبت فقدان تو دچار شود به سختي اندوهناك مي شود.

2. شب محنت و بيداري فرارسيد و اگر جز تو هدف تير اين بلاها بود هرگز سهاد و بيداري فرانمي رسيد و حاضر نمي گشت.

3. از ما دور مشو كه دوري تو درد ماست، آري چنان است، هر كه با مرگ ملاقات كرد دور خواهد گشت.

4. تو مايه اميد ما در كارهاي سخت و بزرگ بودي، به خصوص در كارهاي سنگين و دشوار امت، چشم اميد ما به تو بود.

5. كشته گشتي هنگامي كه تن به منازعه و دفاع دردادي و به مرتبه والا قدم برداشتي و تمام مراحل بزرگي را طي كردي.

6. تو عاقبت و سرانجام پيشينيان را خواستار بودي و به خدا بدان رسيدي، در روش و طريقي كه سر منزلش گرامي بود.

7. خدايت نخواست كه بميري و در ميان مردم به سيره مردم راستگو و شجاع رفتار نكرده باشي.

8. كشته شدن در راه خدا عادت ديرينه شما خاندان است و اين به كار مردمان بزرگوار هم شايسته تر مي باشد.

9- اسفا كه مردم همگي در آسايش به سر مي برند ولي خاندان محمد يا كشته و يا آواره هستند.

10. يعني آن بزرگاني كه چون تاريكي شب پرده هاي خويش را برافكند مرغان به خواب روند ولي شب اينان را خواب نباشد.

11. اي كاش من اسباب و علل اين همه پيش آمدهاي ناگوار را مي دانستم كه چگونه درمي رسند و چسان درنمي رسد.

12. آيا عذر اين مردماني كه در قتل يزيد به هم مژده مي دهند در فرداي قيامت چيست؟ يا عذر اهل مسجد (كه در مسجد ماندند و به ياري او نشتافتند) چه خواهد بود.؟


پاورقي

[1] علي بن عباس مقانعي ابوالحسن، اهل کوفه و از بني بجيله است. و در کوفه به شغل مقنعه فروش اشتغال داشت. و مقانع جمع مقنعه به معني خمار است، در الباب جزري ظاهرا خمار به خمر تصحيف شده است چنان که سنه وفاتش نيز 306 به 360 تصحيف گشته. و محمد بن الحسين خثعمي را نيافتم، و اشناني - به ضم الف - نامش ‍ محمد بن الحسين کني به ابي الجعفر است، وي نيز از اهل کوفه است و گويند مردي موثق و صالح و مأمون بوده. ولادتش در 221، و وفاتش 315. مصحح.

[2] سبخة به معناي زمين شوره زار است و چنان که بعد از اين بيايد نام زميني بوده در کوفه که زيد در آنجا با لشکر شام جنگ کرد. لذا مراد از يوم سبخه روز جنگي است که در آن سرزمين واقع شد.

[3] يوسف بن عمر ثقفي از طرف هشام بن عبدالملک در سنه 120 والي عراق شد و در سنه 126 که يزيد بن وليد بن عبدالملک به خلافت رسيد و منصور بن جمهور را والي عراق ساخت، يوسف بن عمر به شام فرار کرد.

[4] يعني اي ياري شده جان دشمن را بگير، و اين تفألي بود که در ضمن شعار دادن به مرگ دشمن مي زدند، و در برخي از جنگهاي صدر اسلام جنگهاي ديگري نيز که بعدا اتفاق افتاد شعار مسلمانها همين شعار بوده، و نيز اين کلام را علامتي براي معارفه بين خود در تاريکي شب قرار داده بودند. مصحح.

[5] در اصل جبانه سالم است و جبانة به فتح جيم و تشديد باء موحده به معني صحرا است لکن اهل کوفه مقبره را جبانه گويند و در کوفه محله هايي است به نام جبانه صبيع، جبانه ميمون، جبانه عرزم، جبانه سالم و غير ذلک. مصحح.

[6] منصور بن معتمر بن عبدالله ابوعتاب از روايت عامه است و اهل کوفه بوده، ابن حجر عسقلاني در تهذيب التهذيب او را عنوان کرده و مدح بسيار درباره اش نقل نموده، و علامه حلي در خلاصه الرجال گويد: او از اصحاب امام باقر عليه السلام است و بتري است (يعني از کساني است که گويند ابوبکر و عمر امام اند ولو اينکه امت خطا کردند و با وجود علي نمي بايست آنها را اختيار کنند و درباره عثمان توقف دارند) و بتريه خود طائفه اي از زيديه است. مصحح.

[7] يزيد بن ابي زياد ظاهرا کوفي است و لکن از موالي بني هاشم است. لذا وي را هاشمي قرشي گويند. ابن حجر عسقلاني در تهذيب وي را عنوان کرده و از علي بن منذر از ابن فضيل نقل کرده که وي از بزرگان شيعه بوده و عبدالرحمن بن ابي ليلي نيز از رجال عامه است و در کتاب اهل سنت عنوان دارد و وي را ستوده اند و او از دعوت کنندگان براي زيد بود. مصحح.

[8] مراد ابوحنيفه نعمان بن ثابت تيمي از وابستگان بني تيم الله بن ثعلبيه است و بدين سبب او را کوفي گويند. و البته وي از ائمه اربعه عامه است. لکن چون فتوي و جواز خروج بر هشام بن عبدالملک يا شکستن بيعت او را دارد از اين جهت ممدوح ائمه زيديه گشت. و از طرق ما رواياتي در ذم او نيز هست. مصحح.

[9] هلال بن خباب العبدي بصري است و در مدائن ساکن بود. وي از رجال عامه است و عسقلاني در تهذيب و تقريب او را عنوان کرده و توثي نموده است.

[10] در پاره اي از نسخ سالم بن ابي الحديد است و سالم بن ابي الحديد قبل از سنه 100 فوت کرده.

مصحح.

[11] مراد زبيد بن حارث يامي است که در تهذيب ابن حجر گويد: هم ايامي آمده هم يامي کنيه اش ابوحسين است و از روات عامه مي باشد. در سال 122 از دنيا رفته. مصحح.

[12] هاشم بن بريد، کنيه اش ابوعلي است و اهل کوفه است. احمد بن حنبل گويد: فيه تشيع قليل يعني کمي شيعه است. وي در کافي و تهذيب روايت دارد. مصحح.

[13] ابوهاشم رماني از اهل اوسط مي باشد و نامش يحيي بن دينار است و منصور بن معتمر از وي روايت مي کند، ابن حبان او را از ثقات شمرده و ابن حجر عسقلاني در تهذيب گويد: وي در سنه 122 (به روايت عبدالحميد بن بيان واسطي از پدرش) وفات يافته بود و اما به روايت ابن منجويه، وفاتش ‍ در سنه 145 بوده. مصحح.

[14] حجاج بن دينار نيز واسطي است. وي از امام باقر عليه السلام روايت مي کند، ترمذي و ابن حبان و ابوداود او را ثقه مي دانند. مصحح.

[15] مراد سفيان بن سعيد بن مسروق ثوري معروف است.

[16] ابوحصين نامش عثمان و پسر عاصم است وي اهل کوفه و اسدي است، ابن حجر عسقلاني و در تهذيب التهذيب به تفصيل در مورد او ذکر کرده. و قيس بن ربيع نيز اسدي کوفي زيدي است و ابان بن تغلب از وي روايت دارد و وي را قيس جوال گويند، وي وقتي والي مدائن شد و مردي را به صورتي حد زد که او مرد. سپس مردم از وي متنفر شدند. و گويند ابوجعفر منصور را والي مدائن نمود. وي از روي تقدس زنان نابکار را به پستان مي آويخت و زنبورها را بر سرشان مي ريخت. ابن حجر ترجمه مفصلي از وي دارد به تهذيب التهذيب مراجعه شود. مصحح.