بازگشت

محمد بن ابي سعيد احول فرزند عقيل بن ابيطالب


مادرش كنيز بود و چنان كه مدائني به سندش از حميد بن مسلم روايت كرده، قاتلش لقيط بن ياسر جهني بوده كه به وسيله تيري كه به جانب او پرتاب كرد او را به شهادت رسانيد.

محمد بن علي بن حمزة گويد: به همراه محمد بن ابي سعيد فرزندش جعفر بن محمد بن عقيل نيز كشته شد، و قول ديگري نيز نقل كرده كه جعفر بن محمد در جنگ حره كشته شد.

ولي من در كتابهاي انساب، فرزندي براي محمد بن عقيل به نام جعفر نيافته ام. و نيز محمد بن علي بن حمزة از عقيل بن عبدالله (كه به چهل پشت به عقيل بن ابيطالب مي رسد) روايت كرده كه از اولاد عقيل فرزندي نيز به نام علي بن عقيل در معركه كربلا شهيد شد و مادرش كنيز بود.

و بالجمله از فرزندان ابوطالب كساني كه در كربلا شهيد شدند به جز آنان كه مورد اختلاف است - جمعا بيست و دو نفر بوده اند.

بازگرديم به دنباله جريان شهادت حسين بن علي صلوات الله عليهما

احمد بن عيسي به سندش از ابي مخنف - و ديگران از ساير راويان حديث با مختصر اختلاف - از ابي مخنف روايت كرده اند.

و نيز احمد بن جعد - به سندش - از حضرت باقر عليه السلام و مدائني از يونس بن ابي اسحاق حديث كرده اند كه: چون خبر به امام حسين عليه السلام در مكه به مردم كوفه رسيد و مطلع شدند كه آن جناب با يزيد بيعت نكرده است، گروهي را به عنوان نمايندگي به سركردگي ابوعبدالله جدلي به نزد آن حضرت فرستاد و نامه هايي به وسيله آنها به آن حضرت نوشتند و نويسندگان نامه بزرگان اهل كوفه چون شبث بن ربعي، سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و امثال اينها بودند كه درخواست كرده بودند آن حضرت مردم را به بيعت با خود دعوت كرده و يزيد را از خلافت خلع كند.

حسين عليه السلام به نمايندگان فرمود: من برادر و پسرعمويم را با شما به كوفه مي فرستم و هرگاه او از مردم بيعت گرفت و همچنان كه در نامه هايشان نوشته اند با او بيعت كردند، من نيز خواهم آمد.

سپس مسلم بن عقيل را خواست و به او فرمود: به كوفه برو و اگر ديدي همان طور كه در اين نامه ها نوشته اند، متفق اند و مشاهده كردي كه مي توان به وسيله آن مردم عليه يزيد نهضتي كرد، نظر خود را به من بنويس. بدين ترتيب مسلم روانه كوفه شد و چون بدان شهر وارد گرديد، شيعيان مقدم او را گرامي داشته و دورش را گرفتند و او از آنها براي حسين عليه السلام بيعت گرفت.

از آن سو ابن زياد به همراهي مسلم بن عمرو باهلي و منذر بن عمرو شريك بن اعور و كساني نزديك و خاندانش از بصره به سوي كوفه حركت كرد و چون به كوفه درآمد عمامه سياهي به سر بسته روي و چهره اش را با نقابي پنهان كرده بود، و چون مردم كوفه چشم به راه حسين عليه السلام بودند، از اين رو هر گروهي كه به ابن زياد برمي خورد (به گمان اينكه اباعبدالله الحسين است) به او سلام كرده و مي گفتند: خوش آمدي اي فرزند رسول خدا، مقدمت گرامي باد!

ابن زياد از سخنان مردم و مژده دادن ايشان از يكديگر را به ورود حسين بن علي ناراحت شده بود، ولي به رو نياورد تا وارد قصر دارالامارة گرديد. و پس از ورود به قصر دستور داد جارچي حكومت، مردم را به مسجد دعوت كند، چون مردم در مسجد گرد آمدند به منبر رفته و پس از ثناي خدا سخنان زير را ايراد كرد:

اما بعد اميرالمؤمنين (يزيد) مرا بر شهر و مرز و بوم و بيت المال شما فرمانروا ساخته و به من دستور داده نسبت به ستمديدگان به انصاف رفتار كنم و به محرومين بخشش كنم و هر كه مورد سوءظن و متهم باشد به سختي با او رفتار كنم. من نسبت به هر كس كه مطيع و فرمانبردار باشد چون پدري مهربان هستم ولي شمشير و تازيانه عقوبتم آماده است براي آن كس كه از دستور من سرپيچي كند و بيعت خود را بشكند پس هر كس بايد بر خود بترسد و راستي گفتار هنگام عمل معلوم مي شود نه تهديد (يعني اين سخن جنبه تهديد تنها ندارد بلكه حقيقتي مسلم است). اين سخنان كوتاه را گفت و از منبر به زير آمد.

از آن سو چون مسلم بن عقيل از ورود عبيدالله بن زياد اطلاع يافت و سخنانش را شنيد از جايگاه خود خارج شد و به در خانه هاني بن عروه آمد و وارد كرياس خانه شد و كسي را به داخل فرستاد و او را به در خانه دعوت كرد و چون هاني به كرياس رسيد، مسلم بدو گفت: آمده ام تا مرا پناه دهي و از من پذيرايي كني! هاني بدو گفت خدايت رحمت كند كه كار دشواري بر من تكليف كردي، و اگر وارد خانه من نشده بودي و به من اعتماد نكرده بودي من خوش داشتم از اينجا به جاي ديگري بروي (و به خانه من نيايي) ولي اكنون قانون پناهندگي مرا ملزم كرده كه از تو دفاع كنم، وارد شو.

مسلم به خانه هاني آمد و شيعيان نيز در همان خانه با مسلم رفت و آمد مي كردند، شريك بن اعور نيز كه مردي شيعي بود به خانه هاني آمد.

ابن زياد غلامي داشت به نام معقل، در اين هنگام او را طلبيد و سه هزار درهم پول به وي داد و بدو گفت: به جستجوي مسلم برو و پيروان را ديدار كن و اين سه هزار درهم را به آنها بده و بگو: با اين پول تجهيزات جنگي براي جنگ با دشمن تهيه كند و به آنها وانمود كن كه تو از آنهايي، بدين وسيله، از جايگاه مسلم و اوضاع و احوالشان اطلاعي به دست بياور و به من گزارش بده.

معقل پول را برداشت و به دنبال اين منظور به مسجد كوفه آمد و در آنجا مسلم ابن عوسجه اسدي را كه مشغول نماز بود ديدار كرد و شنيد كه مردم مي گويند: اين مرد براي حسين بن علي از مردم بيعت مي گيرد، معقل نزد مسلم آمده و صبر كرد تا نمازش كه به پايان رسيد پيش آمده گفت: اي بنده خدا، من مردي از اهل شامم و از زمره قبيله ذي كلاع محسوب مي شوم كه خدا نعمت دوستي اهل بيت پيغمبر و دوستانش را به من عطا فرموده و سه هزار درهم پول همراه من است كه مي خواهم به دست مردي از ايشان كه شنيده ام به كوفه آمده و براي پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله از مردم بيعت مي گيرد برسانم. و من دوست دارم جاي او را بدانم تا او را از نزديك ديدار كنم، و از چند تن از مردم مسلمان شنيدم كه تو را نشان داده و مي گفتند: اين مرد از وضع اين خاندان آگاه است، و من اينك به نزد تو آمدم تا اين پول را از من بگيري و مرا به نزد اين مردي كه در جستجويش هستم ببري تا با او بيعت كنم.

مسلم بن عوسجه گفت: سپاس خداي را كه مرا موفق به ديدار تو كرد و از محبتي كه تو نسبت بدين خاندان داري خرسند گشتم، و از اينكه خدا به وسيله تو اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله را ياري مي كند خوشحالم، و من از ترس اين مرد جبار سركش خوش نداشتم پيش از آنكه كار بيعت سر بگيرد مرا به اين سمت بشناسند. مسلم پس از اين سخنان پيمانهاي محكمي از معقل گرفت كه از راه خيرخواهي قدمي فراتر نگذارد و جريان را پوشيده دارد. معقل هر گونه پيماني كه مسلم خواست با او ببست، و مسلم بن عوسجه (كه اطمينان حاصل كرده بود) بدو گفت: چند روزي به خانه خود من بيا تا در اين خلال من از آن مرد كه جويايش هستي برايت اجازه ملاقات بگيرم.

بيماري شريك بن اعور و عيادت ابن زياد از او در خانه هاني

در اين خلال شريك بن اعور كه از شيعيان متعصب اهل بيت و در نزد ابن زياد عزيز و محترم بود (چنان كه پيش از اين گفتيم) در خانه هاني منزل داشت، بيمار شد. ابن زياد كسي را به نزد او فرستاد كه من مي خواهم امشب به عيادت تو بيايم. شريك كه از جريان مطلع شد به مسلم بن عقيل گفت: اين مرد تبهكار فاجر امشب به عيادت من مي آيد و چون در پيش من نشست تو بر او حمله كن و او را بكش و پس از قتل او با خيال آسوده بر مسند امارت اين شهر تكيه بزن كه ديگر كسي جلوگير تو از امارت كوفه نيست، و اگر من نيز از اين بيماري بهبود يافتم به بصره مي روم و آنجا را نيز تسليم تو خواهم كرد (و بدين ترتيب مسلم را آماده كرد) چون شب شد ابن زياد طبق قرار قبلي براي عيادت شريك از قصر خارج شد، شريك (كه از حركت او اطلاع حاصل كرد) به مسلم گفت: همين كه اينجا نشست فرصت را از دست مده و كار را يكسره كن، و هاني كه از اين جريان مطلع شد، چون خوش نداشت ابن زياد در خانه او كشته شود، پيش مسلم (كه در جايي پنهان شده بود) رفت و گفت: من خوش ندارم كه اين مرد در خانه من كشته شود، از آن سو عبيدالله ابن زياد وارد شد و به نزد شريك نشست و مشغول احوالپرسي شد و از او علت بيماري و مدت آن را سؤال كرد، شريك كه منتظر بيرون آمدن مسلم (از مخفيگاه) بود همين كه ديد خبري از مسلم نشد، ترسيد كه مبادا ابن زياد برخيزد و كار از كار بگذرد. لذا براي اينكه به مسلم بفهماند درنگ جايز نيست و او را از مخفيگاه بيرون كشد به اين شعر متمثل شد:



ما الانتظار ان تحويها

حيوا سليم و حيوا من يحيها



كاس الممنية بالتعجيل فاسقوها

براي چه سليمي را نمي خوانيد و منتظر چه هستيد؟ سليمي را بخوانيد و خوانندگان اين قبيله را بخوانيد. و جام مرگ را به شتاب به كام او فروريزيد.



سپس گفت: رحمت خدا بر پدرت باد، آن جرعه را به او بنوشان اگر چه جان مرا بگيرد.

و اين كلمات را دوبار يا سه بار تكرار كرد، عبيدالله كه منظور شريك را نمي دانست پرسيد: چه منظوري داري. آيا هذيان مي گويي؟ هاني گفت: آري خدايت به اصلاح گرايد - امروز از پيش از غروب آفتاب تا به حال همين طور است كه مي بيني و مرتبا هذيان مي گويد.

عبيدالله از جا برخاست و از خانه هاني بيرون رفت، در اين حال مسلم از مخفيگاه خارج شد، شريك بدو گفت: چرا او را نكشتي؟ مسلم گفت: دو چيز جلوگير من شد: يكي اينكه هاني خوش نداشت كه اين مرد در خانه او كشته شود، و ديگر حديثي بود كه مردم از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: ايمان پايبند است از غافلگير كردن و شخص مؤمن كسي را غافلگير نمي كند شريك گفت: سوگند به خدا اگر او را كشته بودي مرد تبهكار بدكار كافر و پيمان شكني را كشته بودي.

از آن سو مردي را كه عبيدالله براي جاسوسي فرستاده بود به خانه هاني راه پيدا كرد و رفت و آمدش بدانجا بسيار شد، و كم كم كار به جايي رسيد كه نخستين نفري كه وارد خانه مي شد او بود، و آخرين نفر هم كه از آنجا بيرون مي رفت او بود و هر روز چند گزارش را مستقيما به اطلاع عبيدالله مي رساند.

روزي ابن زياد به حاضرين در مجلس خود گفت: چرا هاني به ديدار ما نمي آيد! ابن اشعث و اسماء خارجه هاني را ديدار كرده گفتند: امير سراغ تو را مي گرفت؛ چرا به ديدن او نمي آيي؟ هاني كه اين سخن را شنيد به مجلس ابن زياد حاضر شد، همين كه چشمش به هاني افتاد به اين شعر تمثل جست:



اريد حباءه و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد



من عطاء زندگي او را خواهانم و او قصد كشتن مرا دارد. عذر خود (يا عذرپذير خود) را نسبت به دوست مرادي خود بياور (يعني كيست عذر تو را بپذيرد.)

اي هاني پيرو پسر عقيل شده اي؟ (و بر ضد حكومت قيام كرده اي؟) هاني از در انكار گفت: من چنين كاري نكرده ام، ابن زياد معقل را طلبيد و رو به هاني كرده گفت اين مرد را مي شناسي؟ گفت: آري و او راست گفته، ولي من او را به خانه ام نياورده ام و نمي دانستم كه قصد دارد به خانه من پناهنده شود تا آن ساعتي كه او را در خانه خود ديدم و هم اكنون مي روم و از او مي خواهم كه به جاي ديگري برود، ابن زياد گفت: از اينجا نبايد بروي تا او را به نزد من آري، و چون هاني حاضر به اين كار نشد و با او تندي كرد، ابن زياد با چوبدستي خود به سر و صورت هاني زده و او را به زندان افكند.

و پس از اين كار، چون از شورشيان مردم كوفه بيم داشت، با جمعي از بزرگان كوفه و اطرافيان به مسجد كوفه رفته و به منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي گفت: اي مردم، پيروي خدا و زمامدارتان باشيد و تفرقه و اختلاف ايجاد نكنيد كه پراكنده شده و به هلاكت مي رسيد و خوار و ذليل مي گرديد و آواره خواهيد شد. آنگاه بدين مثل معروف تمثل جست: اصدقك و قد اعذر من انذر (برادرت كسي است كه از روي صدق و راستي با تو سخن گويد و كسي كه بيم دهد عذر خود را گفته) (و وظيفه اش را انجام داده) و همين كه خواست از منبر به زير آيد ديده بانان به سرعت از طرف در خرمافروشان وارد مسجد شده، به ابن زياد گفتند: هم اكنون پسر عقيل در مي رسد. ابن زياد كه اين خبر را شنيد بلادرنگ وارد قصر شد و در را به روي خود بست.

عبيدالله بن حازم بكري گويد: هنگامي كه هاني را به قصر ابن زياد بردند، من هم به دنبال او به قصر رفتم تا سرانجام كار هاني را ببينم و چون جريان ضرب و شتم هاني را مشاهده كردم، فورا از قصر خارج شده و جريان را به مسلم گفت و او نيز به من دستور داد كه در ميان هم مسلكان خود كه در خانه هاي اطراف اجتماع كرده بودند فرياد زنم و به شعار: يا منصور امت كه شعار مسلمانان صدر اسلام بود و معنايش اين است كه اي ياري شده، جانش را بگير) آنان را به خروج دعوت كنم من نيز برطبق دستور او بيرون رفته و فرياد كشيده تا مردم كوفه از هر سو براي ياري مسلم بن عقيل گرد آمدند، و آن جناب نيز براي هر كدام از قبايل پرچمي بست و اميري برگماشت، عبدالرحمن بن عزيز كندي را امير بر ربيعه كرد و به او دستور داد كه تو سردار سواران باش و در پيش روي من حركت كن، و مسلم بن عوسجه را بر قبايل مذحج و بني اسد امير كرده و به او گفت تو امير پيادگان باش، و ابوثمامه صاعدي را بر دو قبيله تميم و همدان امير كرد، و عباس بن جعده جدلي را بر مردم مدينه فرمانروا ساخت و بدين تريب به سوي قصر ابن زياد حركت كرد.

اين خبر كه به عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد درها را ببندند و خود نيز در قصر پناهنده شد. مسلم بن عقيل همچنان پيش رفت تا قصر را محاصره كرد و طولي نكشيد كه مسجد كوفه به طرفداري مسلم، پر از جمعيت شد و همچنان ساعت به ساعت بر تعدادشان افزوده مي شد و رفته رفته كار را بر ابن زياد تنگ كردند، و او كه چنان ديد عبيدالله بن كثير بن شهاب را طلبيد و به او دستور داد با افرادي كه از قبيله مذحج فرمانبر او هستند برود. به هر ترتيب كه ممكن است مردم را از گرد مسلم بن عقيل پراكنده سازد و آنها را از جنگ و كيفر حكومت بترساند، ولي چون عبيدالله بن كثير به نزد مردم آمد با دشنام مردم كه به ابن زياد و پدرش مي دادند مواجه گرديد (و از اين رو بي آنكه كاري انجام دهد بازگشت).

عبدالله بن حازم بكري گويد: همچنين ديگر اشراف كوفه براي متفرق كردن مردم به نزد ما آمدند و نخستين كسي كه زبان گشود كثير بن شهاب بود كه گفت: مردم شتاب نكنيد و به سوي خانه و زندگي و زن و فرزندتان بازگرديد و خود را به كشتن ندهيد، هم اكنون سپاههاي مجهز يزيد از شام مي رسند (و شما را عرضه شمشير مي كنند) و امير شما عبيدالله بن زياد با خداي خود عهد كرده و پيمان بسته كه اگر تا شب به خانه خود نرويد و همچنان مقاومت كنيد بهره فرزندانتان را از بيت المال قطع مي كند، و جنگجويانتان را بدون حقوق و جيره به جنگهاي شام فرستد، و بي گناه را به جرم گناهكار بگيرد و حاضر را به جاي غايب در بند كشد تا يك تن از مخالفان حكومت به جاي نماند؛ جز آنكه كيفر جنايتش را بچشد.

ساير اشراف كوفه نيز سخناني (تهديدآميز) مانند سخنان كثير بن شهاب گفتند و همين كلمات موجب پراكندگي مردم شد. و در اين هنگام زن بود كه مي آمد دست پسر و برادرش را مي گرفت به آنها مي گفت: اين مردم به جاي شما هستند و نيازي به كمك شما نيست، و مرد بود كه مي آمد و دست فرزند و برادر خود را مي گرفت و به آنها مي گفت: فرداست كه سپاه شام مي رسد، تو را با اين جنگ و بلوا چه كار؟ بيا و از اين معركه دور شو.

همچنين مردم از دور مسلم پراكنده مي شدند، تا بدين صورت كه چون شب شد بيش از سي نفر همراه او نبودند و چون نماز مغرب خوانده شد، مسلم بن عقيل به سوي درهاي قبيله كنده به راه افتاد تا از مسجد بيرون رود، و هنوز به درهاي مسجد نرسيده بود كه عده همراهانش به ده نفر نمي رسيدند، و چون از مسجد بيرون رفت هيچ كس با او نبود، از اين رو در كوچه هاي كوفه سرگردان شده، نمي دانست به كجا برود، تا گذارش به خانه هاي بني بجيله كه تيره اي از قبيله كنده بودند، افتاد و همچنان تا در خانه زني به نام طوعه پيش رفت. طوعه (كه قبلا كنيز اشعث بن قيس بود و اشعث او را آزاد ساخته و در آن هنگام مردي به نام اسيد حضرمي او را به عقد ازدواج خويش درآورده بود و از اسيد فرزندي به نام بلال داشت و وي با مردم بيرون رفته بود) بر در خانه چشم به راه آمدن فرزندش ايستاده بود، همين كه مسلم چشمش بدان زن افتاد بر او سلام كرد، طوعه جواب سلام او را داد، مسلم از او مقداري آب طلبيد، طوعه به درون خانه رفت و قدري آب آورد، مسلم آب را آشاميد و ظرف را به زن بازگردانيد، زن ظرف را به درون خانه برد و چون بازگشت ديد آن مرد همانجا نشسته است، بدو گفت: مگر آب نخوردي؟ مسلم گفت: چرا، طوعه گفت: پس به نزد زن و بچه ات برو، مسلم ساكت شد، وي براي بار دوم و سوم اين سخن را تكرار كرد، باز ديد آن مرد از جاي خود حركت نمي كند، در مرتبه چهارم گفت: سبحان الله اي بنده خدا برخيز و به نزد زن و بچه ات برو، خدايت تندرستي دهد كه نشستن تو در اينجا شايسته نيست، و من اجازه نمي دهم اينجا بنشيني.

مسلم برخاست و فرمود: اي زن من در اين شهر خانواده اي ندارم آيا مي تواني يك احساني به من بكني و پاداشي بگيري، شايد من روزي پاداش تو را بدهم.

طوعه گفت: اي بنده خدا آن احسان چيست؟

مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم كه اين مردم به من دروغ گفتند و گولم زدند و دست از ياريم كشيدند.

طوعه (با تعجب) پرسيد: تو مسلم هستي؟

فرمود: آري طوعه (كه آن جناب را شناخت) گفت: به خانه درآي، و آن جناب را به اتاقي برد و آنجا را برايش فرش ‍ كرد و شام براي آن جناب آورد.

در اين هنگام بلال پسرش رسيد و متوجه شد كه مادرش زياد بدان اتاق رفت و آمد مي كند، سبب را پرسيد؟ زن گفت: پسرجان از اين سؤال بگذر؟ پسرك گفت: به خدا بايد جريان را برايم بگويي - و به دنبال آن اصرار كرد.

طوعه بدو گفت: پسر جان نبايد به هيچ كس بگويي - و او را سوگند داد كه به كسي نگويد - و پسرك نيز اين سوگندها خورد تا سرانجام جريان را به پسر گفت. آن پسر خوابيد و دم فروبست.

از آن سو ابن زياد كه ديد سروصدا افتاد و ديگر از ياران مسلم هياهويي شنيده نمي شود به اطرافيان خود گفت: به بام مسجد برويد و بنگريد چه خبر است، آنها از ديوارها سركشيدند و چراغها و دسته هايي از ني كه به سر ريسمان بسته شده بود روشن كردند و آنها را به پايين آويختند تا به زمين رسيد و به وسيله آنها زير تمام سقفها و زواياي مسجد را از بالا نگريستند و كسي را در آنجا نديدند، جريان را به ابن زياد اطلاع دادند، و او درب مسجد باب السدة را باز كرد و به مسجد درآمد و دستور داد جار بزنند: از ذمه و پيمان ما بيرون است آن كس كه نماز عشا را جز در مسجد در جاي ديگر بخواند! و همين كه فرياد ( در كوفه كشيده شد) سبب گرديد كه همان ساعت مردم در مسجد اجتماع كنند.

ابن زياد نماز عشا را خواند و به منبر رفته و پس از حمد و ثناي الهي گفت: اما بعد (اي مردم) ديديد كه پسر عقيل اين سفيه نادان چه تفرقه و اختلافي ميان مردم انداخت، و آنگاه گفت از ذمه (و پيمان) ما بيرون است كسي كه مسلم در خانه اش پيدا شود، و هر كه او را به نزد ما آورد ديه (و خونبهاي) وي را بدو جايزه خواهم داد.

اي بندگان خدا از خدا انديشه كنيد و سر به فرمان باشيد و خويشتن را در معرض هلاكت قرار ندهيد. (آنگاه حصين بن نمير، رئيس داروغه و پليس شهر را مخاطب ساخت گفت:) اي حصين بن نمير مادرت به عزايت نشيند اگر از كوچه هاي كوفه به خوبي محافظت نكني و اين مرد از اين شهر بيرون رود و او را به نزد من نياوري، كه من تو را بر همه خانه هاي مردم كوفه مسلط ساختم، نگهبانان را بر سر كوچه ها بگمار و فردا صبح تمام خانه ها را يك به يك تفتيش كن تا اين مرد را به نزد من آري اين سخنان را گفت و از منبر به زير آمد (و به قصر بازگشت)

بامدادان در قصر دارالاماره نشست و مردم را براي ورود رخصت داد، در اين ميان محمد بن اشعث وارد شد، ابن زياد كه او را ديد گفت: خوش آمده اي اي كسي كه هيچ گونه پيش ما متهم نيستي و دورويي با ما نداري. آنگاه او را در كنار خود نشانيد. از آن سو بلال پسر آن پيرزن كه مسلم را در خانه خويش جاي داده بود چون صبح شد به نزد عبدالرحمن، پسر محمد بن اشعث، رفت و به او اطلاع داد كه مسلم بن عقيل در خانه مادر اوست، عبدالرحمن نيز يكسره به قصر ابن زياد آمد و به نزد پدرش كه در قصر نشسته بود رفت و آهسته به او سخني گفت: ابن زياد پرسيد: چه گفت؟

محمد بن اشعث پاسخ داد: به من خبر داد كه پسر عقيل در يكي از خانه هاي ما است، ابن زياد با چوبدستي خود به پهلويش زد و گفت: برخيز و هم اكنون او را به نزد من حاضر ساز.

ابومخنف از قدامة بن سعد روايت كرده كه گفت: ابن زياد محمد بن اشعث را با شصت يا هفتاد تن كه همه از تيره قيس بودند به سركردگي عبيدالله بن عباس سلمي براي دستگير ساختن مسلم فرستاد، و آنها همچنان تا پشت خانه (طوعه) كه مسلم در آنجا بود آمدند، و چون مسلم بن عقيل صداي سم اسبان و بانگ مردان را شنيد دانست كه به سراغ او آمده اند از اين رو با شمشير به سوي آنها بيرون آمد، آنها به خانه مزبور هجوم بردند، مسلم نيز بدانها حمله آورد، همراهان اشعث كه چنان ديدند به بامها بالا رفتند و از بالا بدان جناب سنگ پرتاب مي كردند و دسته هاي ني را آتش زده بر سرش مي ريختند.

مسلم كه چنان ديد فرمود: اين همه سروصدا براي كشتن پسر عقيل است، اي نفس بيرون رو به سوي آن مرگي كه گريز از آن نيست (اين سخن را گفته) و با شمشير كشيده خود را به كوچه رسانيد و با آنها به پيكار پرداخت.

محمد بن اشعث (كه چنان ديد پيش آمده) گفت: اي جوان تو در اماني بي جهت خود را به هلاكت ميفكن. اما مسلم همچنان جنگ مي كرد و اين رجز را مي خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رايت الموت شيئا نكرا



اخاف ان اكذب او اغرا

او يخلط البارد سخنا مرا



رد شعاع النفس فاستقرا

كل امريء يوما ملاق شرا



1. سوگند خورده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه و گرچه مرگ را چيز ناپسندي مي بينم.

2. ترس آن دارم كه به من دروغ گويند يا فريبم دهند يا چيزي سرد با گرم و تلخ آميخته شود.

3. اكنون افكار پريشان نفس گرد آمد و آسوده گشت، و هر مردي بالاخره روزي به ناگواريهاي زندگي برخورد خواهد كرد.

محمد بن اشعث پيش آمد و بدو گفت: دروغ به تو نگويند و فريبت ندهند، و اين مردم (يعني ابن زياد و دارودسته اش) تو را نخواهد كشت و آزار نكنند. و در اين حال زخمهاي وارده بر پيكر مسلم او را كوفته و از جنگ ناتوان و درمانده اش ساخته بود، نفسش بريد، و (براي رفع خستگي) پشت به ديوار آن خانه داد. بار ديگر محمد بن اشعث پيش آمد و گفت: تو در اماني.

مسلم فرمود: من در امانم! محمد بن اشعث و همراهانش ‍ گفتند: آري تو در اماني، به جز عبيدالله بن عباس سلمي كه گفت: لا ناقة لي في هذا و لا جمل [1] مرا در اين كار نه شتر ماده اي است و نه شتر نري (يعني من سودي در اين كار نمي بينم تا امان دهم يا ندهم) و به يك سو رفت.

مسلم فرمود: به خدا سوگند اگر امان شما نبود من دست در دست شما نمي گذاشتم، در اين هنگام استري آوردند و آن جناب را بر آن سوار كردند، همراهان اشعث گرد آن جناب را گرفتند و شمشير از گردنش باز كردند، و در آن حال بود كه مسلم با ديدن اين جريان مثل اينكه از زندگي خويش نااميد شده و فرمود: اين نخستين بي وفايي و پيمان شكني شما بود، محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه (گزندي به تو نرسد و باكي بر تو نباشد.

مسلم فرمود: جز همين اميد چيز ديگري نيست! پس چه شد امان شما!؟ انا لله و انا اليه راجعون و بگريست.

عبيدالله بن عباس سلمي پيش آمده و گفت: كسي كه خواهان آنچه تو خواهانش بودي باشد نبايد براي مانند اين پيش آمدها گريه كند (يعني كسي كه درصدد رياست باشد بايد آماده چنين روزهايي هم باشد).

مسلم فرمود: به خدا سوگند من براي خويشتن نگريم و از كشته شدن نيز نمي نالم - اگر چه يك چشم بر هم زدن را دوست نمي دارم - ولي من براي خاندانم كه به سوي من مي آيند، مي گريم، براي حسين و خاندان حسين مي گريم، سپس رو به محمد بن اشعث كرده و فرمود: به خدا گمان آن است كه تو نتواني از عهده آن امان كه به من داده اي برآيي، و از او درخواست كرد كسي را به سوي حسين بن علي عليه السلام گسيل دارد و جريان را به اطلاع آن حضرت رساند و از او بخواهد كه از بين راه بازگردد. پسر اشعث گفت: به خدا سوگند من اين كار را خواهم كرد.

ابومخنف از قدامة بن سعد روايت كند كه چون مسلم را به در قصر آوردند، چشمش به كوزه آبي افتاد كه بر در قصر گذاشته بودند، فرمود: از اين آب به من بنوشانيد، مسلم بن عمر باهلي گفت: مي بيني كه چه آب سردي است، به خدا قطره اي از آن نخواهي نوشيد تا در آتش جهنم آب سوزان بياشامي! مسلم به او فرمود: واي بر تو، مادرت به عزايت بنشيند، به راستي كه چقدر جفاپيشه و سنگدل و فرومايه هستي و چه اندازه داراي قساوت، اي پسر باهل تويي كه به آب سوزان و خلود در آتش دوزخ از من سزاوارتري، اين سخن را فرمود و از شدت ناتواني نشست و تكيه بر ديوار داد.

ابومخنف دنباله حديث را چنين نقل كرده كه: عمرو بن حريث كه حضور داشت و شاهد اين جريان بود، سليم غلام خود را فرستاد و كوزه آبي آورد و آن جناب را سيراب كرد.

ولي دنبال آن، مطابق حديثي كه مدرك بن عماره برايم نقل كرد: گويد: عماره بن عقبه، غلام خود را كه نسيم نام داشت فرستاد و او كوزه آبي آورد كه دستمالي بر سر آن بسته بود و كاسه اي نيز با آن بود، عماره آب را در آن كاسه ريخت و به دست آن جناب داد، مسلم خواست آن را بنوشد ظرف آب از خون لبان مسلم پر شد، مسلم آن را بر زمين ريخت و نياشاميد، بار دوم كه آن را پر از آب كردند خواست بنوشد دندان هاي پيشين آن جناب در كاسه ريخت، لذا گفت: خدا را شكر اگر اين آب روزي من بود مي آشاميدم، از اين وضع معلوم مي شود روزي من نيست.

در اين هنگام مسلم را نزد ابن زياد بردند، و آن جناب بدون اينكه سلام كند به قصر درآمد. پاسباني كه همراه او بود گفت: چرا بر امير سلام نمي كني؟ فرمود: اگر امير به قتل من كمر بسته و مي خواهد مرا بكشد چه سلامي؟ و اگر از خون من بگذرد و نخواهد مرا بكشد من بر او بسيار سلام خواهم كرد.

ابن زياد گفت: البته بدان كه قتل تو حتمي است و كشته خواهي شد. مسلم فرمود: راستي چنين است، تو مرا خواهي كشت؟ ابن زياد گفت: آري. مسلم فرمود پس بگذار تا من به يكي از حاضران وصيت كنم. ابن زياد گفت: به هر كه خواهي وصيت كن.

مسلم نظري به حاضران مجلس كرد و چشمش به عمر بن سعد افتاد، گفت: اي عمر از اين مردم تنها ميان من و تو خويشاوندي است و من اكنون حاجتي دارم و همان پيوند خويشي بر تو واجب مي كند كه حاجت مرا برآوري و مي خواهم حاجتم را در پنهاني به تو بگويم.!

عمر بن سعد از قبول آن امتناع ورزيد. عبيدالله بن زياد بدو گفت: از پذيرفتن حاجت پسرعمويت خودداري مكن و بنگر تا چه مي خواهد.

پسر سعد برخاست و با مسلم به جايي رفتند كه ابن زياد آن دو را مي ديد و در آنجا نشستند.

مسلم فرمود: اي عمر من در كوفه قرضي دارم و در اين مدت كه در كوفه بودم آن را از مردم گرفته ام، تو آن را بپرداز تا از غله و مالي كه در مدينه دارم براي تو بفرستند، ديگر آنكه بدن مرا از ابن زياد بگير و آن را دفن كن، سوم آنكه كسي را به نزد حسين عليه السلام بفرست تا او را از آمدن بازگرداند.

عمر بن سعد به ابن زياد گفت: مي داني چه گفت؟

ابن زياد گفت: هر چه گفت مكتوم دار.

بار دوم گفت: مي داني چه گفت؟

ابن زياد گفت: بگو ولي شخص امين هيچ وقت خيانت نمي كند، و شخص خيانت كار امين نگردد. عمر بن سعد گفت: مسلم چنين و چنان گفت.

ابن زياد گفت: اما مال او از آن تو باشد و ما در اين باره از تو جلوگيري نخواهيم كرد و هر چه خواهي در آن انجام ده. و اما حسين اگر او به ما دست تعرض نگشايد ما را با وي كاري نيست، ولي اگر او آهنگ ما كند، ما از او دست برنداريم، و اما درباره بدن مسلم ما شفاعت تو را نخواهيم پذيرفت، و او را شايسته دفن نمي دانيم زيرا مسلم با ما به مخالفت برخاست و بر نابودي ما كمر بست و سخت هم حريص ‍بود.

سپس ابن زياد رو به مسلم كرده گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتني كه در اسلام كسي را آن چنان نكشته باشند.

مسلم فرمود: كار تو همين است كه در اسلام بدعتي بگذاري كه تاكنون در آن نبوده است، و تو نبايد كشتن به طرز فجيع و مثله كردن و بدرفتاري و غافلگير كردن را به ديگري جز خود واگذاري، چون هيچ كس از تو سزاوارتر بدين جنايات نيست.

ابن زياد بيش از اين درنگ نكرد و فرمان داد مسلم را به بام دارالامارة ببرند و گردنش را بزنند و براي انجام اين كار گفت آن كس را كه مسلم با او حريف بود و زخم شمشير به سر و شانه اش زد بياورند، چون او را - كه نامش بكران بن حمران احمري بود - آوردند عبيدالله به او گفت، مسلم را به بام ببر و خود گردنش را بزن. هنگامي كه آن جناب را به بالاي بام مي بردند يكسره استغفار مي كرد و درود بر پيامبر بزرگوار اسلام محمد صلي الله عليه و آله و ساير پيمبران و رسولان و فرشتگان حق مي فرستاد و دنبالش مي گفت: خدايا خود ميان ما و اين مردمي كه ما را فريب داده و به ما نيرنگ زدند و دست از ياري ما كشيدند حكم فرما.

و بدين ترتيب آن جناب را به بالاي بام قصر آن طرفي كه مشرف به بازار كفش دوزان بود بردند و گردنش را زدند و بدنش ‍ به پايين افتاد - درود خدا بر او باد.

عبيدالله بن زبير اسدي در اين باره مي گويد:



اذا كنت لا تدرين ماالموت فانظري

الي هانيء في السوق وابن عقيل



الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي في طمار قتيل



تري جسد قد غير الموت لونه

و نضح دم قد سال كل مسيل



اصابهما امر الامير فاصبحا

احاديث من يسعي بكل سبيل



ايركب اسماء الهماليج آمنا

و قد طلبة مذحج بذحول



تطيف حواليه مراد و كلهم

علي رقبة من سائل و مسول



قان انتم لم تثاروا باخيكم

فكونوا بغايا ارضيت بقليل



1. اگر نمي داني مرگ چيست، به جسد هاني و مسلم بن عقيل در ميان بازار كوفه بنگر.

2. بدان پهلواني بنگر كه شمشير رويش را درهم شكست (يعني هاني) و به آن ديگر كه جنازه اش آغشته به خون از بالاي قصر فروافتاده است.

3. پيكر بي سري را خواهي ديد كه مرگ رنگش را دگرگون ساخته، و خونهايي نيز كه چون سيل روان گشته.

4. دستور امير (ابن زياد) آن دو را بر اين داشت كه سرگذشت آن ورد زبان مردم در هر كوي و برزن شده و به صحراها و بيابانها به ارمغان مي برند.

5. آيا اسماء پسر خارجه (كه با چند تن ديگر هاني را به دربار ابن زياد مي بردند) آسوده و آزاد سوار بر اسبها شد، با اينكه قبيله مذحج خون هاني را از او خواهان هستند.

6. و قبيله مراد (كه با هاني از يك تيره بودند) به دور اسماء گردش كنند و مراقب و چشم به راه اويند و از يكديگر پرسش كنند و در جستجوي وي باشند.

7. اگر شما (اي قبيله مذحج و مراد) انتقام خون برادرتان را نگيريد راستي زنان زناكاري هستيد كه به اندكي از مال راضي شده ايد.

گويند مسلم نامه اي به حسين عليه السلام در مورد گرفتن بيعت براي آن حضرت نوشته بود و متذكر شده بود كه مردم همگي بيعت كرده و چشم به راه آمدن او هستند، امام عليه السلام نيز آهنگ كرده بود، و در همان روزها عبيدالله بن زبير آن حضرت را ديدار كرد و براي عبيدالله بن زبير چيزي گرانتر و ناگوارتر از بودن حسين در حجاز و چيزي محبوبتر از رفتن او به سوي عراق نبود، چون طمع حجاز را در دل داشت و مي دانست اين كار جز با رفتن حسين عليه السلام سرنگيرد، از اين رو به حسين عليه السلام گفت: اي اباعبدالله چه تصميم داري؟

امام عليه السلام تصميم رفتن به عراق و مضمون نامه مسلم بن عقيل را به اطلاع او رسانيد، عبدالله بن زبير گفت: پس معطل چه هستي؟ به خدا سوگند اگر من پيرواني مانند تو در عراق داشتم (هيچ گونه درنگ نمي كردم، و بدين گونه رأي آن حضرت را تقويت كرد و رفت.)

و چون حسين عليه السلام تصميم به حركت به سوي عراق گرفته بود، عبيدالله بن عباس به نزد آن حضرت شتافت و در نكوهش مردم كوفه سخنان بسيار گفت و آن جناب را سوگند داد كه در مكه بماند، و چنين گفت: و اكنون به سوي مردمي مي روي كه پدرت را كشتند و برادرت را زخم زدند، و من مي بينم كه از ياري تو نيز دست بازخواهند داشت.

امام عليه السلام در پاسخ فرمود: اينها نامه هاي ايشان است در نزد من، و اين نامه مسلم بن عقيل است كه نوشته: اهل كوفه در بيعت گرد من آمده اند.

ابن عباس عرض كرد: اكنون كه تصميم گرفته اي به كوفه بروي پس فرزندان و زنان را با خود مبر، آيا شايسته است تو كشته شوي و آنها كشته ات را ببينند و چنان كه عثمان كشته شد؟

امام عليه السلام به سخن او توجهي نفرمود.

ابومخنف گويد: از كساني كه در روز عاشورا حاضر بوده اند نقل كردند كه چون حسين عليه السلام در آن روز زنان و خواهران خود را مشاهده كرد كه چگونه از خيمه ها بيرون ريخته و براي كشتگان خود بيتابي و جزع مي كنند، فرمود: خدا ابن عباس را رحمت كند كه اين روز را پيش بيني مي كرد و به من نيز تذكر داد.

و بالجمله چون ابن عباس ديد كه حسين عليه السلام از پذيرفتن رأي او خودداري مي كند، بدان حضرت گفت: به خدا سوگند اگر مي دانستم كه گلاويز شدن با تو و نگه داشتن ات موجب آن است كه مردم دور من و تو را بگيرند (و ناگزير تو را از رفتن بازدارند) حتما اين كار را مي كردم، ولي چه كنم كه مي دانم خداوند هر چه بخواهد همان مي شود!

اين سخن را گفت و سيلاب اشكش سرازير شد و با حسين عليه السلام خداحافظي كرده بازگشت و حسين عليه السلام نيز راه خود را به سوي عراق پيش گرفت.

و پس از آنكه حسين عليه السلام از مكه بيرون رفت ابن عباس عبدالله بن زبير را ديدار كرد بدو گفت:



يا لك من قبرة بمعمر

خلالك الجو فبيضي و اصفري



و نقري ما شئت ان تنقري

هذا الحسين خارجا فاستبشري



1. مرغ چكاوك كه در معمر هستي فضا براي تو خالي شد، اكنون تخم بگذار و نغمه سر ده.

2. و هر چه مي خواهي دانه برچين و منقار بزن، مژده كه حسين عليه السلام از مكه بيرون رفت.

و در آخر گفت حسين عليه السلام بيرون رفت و خطه حجاز براي تو خالي شد.

ابومخنف گويد: از آن سو عبيدالله بن زياد حر بن يزيد را روانه كرده بود كه سر راه حسين عليه السلام را بگيرد.

و همچنان كه حسين عليه السلام پيش مي رفت به دو تن از قبيله بني اسد برخورد و از آنها احوال پرسيد، آن دو گفتند: دلهاي مردم با توست ولي شمشيرهايشان با دشمنان توست، و با اين وضع شما بازگرد. و به دنبال اين سخن داستان كشته شدن مسلم و يارانش را نيز بدان حضرت گفتند، حسين عليه السلام كلمه استرجاع بر زبان جاري كرد. [2] .

فرزندان عقيل (برادران مسلم) گفتند: به خدا ما هرگز بازنگرديم تا انتقام خون خويش را بگيريم يا ما هم همگي كشته شويم و بدان راهي كه مسلم رفت برويم.

حسين عليه السلام به مردمي كه از اهل باديه بدان حضرت پيوستند فرمود: هر كه مي خواهد برود، برود من بيعت خود را از گردن او برداشتم، آنها همه رفتند و حضرت با همان اهل بيت خود و چند تن از اصحاب و يارانش باقي ماند.

حسين عليه السلام همچنان به سوي عراق پيش مي رفت تا به لشكر حر بن يزيد نزديك شد و همين كه اصحاب آن حضرت از دور سپاه را ديدند، تكبير گفتند. [3] .

حسين عليه السلام فرمود: اين تكبير براي چه بود؟

در پاسخ گفتند: درخت خرما به چشم ما مي خورد.

يكي از اصحاب آن حضرت گفت: به خدا سوگند در اين سرزمين درخت خرما وجود ندارد و گمان من است كه آنچه شما ديده ايد گردنهاي اسبان و سرهاي نيزه ها باشد. امام عليه السلام فرمود: به خدا من همان را مي بينم.

حسين عليه السلام و يارانش همچنان پيش رفتند تا به حر بن يزيد و سپاهيانش رسيدند، پس حر بن يزيد رو به حسين عليه السلام كرده گفت:

من مأمورم كه در هر كجا كه شما را ديدار كردم در همان جا فرود آيم و كار را بر شما سخت گيرم و نگذارم پيش ‍رويد.

حسين عليه السلام فرمود: در اين صورت من ناچار بايد با تو بجنگم پس بترس از آنكه به وسيله كشتن من بدبخت شوي! مادر به عزاي تو بگريد. حر گفت: به خدا سوگند اگر جز تو شخص ديگري از عرب اين سخن را با من گفته بود و نام مادرم را مي برد من نيز نام مادرش را به همين صورت مي بردم، هر كه بود باشد، ولي چه كنم كه به خدا سوگند نمي توانم نام مادر تو را جز با تمجيدي كه در قدرت من است بيان كنم.

حسين عليه السلام به راه خود ادامه داد و از آن سو حر بن يزيد هم راه آن حضرت را براي بازگشت به مدينه بسته بود، و حسين عليه السلام نيز از رفتن به سوي كوفه خودداري مي كرد و بدين ترتيب تا جايي به نام اقساس ‍ مالك هم عنان پيش رفته، آنجا منزل كردند. حر بن يزيد جريان را طي نامه اي به عبيدالله بن زياد نوشت و او را از وضع مطلع ساخت.

ابومخنف از عتبة بن سمعان [4] كلبي روايت كرده كه گفت: هنگامي كه ما از قصر بني مقاتل گذشتيم و ساعتي راه پيموديم. خواب كوتاهي حسين عليه السلام را گرفت و پس از لحظه اي بيدار شد و دوبار اين جمله را بر زبان جاري كرده فرمود، انا لله و انا اليه راجعون، و الحمد لله رب العالمين فرزند آن حضرت علي بن حسين كه بر اسبي سوار بود پيش آمده به پدر گفت: پدرجان قربانت گردم چه سبب شد كه كلمه استرجاع بر زبان جاري كردي؟ و براي چه الحمدالله گفتي؟

حسين عليه السلام فرمود: پسرم (همچنان كه خواب مرا ربود) اسب سواري در پيش روي نمودار شد و گفت: اين گروه همچنان پيش مي روند و مرگ نيز به سويشان پيش مي رود، من دانستم كه آن پيك جان ماست كه خبر مرگ ما را مي دهد.

علي بن حسين گفت: پدرجان - خدا هرگز براي شما بدي پيش نياورد - اولسنا علي الحق مگر ما برحق نيستيم؟ فرمود، چرا، سوگند بدان خدايي كه بندگان به سويش بازگشت كنند، حق با ماست، علي بن الحسين گفت: فاذا لا نبالي پدرجان در اين صورت ما از مرگ باكي نداريم.

حسين عليه السلام فرمود خدايت پاداشي نيك دهد، بهترين پاداشي كه فرزندي از پدر خويش بيند.

ابومخنف گويد: عبيدالله بن زياد (در آن روزها) حكومت ري را به عمر بن سعد واگذار كرده بود و چون خبر ورود حسين عليه السلام بدان سرزمين به او رسيد به نزد عمر بن سعد فرستاد كه اول به جنگ حسين بپرداز و او را به قتل برسان، چون او را كشتي بازگرد و به سوي ري بسيج كن.

عمر بن سعد گفت: اي امير مرا از اين كار معاف دار.

اين زياد گفت: من تو را از هر دو معاف دارم، هم از كشتن حسين و هم از حكومت ري.

عمر بن سعد گفت: پس بگذار تا من در اين كار فكري كنم. ابن زياد او را به حال خود واگذاشت، روز ديگر نزد ابن زياد آمد و آمادگي خويش را بدو اعلام كرد ابن زياد سپاهياني هموار كرد و او را به سوي پيكار با حسين عليه السلام روانه ساخت.

چون عمر بن سعد نزديك حسين عليه السلام رسيد و با هم رو به رو گشتند، آن حضرت در ميان ياران خود ايستاد و خطبه زير را ايراد كرد:

خدايا تو مي داني كه من ياراني بهتر از ياران خود و خانداني بهتر از خاندان خود سراغ ندارم، پس خدا بهترين پاداش را به شما دهد؟ به راستي كه مرا كمك و ياري كرديد، و اين را بدانيد كه اين مردم جز كشتن من آهنگ شخص ديگري ندارند، و همين كه مرا كشتند به ديگري كار ندارند، اينك چون سياهي شب شما را فراگرفت در آن تاريكي پراكنده شويد و خود را از اين معركه نجات دهيد.

(پس از ايراد اين خطبه شورانگيز) عباس بن علي، برادر آن حضرت و علي بن الحسين، فرزند آن بزرگوار و همچنين فرزندان عقيل همگي برخاسته و گفتند: پناه به خدا و به ماه حرام! عجيب در آن هنگام جواب مردم را چه بگوييم؟ وقتي ما به سوي آنها بازگرديم، بگوييم: ما سرور خود و بزرگزاده و تكيه گاه خود را رها كرديم و او را هدف تير و نيزه ها قرار داديم و طعمه درندگان كرديم و به خاطر رغبت در زندگي دنيا از پيش او گريختيم! پناه بر خدا. ما چنين كاري نخواهيم كرد، بلكه زندگي ما بسته به زندگي توست و مرگمان نيز به مرگ تو بستگي دارد، زنده ايم به زندگي تو و خواهيم مرد به مرگ تو!

امام عليه السلام كه اين سخن را از آنها شنيد، گريست و آنها نيز گريستند و پاداش نيكي از خدا براي آنها طلب فرمود و نشست.

ابومخنف از حارث بن كعب از علي بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه فرمود: به خدا كه من در آن شب بيمار و با پدرم نشسته بودم و وي مشغول اصلاح تيرهاي خود بود و جون [5] غلام و آزاد شده ابوذر غفاري نيز پيش رويش نشسته بود كه ناگاه پدرم مشغول خواندن اين اشعار شد:



يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق والاصيل



من صاحب و ماجد قتيل

والدهر لا ينقع بالبديل



والامر في ذاك الي الجليل

و كلي حي سالك سبيلي



1. اف بر تو اي روزگار كه چه بد دوستي هستي و چه اندازه در بامداد و شام.

2. ياران خود و بزرگان را كشته اي. و روزگار به جانشين و بدل هم قناعت نمي كند.

3. و سررشته كار در اين باره به دست خداي بزرگ است، و هر شخص زنده اي سرانجام به راهي كه من مي روم خواهد رفت.

علي بن الحسين عليه السلام فرمود: من خود اين اشعار را شنيدم و اشكم جاري شد، و نيز از ميان زنان تنها عمه ام بود كه آنها را شنيد و بي تاب شده جامه اش را دريد و لطمه به صورت زده بيتابانه با سر و روي باز و دامن كشان از خيمه بيرون شد و فرياد زد: واثكلاه، واحزناه ليت الموت اعد مني الحياة واي از اين مصيبت! واي بر اين اندوه! اي كاش مرده بودم! اي حسين من! اي سرور من! اي يادگار خاندان من! مگر از زندگي خويش نااميد گشته اي؟

امروز روزي است كه جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و مادرم فاطمه زهرا و پدرم علي مرتضي و برادرم حسين از دنيا رفتند. اي يادگار گذشتگان، و اي پناه بازماندگان. حسين عليه السلام كه چنان ديد (براي خاموش ساختن خواهر) بدو فرمود:

خواهرم: ولو ترك القطا لنام اگر مرغ سنگخوار را آسوده و به حال خود واگذارند مي خوابد. [6] .

زينب عرض كرد: با اين جمله كه گفتي معلوم مي شود تو تن به مرگ داده و خويشتن را بدان سپرده اي! اين بيشتر اندوه مرا طولاني مي كند و دلم را بيشتر آتش مي زند. و به دنبال اين سخنان بيهوش شده بر زمين افتاد.

حسين عليه السلام شروع كرد او را سوگند دادن (و به بردباري سفارش كردن) آن گاه او را بغل كرد و به درون خيمه برد.

ادامه ماجرا شهادت امام حسين عليه السلام

ابومخنف گويد: امام عليه السلام پيامي به نزد عمر بن سعد فرستاد و به او فرمود: از جان من چه مي خواهيد؟ من به شما سه پيشنهاد دارم و شما را ميان يكي از سه كار مخير مي كنم:

1. مرا واگذاريد تا خود به نزد يزيد روم؛

2. يا بگذاريد از همانجا كه آمده ام دوباره به همانجا بازگردم؛

3. يا به يكي از سرحدات مسلمان نشين بروم و در آنجا اقامت گزينم.

ابن سعد كه خيال مي كرد ابن زياد اين سه پيشنهاد را مي پذيرد، خوشحال شد، و پيكي به سوي ابن زياد فرستاد و پيشنهادهاي آن حضرت را به اطلاع او رساند و نيز پيغام داد كه اگر اين پيشنهادات را يكي از مردم ديلم هم به تو بكند و تو نپذيري بدو ستم كرده اي؟

ابن زياد در پاسخ او پيغام داد: اي پسر سعد تو به راحتي و آسايش طمع كرده و مي خواهي شانه از زير بار خالي كني، كار را با اين مرد يكسره كن و دست از جنگ با او برمدار و به هيچ پيشنهادي راضي مشو جز آنكه حكم مرا گردن نهد.

(چون اين پيغام به حسين عليه السلام رسيد) حضرت فرمود: پناه به خدا محال است كه من هرگز به حكم پسر مرجانه گردن نهم.

به دنبال اين جريان ابن زياد شمر بن ذي الجوشن ضبابي را - كه خدايش رسوا كند - به نزد ابن سعد - لعنة الله - روانه كرد تا او را به جنگ با حسين عليه السلام وادار كند، و چون روز جمعه دهم محرم سال شصت و يك هجري شد، ابن سعد اقدام به جنگ با آن حضرت نمود، و ياران حسين عليه السلام يك به يك به جنگ آمده كشته شدند.

و از جميع چند حديث كه از امام محمد باقر عليه السلام و حميد بن مسلم و زهير بن عبدالله روايت شده، نخستين كسي كه در آن روز از فرزندان ابوطالب به شهادت رسيد فرزند حسين عليه السلام علي بن الحسين عليه السلام بود كه به لشكريان عمر سعد حمله كرد و اين شعر را خواند:



انا علي بن الحسين بن علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي



من شبث ذاك و من شمر الدني

اضربكم بالسيف حتي يلتوي



ضرب غلام هاشمي علوي

ولا ازال اليوم احمي عن ابي



والله لا يحكم فينا ابن الدعي [7] .



و چند بار اين رجز را خواند و به راست و چپ حمله برد.

تا مرة بن منقذ عبدي او را ديد و گفت: گناه تمامي عرب به گردن من باشد اگر بار ديگر اين جوان چنين كند و من داغش را به دل مادرش نگذارم، و روي همين سخن اين بار كه علي بن الحسين حمله افكند و آن اشعار را خواند، مره سر راه او آمد و نيزه اي بدان جناب زد كه او را افكند، مردم (سنگدل) نيز او را در ميان گرفته و با شمشيرهاي خود آن جناب را قطعه قطعه كردند.

حميد بن مسلم گويد: اين سخن حسين عليه السلام هنوز در گوش من است كه مي فرمود: قتل الله يا بني، ما اجراهم علي الله و علي انتهاك حرمة الرسول خدا بكشد مردمي كه تو را كشتند اي پسرم، به راستي كه اينان چه گستاخ و دليرند بر خداوند و چه جرئت و جسارتي نسبت به خدا و پرده دري حرمت رسول خدا صلي الله عليه و آله دارند، و در پي اين سخن فرمود: علي الدنيا بعدك العفاء پس از تو خاك بر سر دنيا. حميد بن مسلم گويد: زني را ديدم كه چون خورشيد تابان در آن هنگام به شتاب از سراپرده حسين عليه السلام بيرون آمد و فرياد مي زد: اي حبيب دلم، اي فرزند برادرم. من پرسيدم اين زن كيست؟ گفتند: زينب دختر علي بن ابيطالب است، آن زن همچنان آمد تا خود را روي بدن علي انداخت، حسين عليه السلام از پشت سر بيامد و دست او را گرفت و به خيمه بازگردانيد سپس به جانب فرزند خويش آمد و جوانان بني هاشم نيز آمدند، و آن حضرت بدانها فرمود پيكر برادرتان را به خيمه ها حمل كنيد آنها به دستور آن حضرت علي را برداشته و آوردند تا جلوي خيمه ها بر زمين نهادند.

و احمد بن سعيد به سندش از سعيد بن ثابت روايت كرده گفت: هنگامي كه علي بن الحسين به ميدان رفت اشك از ديدگان حسين عليه السلام سرازير شد و گريست و به دنبال آن گفت:

اللهم كن انت الشهيد عليهم، فبرز اليهم غلام اشبه الخلق برسول الله صلي الله عليه و آله خدايا تو بر اين مردم گواهي كه جواني به سوي آنان بيرون رفت كه شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله بود.

و علي اكبر بر آنها حمله افكند، سپس به نزد پدرش بازگشت و گفت: پدرجان: العطش (تشنه ام) حسين عليه السلام بدو فرمود: اي حبيب دل من صبر كن كه روز را شام نكني جز اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله تو را با جام مخصوص خود سيراب كند. علي بن الحسين حمله هاي پي در پي افكند تا اينكه تيري به طرف او آمد كه در گلويش قرار گرفت و آن را بشكافت و آن جناب در خون خود غلطيد در آن هنگام فرياد زد: يا ابتاه عليك السلام: پدرجان خداحافظ، هم اكنون جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله پيش من است و بر تو سلام مي رساند و مي فرمايد: عجل القدوم الينا (در آمدن نزد ما شتاب كن).

اين سخن را گفت و سپس صيحه اي كشيد و از دنيا رفت - درود خدا بر او باد.

حميد بن مسلم گويد: لشكريان حسين عليه السلام را در ميان گرفتند، پس كودكي از خاندان آن حضرت به طرف حسين بيرون آمد، زينب عليهاالسلام او را گرفت تا نگاهش دارد، امام عليه السلام نيز به خواهرش فرمود: او را نگاه دار، ولي آن كودك از ماندن نزد زينب امتناع ورزيد و دوان دوان خود را به حسين عليه السلام رسانيد در كنار آن حضرت ايستاد، در اين وقت ابجر بن كعب شمشير خود را براي كشتن حسين عليه السلام بلند كرده بود، كودك گفت: اي پسر زن بدكاره عموي مرا مي كشي؟

ابجر بن كعب تيغ را فرود آورد، و آن طفلك دست خود را سپر عمو قرار داد، شمشير دست كوچك و نازك آن كودك را قطع و به پوست آويزان كرد، فرياد آن كودك به يااماه بلند شد و مادر را به ياري طلبيد.

حسين عليه السلام كودك را به آغوش كشيد و فرمود: برادرزاده! در آنچه به تو رسيد از خدا اميد پاداش نيك دار، كه همانا خدا تو را به پدران شايسته ات يعني رسول خدا صلي الله عليه و آله و حمزه و علي و جعفر و حسن ملحق خواهد ساخت.

حميد بن مسلم گويد: مردي از لشكر عمر بن سعد بيرون آمد و خود را به يكي از ياران حسين عليه السلام رسانيد [8] و بدو گفت: اطلاع رسيده كه پسرت را ديلميان اسير كرده اند با من بيا تا با يكديگر برويم و براي آزادي او اقدامي كنيم!

وي در پاسخ گفت: بيايم تا چه كنم؟ من پاداش مصيبت او و خود را از خدا اميد دارم.

حسين عليه السلام بدو فرمود: برو كه بيعت خود را از گردن تو برداشتم، و پول آزادي پسرت را نيز مي پردازم.

آن مرد در پاسخ امام عليه السلام عرض كرد:

هيهات ان افارقك ثم اسال الركبان عن خبرك هيهات كه من از تو جدا شوم، و آن وقت خبر تو را از مسافران پرسم! به خدا قسم هرگز چنين كاري نخواهم كرد و هيچ گاه از تو جدا نخواهم شد.

اين سخن را گفت - و به دشمنان آن حضرت حمله افكند و جنگ كرد تا كشته شد - رحمت و رضوان خدا بر او باد.

راوي گويد: حسين عليه السلام از آن مردم پست آب طلب مي كرد، و شمر با كمال بي شرمي پاسخ مي داد: به آب نخواهي رسيد تا به دوزخ درآيي. مرد ديگري بدان حضرت گفت: اي حسين آيا نمي نگري به آب فرات كه چگونه همچون شكم ماهيان موج مي زند، به خدا از آن نخواهي چشيد تا از تشنگي جان تسليم كني!

حسين عليه السلام گفت: خدايا اين مرد را تشنه بميران، راوي مي گويد: به خدا سوگند آن مرد به وضعي دچار شد كه پي در پي مي گفت: آبم بدهيد، به او آب مي دادند و آن قدر مي خورد تا از دهانش بيرون مي ريخت و باز مي گفت: آبم دهيد كه تشنگي مرا كشت، و پيوسته همچنان بود تا هلاك شد.

ابومخنف از حميد بن مسلم روايت مي كند كه گفت: چون كار تشنگي بر حسين عليه السلام سخت شد، برادرش ‍ عباس بن علي را خواست و او را با سي تن سواره و سي نفر پياده براي آوردن آب به سوي فرات فرستاد و بيست عدد مشك با خود برداشتند، آنها تا نزديكي آب آمدند و نافع بن هلال بجلي جلوي آنها افتاد، عمرو بن حجاج كه موكل بر فرات بود پرسيد:

كيستي؟ پاسخ داد: نافع بن هلال بجلي هستم. عمرو گفت اي برادر براي چه بدينجا آمده اي، بگو كه تو آزادي؟

گفت آمده ايم تا اين آبي را كه از آن منع كرده ايد بنوشيم!

عمرو گفت: بياشام!

نافع گفت: به خدا حسين و يارانش را مي بيني تشنه هستند ما قطره اي از آن ننوشيم.

عمرو گفت اين كار كه قصد داريد شدني نيست، و ما را در اينجا گماشته اند تا شما را از بردن آب جلوگير باشم.

نافع به پيادگان كه همراهش بودند گفت: بي درنگ مشك ها را پر كنيد، پيادگان يورش بردند و وارد فرات گشتند و مشكها را از آب پر كرده آمدند، عمرو بن حجاج و همراهانش بدانها حمله كردند، عباس بن علي و نافع بن هلال و همراهانش پيش آمده آنها را پراكنده ساختند و به جاي خود بازگشته به پيادگان فرمان رفتن دادند.

آنها مشك را برداشته خود را به حسين عليه السلام رسانيدند (و مشكهاي آب را نزد آن حضرت نهادند) [9] .

مدائني از قاسم بن اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت: من مردي را در كوفه از قبيله بني دارم مي شناختم كه مرد زيباچهره و سفيدرويي بود و پس از واقعه كربلا او را ديدم چهره اش سياه گشته، از او پرسيدم: من تو را زيباچهره و سفيدرو ديده بودم چه شد كه چهره ات اين گونه سياه گشته؟

پاسخ داد: من جوان نورسي را از همراهان حسين عليه السلام در كربلا كشتم كه در پيشانيش جاي سجده مشاهده مي شد، و از آن روز تا به حال كه او را كشته ام هر شب در خواب به بالينم مي آيد و گريبانم را گرفته و مرا به سوي دوزخ مي كشاند و در آنجا مي افكند، و من چنان در خواب ناله و فرياد مي زنم كه تمام همسايگان صدايم را مي شنوند.

قاسم (راوي حديث) گويد: آن جواني كه به دست اين مرد كشته شد همان عباس بن علي عليه السلام بود.

مدائني به سندش از حمزة بن بيض روايت كرده كه هاني بن ثبيت قايضي در زمان خالد [10] نقل كرد كه من از كساني بودم كه در واقعه كربلا حضور داشتم و نزد سواران لشكر ايستاده بودم كه كودكي از خاندان حسين عليه السلام از خيمه بيرون آمد، و هراسان به سوي راست و چپ مي نگريست، ناگاه مردي از لشكريان عمر سعد را ديدم كه اسب خود را ركاب زد و به آن كودك رسيد و از روي اسب خم شد و آن كودك را به قتل رسانيد.

در اين هنگام شمر به سراپرده حسين عليه السلام حمله افكند و خود را به خيمه هاي آن حضرت رسانيد و خواست تا آنها را غارت كند، حسين عليه السلام بدو فرمود:

ويلكم ان لم يكن دين فكونوا احرار في الدنيا

واي بر شما اگر دين نداريد در زندگي دنيا آزادمرد و شريف باشيد! آرام باشيد ساعتي بعد اثاث زندگي من بر شما مباح خواهد شد - يعني خيمه گاه من پس از شهادتم در اختيار شماست پس عجله نكنيد).

شمر از اين سخنان شرم كرده بازگشت. حسين عليه السلام نيز شروع به جنگ كرد، و در آن وقت فرزندش علي و برادران و برادرزادگان و عموزادگانش همگي كشته شده بودند و هيچ يك از آنها باقي نمانده بود، در اين وقت زرعة بن شريك بدان حضرت حمله كرد و شمشيري به شانه چپ آن حضرت زد كه آن بزرگوار از اسب به زمين افتاد، و (چند تن مرد ناپاك به نامهاي): زياد بن عبدالرحمن جعفي و قثعم و صالح بن وهب يزني و خولي بن يزيد در قتل آن حضرت شركت جستند و در آخر كار نيز سنان بن انس نخعي از اسب خود فرود آمد و سر مقدمش را از بدن جدا كرد - درود خدا بر آن حضرت باد.

و برخي گفته اند: كسي كه آن حضرت را به شهادت رسانيد شمر بن ذي الجوشن ضبابي لعنة الله بود ولي سر آن حضرت را خولي بن يزيد به نزد عبيدالله بن زياد برد. و به دستور ابن زياد پس از كشتن حسين عليه السلام اسب بر بدن آن حضرت تاختند، و خاندانش را كه در ميانشان: عمر، زيد، حسن - فرزندان حسن بن علي عليه السلام - و حسن بن حسن جزء زخميان بودند، و نيز علي بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) كه مادرش كنيز بود - و زينب عقيله و ام كلثوم [11] دختران علي بن ابيطالب عليه السلام - سكينه را كه بنت الحسين عليه السلام بود، به اسارت بردند.

و چون آنها را به نزد يزيد بن معاويه بردند، قاتل آن حضرت رو به يزيد كرده گفت:



اقر ركابي فضة او ذهبا

فقد قتل الملك المحجبا



قتلت الناس اما و ابا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا



1. ركاب مرا يا بار شتر مرا پر از سيم و يا زر كن كه من پادشاه بزرگ و شكوهمندي را كشته ام.

2. بهترين خلق را از حيث پدر و مادر كشتم و آن كس را كشتم كه نسبش والاترين نسبهاست.

آن گاه سر آن بزرگوار را در طشتي پيش روي يزيد گذاردند، و آن خبيث با چوب بر دندانهاي پيش او مي زد و مي گفت:



نفلق هاما من رجال اغرة

علينا و هم كانا اعمق و اظلما



(سرهاي مرداني را كه نزد ما عزيز بودند به جهت مخالفتي كه با ما داشتند شكافتيم چون ستم پيشه و نافرمان بودند) [12] .

پاره اي گفته اند اين كار را عبيدالله بن زياد با سر آن حضرت انجام داد، و نيز گويند: كه يزيد در آن هنگام كه سر مقدس پيش رويش بود به اشعار عبدالله بن زبعري (يكي از مشركان مكه) تمثل جست كه پس از جنگ احد گفت:



ليث اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



قد قتلنا من اشياخهم

و عدلناه ببدر فاعتدل



1. اي كاش بزرگان و مهتران از قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند، امروز بودند و جزع و بي تابي خزرج را از ضربت نيزه و شمشير ما مي ديدند.

2. ما بزرگاني از پسران آنها را كشتيم و آن را عوض كشتگان بدر قرار داديم و اكنون سر به سر شد.

باري پس از اين جريانات، يزيد علي بن الحسين عليه السلام را طلبيد و بدو گفت: نامت چيست؟ فرمود: علي. گفت: مگر علي را خدا در كربلا نكشت؟ فرمود او برادر بزرگتر من بود كه شما او را كشتيد. يزيد گفت: بلكه خدا او را كشت؟

امام عليه السلام فرمود:

الله يتوفي النفوس حين موتها والتي لم تمت في منامها [13] .

خدا جان كساني را در هنگام مردنشان و جان آنها را كه نمي ميرند هنگام خفتنشان مي گيرد.)

يزيد در پاسخ امام عليه السلام گفت:

ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم [14] .

(هر مصيبتي كه به شما رسيد به خاطر چيزي است كه خودتان فراهم كرده ايد).

امام عليه السلام در پاسخش فرمود:

ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسير. لكيلا تاسوا - الاية [15] .

(مصيبتي به شما نرسد نه در زمين و نه در خودتان جز آنكه در كتاب ثبت شده پيش از آنكه آن را پديد آريم، و به راستي آن بر خدا آسان است، تا براي آنچه از دستتان رفته، غم مخوريد، و بر آنچه به دستتان رسيده شاد نگرديد، و خدا خودپسندان فخر كننده را دوست ندارد).

در اين وقت مردي از اهل شام برخاست و به يزيد گفت: بگذار تا من او را بكشم. زينب عليهاالسلام خود را به روي علي بن الحسين انداخت و به اين ترتيب مانع قتل آن حضرت شد.

پس مرد ديگري برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين اين زن را به كنيزي به من ببخش. زينب بدان مرد گفت: نه تو اين كار را مي تواني انجام دهي و نه او، مگر آنكه از دين خدا بيرون رود.

يزيد (ديد اكنون كار به رسوايي مي كشد، خشمناك) بر سر آن مرد فرياد زد: بنشين. آن مرد نشست. در اين وقت زينب عليهاالسلام رو به يزيد كرده گفت:

ما يزيد حسبك من دمائنا اي يزيد بس است هر چه خون از ما ريختي.

علي بن الحسين عليه السلام نيز بدو فرمود: اگر نسبت بدين زنان رحمي داري (يا با آنها پيوند خويشاوندي داري) و مي خواهي مرا بكشي پس كسي را همراه آنها بفرست كه آنها را به مدينه برساند.

يزيد رقت كرده بدان حضرت گفت: جز تو كسي متصدي اين كار نخواهد بود. سپس به آن حضرت تكليف كرد كه به منبر رود و خطبه اي ايراد كند و عذر يزيد را در مورد شهادتش نزد مردم بخواهد.

امام عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناي الهي را به جاي آورد و فرمود:

اي مردم هر كه مرا مي شناسد كه مي شناسد، و هر كه نشناخت من خود را معرفي كنم، منم علي بن الحسين، منم فرزند بشير (مژده ده) و نذير (بيم دهنده) منم فرزند آن كس ‍ كه به اذن خدا مردم را به سوي او خواند، منم فرزند چراغ تابناك...

و خطبه اي ايراد فرمود كه من از ذكر آن و امثال آن به خاطر طولاني شدن كلام خودداري كردم.

و پس از اين جريان، يزيد آن حضرت را به همراه زنان و عموزادگانش به سوي مدينه گسيل داشت و سليمان بن قته در رثاء حسين عليه السلام گويند:



مررت علي ابيات آل محمد

فلم ال امثالا لها يوم حلت



الم تر ان الارض اضحت مريضة

لفقد حسين والبلاد اقشعرت



و كانوا رجاء ثم صاروا رزية

لقد عظمت تلك الرزايا و جلت



اتسالنا قيس فنعطي فقيرها

و تقتلنا قيس اذا النعل زلت



و عند غني قطرة من دمائنا

سنطلبها يوما بها حيث حلت



فلا يبعدالله الديار و اهلها

و ان اصبحت منهم برغمي تخلت



فان قتيل الطف من آل هاشم

اذل رقاب المسلمين فذلت



1. به خانه هاي آل محمد گذر كردم و خانه و كاشانه اي همانند آن نديدم كه روزي داراي اهل و ساكن بود و امروز خالي و وحشتزاست.

2. آيا نبيني كه چگونه زمين به خاطر فقدان حسين بيمار گشته و شهرها دگرگون گشته؟

3. آنها مايه اميد (مردم) بودند سپس مايه مصيبت (و اندوه) گشتند به راستي كه اين مصيبت ها بس بزرگ و سنگين بود.

4. شگفت است كه مستمندان قبيله قيس از ما درخواست مي كنند و ما بدانها عطا مي كنيم، و آنها در وقت برگشت روزگار، ما را مي كشند.

5. در نزد قبيله غني قطره اي از خون ما هست كه روزي خونخواهي آن را خواهيم كرد (اشاره است به كشتن عبدالله غنوي ابوبكر بن حسن عليه السلام را چنان كه پيش از اين گذشت).

6. خداوند آن خانه ها و اهلش را از رحمت خويش دور نگرداند اگر چه اكنون برخلاف ميل من آن خانه ها خالي و بي ساكن گشته.

7. و به راستي كه شهيد واقعه طف از خاندان هاشم (با شهادت خود) مسلمانان را سرافكنده ساخت، يا موجب گشت كه مسلمانان به خواري افتند و مردم دنيا آنها را جنايتكار بشناسند.

از شعراي متأخرين گروه بسياري در مرثيه حسين عليه السلام شعر سروده اند كه من براي رعايت اختصار از ذكر آنها خودداري كردم، و اما از پيشينيان چيزي به ما نرسيده و جهت آن نيز همان خوف و ترسي بوده كه شعراي آن زمان از بني اميه داشته و از اين رو جرئت اين كار را نداشتند.

و در اينجا جريان شهادت امام حسين عليه السلام به پايان مي رسد. درود و رضوان و سلام خدا بر آن بزرگوار باد.




پاورقي

[1] اين مثلي است در عرب و در فارسي گويند در اين کار خرم به گل نخوابيده يعني سودي در اين کار براي من نيست. مصحح.

[2] يعني فرمود: انا لله و انا اليه راجعون اين کلمه را معمولا هنگامي که خبر مرگ کسي را بشنوند بر زبان جاري کنند.

[3] يعني گفتند الله اکبر، معمولا مردم عرب در پيش آمدهاي ناگهاني و مشاهدات نابهنگام از روي خوشحالي با تعجب الله اکبر مي گفته اند.

[4] در نسخ مقاتل همه جا عتبة بن سمعان ضبط شده ولي در کتب غير از مقاتل الطالبين عقبة بن سمعان است.

[5] پاره اي از مورخين چون طبري به جاي جون حوي بضم حاء و فتح واو ضبط کرده اند. و گويند فرمود حوي در مقابل پدرم نشسته بود و شمشير او را اصلاح مي کرد و لکن در کامل بهايي مانند اين کتاب نقل شده. مصحح.

[6] اين جمله مثل است که عرب که ميداني شرح آن را در مجمع المثال، ج 2،ص 123 نقل کرده، و قطا مرغي است شبيه قمري و آن را به فارسي اسفرود گويند و به ترکي باقرقره و معروف به سنگخوار است چون در سنگلاخ ها بسيار مي باشد.

[7] منم علي فرزند حسين بن علي، سوگند به خانه خدا که ما سزاوارتريم به پيغمبر صلي الله عليه و آله از شبث بن ربعي و از شمر دون. با اين شمشير آن قدر به شما مي زنم تا خم شود و بتابد، چون ضربه و زدن جواني که هم هاشمي و هم علوي است و امروز پيوسته تا جان دارم از پدرم حمايت مي کنم، و به خدا اين زنازاده پسر زياد نبايد درباره ما حکومت کند.

[8] اين مرد نامش محمد بن بشر حضرمي است.

[9] اين داستان را مورخين ديگر در وقايع شب عاشورا ذکر کرده اند.

[10] مقصود خالد بن عبدالله قسري است که در زمان هشام بن عبدالملک والي کوفه بود.

[11] اين ام کلثوم دختر علي بن ابيطالب است. اما نه از حضرت زهرا عليهاالسلام، ام کلثومي که دختر فاطمه عليهاالسلام است نامش زينب صغري است و بنابر روايت کليني و شيخ طوسي و طبرسي عمر بن خطاب او را به فشار و کشمش در زمان خلافتش به تزويج خود درآورد و پس از او در مدينه در آثر زير آوار رفت و با فرزندش از دنيا رفت. ام کلثومي که در کربلا حضور داشت ام کلثوي صغري است مادرش کنيز است. مصحح.

[12] گويند يحيي برادر مروان حکم که خود از قضيه استلحاق راضي نبود و مي گفت معاويه نبايد زياد را به قريش ملحق کند، زيرا شوهر سميه بنده اي از بني سقيفه است - در اين هنگام با يزيد نشسته و در پاسخ اين شعر گفت:



لهام بارض الطف ادني قرابة

من ابن زياد العب ذي الحسب الوغل



سمية اسمي من نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليس لها نسل



يعني آن مردم جنگجو که در سرزمين کربلا بودند در خويش و قرابت با ما نزديکترند از ابن زياد ناپاک و بدگهر، سميه نسل و تبارش به شماره ريگهاست و دختر پيغمبر خدا بي فرزند ماند.

يزيد چون اين بشنيد دست بر سينه يحيي زد و گفت: مادر به عزايت بنشيند خاموش شو. مصحح.

[13] زمر، 42.

[14] شوري، 30.

[15] حديد، 22 و 23.