بازگشت

بيعت مردم پس از وفات اميرالمؤمنين با آن حضرت، واگذاري خلافت به معاويه


احمد بن عيسي و ديگران (به سند خود) از زيد بن علي بن الحسين عليه السلام حديث كرده اند، كه يكي از آن احاديث را عمرو بن ثابت بدين ترتيب نقل مي كند:

مي گويد: من مدت يك سال به نزد ابي اسحاق سبيعي رفت و آمد مي كردم و از او جريان خطبه اي كه حضرت حسن بن علي عليه السلام پس از شهادت پدرش خوانده بود، مي پرسيدم تا اينكه روزي در زمستان هنگامي كه در آفتاب نشسته بود و باراني خود را بر دوش افكنده و مانند غول بود، نزدش رفتم: گفت: تو كيستي؟ خود را به او معرفي كردم، پس گريست و گفت: پدرت و خاندانت حالشان چطور است؟ گفتم: حالشان خوب است، گفت: براي چه كاري مدت يك سال است كه بدينجا رفت و آمد مي كني؟ گفتم: براي اطلاع از خطبه اي كه حسن بن علي عليه السلام پس از وفات پدرش ايراد كرده، گفت: هبيرة بن بريم (به سندش) از زيد بن علي بن الحسين عليه السلام برايم نقل كرد كه: حضرت حسن بن علي را پس از اينكه اميرالمؤمنين عليه السلام از دنيا رفت خطبه اي خواند و در آن چنين فرمود:

به راستي در اين شب مردي از دنيا رفت كه پيشينيان در كردار بر او پيشي نجستند، و آيندگان نيز در كردار به او نرسند، او بود كه به همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله جهاد كرد و با جان خويش از آن حضرت دفاع كرد و او همان كسي بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله او را با پرچم خويش به جنگ مي فرستاد، و جبرئيل و ميكائيل او را در ميان مي گرفتند، جبرئيل از طرف راست و ميكائيل از سمت چپ، و از جنگ بازنمي گشت تا خداوند به دست او (جنگ را) فتح كند، و به حقيقت در شبي از دنيا رفت كه عيسي بن مريم را در آن شب به آسمان بردند، و يوشع بن نون، وصي موسي، در همان شب از دنيا رفت. و مالي جز هفتصد درهم به جاي نگذاشت كه آن نيز بهره اش (كه از بيت المال داشت) زياده آمده بود و درصدد بود با آن پول براي خانواده خود خادمي بخرد، (اين سخنان را فرمود) پس گريه گلويش را گرفت و گريست و مردم نيز با او گريستند، سپس فرمود:

اي گروه مردم، هر كه مرا مي شناسد كه احتياج به معرفي نيست و خود مرا مي شناسد، و هر كه نمي شناسد، منم حسن، فرزند محمد صلي الله عليه و آله، منم فرزند بشير (مژده دهنده به بهشت)، منم فرزند نذير (ترساننده از دوزخ) منم فرزند آن كس كه به اذن پروردگار مردم را به سوي او دعوت مي كرد، منم فرزند مشعل نوراني و تابناك هدايت و راهنمايي. من از خانداني هستم كه خداي تعالي پليدي را از ايشان دور كرده و به خوبي پاكيزه شان فرموده، و همان خانداني كه مودت و دوستي ايشان را در كتاب خود (قرآن) فرض و واجب فرموده، در آنجا كه فرمايد:

و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا [1] .

و هر كس فراهم كند نيكي را بيفزاييمش در آن نيكويي.

و فراهم كردن نيكي در (در اين گفتار خداي تعالي) مودت و دوستي ما خاندان است.

ابومخنف به سند خود حديث كرده كه (چون سخن آن حضرت بدينجا رسيد) ابن عباس پيش روي آن حضرت به پا خواست و مردم را به بيعت با او دعوت كرد. مردم نيز سخن ابن عباس را پذيرفته گفتند: به راستي كه چقدر حسن بن علي نزد ما محبوب است و بي شك كه او سزاوار خلافت است.

از آن سو معاويه در خفا مردي از بني حمير را(به منظور جاسوسي) به كوفه فرستاد، و نيز مردي از بني القين را به بصره روان ساخت تا اوضاع و احوال را براي او نوشته و به او گزارش دهند، حضرت مجتبي عليه السلام از جريان مطلع شد و آن مرد حميري را كه در كوفه نزد قصابي از قبيله جرير يافته، دستگيرش ساختند، و آن ديگر را كه از بني القين و در بصره بود، در قبيله بني سليم يافتند، و توقيفش كردند و به دستور آن حضرت هر دو را گردن زدند. پس از اين جريان حسن بن علي عليه السلام نامه اي بدين مضمون به معاويه نوشت:

اما بعد، اي معاويه، همانا تو در پنهاني مرداني را(براي جاسوسي) به سوي من مي فرستي، گويا تو سر ستيز و جنگ داري، و من نيز در آن شبهه و ترديدي ندارم و چشم به راه آن باش كه به جنگ تو خواهم آمد (ان شاء الله تعالي)، و به من خبر داده اند كه تو به مرگ كسي خوشنود شده اي كه هيچ خردمندي بدان خوشنود نشود، و جز اين نيست كه حكايت تو در اين باره همانند آن كس است كه پيشينيان گفته اند:



و قل للذي يبغي خلاف الذي مضي

تجهز لا خري مثلها فكان قد



و انا و من قد مات منا لكالذي

يروح و يمسي في المبيت ليغتدي



1. بگو به آن كس كه مي جويد خلاف آنچه را كه ديگران بدان رفته اند: مهيا باش براي رفتن، همانند رفتن ديگران كه گويا به تو نيز رسيده است (يعني مرگ كه به سراغ ديگران رفته است به سراغ تو نيز خواهد آمد).

2. زيرا ما و آن كس كه از ما مرده است همانند كسي هستيم كه شبانه به جايي رود و شب را در آنجا به سر ببرد تا بامداد كوچ كند.

معاويه در پاسخ آن حضرت چنين نوشت:

اما بعد، نامه شما رسيد، و از مضمونش اطلاع حاصل گرديد و راجع به پيش آمدي كه شده است، من دانستم ولي نه خوشحال شدم و نه غمناك، نه از مرگ او خشنود گشتم و نه تأسف خوردم، و همانا علي بن ابيطالب مانند آن كسي است كه اعشي شاعر گويد:



انت الجواد و انت الذي

اذا ما قلوب ملان الصدورا



جدير بطعنة يوم اللقاء

تضرب منها النساء النحورا



و ما مزيد من خليج البحا

يعلو الاكام و يعلو الجسورا



باجود منه بما عنده

فيعطي الالوف و يعطي البدورا



1. تويي بخشنده و تويي كسي كه چون جانها در سينه جايگزين شود.

2. سزاواري كه در روز جنگ نيزه هايي به دشمن زني كه زنان سينه هاي خود را از داغش بكوبند.

3. و خليجهاي خروشان و پرآبي كه تلهاي خاك و جسرهاي ساحلي خود را فراگيرد.

4. بخشاينده تر از او نيست، زيرا او كسي است كه هزارها (درهم و دينار) و كيسه هايي (پر از پول را به مردم مي دهد) [2] .

عبدالله بن عباس نيز از بصره نامه اي بدين مضمون به معاويه نوشت:

اي معاويه تو با عملي كه كردي و مردي از بني القين را پنهاني به جاسوسي به بصره فرستادي و جوياي غفلتهاي قريش هستي كه دستيابي به آنچه تاكنون بر آن دست يافته اي حكايت بدان ماند كه امية بن اسكر گفته است:



لعمرك اني و الخزاعي طارقا

كنعجة عاد حتفها تتحفر



اثارت عليها شفرة بكراعها

فظلت بهما من آخر اليل تنحر



شمت بقوم من صديقك اهلكو

اصابهم يوم من الدهر اصفر



1. به جان تو سوگند مثل من و طارق خزاعي بدان گاو كوهي ماند كه براي مرگ خود زمين را گود كرده.

2. و كاردي را كه وسيله ذبح اوست از زمين بيرون آورده و چون شام گردد بدان وسيله او را ذبح كنند.

3. به هلاكت دوستان خود كه به سختي دنيا دچار گشته و به هلاكت رسيده اند خوشحالي مي كني و خرسند گشته اي!..

معاويه در پاسخش نوشت:

اما بعد، همانا حسن بن علي نيز نامه اي مانند نامه تو براي من نگاشته و مرا به گمان بد و بدانديشي كه من بر خويشتن روا ندارم سرزنش كرده است، تو نيز در آنچه مرا و خودتان را بدان مثل زده اي به خطا رفته اي، بلكه مثل من و شما همانند چيزي است كه طارق خزاعي در پاسخ اميه بن اسكر با اشعار فوق گفته است كه گويد:



فوالله ما ادري و اني لصادق

الي اي من يظني اتعذر



اعنف ان كانت زبينة اهلكت

و نال بني لحيان شر فانفروا



1. به خدا سوگند در اين سخن كه مي گويم راست گويم: كه ندانم نسبت به آنان كه درباره من بدگمان اند و مرا متهم مي كنند چگونه عذرخواهي كنم.

2. زيرا اگر قبيله زبينه به هلاكت رسيد، و بني لحيان گرفتار ناراحتي و شري گردند و بگريزند مرا سرزنش كنند. [3] .

نخستين كاري كه حسن عليه السلام در ميان خلفا انجام داد آن بود كه حقوق جنگجويان را صددرصد اضافه كرد، و علي نيز در جنگ جمل اين كار را كرد، و حسن هنگامي كه به خلافت رسيد چنين كرد و خلفاي پس از او نيز از او پيروي كردند.

و حسن بن علي عليه السلام نامه زير را به معاويه نوشت و به وسيله جندب بن عبدالله ازدي براي او فرستاد.

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نامه اي است كه از بنده خدا حسن بن علي، به سوي معاويه، پسر ابي سفيان،. سلام بر تو، خداوندي را سپاس مي كنم كه معبودي جز او نيست، و بعد همانا خداي تعالي محمد صلي الله عليه و آله را براي عالميان رحمتي قرار داده، بر مؤمنين منتي نهاده، و او را به سوي همگي مردم فرستاد لينذر من كان حيا و يحق القول علي الكافرين تا بترساند آن كس را كه زنده است و فرو گيرد سختي و عذاب مرگ كافران را او نيز رسالتهاي خداوند را ابلاغ فرمود و به امر پروردگار قيام نموده تا هنگامي كه خداوند جانش برگرفت در حالي كه هيچ گونه تقصير و سستي در انجام كار و مأموريت الهي نكرده بود، و تا اينكه خداوند به وسيله او حق را آشكار كرد، و شرك و بت پرستي را از ميان برد، و مؤمنان را به وسيله او ياري فرمود، و عرب را به سبب آن حضرت عزيز كرد، و به ويژه قريش را شرافتي مخصوص بخشيد كه فرمود: و انه لذكر ولقومك [4] .

(آن يادآوريي است براي تو و قومت) و چون آن جناب صلي الله عليه و آله از دنيا رفت عرب درباره زمامداري اختلاف كردند. قريش گفتند: ما فاميل و خانواده و دوستان اوييم و ديگران را جايز نيست كه درباره سلطنت و زمامداري و حقي كه حضرت محمد در ميان مردم داشت با ما به نزاع و ستيزه برخيزند، عرب كه اين سخن را از قريش شنيدند ديدند كه سخن قريش صحيح است، و در مقابل سايرين كه با آنان به نزاع برخاسته اند حق به جانب ايشان است و از همين رو به فرمان آنان گوش داده و در برابرشان تسليم شدند، پس از اينكه كار بدين صورت خاتمه يافت، ما نيز همان سخن را به قريش گفتيم كه قريش به ساير اعراب گفته بودند، يعني به همان دليل كه قريش خود را سزاوارتر به جانشيني و زمامداري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله مي دانستند، ما نيز به همان دليل خود را از ساير قريش بدين منصب سزاوارتر مي دانستيم، زيرا ما از همه كس به آن حضرت نزديكتر بوديم ولي قريش چنان كه مردم با آنها از روي انصاف رفتار كرده بودند اينان با ما به انصاف رفتار نكردند، با اينكه قريش به وسيله همين انصاف مردم بود كه به اين مقام نايل آمدند، ولي هنگامي كه ما خاندان رسول خدا و نزديكانش با آنان احتياج كرديم و از ايشان خواستيم انصاف دهند ما را از نزد خويش رانده و به طور دسته جمعي براي ظلم و سركوبي ما اقدام نموده و دشمني خود را با ما اظهار كردند، بازگشت همه به سوي خداست، و در پيشگاه باعظمتش دادخواهي خواهيم نمود، و او بزرگوار و نيكو يادآوري خواهد بود.

و ما به راستي در شگفتيم از كساني كه در ربودن حق ما بر ما يورش بردند، و خلافت پيامبر را كه به طور مسلم حق ماست از چنگ ما ربودند و اگر چه در اسلام داراي فضيلت و سابقه نيز مي باشند، و ما به خاطر اينكه ديديم اگر در گرفتن حق خويش به منازعه با ايشان اقدام كنيم ممكن است منافقان و ساير احزاب مخالف دين وسيله اي براي خرابكاري و رخنه در دين به دست آوردند و نيتهاي فاسد خويش را عملي سازند، دم فرو بسته و سكوت اختيار كرديم، ولي امروز اي معاويه به راستي جاي شگفت است كه تو به كاري دست زده اي كه به هيچ وجه شايستگي آن را نداري، زيرا نه فضيلتي در دين معروف و نه در اسلام داراي اثري پسنديده مي باشي. تو فرزند دسته اي از احزاب هستي كه در جنگ احزاب به جنگ رسول خدا صلي الله عليه و آله آمدند و پسر دشمن ترين قريش نسبت به پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله مي باشي ولي بدان كه خداوند تو را نااميد خواهد گردانيد و به زودي به سوي او بازگشت خواهي كرد، و آن گاه خواهي دانست كه عاقبت و فرجام نيكويي آن سراي از آن كيست، و به خدا سوگند به زودي پروردگار خويش را ديدار خواهي كرد و تو را به كردار زشتت كيفر خواهد داد و خداوند هيچ گاه نسبت به بندگان ستمكار نخواهد بود.

همانا پدرم علي (رضوان الله عليه) كه در روز رحلت، نيز روزي كه به پيروي آيين اسلام مفتخر گرديد، و روزي كه در قيامت برانگيخته شود در همه حال رحمت خدا بر او باد - همين كه از دنيا رفت، مسلمانان امر خلافت را پس از او به من واگذار كردند، و من از خداوند مي خواهم كه در اين دنياي ناپايدار چيزي كه موجب نقصان نعمتهاي آخرتش ‍ گردد، به ما ندهد و بدانچه به ما عنايت كرده چيزي نيفزايد و اينكه من اقدام به نامه نگاري براي تو كرده ام چيزي مرا وادار نكرد جز همين كه ميان خود و خداي سبحان درباره تو عذري داشته باشم، و اين را بدان كه اگر دست از مخالفت با من برداري بهره و نصيب بزرگي خواهي داشت و مصلحت مسلمانان نيز مراعات شده و از اين رو من به تو پيشنهاد مي كنم كه بيش از اين در ماندن و توقف در باطل خويش اصرار مورزي و دست بازداري و مانند ساير مردم كه با من بيعت كرده اند تو نيز بيعت كني زيرا تو خود مي داني كه من در پيشگاه خدا و هر مرد دانا و نيكوكاري به امر خلافت شايسته تر از تو مي باشم، از خدا بترس و ستمكاري مكن و خون مسلمانان را بدين وسيله حفظ نما چون به خدا سوگند براي تو در روز ملاقات پروردگارت سودي بيش از اين خونها كه ريخته اي نخواهد داشت.

پس رسالت مسالمت پيش گير و سر تسليم فرود آر، و درباره خلافت با كسي كه شايستگي آن را دارد و از تو سزاوارتر است ستيزه مجوي تا بدين وسيله خداوند آتش جنگ و اختلاف را فرونشاند و تيرگي برداشته و وحدت كلمه پيدا شود و ميانه مردمان اصلاح و سازش پديد آيد، و اگر در خودسري و گمراهي خود پافشاري داري و سر سازش نداري ناچار با مسلمانان و لشكر بسيار به سوي تو كوچ خواهم كرد و با تو مخاصمه و پيكار نمايم تا خداوند ميان ما حكم نمايد و او بهترين داوران است.

معاويه در پاسخ نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

اين نامه اي است از بنده خدا، اميرمؤمنان، به سوي حسن بن علي، پس از سلام و حمد پروردگار بي همتا نامه ات رسيد، و جريان فضيلت رسول خدا صلي الله عليه و آله را كه متذكر شده بودي دانستم، و به راستي او در فضيلت از تمامي گذشتگان و آيندگان از قديم و جديد و كوچك و بزرگ برتر و والاتر است، زيرا به خدا سوگند دين خدا را تبليغ فرمود و آنچه مأمور رساندنش بود به مردم رسانيد، و براي آنها خيرخواهي نمود. و راهنمايي فرمود، تا بدانجا كه خداوند به وسيله او مردمان را از هلاكت نجات و از گمراهي رهايي، و از ضلالت به هدايت رهنمايي فرمود، خدايش بهترين پاداشي را كه پيامبري از امتش مي بيند بدو عطا فرمايد، و درود خدا بر او باد آن روزي كه به دنيا آمد و روزي كه از اين جهان چشم فرو بست، و روز رستاخيز كه برانگيخته خواهد گشت.

و اما درباره وفات پيغمبر صلي الله عليه و آله و نزاع مسلمانان درباره خلافت پس از او كه متذكر شده بودي، از سخنانت به صراحت برمي آيد كه مانند ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيده امين و ساير اطرافيان و صحابه و مردمان شايسته مهاجر و انصار را در اين باره متهم ساخته اي، و من از چون تويي اين اتهامات را خوش ‍ نداشتم، زيرا مردي هستي كه در نزد ما و همه مردم به نيكي معروفي و هرگز متهم گناهكار و بدسرشت شمرده نشده اي، و من دوست داشتم كه سخنان و گفتارت محكم و نيكو باشد. همانا در آن هنگامي كه اين امت پس از پيامبر گرامي خود درباره خلافت و جانشيني او اختلاف كردند، فضيلت و برتري شما را از ياد نبردند و همچنين سوابق درخشان و نزديكي با رسول خدا و مقامتان را در مذهب اسلام فراموش نكرده بودند، ولي امت چنين صلاح دانستند كه امر خلافت را به قريش واگذارند، و اين بدان جهت بود كه قريش با پيغمبر اسلام نسبت نزديكي داشتند، آنگاه مردمان شايسته و بزرگان قريش و انصار و ديگران چنين صلاح دانستند كه كار خلافت را به كسي از قريش واگذارند كه سابقه اش در اسلام از ديگران بيشتر، و نسبت به احكام خدا از ديگران داناتر و نزد او محبوبتر بوده و درباره امور مربوط به او نيرومندتر باشد، و براي اين منظور ابوبكر را تعيين كردند و اين رأيي بود كه مردمان خردمند و ديندار و بافضيلت و ناظرين در كار امت آن را تصويب نمودند، و همين سبب شد كه دل شما از آنان رنجيده شود و آنان را متهم سازيد؛ در صورتي كه هيچ گونه اتهامي نداشته و به هيچ وجه خطاكار نبودند، و اگر مسلمانان؛ در آن روز ميان شما كسي را بهتر از او سراغ داشتند كه با وجود آن كس از وي بي نياز گردند و او مانند ابوبكر از حريم اسلام دفاع كند، دست از او بازنداشته و غير او را اختيار نمي كردند و آنچه ايشان رفتار كردند، به واسطه صلاحديدي بود كه براي اسلام و مسلمين كردند، خدايشان پاداش نيك دهد.

و اما موضوع صلحي كه مرا بدان خوانده اي دانستم، و بايد بگويم وضع من و شخص شما امروز مانند وضع شما و ابوبكر پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله است، و اگر مي دانستم كه تو براي محافظت مردم نگهبانتر از مني، در كار اين امت از من بااحتياطتر، و سياستت بهتر، و در گرد آوردن اموال آنها نيرومندتر و در برابر دشمن انديشه و نقشه ات بهتر از من بود، هر آينه دعوت تو را مي پذيرفتم ولي من خود مي دانم كه بيش از تو حكومت كرده ام، و تجربه ام در كار مردم بيش از تو و سياستمدارتر و سالمندتر از تو مي باشم و از اين رو تو سزاوارتري كه دعوت مرا درباره آنچه مرا بدان خوانده اي بپذيري، پس بيا و در تحت اطاعت من درآي و من در عوض خلافت را پس از خود به تو وامي گذارم و از اين گذشته هر چه از اموال كه در بيت المال عراق است به هر اندازه كه باشد به تو وامي گذارم، آنها را بردار و به هر جا كه مي خواهي برو، و نيز خراج هر يك از استانهاي عراق را كه مي خواهي از آن تو باشد كه در مخارج و هزينه زندگي خود صرف نمايي كه آن را حسابدار و كفيلتان (هر كه هست) براي شما مأخوذ دارد، و ديگر آنكه اجازه نخواهد شد كه كسي بر شما حكومت كند. و نيز كارها جز به فرمان شما انجام نشود و هر كاري كه منظور در آن اطاعت خداوند باشد طبق دلخواه شما انجام پذيرد و در آن نافرماني نشنوي خداوند ما و شما را در اطاعت خويش كمك فرمايد و او كسي است كه دعاي بندگان را مي شنود والسلام.

جندب گويد: همين كه نامه معاويه به امام حسن رسيد، من به او عرض كردم، معاويه كسي است كه به سوي تو كوچ خواهد كرد، پس بهتر است كه پيش از آنكه او به جنگ با شما حركت كند شما به سوي او حركت كني تا در زمين و ديار و مركز حكومت با او كارزار نمايي، و اگر چنين پنداري كه شايد او شما را اطاعت كند و خلافت را به شما واگذارد به خدا چنين نيست، جز اينكه به وضعي سخت تر از جنگ صفين دچار گردد. حضرت فرمود: چنان خواهم كرد، ولي از آن پس با من در اين باره گفتگويي نكرد و سخن مرا نشنيده گرفت.

نامه ديگري كه معاويه به حسن نوشت بدين مضمون بود:

اما بعد همانا خداي عزوجل آن خدايي است كه نسبت به بندگانش آنچه بخواهد انجام دهد لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب (تبديل كننده براي حكم او نيست و او زود به حساب هر كسي مي رسد) بترس از اينكه مرگ تو به دست مردماني پست و فرومايه باشد، و مأيوس باش از اينكه بتواني بر ما خرده گيري و اگر از آنچه در سر مي پروراني دست بازداشته و با من بيعت كني من بدانچه وعده كردم از مال و مقام وفا خواهم كرد و آنچه شرط نموده ام بي كم و كاست ادا خواهم نمود، و من همانند كسي هستم كه اعشي شاعر مي گويد:



و ان احد اسدي اليك امانة

فاوف بها تدعي اذا مت وافيا



ولا تحسود المولي اذا كان ذاغني

ولا تجفه ان كان في المال فانيا



1. اگر كسي به تو امانتي سپرد آن را به اهلش بازگردان تا چون از اين جهان رفتي ترا امانتدار نامند.

2. بر بزرگتر از خويش كه مال دار است رشك مبر، و اگر ديدي در بذل مال بي دريغ است به او جفا مورز.

و پس از من خلافت از آن تو باشد زيرا تو از هر كس بدين مقام سزاوارتر باشي. والسلام.

حضرت در پاسخش نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد نامه ات رسيد و از مضمونش اطلاع حاصل شد، و چون از ستمكاري و زورگويي بر تو بيمناك بودم آن را بدون پاسخ گذاشتم و من از زورگويي تو به خدا پناه مي برم، بيا و از حق پيروي كن زيرا تو مي داني كه من اهل و سزاوار آن هستم، و اگر سخن به دروغ گويم گناه آن به گردن من است (و من هرگز دروغ نمي گويم

چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد آن را قرائت كرد و نامه اي بدين مضمون به تمام عمال و فرمانداران خود در اطراف شام نوشت.

بسم الله الرحمن الرحيم.

اين نامه اي است از اميرالمؤمنين، معاويه به فلاني و هر كه از مسلمانان كه فرمانبردار اويند، درود بر شما. سپاس مي كنم خداي بي همتا را، و همانا حمد براي خدايي سزاست كه دشمن شما و كشندگان خليفه شما عثمان را كفايت فرمود، و همانا خدا به لطف و عنايت خاص خويش مردي از بندگان خود را براي علي بن ابيطالب برانگيخت تا او را غافلگير كرده و كشت و ياران او را پراكنده و متفرق كرد، و از طرف بندگان آنها و رؤساي ايشان نامه هايي به نزد من آمده كه درخواست امان براي خود و قبيله شان نموده اند، و از اين رو به محض رسيدن نامه من با لشكر خود و آنچه آماده كارزار كرده ايد به سوي من كوچ كنيد كه بحمدالله خون خويش را گرفته و به آرزوي خويشتن رسيديد، و خداوند ستم پيشگان و ستيزه جويان را هلاك ساخت. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته. پس از رسيدن اين نامه سپاهيان از اطراف به نزد معاويه گرد آمده و او به سوي عراق حركت كرد. از آن سو خبر به امام حسن رسيد كه معاويه از شام حركت كرده و به جسر منبج رسيده است. آن حضرت نيز آماده حركت شد و حجر بن عدي را مأمور ساخت كه عمال و ساير مردم را آماده حركت سازد و جارچي آن جناب مردم را به مسجد دعوت كرد. حضرت سفارش كرده بود چون مردم اجتماع كردند مرا خبر كنيد. سعد بن قيس همداني حضور يافته بود، عرض كرد اينك مردم آماده اند. حضرت بيرون آمده و به منبر رفت و حمد خداي را جاي آورده سپس فرمود:

همانا خداوند جهاد و پيكار با دشمنان دين را بر بندگان مقرر فرموده [5] .

سپس به پيكاركنندگان از مؤمنين فرموده: پايداري كنيد كه خدا با شكيبايان و پايداران است [6] و شما اي گروه مردم به مقصود و منظور خود نخواهيد رسيد جز به وسيله پايداري و شكيبايي بر آنچه ناخوش داريد (يعني همان جهاد و پيكار با دشمنان دين).

آنگاه فرمود:

به من خبر رسيده كه چون معاويه از تصميم ما آگاه شده و دانسته است كه ما به سوي او حركت خواهيم كرد جنبش ‍ نموده، اينك شما نيز به سوي لشكرگاه خويش نخيله حركت كنيد خدايتان رحمت كند، تا ما در اين كار نيك نظر كرده و بينديشيم و شما نيز فكر كنيد.

از اين سخنان روشن مي گردد كه آن حضرت از كوتاهي و سستي مردم در ياري او انديشناك بود، (چون سخنان آن حضرت به پايان رسيد) مردم خاموش شده و هيچ يك سخني نگفت و پاسخي نداد.

عدي بن حاتم كه چنان ديد به پا خواسته بود گفت: من فرزند حاتم طايي هستم، سبحان الله اين وضع چقدر شرم آور و زشت است! آيا به امام و پيشواي خود و فرزند دختر پيغمبرتان پاسخ نمي گوييد؟ كجايند سخنوران قبيله مضر؟ كجايند مسلمانان؟ كجايند مردان جنگي اين ديار؟ آيا در هنگام خوشي و آسايش زباني بران و كوبنده چون تازيانه و شلاق داشتند و چون كار به جنگ و به سختي مي كشيد مانند روبهان مي گريختند؟ آيا شما از خشم خداوند انديشه نمي كنيد و از ننگ و عار آن خاطر آسوده مي داريد؟!

اين سخنان را گفت آنگاه رو به جانب امام حسن كرده گفت: خدايت بدانچه خواهي برساند، و ناگواريها را از تو دور سازد، و بدانچه پسند اوست در آغاز و انجام كاري كه در پيش داري تو را موفق دارد، همانا ما سخنت را شنيديم و در پي فرمان تو آماده ايم و دستورت را پذيرفته و در آنچه انديشيده و فرمودي فرمانبرداريم، و اينك من به سوي لشكرگاه روان مي شوم، پس هر كس كه خواهد با من كوچ كند، اين را گفت و به راه افتاد، و همچنان از مسجد بيرون آمده و مركبش را كه دم در حاضر بود سوار شد و به سوي نخليه رهسپار شد، و به غلامش دستور داد لوازم سفر را پشت سر به او برساند، و اين عدي بن حاتم نخستين كس بود كه براي فراهم آمدن سپاه به لشكرگاه رفت.

پس از او قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحي و زياد بن صعصعه از جا برخاسته مردم را سرزنش و ملامت كردند و به جنگ تحريضشان نموده و مانند عدي بن حاتم آمادگي خويش را به عرض امام عليه السلام رسانيدند.

امام مجتبي عليه السلام بدانها فرمود: به راستي و صدق سخن گفتيد - خدايتان رحمت كند - همواره شما را به صفا و درستي و وفاداري و دوستي شناخته ام، خدايتان پاداش نيك دهد. اين سخن را فرمود و از منبر به زير آمد.

مردم براي جنگ بيرون رفته و در لشكر گاه گرد آمدند و آماده حركت شدن و خود امام حسن عليه السلام نيز به لشكرگاه رفته و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جاي خويش در كوفه نيابت داد و به وي دستور فرمود تا او مردم را براي جنگ برانگيخته و به نزد آن حضرت گسيل دارد، و او نيز به دستور آن جناب مردم را برانگيخت و به لشكرگاه فرستاد تا سپاهي آماده شد.

آنگاه امام حسن عليه السلام در ميان لشكر انبوه و مجهز و با ساز و برگ حركت كرده و همچنان آمد تا به دير عبدالرحمن رسيد، سه روز در آنجا توقف فرمود تا تمامي سپاه از پي رسيده گرد آمدند، آنگاه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را پيش خوانده به او فرمود:

اي پسرعمو! من دوازده هزار نفر از مردان جنگي عرب و قاريان شهر را به همراه تو گسيل مي دارم، مرداني كه هر كدام از آنان با ستوني از دشمن برابري كنند پس تو با اينان روان شو، و با ايشان خوش سلكي كن و خوشرويي نما و نسبت به آنها تواضع و فروتن باش و آنها را به خود نزديك گردان زيرا اينان باقيمانده مردمان مورد اعتماد اميرالمؤمنين مي باشند، و همچنان به موازات شط فرات پيش برويد تا راه شما از آن بگردد، آنگاه به مسكن (نام موضعي است) مي روي و از آنجا پيش رو تا به معاويه برسي و چون با او برخورد كردي همانجا جلوي او را بگير تا من خيلي زود از پي تو در رسم، و نيز اوضاع و احوال خود را هر روزه به اطلاع من برسان، و در كارها با اين دو مرد يعني قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كن، و چون با معاويه رو به رو شدي با او شروع به جنگ منما و اگر او دست به كار جنگ شد تو نيز كارزار كن، پس اگر به تو گزندي رسيد قيس بن سعد امير و فرمانروا بر مردم باش، و اگر قيس از ميان شما رفت امارت با سعيد بن قيس باشد.

سپس دستورهاي ديگري نيز به او داد. عبيدالله رهسپار شده همچنان بيامد تا به شينور رسيد و از آنجا به سوي شاهي روان شده به موازات فرات و فلوجة راه را طي كرده بيامد تا به مسكن رسيد.

امام عليه السلام خود نيز كوچ كرده راه حمام عمر را پيش گرفت و بيامد تا به دير كعب رسيد و روز ديگر از آنجا حركت كرده به ساباط آمد و در كنار پل ساباط منزل كرد، بامدادان مردم را گرد آورده به منبر رفت و خطبه اي خواند، پس از حمد و ثناي پروردگار چنين فرمود:

سپس خداي را را هر اندازه سپاسگزاري او را سپاس گويد، و گواهي دهم كه معبودي جز او نيست به هر اندازه كه گواهي بر او گواهي دهد. و نيز گواهي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله رسول و فرستاده خداست كه او را به حق فرستاد و امين به روح خويش ساخت، درود خدا بر او و آلش باد.

باري به خدا سوگند همانا من اميدوارم كه بحمدالله و منه بامداد كرده باشم در حالي كه خيرخواه ترين مردم براي بندگان باشم، و شبي را به روز نياورده باشم در حالي كه كينه اي از مسلماني به دلي داشته و يا اراده سويي و يا نيرنگي درباره كسي داشته باشم، آگاه باشيد آنچه در وحدت كلمه و اتحاد است، هر چند خوش نداشته باشيد، برايتان بهتر است از چيزي كه شما را به پراكندگي و جدايي بكشاند گرچه شما آن را دوست داشته باشيد. هشداريد كه آنچه من درباره شما مي انديشم و رأي مي دهم براي شما بهتر است از آنچه شما براي خويش مي انديشيد، پس با دستور من مخالفت نكنيد و رأي مرا به خودم بازنگردانيد و درصدد مخالفت با من برنياييد، خداوند من و شما را بيامرزد، و بدانچه دوستي و خوشنودي او در آن است راهنمايي فرمايد.

راوي گويد: پس از اين سخنان مردم به يكديگر نگاه كرده، گفتند: به نظر شما از اين سخنان كه گفت چه مقصودي دارد، به خدا گمان مي كنيم مي خواهد با معاويه صلح كند و كار را به من واگذارد! به خدا اين مرد كافر شده (اين را گفتند و به سراپرده آن حضرت ريختند و هرچه در آن بود به غارت بردند تا به جايي كه سجاده او را از زير پايش كشيده و ربودند.

در اين هنگام مردي به نام عبدالرحمن بن عبدالله ازدي با تندي پيش آمد و رداي آن حضرت را از دوشش كشيد و آن جناب بدون ردا همچنان كه شمشير به كمرش آويزان بود نشسته بود، سپس اسب خود را طلبيده و سوار شد و گروهي از نزديكان و شيعيان اطراف او را گرفته، كساني را كه قصد آزار آن جناب را داشتند و يا سرزنش مي كردند و يا براي سخناني كه فرموده بود به او نسبت ناتواني مي دادند از آن حضرت دور مي كردند، در اين هنگام فرمود: قبيله ربيعه و همدان را نزد من آريد، و چون آنان را خواندند پيش آمده گرد حضرت را گرفتند و مردم را از وي دور مي ساختند و گروهي ديگر از مردم نيز (جز اين دو قبيله) اطراف آن جناب را داشتند، پس مردي از قبيله اسدي از فاميل بني نصر بن قعين كه نامش جراح بن سنان بود، پيش آمد و چون در تاريكي ساباط (مدائن) گذر كرد به جلو آمد و دهنه اسب آن حضرت را به دست گرفت و در حالي كه در دست او شمشير نازكي بود، گفت: الله اكبر، يا حسن اشركت كما اشرك ابوك من قبل اي حسن مشرك شدي چنان كه پدرت پيش از اين مشرك شد! اين كلام زشت را گفت سپس با تيغي كه در دست داشت ضربتي بدان جناب زد، تيغ در ران حضرت قرار گرفت و چنان شكافت كه به استخوان رسيد، حضرت نيز او را با شمشيري كه در دست داشت بزد و پس از آن دست به گردن آن مرد انداخته و هر دو با هم به روي زمين افتادند، عبدالله بن خطل يكي از شيعيان حضرت پيش آمده، شمشير را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و شكمش را با همان شمشير دريد، و ظيبان بن عمارة به روي او افتاد بينيش را كند، آنگاه با آجر آن قدر به سر و رويش زدند تا او را كشتند.

سپس امام عليه السلام را بر تختي خوابانده به مدائن آوردند و به نزد سعد بن مسعود ثقفي كه از طرف آن جناب در آنجا فرماندار بود و والي بود و علي عليه السلام پيش از اين او را به ولايت آنجا منصوب داشته و امام حسن عليه السلام نيز آن را تأييد كرده بود، بردند و آن حضرت در منزل او به مداواي جراحت پرداخت.

از آن سو معاويه تا در اراضي مسكن در قريه اي به نام حيوضيه (حبوبيه خل) فرود آمده و عبيدالله بن عباس نيز در برابرش منزل كرد، چون روز بعد شد معاويه لشكري به جنگ او فرستاد، عبيدالله نيز با همراهان خويش به جنگ با آنها بيرون آمد و آنان را مجبور به عقب نشيني كرد و به لشكرگاهشان بازگردانيد. چون شب شد معاويه كسي را به نزد عبيدالله فرستاد كه حسن بن علي به من پيشنهاد صلح داده و كار خلافت را به من واگذار خواهد كرد، پس اگر هم اكنون فرمانبردار من شوي و در تحت اطاعت من درآيي رئيس و فرماندار خواهي بود، وگرنه در زماني فرمانبردار و مطيع من خواهي شد كه تو تابع باشي! و بدانكه اگر اينك سر اطاعت فرونهي و مطيع من شوي من هزار هزار درهم به تو خواهم داد كه نيمي از آن را نقدا به تو مي پردازم و نيم ديگر را هنگامي كه داخل كوفه شدم، خواهم پرداخت. عبيدالله بن عباس به طمع مبلغ مزبور شبانه از ميان لشكر خويش ‍ گريخت و به لشكر معاويه ملحق شد، و او نيز بدانچه وعده كرده بود عمل كرد و پانصد هزار درهم به او داد.

همين كه بامداد شد، مردم هر چه انتظار كشيدند كه عبيدالله از خيمه خويش بيرون آيد و با آنان نماز بخواند بيرون نيامد، چون هوا روشن شد و به جستجويش رفتند او را نيافتند، از اين رو قيس بن سعد بن عباده با ايشان نماز به جاي آورد و سپس براي آنان خطبه اي بدين مضمون خواند:

اي گروه مردم كار زشتي كه اين مرد ترسوي و بزدل يعني عبيدالله بن عباس كرد بر شما گران نيايد و شما را ناراحت نكند، همانا اين مرد و پدر و برادرش حتي براي يك روز هم كار سودمندي براي اسلام نكردند، پدرش كه عموي پيامبر صلي الله عليه و آله بود همان كسي بود كه براي مبارزه و جنگ با رسول خدا در جنگ بدر حاضر شد و ابواليسر كعب بن عمرو انصاري او را به اسارت گرفت و نزد آن حضرت آورد، حضرت او را با گرفتن مبلغي به عنوان فديه آزاد كرد و فديه او را ميان مسلمانان تقسيم فرمود، برادرش همان كسي بود كه اميرالمؤمنين عليه السلام او را به حكومت بصره منصوب فرمود و او مال خدا و مسلمانان را سرقت كرد و با آن كنيزكاني براي خويش خريداري كرد و به خيال خود اين كار براي او حلال مباح بود، و خود همين كسي بود كه علي عليه السلام او را به ولايت يمن منصوب فرمود و هنگامي كه بسر بن ارطاة به دستور معاويه بر آنجا حمله كرد. او از برابر بسر گريخت و فرزندان خود را به جاي نهاد تا آنها كشته شدند، امروز هم چنان كرد كه ديديد.

مردم صداها را بلند كرده گفتند: سپاس خداوند را كه او را از ميان بيرون برد و تو اكنون ما را به جنگ با دشمن كوچ ده، قيس آنان را كوچ داده، از آن سو بسر بن ارطاة از لشكر معاويه با بيست هزار تن بيرون آمد و بر ايشان بانگ زد، اي امير شما عبيدالله بن عباس است كه با معاويه بيعت كرد، و اين نيز حسن بن علي است كه صلح كرده، پس براي چه بيهوده خود را به كشتن مي دهيد؟

قيس بن سعد كه چنين ديد به لشكريان خود گفت: يكي از دو كار را شما بكنيد، يا بدون امير بجنگيد و يا با معاويه به گمراهي بيعت كنيد؛ لشكريان گفتند: ما با معاويه بيعت نمي كنيم و بدون امير جنگ خواهيم كرد و با همين تصميم آماده جنگ شده در برابر شام - بسر بن ارطاة و لشكريانش - بيرون تاخته و شمشيرها به روي ايشان كشيدند و آنان را ناچار به عقب نشيني كردند.

معاويه نامه اي به قيس نوشت و - به همان نحو كه عبيدالله بن عباس را با وعده مال دنيا و پول گول زد - خواست قيس را نيز فريب دهد؛ او را نيز وعده ها بداد، قيس در پاسخش نوشت: نه به خدا سوگند هرگز مرا ديدار نخواهي كرد جز اينكه ميان من و تو نيزه باشد. يعني من هرگز گول تو را نخواهم خورد دست از حق برنخواهم داشت.

معاويه براي او نوشت:

يهودي، پسر يهودي، تو بي جهت سركشي مي كني، درباره چيزي كه به تو سودي ندهد و بيهوده خود را به كشتن مي دهي، زيرا اگر آن كس كه تو او را دوست داري غالب شود تو را از امارت و رياست معزول گرداند، و اگر آن كس كه او را دشمن داري پيروز گردد، تو را مورد خشم و عقوبت قرار داده، خواهد كشت. و همانا پدرت سعد بن عباده [7] من به نزدش رفتم و او در جلوي خانه خود بود و گروهي نيز نزدش بودند، من گفتم: السلام عليك يا مذل المؤمنين سلام بر تو اي كسي كه مؤمنان را خوار و زبون كردي؟ فرمود: عليك السلام اي سفيان پياده شو. من پياده شدم و مركب خويش را بستم آنگاه پيش رفتم نزدش نشستم، فرمود اي سفيان چه گفتي؟ گفت: سلام بر تو اي آنكه مؤمنان را خوار و سرافكنده نمودي! فرمود: چه شد كه نسبت به ما چنين مي گويي!؟ گفتم: پدر و مادرم فداي تو باد، به خدا شما ما را با اين كار سرافكنده و خوار كردي، با اين مرد ستمگر بيعت كردي، و كار خلافت را بدين مرد لعين پسر لعين و فرزند (هند) جگرخوار سپردي، در صورتي كه صدهزار مرد جنگي مددكار تو بودند و در راه تو از هر گونه فداكاري دريغ نداشتند، و خدا(كار تو را رو به راه كرده) و مردم را در راه فرمانبرداري شما فراهم و آماده ساخته بود!

فرمود: اي سفيان ما خانداني هستم كه چون حق را تشخيص داديم بدان تمسك جوييم (و از آن منحرف نخواهيم شد) و من از پدرم علي شنيدم مي فرمود: كه رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمود: روزگار سپري نشود (و چيزي نمي گذرد) تا اينكه فرمانروايي اين مردم به دست مردي افتد كه حنجره و گلويش گشاده و فراخ باشد. مي خورد ولي سير نمي شود، خدا به او نظر مرحمت ندارد، از اين جهان بيرون نرود تا (از بسياري ستم و جنايت) آن چنان شود كه نه در آسمان عذرپذيري براي او به جاي ماند، و نه در زمين ياوري داشته باشد و اين مرد همان معاويه است، و من دانستم كه خدا كار را به مراد او خواهد كرد.

در اين هنگام مؤذن اذان نماز را گفت و ما برخاستيم و كسي در آنجا شتري را مي دوشيد، آن جناب ظرف شير را از او گرفت و سرپا قدري نوشيد و به من نيز داده نوشيدم و هر دو به سوي مسجد به راه افتاديم، در راه به من فرمود: اي سفيان چه تو را بر آن داشت كه به نزد ما بيايي؟ عرض كردم: سوگند بدان خدايي كه محمد صلي الله عليه و آله را به راهنمايي و دين حق مبعوث فرمود، محبت و دوستي شما مرا بدينجا كشانيد، فرمود: مژده گير اي سفيان و شاد باش كه از پدرم علي شنيدم مي فرمود: از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: اهل بيت من و كساني از امت من كه آنان را دوست دارند مجموعا در نزد حوض كوثر بر من وارد شوند، (و آنها با هم هستند) همانند اين دو انگشت سبابه و اگر بهتر بود مي گفتم: همانند انگشت سبابه وسطي كه يكي را بر ديگري برتري است. اي سفيان تو را مژده دهم كه دنيا جاي نيكان و بدان است تا آنگاه كه خداوند امام برحق از آل محمد را برانگيزد - اين بود حديث ابوعبيد.

و در حديثهاي ديگري كه محمد بن حسن و علي بن عباس روايت كرده اند همين كلمات هست با اين تفاوت كه آنها از خود امام حسن عليه السلام نقل شده و به رسول خدا صلي الله عليه و آله نسبت داده نشده، جز در همان قسمتي كه مربوط به معاويه است (كه آن قسمت در آنها نيز از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت شده است).

و بالجمله معاويه همچنان به سوي كوفه بيامد تا به نخيله رسيد و در آنجا پيش از اينكه وارد كوفه شود مردم را جمع كرده خطبه اي طولاني براي آنها ايراد كرد كه هيچ كدام از راويان تمامي آن خطبه را نقل نكرده اند و در همه جا ناقص شده و آن قسمت كه با ما رسيده در زير نقل مي شود:

احمد بن عبيدالله به دو سند از شعبي حكايت كرده كه پس از اينكه با معاويه بيعت كردند خطبه اي خواند و چنين گفت: در هر ملتي كه پس از پيغمبرشان اختلاف پيدا شد، پيروان باطل آن ملت بر پيروان حق غالب آمدند، ولي پس از اينكه اين سخن از دهانش خارج شد از گفته خود پشيمان گشت و از اين رو دنبالش گفت: مگر اين امت كه آنها چنين نيستند.

و علي بن عباس مقانعي به سند خود از ابي اسحاق نقل كرده كه گفت: من از معاويه شنيدم كه در نخليه گفت: آگاه باشيد، به خدا سوگند، هر آن وعده اي كه من به حسن بن علي دادم همه را زير پا گذاشتم و به هيچ يك وفا نخواهم كرد. ابواسحاق گويد: و راستي به خدا او مرد بي وفايي بود.

و هم او به سندش از ابوسعيد بن سويد نقل كند كه گفت: معاويه نماز جمعه را در صحن نخيله براي ما خواند، و سپس خطبه اي ايراد كرد و گفت: به خدا من با شما نجنگيدم كه شما نماز بخوانيد و نه براي آنكه شما روزه بگيريد، و نه براي آنكه حج به جا آوريد يا زكات بدهيد، زيرا شما آنها را نيز انجام خواهيد داد، بلكه با شما جنگ كردم كه بر شما حكومت كنم و خدا نيز با اينكه نمي خواستيد و مايل نبوديد آن را به من عطا كرد.

و شريك (بن عبدالله نخعي يكي از محدثين) كه اين حديث را نقل كرده گفته است: معناي پرده دري همين است.

و نيز ابوعبيد به سند خود از حبيب بن ابي ثابت نقل كرده كه گفت: چون مردم با معاويه بيعت كردند، خطبه اي خواند و در آن خطبه نام علي عليه السلام را بر زبان جاري ساخت و به آن حضرت و فرزندش امام حسن دشنام و ناسزا گفت: حسين عليه السلام كه در مجلس حضور داشت برخاست كه پاسخش بدهد، امام حسن دست او را گرفته و بنشاند و خود برخاسته و فرمود: اي كسي كه علي را به بدي ياد كردي منم حسن و پدرم علي است، تويي معاويه و پدرت صخر است؛ مادر من فاطمه و مادر تو هند است، جد من رسول خدا و جد تو حرب است، مادر من خديجه و مادر تو فتيله است؛ پس خدا لعنت كند از ما دو نفر آن كس كه نامش پليدتر و حسب و نسبش پست تر، و سابقه اش بدتر و كيفر و نفاقش بيشتر بوده است. گروههاي مختلفي كه در مسجد بودند گفتند: آمين، فضل (يكي از راويان حديث) گويد: يحيي بن معين (كه حديث را نقل كرده است) گفت: ما نيز مي گوييم آمين، ابوعبيد نيز (كه براي من حديث را نقل كرد) گفت: ما نيز مي گوييم آمين، ابوالفرج (مؤلف كتاب) مي گويد: من نيز مي گويم: آمين.

پس از اينكه معاويه در نخيله خطابه خود را ايراد كرد، داخل كوفه شد و پيش روي او خالد بن عرفطه با مردي به نام حبيب بن عمار كه پرچم او را در دست داشت بودند و بدين ترتيب وارد كوفه شد و همچنان بيامد تا از باب الفيل به مسجد كوفه آمد و مردم گرد او را گرفتند.

ابوعبيد صيرفي به سند خود از سائب، پدر عطاء، حديث كند كه روزي همچنان كه علي عليه السلام در منبر مسجد كوفه موعظه مي فرمود، مردي داخل شد و گفت: خالد بن عرفطه مرد

حضرت فرمود: نه به خدا نمرده، ناگهان مرد ديگري داخل شده، گفت: خالد بن عرفطه مرد! حضرت فرمود: نه به خدا نمرده است، در اين هنگام مرد ديگري وارد شد و گفت: يا اميرالمؤمنين خالد بن عرفطه مرد! حضرت فرمود: نمرده، و نخواهد مرد تا از اين مسجد و در مسجد يعني باب الفيل به دنبال پرچم گمراهي كه حبيب بن عمار آن را به دوش مي كشد وارد مسجد گردد. راوي گويد: در اين هنگام مردي از پاي منبر برخاست و گفت: اي اميرمؤمنان من حبيب بن عمار هستم و از شيعيان شمايم، حضرت فرمود همان است كه گفتم. و (اين مطلب گذشت تا روزي كه) خالد بن عرفطه در جلو معاويه به كوفه آمد و حبيب بن عمار پرچم او را به دوش كشيد.

مالك گويد: اعمش اين حديث را براي من نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب عطاء نمود - برايم حديث كرد كه از علي عليه السلام همين سخن را شنيده بود.

به هر صورت روايت كنند كه چون كار به صلح ميان امام حسن و معاويه به پايان رسيد، معاويه فردي را نزد قيس بن سعد فرستاد و او را به بيعت كردن با خويش دعوت كرد، پس قيس را كه مرد بلند قامتي بود آوردند، و با اينكه بر اسبي بلند سوار شده بود پاهايش به زمين كشيده مي شد، و قيس در صورتش هيچ مو نبود (و به اصطلاح كوسه بود) و او را خصي (خواجه - اخته) انصار مي گفتند. چون خواستند او را نزد معاويه برند گفت: من سوگند ياد كرده ام كه او را ديدار نكنم جز اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد، معاويه دستور داد نيزه يا شمشيري بياورند و ميان او و قيس بگذارند تا برطبق سوگندش رفتار كرده باشد.

احمد بن عيسي به سند خود از عبيده حديث كند كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد با چهار هزار نفر از بيعت معاويه سرباز زدند، و چون امام حسن بيعت كرد قيس را به نزد معاويه آوردند تا او نيز بيعت كند، و چنان كه ابومخنف روايت كرده رو به امام حسن نموده و گفت: من از بيعتي كه با شما كرده ام رها هستم؟ فرمود: آري، پس براي قيس كرسي و تختي گذاشتند و معاويه نيز روي مسند خويش نشست، و آنگاه معاويه بدو گفت: اي قيس بيعت مي كني؟ گفت: آري، ولي دست خود را روي زانو گذاشته و به طرف معاويه دراز نكرد، معاويه روي مسندي كه نشسته بود نيم خيز شد و سرپا نشست و خود را به سوي قيس دراز كرده به طوري كه دستش را به دست قيس ماليد (و بدين ترتيب خود را به بيعت با قيس راضي كرد) با اينكه قيس دستش را بلند نكرد.

اسماعيل بن عبدالرحمن گويد: پس از اينكه امام حسن كار خلافت را به معاويه واگذار كرد، معاويه از آن حضرت خواست براي مردم خطبه بخواند و پيش خود گمان مي كرد كه آن جناب در سخن گفتن مانده مي شود! پس آن جناب خطبه اي خواند و در آن خطبه چنين فرمود: جز اين نيست، خليفه آن كسي است كه از روي كتاب خدا و سنت پيامبرش صلي الله عليه و آله رفتار كند، و خليفه آن كس نيست كه به زور و ستم عمل كند، زيرا چنين پادشاهي است كه به سلطنتي رسيده و مدت كم از آن بهره مند شده، سپس آن منقطع گشته و بازخواست و كيفر آن به جاي مانده، سپس اين آيه شريفه را خواند و ندانم من شايد اين آزمايشي باشد براي شما و بهره اي باشد تا زماني [8] .

راوي گويد: (پس از اين جريانات) امام حسن عليه السلام به مدينه بازگشت و در آنجا رحل اقامت افكند، و در اين خلال معاويه خواست براي پسرش يزيد به وليعهدي خويش از مردم بيعت بگيرد ولي با بودن حسن بن علي و سعد بن ابي وقاص انجام اين كار برايش دشوار بود از اين رو درصدد برآمده، هر دو را مسموم ساخت و آن دو در اثر همان سم از دنيا رفتند.

مغيره در اين باره روايت كند كه معاويه نزد جعده، دختر اشعث بن قيس (كه عيال امام حسن عليه السلام بود)، فرستاد كه من به شرطي كه تو حسن بن علي را زهر دهي تو را به همسري پسرم يزيد درخواهم آورد و صد هزار دينار نيز پول نقد براي آن زن فرستاد او نيز پذيرفت و آن جناب را مسموم كرد، معاويه پول را فرستاد ولي به وعده ديگرش عمل نكرد و او را به همسري يزيد درنياورد، پس ‍ مردي از اولاد طلحه او را به زني بگرفت و از او داراي فرزند شد، و هرگاه ميان آن فرزندان و ساير قبايل نزاع و برخورد مي شد آنها را سرزنش كرده و به ايشان مي گفتند: اي فرزند زني كه شوهر خود را زهر خورانيد.

ابوبكر بن حفص گويد: حسن بن علي و سعد بن ابي وقاص پس از اينكه ده سال از خلافت معاويه گذشت به فاصله چند روز از دنيا رفتند، و مردم معتقد بودند كه هر دو را معاويه مسموم كرد.

ابن سيرين از يكي از غلامان امام حسين عليه السلام نقل مي كند و نيز عمر بن اسحاق گويد: كه من در خدمت حسن و حسين عليه السلام در خانه بودم، پس حضرت حسن براي تطهير به بيت الخلا رفت و چون بيرون آمد گفت: بارها به من زهر خوراندند ولي هرگز مانند اين بار نبود، چون پاره اي از جگرم بيرون ريخت و با چوبي كه همراه داشتم آن را بررسي كردم و (ديدم جگرم است) حسين گفت: چه كس تو را زهر خورانيد؟ فرمود: از آن كس چه مي خواهي؟ آيا مي خواهي او را بكشي؟ اگر او همان كس باشد كه من مي دانم خشم خدا بر او بيش از تو خواهد بود، و اگر آن كس نباشد، پس من دوست ندارم بي گناهي به خاطر من گرفتار شود!

و امام حسن را در كنار قبر مادرش، فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله در بقيع در مقبره بني نبيه دفن كردند، و خود آن جناب وصيت كرده بود كه در كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله او را دفن كنند ولي مروان بن حكم كه فرماندار مدينه بود، از اين كار جلوگيري كرد و بني اميه براي جلوگيري از اين كار لباس جنگ پوشيده همراه مروان آمدند، و مروان براي تحريك بني اميه مي گفت: چه بسا جنگي كه بهتر از آسايش و غنودن در خوشي است آيا عثمان در دورترين جاي بقيع دفن شود ولي حسن در خانه پيغمبر به خاك سپرده شود؟ به خدا تا من شمشير در دست دارم اين كار هرگز نخواهد شد، و نزديك بود فتنه اي برپا شود، حسين عليه السلام نيز اصرار داشت او را كنار قبر پيغمبر دفن كند تا اينكه عبدالله بن جعفر بدو گفت: به حق خودم تو را سوگند مي دهم كه شما سخني نگوييد و بدين ترتيب آن جناب را به قبرستان بقيع بردند و در آنجا دفن كردند، و مروان بن حكم نيز پي كار خويش رفت. [9] .

زبير و ديگران روايت كرده اند كه حسن بن علي به نزد عايشه فرستاد و از او براي دفن در كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله اذن طلبيد. وي اجازه داد و گفت: جاي يك قبر نيز بيشتر نمانده، همين كه بني اميه از جريان مطلع شدند (با اين كار مخالفت كرده) لباس جنگ پوشيدند، بني هاشم نيز براي جنگ با آنها آماده شدند. بني اميه مي گفتند: به خدا هرگز حسن نبايد با پيغمبر دفن شود! چون اين خبر به گوش آن حضرت رسيد، كسي را به نزد بني هاشم فرستاد و به آنان پيغام داد: حال كه وضع چنين است ميل ندارم كه در آنجا دفن شوم، مرا در كنار قبر فاطمه دفن كنيد. پس آن حضرت را پهلوي مادرش فاطمه عليهاالسلام دفن كردند.

و طاهر بن زيد گويد: همين كه خواستند آن جناب را كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله دفن كنند عائشه بر استري سوار شد، و بني اميه يعني مروان بن حكم و ديگران را كه در مدينه سكونت داشتند تحريك كرده جنبش داد. و همان مروان بود كه مي گفتند: فيوما علي بغل و يوما علي جمل (يك روز بر استر و يك روز بر شتر) (اشاره بر جنگ جمل و سوار شدن عائشه بر شتر است.)

جوبرية بن اسماء گويد: چون امام حسن عليه السلام از دنيا رفت و جنازه اش را برداشتند، مروان بن حكم (فرماندار مدينه) سر تابوت را گرفته و مي برد، حسين عليه السلام بدو فرمود: آيا اكنون جناره اش را به دوش مي كشي در حالي كه به خدا سوگند همين تو بودي كه خون به دل او كردي و پيوسته از دست تو خون دل مي خورد؟ مروان گفت: من با كسي چنان مي كردم كه حلم و بردباريش با كوهها برابري داشت.

ابوحازم گويد: امام حسين عليه السلام سعيد بن عاص (كه سمت نيابت مروان بن حكم را داشت) براي نماز بر جنازه امام حسن عليه السلام جلو انداخت و به او فرمود: پيش بايست، و اگر اين كار سنت نبود من تو را پيش نمي انداختم. [10] .

عمر بن بشير گويد: به ابي اسحاق گفتم: چه زمان مردم خوار و زبون شدند (و بدبختي مردم از چه زماني شروع شد)؟ گفت: هنگامي كه حسن عليه السلام از دنيا رفت، و زياد بن ابيه را معاويه به خود بست (و گفت زياد پسر ابي سفيان و برادر من است) و بالنتيجه حجر بن عدي (آن مرد بزرگوار، به دست معاويه) كشته شد.

و اما در آنكه آن حضرت در هنگام وفات چند سال بود، اختلاف است.

از امام صادق عليه السلام روايت شده كه عمر آن حضرت هنگام وفات چهل و هشت سال بود. و نيز در روايت ديگري كه ابوبصير از آن حضرت روايت كرده چهل و شش سال از عمرش گذشته بوده.

محمد بن علي بن حمزه گويد: سلمان بن فتة در مرثيه امام حسن گفته است:



يا كذب الله من نعي حسنا

ليس لتكذب نعيه ثمن



كنت خليلي و كنت خالصتي

لكل حي من اهله سكن



اجول في الدار و الا اراك و في الدار

اناسي جوارهم غبن



بدلتهم منك ليت انهم

اضحوا و بيني و بينهم عدن



1. خدا كند خبر مرگ حسن دروغ باشد، ولي تكذيب اين خبر ناگوار هم سودي ندارد.

2. تو دوست بزرگوار و برگزيده من بودي و براي اهل هر قبيله مايه آرامش و دلخوشي بودي.

3. من اكنون گرد خانه به جستجوي تو مي گردم و تو را نمي يابم، بلكه به جاي تو مرداني را مي بينم كه همجواري آنها براي من جز مغبوني چيزي نيست.

4. به جاي تو آنهايي نصيب من گشتند، كه اي كاش ميان من و آنها كشور عدن (يا درياي عدن) فاصله بود (و من آنها را نمي ديدم). [11] .


پاورقي

[1] شوري، 23.

[2] اشعار فوق از جمله قصايد طولاني است که اعشي در مدح هوذة ابن علي حنفي گفته.

[3] اميه بن حرثان بن اسکر ليثي کناني از شعراي زمان جاهليت بوده که اسلام را نيز درک کرده و در طائف سکونت داشته و تا زمان عمر نيز زنده بوده و در سال 20 هجري مرگش فرارسيد، و او از قبيله بني جندع بود که آنان را بنوزبين و يا بنوزبينه نيز نامند، و طارق از قبيله خزاعة که از ازد و قحطانيه هستند بود، و ابن طارق در ميان قبيله بني جندع زندگي مي کرد، و هنگامي که جنگ بني المصطلق در مريسيع اتفاق افتاد، قبيله خزاعة و بني جندع هر دو مورد حمله مسلمانان واقع شده و اموالشان به غنيمت برده شد و چون طائفه خزاعة به هواخواهي رسول خدا صلي الله عليه و آله معروف بود و بني جندع طارق خزاعي را که در ميان ايشان زندگي کرد متهم کردند که او مسلمانان را به حمله و شبيخون زدن بر قبيله بني جندع راهنمايي کرده است و امية بن حرثان بن اسکر اشعار فوق را در همين باره گفته است که طارق نيز با دو شعري که ذکر شد بدو پاسخ داده.

و بني لحيان از هذيل بودند که در مجاورت قبيله بين جندع مي زيستند.

[4] زخرف، 44.

[5] اشاره به آيه 216 از سوره بقره است که خداوند مي فرمايد: مقرر شد بر شما جنگ و آن ناپسند شما است، و چه بسا ناخوش داريد چيزي را و آن خوب است براي شما. الخ.

[6] انفال 46.

[7] سعد بن عباده (پدر قيس) از رؤساي مردم مدينه و خزرج است و در تمام جنگها پرچمدار انصار بود و در جريان فتح مکه پرچمداري او داستاني است که در تواريخ به تفصيل نوشته اند و مرد بزرگ و کريمي بوده و به سخاوت و جود معروف بود و در اين باره داستانها دارد، و چنانکه ابن اثير در اسد الغابة روايت کند در تمام مدتي که رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه بود (يعني حدود ده سال) هر روزه طبق و ظرفي از غذا براي آن حضرت و خاندانش مي فرستاد، و گويند: در ميان دو قبيله اوس و خزرج کسي يافت و نوشت که تا چهار پشت همگي به سخاوت و کرم معروف بودند، جز قيس بن سعد بن عباده بن دليم (که هر يک از قيس و سعد و عباده و دليم از سخاوتمندان مشهورند) و سعد همان کسي بود که در جنگ احزاب هنگامي که رسول خدا صلي الله عليه و آله با او و سعد بن معاذ مشورت کرد که من مي خواهم کسي به نزد عيينة بن حصن و حارث بن عوف که از سرکردگان لشکر احزاب بودند) بفرستم و پيشنهاد صلح دهم به اين ترتيب که اينان دست از جنگ بردارند و هر ساله يک سوم ميوه شهر مدينه را به ايشان دهيم، سعد عرض کرد، يا رسول الله، اگر اين دستوري است که به ناچار بايد بپذيريم و از جانب خداي تعالي رسيده است گردن مي نهيم، والا اگر مشورت مي کنيد ما آن را نمي پذيريم زيرا آن زمان که ما مشرک بوديم و ايمان نياورده بوديم هرگز تن به چنين خواري نداده ايم، اکنون که به برکت شما خداوند ما را هدايت فرموده و عزت داده است بدين خواري تن درندهيم!

پس از اينکه رسول خدا صلي الله عليه و آله رحلت فرموده سعد بن عباده از کساني بود که با اينکه در سقيفه حاضر بود با ابوبکر بيعت نکرد و مطابق گفته بيشتر مورخين، خودش مدعي خلافت بود و انتظار داشت مردم با او بيعت کنند ولي کار بر وفق مراد او نشد و با ابوبکر بيعت کردند، ولي چنان که از صدوق نقل شده او خلافت را براي خودش نمي خواست بلکه درصدد بود تا مردم را به سوي علي عليه السلام متوجه سازد. و در اين باره در تنقيح المقال حديثي نيز از محمد بن جرير طبري نقل شده، گرچه حديث مزبور با حديث ديگري که از روضة الصفاء نقل مي کنند منافات دارد، و به هر صورت سعد ابن عباده با ابوبکر بيعت نکرد و از مدينه خارج شد و به سوي شام رفت در حوران (جايي است که سر راه دمشق قرار دارد) رحل اقامت افکند، و در آنجا در سال پانزدهم هجري به وسيله تيري که به او اصابت کرد از دنيا رفت، و سبب مرگ او را چنين نوشته اند که عمر بن خطاب محمد بن مسلمة انصاري و خالد بن وليد را به حوران فرستاد که به هر وسيله شده او را بکشند، آن دو تن بدانجا رفته بودند و هر کدام تيري به سوي او انداختند و او را کشتند، و براي اينکه اين جنايت را بپوشند شايع کردند که سعد بن عباده چون سر پا بول کرد جنيان او را با تير زدند، و در اين باره نيز شعري از جنيان نقل کنند که گفتند:



نحن قتلنا سد الخزرج سعد بن عبادة

ورميناه بسهمين قلم تخط فؤاده



که خلاصه معناي آن چنين است که ما سعد بن عباده را به وسيله دو چوبه تير که بر او زديم به قتل رسانيديم، در صورتي که بخاري در کتاب صحيح سرپا بول کردن را يکي از سنتهاي نبوي مي داند؛ معروف است که مي گويد: دروغگو کم حافظه هم مي شود، و يکي از انصار مدينه يک رباعي در اين باره گفته که خالي از لطف نيست، او گويد:



يقولون سعد شقت الجن بطنه

لا ربما حققت فعلک بالغدر



و ما ذنب سعد انه بال قائما

ولکن سعدا لم يبايع ابابکر



و خلاصه معنا اينکه گناه سعد اين نبود که سرپا بول کرد بلکه گناهش همان بود که با ابوبکر بيعت نکرد! و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه نقل مي کند که مردي سني مذهب به يک نفر شيعي گفت: چرا علي بن ابيطالب با آن همه سوابق درخشان و رواياتي که درباره اش رسيده بود حق خويش را مطالبه نکرد و خانه نشيني را اختيار کرد؟ مرد شيعي گفت: ترسيد مبادا جنيان او را با تير بزنند! اين بود شمه اي از ترجمه سعد.

و اما فرزندش قيس در شجاعت و سخاوت مشهور و به دوستي و علاقه نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام و فرزندان گراميش معروف است. و از همين نامه اي که ميان او و معاويه ردوبدل شده شدت عداوتش با معاويه و بني اميه، و استقامتش در دوستي امام حسن عليه السلام ظاهر گردد، و همچنان که سوگند خورده بود با معاويه بيعت نکرد تا بالاخره حضرت هم به او امر فرمود بيعت کند، و چنان که ابن ابي الحديد نقل کرده است عرض کرد: من سوگند ياد کرده ام که بدون نيزه يا شمشير که در ميان ما باشد معاويه را ديدار نکنم، و براي اين سوگندي که خورده بود ناچار شدند نيزه اي و شمشيري آوردند و در ميان او و معاويه گذاشتند و بدين ترتيب با معاويه بيعت نمود و چنان که مؤلف نيز پس از اين بدان اشاره خواهد کرد و به هر صورت او از بزرگان شيعه و اميرالمؤمنين علي عليه السلام او را به امارت مصر منصوب فرمود و در جنگ صفين رشادتها کرد و با نعمان بن بشير که در لشکر معاويه بود سخناني دارد که نقل آن به طول مي انجامد، و هم اوست که در جنگ صفين گفت:



هذا اللواء الذي کنا نحف به

مع النبي و جبريل لنا مدد



ما ضر من کانت الانصار عيبته

ان لا يکون لهم من غيرهم احد



قوم اذا حاريوا طالتاکفهم

بلمشريفيه حتي يفتح البلد



و چنان که ابن اثير در اسدالغابة گويد: از اينها گذشته افتخار خدمتگزاري و صحبت رسول خدا صلي الله عليه و آله را نيز داشته و رواياتي از آن حضرت صلي الله عليه و آله نقل کرده است که از آن جمله است حديثي که در مدح فارسي زبانان از رسول خدا صلي الله عليه و آله معروف است که فرمود: اگر علم و دانش به ثريا آويزان و معلق بازگردد باز هم گروهي از مردم پارسي زبان خود را بدان خواهند رسانيد.

و بالجمله او پس از بيعت با معاويه به مدينه بازگشت و در آنجا بماند تا در سال پنجاه و نه و يا شصت هجري در مدينه از دنيا رفت رحمة الله عليه.

قيس بن سعد رحمة الله عليه در پاسخش نوشت:

اما بعد، فانما انت وثن بن وثن بن هذه الاوثان - الخ اي آنکه بتي و پسر بتي از اين بتها هستي و جز اين نبود که تو به ناچاري و کراهت در ديانت به اسلام درآمدي و از روي ترس بدان گردن نهادي و دوباره به ميل خود دانسته از دين خارج شدي، و خداوند براي تو در اين دين بهره اي نگذاشت! از قديم مسلمان نبودي و نفاق تو تازگي ندارد، همواره با خدا و رسولش دشمن بودي، و در ميان احزاب مشرکين مقام و منزلتي داشتي، پس تو همان دشمن خدا و رسول و بندگان مؤمن خداوندي! باري تو پدر مرا به بدي ياري کردي! به خدا سوگند پدر من به کمان خود زه زد، و به نشان خويش تير افکند، ولي کسي براي او شر برانگيخت - که تو به گرد او نخواهي رسيد، و به پايه و مقامش دست نخواهي يافت - و خود کاري نابه جا و نادرست و غيرمرغوب بود (يعني خلافت ابي بکر) و چنين پنداشتي که من يهودي و پسر يهودي هستم ولي تو خود بهتر مي داني و مردم نيز خوب مي دانند؟ من و پدرم از انصار و ياران دين بوديم همان ديني که تو از آن بيرون رفتي، و ما از دشمنان آن دين و آيين بوديم که تو در آن داخل شده و به سويش رفتي (يعني شرک والسلام.

همين که معاويه اين را خواند به خشم آمد و خواست پاسخي براي آن بنويسد عمرو بن عاص او را از اين کار بازداشته و به او گفت: دست نگه دار زيرا اگر پاسخش بنويسي بدتر از اين جواب خواهد داد، معاويه که اين سخن را شنيد از پاسخ او صرفنظر کرد.

رواي گويد: معاويه عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمرة را براي قرارداد صلح به نزد امام حسن فرستاد. آن دو نزد آن حضرت آمده پيشنهاد صلح دادند و او را از جنگ برحذر داشته و آنچه شرط کرده بود متعهد شدند و پذيرفتند که هيچ يک از مردم را به گذشته شان مؤاخذه نکنند، و هيچ يک از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام را نيازارند و نام آن حضرت را جز به نيکي نبرند. و امام حسن عليه السلام نيز شرايط ديگري گذاشت. و بدين ترتيب صلح را پذيرفت.

قيس بن سعد (پس از اين جريان به همراه لشکري که همراهش بود به کوفه بازگشت و امام حسن نيز به کوفه آمد، معاويه نيز بدان سو رهسپار شد و (چون امام عليه السلام به کوفه آمد) بزرگان شيعه و اصحاب اميرالمؤمنين به نزدش جمع شدند و او را سرزنش مي کردند و از ناراحتي که از جريان مصالحه آن جناب داشتند (برخي از آنها) گريه مي کردند.

ابوعبيد و ديگران به سند خود از سفيان بن ابي ليلي برايم حديث کردند که گفت: پس از اينکه امام حسن با معاويه بيعت کرد **زيرنويس=مصحح گويد: لفظ بيعت در اينجا غلط و محرف است و حضرت مجتبي با معاويه قرارداد صلح بست و بيعت غير از صلح است. و اهل تحقيق به خوبي مي دانند که لفظ بيعت در تواريخ از جمله کلمات محرفه است و ائمه ما هيچکدام با خليفه زمان خود بيعت نکردند نه اميرمؤمنان و نه فرزندانش و همه فرياد حسين عليه السلام اين بود که مرا از بيعت با خليفه معاف داريد، و آنها به زور مي خواستند بيعت بگيرند تا کار بدانجا کشيد، و بيعت اميرالمؤمنين عليه السلام هم مانند بيعت قيس بن سعد که بعدا خواهد آمد، صورت سازي بيش نبود، و بيعت اول در حقيقت اولي الامر شناختن و تصديق کردن طرف راست است در اولي الامر. و اين از خاندان عصمت معقول نيست، آن را که خدا تعيين نکرده اولي الامر شناسند. چنان که همين جا در صلح نامه قيد شده بود که معاويه حق ندارد خود را اميرالمؤمنين بخواند.

[8] انبياء 11.

[9] مطابق آنچه کليني و شيخ مفيد روايت کرده اند. حضرت امام حسن عليه السلام هنگام وفات به برادرش امام حسين عليه السلام وصيت فرمود: که چون من از دنيا رفتم مرا براي اينکه با جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله ديدار تازه اي کنم به نزد قبر او ببر و سپس به نزد قبر مادرم فاطمه يا جده ام فاطمه بنت اسد ببر و در آنجا به خاک بسپار. و مطابق حديثي که شيخ طوسي و سيد مرتضي و ديگران روايت کرده اند آن جناب وصيت کرد که مرا براي دفن در کنار پيغمبر صلي الله عليه و آله به روضه آن بزرگوار ببر پس اگر عايشه و ديگران مانع شدند مرا همانجا دفن کنيد، و آگر آنها مانع شدند ترا سوگند مي دهم مبادا راضي شوي براي اين کار به مقدار شاخ حجامتي در پاي جنازه من خون ريخته شود، مرا بازگردانيد و در بقيع دفن کنيد، و هنگامي که مروان بن حکم و عائشه و بني اميه براي جلوگيري از اين کار آمدند، امام حسين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اگر نبود که برادرم وصيت کرده خوني پاي جنازه اش ريخته نشود هر آينه مي ديديد چگونه ما را در همين جا دفن مي کرديم، و شما ناتوانتر از اين بوديد که بتوانيد از اين کار جلوگيري کنيد.

و به هر صورت آنچه مؤلف در اينجا نقل کرده است که حسين عليه السلام اصرار داشت آن حضرت را در روضه پيغمبر دفن کند و مروان نيز مانع مي شد تا عبدالله بن جعفر تقاضاي دفن در بقيع را نمود، و همچنين مطلبي را که پس از اين نقل مي کند که امام حسن عليه السلام به نزد عايشه فرستاد و او براي دفن در روضه رسول خدا اذن طلبيد، در هيچ يک از احاديث شيعه نظري براي آن ديده نشده است والله العالم.

[10] اين حديثي است که در ساير احاديث شيعه ديده نشده و با معتقدات شيعه نيز که بر جنازه امام، جز امام پس از او کسي نماز نمي خواند، موافقت ندارد، و تقيه اي هم در کار نبود که آن را حمل بر تقيه کنيم والله علم.

[11] راجع به حضرت مجتبي عليه السلام اخباري از طريق خاصه و عامه در کتب حديث و تاريخ نقل شده که آن حضرت در مدت زندگاني خويش زنان بسيار تزويج کرده و آنها را طلاق داده است و تعداد آنها در بعضي روايات 300 زن مطلقه و در برخي 250 و در پاره اي 90 و در بعضي 70 و در يک روايت 50 زن ذکر شده است.

اما تمامي اين اقوال به 3 نفر منتهي مي شود: 1. محمد بن علي بن عطيه مکي، 2. ابوالحسن علي بن محمد بن مدائني 3. منصور دوانقي.

تعداد 250 يا 300 زن مطلقه را ابن شهر آشوب از قوت القلوب محمد بن علي بن عطيه نقل مي کند، اما لازم به تذکر است که وي در کتاب خود قوت القلوب احاديثي نقل کرده که عموما پايه و اساس ندارد، ابن کثير در البدايه، ج 11،ص 319، و ابن حجر در لسان الميزان، ج 5، ص 300، ابن جوزي در المنتظم، ج 7، ص 190 و ابن اثير در باب الانساب، ج 3، ص 174 و محدث قمي در الکني و الالقاب، و ديگران جملگي در تضعيف وي سخناني گفته اند، مثلا مي گويند انه ذکر في کتابه قوته القلوب حديث لا اصل لها پس هيچ گونه اعتماد به قول او نيست و نمي توان امري بدان خرافي را نسبت به حضرت مجتبي ارواحنا له الفدا از وي قبول کرد.

و اما ابوالحسن مدائني، ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، ج 4، ص 8 از وي نقل کرده که حسن بن علي تا 70 زن را به حباله نکاح خويش درآورده بود و سپس طلاق داد، بايد دانست که مدائني از هواداران بني اميه است و اشعاري در مدح ايشان بالخصوص معاويه نقل مي کند و ارباب جرح و تعديل درباره او بسيار کم دارد و از عوانة بن حم عثماني که وضع اخبار بر عليه بني اميه است، نقل مي کند. براي مزيد اطلاع به ميزان الاعتدال، ذهبي، ج 3، ص 153، و لسان الميزان عقلاني، ج 4، ص252، معجم الادباء ياقوت حموي، ج 14، ص 124 مراجعه فرماييد.

و اما عداوت منصور دوانيقي با اهل بيت عليه السلام و علويين و افتراهاي او به سادات آل علي محتاج به نقل نيست و وي چنان که در مروج الذهب، ج 1، ص190، طبع بولاق ذکر شده، هنگامي که عبدالله بن حسن را دستگير کردند، خطبه اي خواند و علي بن ابيطالب و اولادش را مورد طعن قرار داد تا اينکه راجع به حضرت مجتبي مطالبي ناروا گفت و در آخر گفت: و اقبل علي النساء يتزوج اليوم واحدة و يطلق اخري فلم يزل کذلک حتي مات علي فراشه

و در کافي در دو روايت ذکري از کثرت طلاق حضرت مجتبي شده که يکي از راويان آن يحيي بن علاء، قاضي منصور دوانيقي بوده است، چنان که علماي رجال در ذيل ترجمه جعفر بن يحيي تصريح کرده اند. و ديگري از عبدالله بن سنان است که وي قاضي و خازن منصور و مهدي و هادي و رشيد بوده و از اين جهت به قول آنان در اين موضوع اعتماد نمي توان کرد، هر چند گفتار خود را نسبت به امام صادق عليه السلام مي دهند. و ممکن است که براي همگامي با منصور از روي تقيه گفته باشند يا اشتباه کرده و ابوجعفر منصور را به جعفر بن محمد تبديل و به ابي عبدالله تعبير نموده اند. و نيز شبلنجي که در نورالابصار گويد: حضرت مجتبي 90 زن مطلقه داشته. وي از علماي اوايل قرن 14 است و اين گفتار را بدون سند ذکر کرده و معلوم نيست از کجا گرفته است.

ولي ابن شهر آشوب خود از قوت القلوب نقل مي کند، و هر کسي را عقلي سالم و معرفتي به مقام امام باشد داند که اين گونه مطالب به جز افتراهاي بني عباس بر اهل بيت عصمت چيزي نيست. (علي اکبر غفاري).