بازگشت

جريان شهادت آن حضرت و سبب آن (فاجعه جانگداز)


عبدالرحمن بن عبيدالله از گروهي روايت كرده و نيز اشناني و طبري و ابومخنف و ديگران روايت كرده اند: كه سه تن از خوارج در مكه انجمن كردند و راجه به اين كار مسلمانان به مذاكره پرداختند [1] و كردار و رفتار آنان را زشت شمرده و بر آنها عيب گرفتند، و همچنين سخن از كشتگان نهروان به ميان آورده و بر آنها افسوس خوردند. تا اينكه يكي از آنها گفت: خوب است ما خود را به خدا فروخته و جان در كف نهاده به سراغ فرمانروايان گمراه و زمامداران فعلي مسلمانان برويم، و كمين كرده ناگهان آنان را غافلگير نموده و بكشيم و مردم از دستشان آسوده سازيم، و نيز انتقام خون برادران شهيد خود را كه در نهروان كشته شده اند از آنها بگيريم!

براساس همين پيشنهاد با يكديگر قرار داد بسته كه پس از گذشتن موسم حج به دنبال انجام آن بروند، پس ‍ عبدالرحمان ملجم - لعنة الله - گفت: كشتن علي به عهده من! ديگري گفت: كشتن معاويه نيز به عهده من، سومي گفت: من هم كشتن عمرو ابن عاص را به عهده مي گيرم.

آن سه نفر عهد بستند و با همديگر قرار گذاشتند كه اين كار را انجام دهند و هيچ كدام از آنچه به عهده گرفته سرپيچي نكند، و كشتن آن كس را كه به عهده گرفته است انجام دهد، و براي اين كار شبي را از ماه مبارك رمضان معين كردند، يعني همان شبي كه ابن ملجم به علي عليه السلام ضربت زد.

ابومخنف گويد: كه آن دو مرد ديگر يكي برك بن عبدالله تميمي بود كه كشتن معاويه را به عهده گرفت، و ديگري - كه كشتن عمرو بن عاص را پذيرفت - عمرو بن بكر تميمي بود.

اما ضارب معاويه همين كه او را ديد شمشيري بر او زد، و اين ضربه به ران معاويه اصابت نمود. و آن مرد را گرفتند و براي معاويه طبيبي آوردند. اسماعيل بن راشد گويد: همين كه طبيب نگاهش بدان زخم افتاد گفت: اين شمشير زهردار بوده، و اكنون معالجه تو دو راه دارد، يا بايد آهني را با آتش داغ كرده و در اين زخم بگذارم تا خوب شود و يا دارويي خوراكي به تو بدهم، كه با آن معالجه خواهي شد ولي نسل تو منقطع خواهد گشت؟ معاويه گفت: من طاقت معالجه با آتش و آهن داغ را ندارم، و با وجود يزيد و عبدالله از انقطاع نسل بيمناك نيستم و اين دو براي روشني چشمم كافي هستند. طبيب مزبور به وسيله داروي خوراكي به معالجه او پرداخت، زخم او را بدان وسيله التيام بخشيد، ولي پس از آن داراي فرزند نشد.

برك بن عبدالله كه ضارب او بود به او گفت: بشارت و مژده اي برايت دارم! معاويه گفت: چيست؟ او جريان رفقاي خود را به او خبر داده و گفت: علي نيز در اين شب روي قراردادي كه ما با يكديگر بسته ايم كشته خواهد شد. اكنون مرا به زندان افكن تا اگر علي كشته شد آنگاه تو خود هر چه مي خواهي درباره من دستور ده و حكم كن، و اگر كشته نشد من با تو به هر نحو كه خواهي پيمان خواهم بست كه به كوفه روم و او را بكشم و دوباره به نزد تو بازگردم و دستم را در دست تو گذارده و خود را تسليم نمايم، تا آنچه خواهي درباره من دستور دهي؟ معاويه كه چنين گفتاري را از او شنيد او را نزد خود زنداني كرد و چون خبر كشته شدن علي را شنيد او را آزاد كرد، ولي راويان ديگر (غير از اسماعيل بن راشد) گفته اند كه: معاويه در همان دم (كه او را گرفتند) او را كشت و زنده اش نگذاشت.

و اما آن كس كه مأمور قتل عمرو بن عاص بود در همان شب موعود به دنبال عمرو بن عاص رفت، ولي او به واسطه كسالتي كه عارضش شده بود، آن شب را به مداوا پرداخته بود و ديگري را به جاي خود براي نماز جماعت به مسجد فرستاد كه نامش خارجة بن ابي حبيبة و از قبيله بني عامر بود، خارجة به نماز رفت، و عمرو بن بكر (نيز كه كشتن عمرو بن عاص را به عهده گرفته بود بدون اينكه اطلاعي از كسالت عمرو بن عاص و نيامدن او به مسجد داشته باشد، به گمان اينكه آن مرد عمرو بن عاص است) بر او حمله كرد و با شمشير او را از پاي درآورد، ضارب را بگرفتند و به نزد عمروعاص آوردند، او نيز فورا (دستور قتلش را صادر كرده) او را بكشت، و فرداي آن شب به عيادت خارجة رفت، و خارجة كه در آن حال مشغول جان كندن بود به عمرو بن عاص گفت: به خدا سوگند منظور اين مرد از اين ضربتي كه به من زد جز تو ديگري نبود؟ و قصد كشتن مرا نداشت؟ عمرو بن عاص گفت: آري ولي خدا قصد كشتن خارجة را فرموده بود.

و به هر صورت ابن ملجم - لعنة الله - همان طور كه ابي طفيل حديث كرده بود، همان كسي بود كه چون علي عليه السلام مردم را در آغاز براي گرفتن بيعت گرد آورد، همين عبدالرحمان ابن ملجم پيش آمد كه با آن جناب بيعت كند، حضرت دو بار يا سه بار او را برگردانده و بيعتش را نپذيرفت، سپس به او فرمود: چه چيز از شقي ترين امت جلوگيري كرده، سوگند به آن خدايي كه جانم به دست اوست هر آينه اين محاسن را از خون اين سرم خضاب خواهد كرد، سپس اين شعر را خواند:



اشدد حيازيمك للموت

فان الموت لا قيك



و لا تجزع من الموت

ذا حل بواديك



و مطابق نقل ديگري علي عليه السلام به مردم جايزه و عطايي مي داد و همين كه نوبت به ابن ملجم رسيد فرمود:

اريد حباءه و يريد قتلي عذيرك من خليلك من مراد

من زندگي (يا عطاي) او را خواهانم ولي او اراده كشتن مرا دارد، عذر خود يا عذرپذير خود را نسبت به دوست مرادي خود بياور. [2] .

ابومخنف از ابي زهير عبسي روايت كرده كه گفت: ابن ملجم كه از قبيله مراد و در زمره طائفه كنده بود، پس از آن قراري كه با آن دو نفر در مكه گذاشت به كوفه آمد و در آنجا به ديدار دوستان خود كه از خوارج بودند، رفت ولي از ترس آنكه مبادا مطلب فاش شود، قصد خويش را به آنان نگفت و با اينكه آنان رفقاي خود او بودند از موضوع آن تصميمي كه سه نفري در مكه براي كشتن زمامداران مسلمين گرفته بودند آنان را آگاه نساخت، تا اينكه روزي به ديدن مردي از هم مسلكان خود از خوارج كه از قبيله تيم رباب بود، رفت، و در نزد او با قطام دختر اخضر بن شجنة كه او نيز از همان قبيله تيم رباب بود برخورد نمود، و اين زن كسي بود كه پدر و برادرش را علي در جنگ نهروان كشته بود و يكي از زيباترين زنان آن زمان بود، همين كه ابن ملجم چشمش به آن زن افتاد دل از دست بداد و فريفته زيبايي او گرديد و درباره آن زن به تحقيق و پرسش پرداخته و پس از اينكه او را شناخت از او خواستگاري كرد. قطام گفت: مهريه به من چه خواهي داد؟ ابن ملجم گفت: هر چه خواهي تعيين كن. قطام گفت: سه هزار درهم پول، و يك كنيز و يك غلام، و كشتن علي بن ابيطالب. ابن ملجم گفت: آنچه خواهي از پول و كنيز و غلام مي دهم، ولي به چه وسيله مي توانم علي را بكشم و به او دست يابم؟ قطام گفت: او را غافلگير كن و در كمين او نشسته ناگهان به او حمله كن، پس اگر او را كشتي دل مرا شفا داده و به وصل من كامياب خواهي شد، و اگر در اين راه كشته شدي آنچه در قيامت بدان خواهي رسيد براي تو بهتر از دنياست. ابن ملجم گفت: آگاه باش به خدا سوگند من با اينكه از اين شهر گريزان بوده، و خوش ‍ نداشتم در آن باشم، و با مردم آن مأنوس شوم، بدان كه جز براي همين كار بدينجا نيامده ام، و از اين رو خواسته تو را نيز انجام خواهم داد، قطام گفت: حال كه چنين است من نيز كساني را براي ياري و كمك دادن به تو فراهم خواهم كرد، و به همين منظور كسي را به نزد وردان بن مجالد كه از همان قبيله تيم رباب بود، فرستاد و جريان را به اطلاع او رسانيده و از او خواست كه ابن ملجم را در انجام اين كار كمك كند، او نيز پذيرفت. از آن سو خود ابن ملجم نيز از نزد قطام بيرون رفت و به نزد مردي از قبيله اشجع كه نامش شبب بن بجرة و از دشمنان علي بن ابيطالب عليه السلام و از خوارج بود برفت و بدو گفت: اي شبيب آيا دوست داري شرف و سعادت دنيا و آخرت را به دست آوري؟ گفت: چگونه؟ ابن ملجم گفت: مرا در كشتن علي بن ابيطالب مساعدت نما؟ شبيب بن بجرة گفت: اي پسر ملجم مادر به عزايت بگريد، انديشه كار هولناك و دشواري به سر پرورانده اي! چگونه به اين آرزو دست يابي؟ ابن ملجم گفت: در مسجد بزرگ كوفه سر راهش كمين مي كنيم و چون براي نماز صبح به مسجد درآيد او را غافلگير كرده، مي كشيم! و با كشتن او دلهاي خويش را شفا داده و انتقام خونهاي خود را از گرفته ايم؟! و در اين باره چندان با شبيب سخن گفت تا او را با خود همراه ساخته و پذيرفت، و به همراه ابن ملجم به راه افتاد به نزد قطام كه در مسجد كوفه اعتكاف كرده و خيمه زده بود و در آن خيمه به سر مي برد، آمدند و بدو گفتند: ما براي كشتن علي بن ابيطالب رأي خود را يكي كرده و تصميم گرفته ايم.

قطام گفت: هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد در همين جا به نزد من آييد تا من نيز به هر نحو كه توانم شما را در اين كار ياري دهم، آن دو از نزد قطام بازگشته و چند روزي صبر كردند تا مطابق آنچه ابومخنف گويد: و به صحت نزديك تر است: در شب جمعه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجري، و مطابق روايت ابوعبدالرحمن سلمي شب هفدهم به نزد قطام آمدند، پس ابن ملجم به قطام گفت: امشب همان شبي است كه من با دو نفر همدستان و دوستان خود عهد بستم كه هر كدام يكي از سه نفر: معاويه و عمرو بن عاص، و علي عليه السلام را بكشيم، و براي انجام آن از هم جدا شده ايم؟! قطام چند قطعه پارچه حرير خواست، و با آن پارچه هاي آويخته به راه افتادند، و آمدند تا در مسجد كوفه دري كه اميرالمؤمنين براي نماز از آن در به مسجد مي آمد، نشستند.

ابومخنف از اسود و اجلح (دو تن از راويان حديث) نقل كرده كه ابن ملجم در آن شب به نزد اشعث بن قيس كه در يكي از گوشه هاي مسجد بود، آمده با او درباره نقشه شومي كه داشت به مذاكره پرداخت. حجر بن عدي - يكي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام كه در نزديك آنان بود - شنيد كه اشعث بن ابن ملجم مي گويد: در كاري كه انديشه انجام را داري شتاب كن كه اگر روشني سپيده دميد، مانع انجام آن مي شود! حجر بن عدي - كه به نقشه آنان پي برد بيتابانه - گفت: گمان كردي كه به او دست يافته و او را كشتي؟ اين سخن را گفت و سراسيمه از مسجد بيرون دويده مركب خويش را زين كرد كه خود را به علي عليه السلام برساند و او را از سؤقصد ابن ملجم و همدستانش آگاه كند ولي تصادفا علي عليه السلام از راه ديگر وارد مسجد شد و ابن ملجم ضربت را بر علي عليه السلام وارد ساخت و هنگامي حجر رسيد كه مردم مي گفتند: اميرالمؤمنين كشته شد!

و اما انحرافي كه اشعث بن قيس نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام داشت عللي دارد كه اگر بخواهيم بيان داريم شرحش طولاني مي شود، از آن جمله است داستاني كه موسي بن ابي النعمان روايت كرده روزي اشعث بن قيس ‍ در خانه علي عليه السلام آمده اجازه ملاقات خواست، قنبر اعلام كرد حضرت او را اجازه نداد، اشعث مشت بر دهان و بيني قنبر زده، بيني او را خون آلود كرد، علي عليه السلام كه از جريان مطلع شد بيرون آمد فرمود: اي اشعث مرا با تو چه كار؟ به خدا سوگند هنگامي كه با آن بنده ثقيف (مقصود حجاج بن يوسف ثقفي است) سر و كارت بيفتد، موهاي تنت برمي خيزد! عرض شد: اي اميرالمؤمنين بنده ثقيف كيست؟ فرمود: كسي است كه بر سر مردم فروشود، و هيچ خانواده اي نماند جز اينكه از ناحيه او خواري و ذلتي بيند! عرض شد اي اميرالمؤمنين چند سال فرمانروايي كند؟ و چه اندازه در جهان بماند؟ فرمود: اگر برسد بيست سال!

امام صادق عليه السلام از يكي از زنان بني هاشم روايت فرموده كه آن زن گفت: روزي اشعث بن قيس به نزد علي عليه السلام آمد، آن حضرت با او تندي كرد، اشعث حضرت را به قتل و ترور غافلگير كردن تهديد كرد! امام عليه السلام فرمود: اباالقتل تهددني، فوالله ما ابالي وقعت علي الموت او وقع الموت علي (مرا به مرگ تهديد مي كني؟به خدا سوگند من باك ندارم از اينكه خود به سوي مرگ روم يا مرگ به نزد من آيد). [3] .



و به هر صورت در مورد جريان شهادت اميرالمؤمنين ابومخنف از عبدالله ازدي حديث كند كه گفت: در شب مزبور (يعني شب ضربت خوردن علي عليه السلام) من نيز در مسجد بزرگ كوفه با مردم ديگر كه معمولا از اول ماه رمضان تا به آخر در آنجا به نماز و عبادت سرگرم بودند، مشغول نماز بودم، مردمي را نيز در مسجد مشاهده كردم كه يكسره به نماز مشغول بودند و همچنان در قيام و قعود و ركوع و سجود بودند، و در همين هنگام علي عليه السلام براي نماز فجر درآمد و به صداي بلند مي فرمود: الصلاة، الصلاة. هنوز صداي آن حضرت به آخر نرسيده بود كه برق شمشيري را ديدم و شنيدم كسي فرياد مي زند: لا حكم الا لله از آن خداست حكم نه از آن تو و پيروانت! و به دنبالش شمشير برق زد، و صداي علي عليه السلام را شنيدم كه فرمود: لا يفوتنكم الرجل (اين مرد از چنگ شما فرار نكند).

و مطابق روايت اسماعيل بن راشد و ابوعبدالرحمان سلمي، در آغاز شبيب بن بجرة ضربتي بر آن حضرت زد ولي شمشيرش به خطا رفت و به طاق گرفت، و پس از وي ابن ملجم ضربتي بر آن بزرگوار زد كه به فرق سر آن حضرت وارد شد. عبدالله بن محمد ازدي گويد: در اين هنگام مردم از هر سو او را احاطه كرده تا او را دستگير كردند.

ابومخنف گويد: قبيله همدان عقيده دارند كه دستگير كننده او مردي از قبيله ايشان بود كه كنيه اش ابوادماء و از طايفه مرهبه بوده است.

و يزيد بن ابي زياد گويد: مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب او را دستگير كرد، بدين ترتيب كه ابتدا پارچه بزرگي بر سرش افكند، و او را كه ديگر نمي توانست جلوي پاي خود را ببيند به زمين انداخته شمشير را از دستش گرفت و به نزد مردم آمد.

و اما شبيب بن بجرة (كه شمشيرش كارگر نشده بود) از مسجد گريخت، مردي او را تعقيب كرد دستگيرش نمود و وي را به زمين زده روي سينه اش نشست و شمشيرش را از دستش بيرون آورد، خواست با همين شمشير او را بكشد كه ديد مردم به طرفش مي آيند، ترسيد مبادا مردم ندانسته او را به جاي شبيب بكشند، و روي شتابي كه مردم در دستگيري ضارب دارند سخن او را در اظهار بي گناهي خود نشنوند، از اين رو پيش از آنكه مردم برسند از روي سينه شبيب برخاست و او را رها كرد، شمشير را نيز از دستش به روي زمين افكند. شبيب همچنان فرار كرد تا به خانه خويش درآمد، پسرعمويي داشت كه در همان حال سررسيد و مشاهده كرد شبيب پارچه حريري را از سينه اش باز مي كند! بدو گفت: اين چيست؟ و براي چه آن را به سينه ات بسته بودي، شايد تو اميرالمؤمنين را كشته اي؟ شبيب خواست بگويد: نه، گفت: آري، پسرعمويش بيرون رفته و شمشير خود را برگرفت و بر شبيب درآمده و او را بكشت.

عبدالله بن محمد ازدي گويد: همين كه ابن ملجم را به نزد علي عليه السلام آوردند من نيز در آنجا بودم، شنيدم كه علي عليه السلام مي فرمود: يك برابر يك تن! اگر من از دنيا رفتم به هر نحو كه مرا كشته است او را بكشيد، و اگر زنده ماندم خود دانم درباره او چه كنم.

ابن ملجم - لعنه الله - گفت: به خدا سوگند اين شمشير را به هزار درهم خريداري كرده ام، و با هزار درهم آن را زهر داده ام، اگر به من خيانت كند خدايش دور كند (يعني چگونه با اين وصف ممكن است كه كسي از ضربتش جان سالم به دربرد؟)

گويند: ام كلثوم فرياد زد: اي دشمن خدا، اميرمؤمنان را كشتي؟ ابن ملجم گفت: پدر تو را كشتم نه اميرمؤمنان را؛ فرمود: اي دشمن خدا اميدوارم كه او از اين ضربت بهبود يابد؟ ابن ملجم گفت: ولي من تو را نيز مي بينم كه در مرگ علي مي گريي، زيرا به خدا سوگند چنان ضربتي به او زدم كه اگر آن را با مردم روي زمين قسمت كنند همگي هلاك خواهند شد.

ازدي (راوي مزبور) گويد: در اين هنگام ابن ملجم را بيرون بردند و او با خود اين شعر را مي گفت:



و نحن يا بنة الخير اذ طغي

ابا حسن مامونة فتقطرا



اي دختر آن مرد نيكوكار (شايد خطاب به قطام باشد) هنگامي كه ابوالحسن علي طغيان كرد، ما ضربتي بر فرق سرش زديم كه خون از آن ريخت.

و مطابق حديث اسماعيل بن راشد، شعر از فرازي است.

ابومخنف در حديث خود همين يك شعر را نقل كرده، ولي در حديث اسماعيل بن راشد دو شعر ديگر نيز نقل شده:



و نحن خلعان ملكه عن نظامه

بضربة سيف اذ علا و تجبرا



و نحن كرام في الصباح اعزة

اذا المرء بالموت ارتدي و تازرا



1. و مائيم كه چون او بزرگي و سركشي كرد به وسيله ضربت شمشير لباس سلطنت را از او بيرون كرديم.

2. و نيز ماييم كه در هنگامي كه مردم جامه مرگ را به تن كنند مردماني گرامي و بزرگوار هستيم.

ابومخنف به سند از عمران بن ميثم حديث كند گفت: در آن روز پس از اينكه مردم از نماز صبح بازگشتند ابن ملجم را همراه خود مي بردند و مانند درندگان گوشتهاي بدن مي گزيدند و به او مي گفتند: اي دشمن خدا اين چه جنايتي بود كه انجام دادي؟ امت محمد صلي الله عليه و آله را به هلاكت رساندي، و بهترين مردم را كشتي؟ و وي ساكت بود و سخن نمي گفت.

از ابي طفيل حديث شده كه صعصعة بن صوحان براي عيادت، اميرالمؤمنين عليه السلام به در خانه آن حضرت آمد و اجازه ورود خواست، ولي به او اجازه ندادند، صعصعة بن صوحان به دربان گفت: به آن جناب عرض كن. يرحمك الله يا اميرالمؤمنين حيا و ميتا، فوالله لقد كان الله في صدرك عظيما و لقد كنت بذات الله عليما (اي اميرمؤمنان خدايت در زندگي و پس از مرگ رحمت كند، زيرا به خدا سوگند كه خدا در نزد تو بزرگ بود، و تو به شناساييش كاملا دانا بودي)

دربان گفتار صعصعه را به حضرت عرض كرد، علي عليه السلام نيز به درمان فرمود: به او بگو و انت يرحمك الله فلقد كنت خفيف المؤونة كثير المعونة. تو را نيز خداوند رحمت كند كه مردي كم خرج و سبكبار و بسيار ياري كننده و كمك كار بودي.

و نيز گويد: مردي درباره كار قطام و ابن ملجم - لعنهماالله - چند شعر گفته و مطابق حديث اُشناني، گوينده آن مسروقي است،



فلم ار مهرا ساقه ذو سماحة

كمهر قطام من فصيح و اعجم



ثلاثه آلاف و عبد و قينة

و ضرب علي بالحسام المصمم



و لا مهر اغلي من علي و ان غلا

و لا فتك الا دون فتك ابن ملجم



1. تاكنون نديده ام بخشنده و صاحب كرمي را چه دارا و چه ندار كه براي زني مانند مهر قطام كابين تعيين كند.

2. سه هزار درهم پول بنده و يك كنيز، و ضربت زدن به علي بن ابيطالب با شمشير بران.

3. و هيچ مهري هر اندازه گران و پربها باشد گران قيمت تر از علي عليه السلام نيست، و كسي هم مانند ابن ملجم ديگري را ترور و غافلگير نكرد.

و عمران بن حطان [4] در مدح ابن ملجم - كه خشم و لعنت خدا بر هر دوي آنان باد - و كشتن اميرالمؤمنين عليه السلام چنين گويد:



يا ضربه من كمي ما اراد بها

الا ليبلغ من ذي العرش رضوانا



اني افكر فيه ثم احسبه

او في البريه عندالله ميزانا



1. بنازم ضربت آن مرد شجاع را كه جز رضاي خدا از زدن آن ضربت منظوري نداشت.

2. و من در اين باره فكر مي كنم و چنان پندارم كه او (يعني ابن ملجم) در پيشگاه خداوند كردارش از همه بهتر و كفه اش سنگين تر باشد.

دروغ گفته است. خداوند هر دوي آنان - يعني مادح و ممدوح - را لعنت و عذاب كند.

از عمر بن تميم و عمرو بن ابي بكار روايت شده كه پس از آنكه علي عليه السلام آن ضربت را خورد، اطباي كوفه را به بالين آن حضرت آوردند. در ميان آنها هيچ يك در معالجه زخمها و جراحي استادتر از اثير بن عمرو نبود و او طبيبي بود كه در معالجه زخمها و جراحات متخصص و صاحب كرسي بود، و از جمله آن چهل تن جواني بود كه خالد بن وليد در عين التمر [5] آنان را اسير كرد، اثير (طبيب مزبور) همين كه به زخم سر اميرالمومنين عليه السلام نظر كرد، شش گرم گوسفندي را طلبيد و از ميان آن شش رگي را بيرون آورد، و آن رگ را در زخم مزبور نهاده پس از اندكي بيرون آورد، چون سفيديهاي مغز سر حضرت را در آن رگ مشاهده كرد رو بدان حضرت كرده، گفت اي اميرمومنان هر وصيتي دراي بفرما، زيرا ضربت اين دشمن خدا به مغزِ سر رسيده و معالجه سودي ندارد. در اين هنگام بود كه علي عليه السلام كاغذ و قلم و دواتي طلبيد و وصيت خود را بدين شرح نگاشت:

به نام خداوند بخشاينده مهربان

اين وصيتنامه اي است كه اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب بدان وصيت مي كند: گواهي مي دهد كه معبودي جز خداي نيست كه يگانه است و شريك ندارد، و نيز گواهي دهد كه محمد صلي الله عليه و آله بنده و رسول اوست، كه خداوند او را به راهنمايي و دين حق فرستاد تا بر همه اديان پيروزش كند اگر چه مشركان آن را ناخوش دارند، درود و بركات خدا بر او باد همانا نماز و پرستش و زندگي و مرگ من از آن خداوندي است كه پروردگار جهان است، و شريكي براي او نيست و بدان مأمور گشته ام، و منم از نخستين مسلمانان. [6] .

اي حسن! من تو را و تمام فرزندان و خاندانم و هر كس كه اين وصيتنامه به او برسد به تقوي و ترس از خداوندي كه پروردگار ماست سفارش مي كنم، و بايد نميرد جز اينكه مسلمان باشيد، و همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد زيرا به راستي من از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه مي فرمود: اصلاح دادن ميان مردمان از همه نماز و روزه بهتر است، و آنچه دين را تباه ساخته و از بين برد آن فساد ميان مردمان است، و لا حول و لا قوة الا باالله العلي العظيم. توانايي و نيرويي جز به وسيله خداي بزرگ نيست، و به خويشان و ارحام خويش توجه داشته باشيد و به آنان پيوند كنيد، صله رحم كنيد تا خداوند در روز قيامت حساب را بر شما آسان گرداند.

از خدا بترسيد درباره يتيمان، پس براي دهنهايشان به سبب سنگدليتان نوبت قرار ندهيد (كه گاهي سير و گاهي گرسنه نگاهشان داريد) و از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره همسايگانتان كه رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره آنان سفارش كرده، و پيوسته درباره آنان توصيه مي فرمود به اندازه اي كه ما گمان كرديم براي همسايگان از همسايه خود ارث مي دهد، و حرمت آنان به حدي است كه سهمي در مالشان براي همسايه تعيين كرده.

از خدا بترسيد درباره قرآن مبادا كسي به عمل كردن بدان بر شما سبقت جويد.

از خدا بترسيد درباره نماز زيرا كه نماز ستون دين شماست. از خدا بترسيد، از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره پروردگارتان (خانه كعبه) مبادا تا زنده هستيد آن خانه از شما خالي بماند، كه اگر رها شد مهلت داده نمي شويد و به عذاب دچار مي گرديد و اگر از شما خالي ماند كيفر خداوند فرصت زندگي به شما نمي دهد.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره روزه ماه رمضان زيرا كه آن براي شما چون سپري است از آتش دوزخ.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره پيكاركردن در راه خدا به مالها و جانهاي خويش.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد در دادن زكات اموال خود كه زكات خشم پروردگار را فرونشاند.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره امت پيغمبرتان مبادا در ميان شما ظلم و ستمي واقع شود.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره اصحاب پيغمبرتان زيرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين باره سفارش ‍ فرموده.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره بينوايان و مسكينان، و آنها را در زندگي خود شريك سازيد، و از خوراك و لباس خود به آنها نيز بدهيد.

از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره زيردستان - غلام و كنيزان - زيرا كه آخرين سفارش و وصيت رسول خدا صلي الله عليه و آله اين بود كه فرمود: من شما را درباره دو دسته ناتوان كه زيردست شما هستند سفارش مي كنم. [7] .

درباره خداوند از سرزنش مردمان مهراسيد، چه هر كس به شما ستم كند يا انديشه بد داشته باشد، خداوند شر او را كفايت فرمايد. با مردم به نيك سخن بگوييد همان طور كه خدا فرموده، امر به معروف و نهي از منكر را ترك مكنيد كه رشته كار از دست شما بيرون شود، آنگاه هر چه دعا كنيد و از خداوند دفع شر بخواهيد، پذيرفته نگردد و به اجابت نرسد.

بر شما باد هنگام معاشرت به فروتني و بخشش و نيكويي درباره يكديگر. و زنهار از جدايي و تفرقه و پراكندگي و روي گردانيدن از هم. و در نيكوكاري يار و مددكار يكديگر باشيد و بر گناه و ستمكاري كمك مباشيد كه شكنجه و عذاب خدا بسيار سخت است.

خداوند نگهدار شما خاندان باشد و حقوق پيغمبرش را در حق شما حفظ فرمايد اكنون با شما وداع مي كنم و شما را به خدا مي سپارم و رحمتش را بر شما مي خوانم

ابوعبدالرحمن سلمي از حسن بن علي عليه السلام حديث كند كه فرمود: با پدرم به سوي مسجد كوفه بيرون آمديم كه در آنجا نماز بخوانيم، پدرم به من فرمود: من ديشب در خانه نخوابيدم و به بيدار داشتن اهل منزل به سر بردم زيرا شب هفدهم رمضان بود كه در صبح چنين روزي جنگ بدر واقع شده بود، در همين احوال چشمم به هم رسيد (و مختصر خوابي بر من عارض شد) در آن حال رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم بدو عرض كردم، اي رسول خدا چه كج رفتاري ها و دشمني ها كه از امتت ديده ام؟ فرمود: بدانها نفرين كن! من گفتم:

اللهم ابدلني بهم من هو خير لي منهم، و ابدلهم، بي من هو شر لهم مني (بار خدايا سروكار مرا با مردمي بهتر از ايشان قرار ده، و برايشان نيز كسي را به جاي من فرمانروا كن كه براي آنان بدتر از من باشد).

در اين هنگام مؤذن آمد و او را بانگ داد، حضرت براي نماز بيرون رفت و من نيز به دنبالش برفتم كه ديدم آن مرد (ديشب و ابن ملجم) بدو حمله كردند، يكي از آن دو شمشيرش به طاق درگاه مسجد گرفت، ولي ديگري شمشيري را به فرق او كوفت (و آن مصيبت جانگداز پيش آمد).

احمد بن عيسي از كندي و اجلح حديث كند كه: اميرالمؤمنين عليه السلام در شب يكشنبه بيست و يكم رمضان در سال چهلم هجري از دنيا رفت، و در آن هنگام شصت و چهار سال از عمر شريفش گذشته بود، و كار غسل آن حضرت را فرزندش حسن بن علي و پسرعمويش عبدالله بن عباس انجام دادند، و او را در سه جامه كفن كردند كه پيراهن در ميان آنها نبود، و نيز فرزندش حسن عليه السلام بر او نماز خواند و در نماز پنج تكبير گفت، و سپس در محله رحبه (كوفه) نزديكي دروازه كنده، وقت نماز صبح او را به خاك سپردند.

و پس از اينكه امام حسن از كار دفن پدر فارغ شد، ابن ملجم - لعنة الله را پيش طلبيد و دستور داد گردنش را بزنند، ابن ملجم گفت: اگر اجازه دهي پيمانهاي محكم با شما بندم و رهايم كني تا به شام رفته ببينم رفقاي من با معاويه چه كرده اند و اگر او را نكشته اند من او را بكشم و دوباره نزد شما آيم و دست در دست شما گذاشته تا هر چه خواهي درباره من حكم فرمايي؟ حضرت فرمود: چه انديشه خامي به سر افكنده اي، به خدا سوگند از اين پس ‍ آب سرد نياشامي تا روح پليد تو به آتش دوزخ ملحق شود، سپس گردنش را زدند.

حسن بن علي خلال از جدش روايت كرده گويد: به حسن بن علي عرض كردم: اميرالمؤمنين را در كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه او را از خانه بيرون برديم و از مسجد اشعث گذشته، پشت كوفه نزديك غري دفن كرديم.

اسماعيل بن راشد، به سند خود روايت كرده كه چون خبر شهادت اميرمؤمنان علي عليه السلام را به عايشه دادند، بدين شعر تمثل جست:



فالقت عصاها و استقرت بها النوي

كماقر عينا بالاياب المسافر



(عصا را دور افكند و آرام شد و ترك مسافرت كرد، چنان كه شخص مسافر پس از مراجعت ديده اش روشن شود و از رنج سفر آسوده گردد.) [8] .

سپس پرسيد چه كسي او را كشته است؟ بدو گفتند: مردي از قبيله مراد، گفت:



فان يك نائبا فلقد نعاه

غلام ليس في فيه التراب



(خبر گرچه از حادثه و نائبه اي است لكن مخبر خبر مرگ دهنده است كه خاك بر دهانش مباد.) [9] .

(زينب دختر ام سلمه [10] (كه در آنجا بود و اين سخن را از او شنيد) بدو گفت: آيا درباره علي چنين مي گويي؟ گفت: (ببخشيد) راستي متوجه نبودم، هر گاه فراموش كردم مرا ياد آريد، سپس به اين دو شعر تمثل جست،



ما زال اهداء القصائد بيننا

باسم الصديق و كثرة الالقاب



حتي تركت و كان قولك فيهم

في مجتمع طنين ذباب



(سابقا بين ما و بستگان قصايدي رد و بدل مي شد كه همه مدح و تجليل و القاب بود، آنها همه فراموش شد و امروز سخنت درباره آنها در هر مجلسي چون صداي پشه اي بيش نيست.)

اسماعيل بن راشد گويد: كسي كه خبر شهادت علي عليه السلام را براي عايشه آورد سفيان بن اميه بود.

و اُشناني از ابي البختري حديث كند كه گفت: هنگامي كه خبر شهادت علي عليه السلام به عائشه رسيد سجده شكر به جاي آورد.

ابومخنف گويد: ام هيثم دختر اسود در رثاء اميرالمؤمنين علي عليه السلام اين اشعار را گفت:



الا يا عين ويحك فاسعدينا

الا تبكي اميرالمؤمنينا



رزئنا خير من ركب المطايا

و خيسها، و من ركب السفينا



و من لبس النعال و من حذاها

و من قراالمثالي والمئينا



و كنا قبل مقتله بخير

نري مولي رسول الله فينا



قيم الدين الا يرتاب فيه

و يقضي بالفرائض مستبينا



و يدعو للجماعة من عصاه

و ينهك قطع ايدي السارقينا



و ليس بكاتم اصحاب مصر

علي طول الصحابة اوجعونا



و غرونا بانهم عكوف

و ليس كذلك فعل العاكفينا



افي شهر الصيام فجعتوما

بخير الناس طرا اجمعينا



و من بعدالنبي فخير نفس

ابوحسن و خير الصالحينا



كان الناس اذا فقدوا عليا

نعام جال في بلد سنينا



ولو انا سئلنا المال فيه

بذلنا المال فيه والبنينا



اشاب ذوابتي و اطال حزني

امامة حين فارقت القرينا



تطوف بها لحاجتها اليه

تجاوبها و قد رات اليقينا



فلا تشمت معاوية بن صخر

فان بقية الخلفاء فينا



و اجمعنا الامارة عن تراض

الي اين نبينا و الي اخينا



ولا نعلي زمام الامر فينا

سواه الدهر آخر ما بقينا



و ان سراتنا و ذي حجانا

تواصوا ان نجيب اذا دعينا



بكل مهند عضب و جرد

عليهن الكاة مسومينا



1. اي چشم واي بر تو با ما ياري كن و براي اميرالمؤمنين اشك بريز.

2. دچار مصيبت فقدان كسي شديم كه مانندش بر مركب سوار نشده و آن را رام نكرده و زير ركاب نكشيده، و يا در كشتي قدم ننهاده است.

3. و نيز بهترين كسي كه نعلين پوشيده و بدانها گام برداشته، و سوره هاي مثلي و مئين قرآن را خوانده است مثاني و مئين به قسمتي از سوره هاي قرآن گفته مي شود، و در وجه تسميه آنها به اين دو نام اختلاف است كه ما در ذيل حديث اول سوره بقره عايشي بدان اشاره كرده ايم، اگر خواستيد مراجعه فرماييد.)

4. و ما پيش از شهادت آن بزرگوار زندگي خوشي داشتيم زيرا يار وفادار رسول خدا صلي الله عليه و آله را در ميان خويش ديدار مي كرديم.

5. كسي كه دين حق را بدون ترديد برپا مي داشت، و به طور آشكار به احكام ارث و با فرايض حكم مي فرمود.

6. (از روي شفقت و يا براي هدايت) گروه نافرمان را به اتفاق مي خواند و از آن سو در بريدن دست سارق و عقوبت او نيز كوشا بود.

7. علم و دانش را از اهلش هرگز مكتوم و پوشيده نمي داشت، و چنان نبود كه از جباران و متكبران باشد.

8. به جان پدرم سوگند كه ما را مردم شهر كوفه پس از اينكه مدت زماني با آن جناب مأنوس بوديم داغدار كردند.

9. و به عنوان اعتكاف در مسجد به ما نيرنگ زدند، در صورتي كه رويه اعتكاف كنندگان اين چنين نيست.

10. آيا در ماه مبارك رمضان ما را به بهترين مردم عذار و داغدار كرديد؟

11. همان كسي كه پس از پيغمبر گرامي بهترين مردمان بود يعني حضرت ابوالحسن عليه السلام كه هم او بهترين مردمان صالح و شايسته پروردگار بود.

12. مردمي كه علي عليه السلام را از دست داده اند مانند شتر مرغي هستند كه در جاي بي آب و علفي جولان دهد (و از اين سو به آن سو رود.)

13. اگر اينان (يعني دشمنان آن حضرت كه او را كشتند به جاي كشتن او) از ما مال مي خواستند ما بدانها مي داديم و بلكه پسران خود را به جاي مال مي داديم.

14. هنگامي كه اُمامة [11] پدر خود را از دست داد (غصه او) موي مرا سفيد كرد و اندوهم را نيز طولاني نمود.

15. زيرا او به جستجويش گرد خانه مي گردد، و چون از يافتن او مأيوس مي شود، صدا را به گريه بلند مي كند.

16. در آن حال اشك ام كلثوم كه مرگ پدر را ديده است، پاسخ گريه امامه را مي دهد.

17. اي معاويه پسر صخر [12] ما را(در مرگ علي) شماتت مكن زيرا فرزند خلفا (يعني حسن عليه السلام) در ميان ماست.

18. و ما همگي از روي رضا و رغبت فرمانروايي را به فرزند پيغمبر و برادر خويش (امام حسن عليه السلام) سپرديم.

19. و به جز او زمام كار را تا زنده هستيم به كسي ديگر نخواهيم سپرد.

21-20. همانا بزرگان و خردمندان به ما سفارش كرده اند كه هرگاه ما را به جنگ خواندند به جان پذيرفته و به وسيله شمشيرهاي برنده و اسبهاي كوتاه مويي كه بر آنها شجاعان نامي و جنگجويان ورزيده سوار شوند، دفاع كنيم.

و نيز يكي از اولاد عبدالطلب كه نامش ذكر نشده، در رثاء اميرالمؤمنين عليه السلام گفته است:



يا قبر سيدنا المجن له

صلي الاله عليك يا قبر



ما ضر قبرا انت ساكنه

ان يحل بارضه القطر



فليندين سماح كفك في الثري

و ليورقن بجنبك الصخر



والله لو لم اجد احدا

الا قتلت لفاتني الوتر



1. اي قبر كه بزرگ و آقاي ما را در خود پنهان كرده اي! درود خدا بر تو باد اي قبر.

2. اي آقاي ما! كه تو در آن باشي نيامدن باران زياني به زمين آن قبر نرساند.

3. زيرا باران بخشش دست تو آنجا را سرسبز كرده، و سنگ سخت در كنار تو گياه مي روياند.

4. به خدا اگر به جاي تو (و به خاطر فقدانت) به هر كه دست يابم او را مي كشم، باز هم جبران نشده، و آن درّ يكتا كه از دست ما رفته است تلافي نشود!


پاورقي

[1] در ارشاد مفيد به جاي اميرالمسلمين است که به معناي زمامداران مسلمانان است، ولي تمامي نسخه هاي موجود در نزد ما از کتاب مقاتل اميرالمسلمين است.

[2] شعري که حضرت بدان تمثل جست يکي از اشعار عمرو بن معديکرب است که در مذمت رفيقش قيس بن مشکوح گفت، و جريان از اين قرار بود که پس از مدتي دوستي و رفاقتي که با او داشت هنگامي که ميان آن دو به هم خورد، قيس بن مشکوح شروع به کينه توزي با عمرو کرد، ولي عمرو در برابر به او احسان و نيکي مي نمود، و به همين مناسبت اشعاري گفت که يکي از آنها همين شعر است، و در مصراع اول اين شعر برخي حياتة خوانده اند و برخي حباءه و ما در ترجمه هر دو معناي هر دو را به نحو ترديد ذکر کرديم، و در مصراع دوم نيز چند معني محتمل است که ما دو تاي آنها را به نحو ترديد ذکر کرديم.

[3] شاعر فارسي زبان گويد:



مرگ اگر مرد است گو نزد من آي

تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ



من از او عمري ستانم جاودان

او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ.

[4] عمران بن حطان سدوسي خود از خوارج است و بخاري از او در صحيح روايت دارد.

[5] عين التمر جايي است در سمت غرب کوفه که در سال دوازده هجري در زمان خلافت ابوبکر خالد بن وليد آنجا را فتح کرد، و در جريان فتح آنجا مردان بسياري را کشت و زنان را اسير کرد، و گروهي از مردان را نيز به اسارت گرفته به مدينه برد.

[6] اين قسمت از آيه هاي 162 و 163 سوره انعام اقتباس شده است.

[7] ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه گويد مقصود از دو دسته ناتوان، حيوان ناطق يعني انسان، و حيوان صامت يعني بهايم است.

[8] اين شعر چنان که ابن منظور و آمدي گويند از اشعار معقر بن حمار بارقي است که درباره زني گفته است که آن زن را به هر مردي به زني مي دادند، صورت خويش بدان مرد نشان نمي داد و با اين عمل مخالفت خود را با آن ازدواج مي نمود. تا اينکه مردي او را به زني گرفت و او راضي شد، و اين شعر را در اين باره گفته، و مثلي شد براي هر کس که چيزي را نپذيرفت و بدان تن درداد، و مقصود عايشه اظهار خوشحالي است که کاري که مي بايست بشود شد.

[9] عرب را رسم چنان بود که خبر مرگ کسي را مي داد مي گفتند خاک بر دهانت باد؛ عائشه در اينجا به عکس مي گويد خبر ناخوشي آورد اما خاک بر دهانش مباد.

[10] ابن زينب، دختر ابي سلمه بن عبدالاسد است، و قريشه و از بني مخزوم مي باشد و ربيبه رسول خداست. (اسد الغابة، ج 5،ص 468.)

[11] نام يکي از دختران اميرالمؤمنين عليه السلام است.

[12] صخر نام ابوسفيان است.