بازگشت

در شرح حال جنگ و اموري كه نزديك و مربوط بدان است


راوي گويد: ابن زياد اصحابش را براي جنگ با حسين عليه السلام فراخواند و آنها پيرويش كردند و با آن كه سبكشان مي شمرد باز هم فرمانش بردند، دين و دنياي عمربن سعد را خريد و به فرماندهي سپاه برگزيدش، و او پذيرفت. عمربن سعد با چهار هزار سوار براي جنگ با امام از كوفه بيرون شد، و ابن زياد پياپي برايش نيرو مي فرستاد و تا آن كه در كربلا تا شب ششم محرّم بيست هزار لشكر وارد شدند، ابن سعد عرصه را بر حسين عليه السلام تنگ كرد و آب را بر روي او و اصحابش بست، و آنان را گرفتار تشنگي كرد.

امام عليه السلام برخاست و به قائمه شمشيرش تكيه داد، با صداي بلند ندا در داد و فرمود: «شما را به خدا سوگند مي دهم آيا مرا مي شناسيد؟»

گفتند: آري تو فرزند رسول اللَّه و سبط اويي.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ جدّي رسول اللَّه صلي الله عليه وآله؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه رسول اللَّه صلي الله عليه وآله جدّ من است؟»

گفتند: خداوندا آري.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ أُمّي فاطمة ابنت محمّد؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه مادرم فاطمه دختر محمّد است؟»

گفتند: آري.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ أبي علي بن أبي طالب؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه پدرم عليّ بن ابي طالب است؟»

گفتند: خداوندا آري.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ جدّتي خديجة بنت خويلد أوّل نساء هذه الأُمّة إسلاماً؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه جده ام خديجه دخت خويلد [1] اوّل زن مسلمان امّت است؟»

گفتند: آري.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ حمزة سيّدالشهداء عمّ أبي؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه حمزه سيدالشهداء [2] عموي پدرم است؟»

گفتند: چنين است.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ جعفر الطيار في الجنّة عمّي؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد جعفري [3] كه در بهشت توان پرواز دارد عمويم است؟»

گفتند: خداوندا بله.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ هذا سيف رسول اللَّه صلي الله عليه وآله أنا متقلّده؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد كه اين شمشير رسول اللَّه صلي الله عليه وآله است كه آن را آخته ام و در دست دارم؟»

گفتند: بله.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ هذه عمامة رسول اللَّه صلي الله عليه وآله أنا لابسها؟)؛ «شما را به خدا آيا اين عمامه رسول اللَّه صلي الله عليه وآله است كه بر سر دارم؟»

گفتند: آري.

فرمود: (أنشدكم اللَّه هل تعلمون أنّ عليّاًعليه السلام كان أوّل الناس إسلاماً وأجزلهم علماً و أعظمهم حلماً وأ نّه وليّ كلّ مؤمن و مؤمنة؟)؛ «شما را به خدا آيا مي دانيد علي عليه السلام اوّل انسان است كه اسلام آورد، او كه علمش از همه فراگيرتر و حلمش از همه برتر بوده و اين كه او وليّ هر مؤمن و مؤمنه مي باشد؟»

گفتند: خداوندا آري.

فرمود: (فبمَ تستحلّون دمي و أبي صلوات اللَّه عليه الذائد عن الحوض غداً، يذود عنه رجالاً كما يُذاد البعير الصادر علي الماء، ولواء الحمد بيد أبي يوم القيامة؟!!)؛ «پس چرا ريختن خونم را روا مي دانيد با آن كه پدرم صلوات اللَّه عليه در فرداي قيامت مدافع حوض است، و مردم را آن چنان كه شتر را از آب برانند از حوض براند، و لواء الحمد در روز قيامت به دست پدرم باشد»؟!!

گفتند: همه اينها را مي دانيم، و تو را رها نكنيم تا مرگ را با تشنگي بچشي.

چون خطبه امام را زينب و زنان بشنيدند گريستند و نوح و ندبه كرده و تپانچه بر چهره نواخته صداهايشان به ناله بلند شد.

امام عليه السلام برادرش عبّاس [4] و فرزندش علي [5] را به سويشان فرستاد و فرمود: «آنان را به سكوت فراخوانيد قسم به جانم چه گريه ها كه در پي دارند».

راوي گويد: نامه ابن زياد به عمربن سعد رسيد كه وي را تحريض به جنگ و شتاب در آن، و از تأخير در جنگ برحذر داشته، كه ابن سعد و لشكر به سوي حسين عليه السلام يورش بردند. و شمر بن ذي الجوشن [6] لعنةاللَّه عليه پيش تاخت و ندا در داد كه خواهرزاده هاي من كجائيد؟ عبداللَّه [7] و جعفر [8] و عبّاس و عثمان. [9] .

حسين عليه السلام به فرزندان امّ البنين فرمود: «اگر چه فاسق است پاسخ را بدهيد».

فرزندان امّ البنين فرمودند: چه كار داري؟

گفت: اي خواهرزاده هايم، شما درامانيد، خود را با برادرتان به كشتن ندهيد، و ملازم خدمت يزيد بن معاويه اميرالمؤمنين باشيد.

عبّاس بن علي عليهما السلام ندا در داد و فرمود: دستهايت بريده و امان نامه ات ملعون بادا، اي دشمن خدا، ما را مي خواني كه برادر و سرورمان حسين بن فاطمه عليهما السلام را رها كرده در خط فرمان مطرودان و ملعونان فرزندان ملائمين خدا درآييم.

شمر با حالت خشم به لشكرش برگشت.

راوي گويد: چون حسين عليه السلام ديد كه اثربخشي پند و موعظه كم، و شتاب دشمن براي جنگ زياد است به برادرش عباس فرمود: «اگر توانستي كه جنگ را امروز به تأخير اندازي اين كار را بكن، باشد كه امشب را براي پروردگارمان نماز گزاريم، چه او مي داند كه من نماز و تلاوت كتابش را دوست دارم.

عبّاس اين خواسته را با آنان در ميان نهاد، عمر بن سعد سكوت كرد، عمرو بن حجاجِ زبيدي گفت: اگر اينان ترك و ديلم بودند و اين تقاضا را مي خواستند، ما مي پذيرفتيم، حال آن كه اينان آل محمّدند. اين تقاضا پذيرفته شد.

راوي گويد: حسين عليه السلام نشسته بود كه به خوابگونه اي فرو رفت و بعد بيدار شد و فرمود: «خواهرم، در اين ساعت در رؤيا جدّم محمّدصلي الله عليه وآله و پدرم علي عليه السلام و مادرم فاطمه عليها السلام و برادرم حسن عليه السلام را ديدم كه مي فرمودند: اي حسين عليه السلام تو بزودي نزد ما مي آيي.

و در روايتي: فردا نزد مايي.

راوي گويد: زينب تپانچه به صورت خود نواخت و صيحه برآورد.

حسين عليه السلام فرمود: «آرام باش، ما را مورد شماتت دشمن قرار مده».

شب «عاشورا» فرا رسيد، حسين عليه السلام اصحابش را جمع كرده بعد از حمد و ثناي خداوند رو به آنان كرد و فرمود: (أمّا بعد، فإنّي لا أعلم أصحاباً خيراً منكم، ولا أهل بيتٍ، أفضل وأبرّ من أهل بيتي، فجزاكم اللَّه عنّي جميعاً خيراً، وهذا الليل قد غشيكم فاتّخذوه جملاً، و ليأخذ كل رجلٍ منكم بيد رجلٍ من أهل بيتي و تفرّقوا في سواد هذا الليل و ذروني وهؤلاء القوم، فإنّهم لايريدون غيري)؛ «امّا بعد، حقّا كه من اصحابي بهتر از شما، و نه اهل بيتي برتر و نيكوكارتر از اهل بيتم نمي بينم، خداوند از من به شما پاداش نيكو دهد، اين شب است كه سياهي و تاريكي آن شما را فراگرفته، پس آن را چون شتر رهواري گرفته، و هر يك از شما دستِ يكي از اهل بيتم را گرفته و در اين تاريكيِ شب پراكنده شده از صحنه بيرون شتابيد، و مرا با دشمن واگذاريد چه آنان جز مرا نخواهند».

برادران و فرزندان او و فرزندان عبداللَّه [10] بن جعفر همگان هماهنگ گفتند: چرا چنين كنيم، براي اين كه بعد از تو زنده بمانيم، خدا هرگز چنين روزي را پيش نياورد، و آغازگر اين سخن عباس بن علي عليهما السلام بود و ديگران در پي وي سخن گفتند.

راوي گويد: حسين عليه السلام نظري به فرزندان عقيل [11] افكند و فرمود: «شهادت مسلم براي شما كافي است، همگان برويد و من به شما اجازت دادم».

در روايت ديگر آمده: اين زمان بود كه برادران و تمام اهل بيت حسين عليه السلام به سخن درآمده گفتند: اي فرزند رسول اللَّه صلي الله عليه وآله درباره ما مردم چه خواهند گفت، و ما به مردم چه بگوييم، (بگوييم) كه ما شيخ و كبير و سيّد و امام و فرزند دخت پيامبر را رها كرديم، در ركابش تيري از كمان ما نجسته، نيزه در كف ما بكار گرفته نشده، شمشير ما بر دشمن فرود نيامده، نه به خدا اي فرزند رسول اللَّه، هرگز از تو جدا نشده، بلكه جانهاي ما پاسبان جان شريفت بوده تا در پيش رويت در خون خود غلتيده، آنچه بر تو وارد آيد بر ما نيز وارد گردد، وه چه زشت است زندگي بعد از تو.

سپس مسلم بن عوسجه [12] برخاست و گفت: ما تو را اين گونه تنها گذارده از نزدت بازگرديم و دشمن تو را در محاصره داشته باشد! نه به خدا، خدا هرگز چنين وضعي را نياورد تا آن كه نيزه ام را در سينه دشمنانت بشكنم تا آن جا كه دسته شمشير در دستم باشد دشمنت را از پاي درآورم. اگر من سلاح نبرد هم نداشته باشم تا با آنان بجنگم، آنان را سنگباران كرده هرگز از حضرتت جدا نگردم تا در كنارت جام شهادت در كام كشم.

گويد: سعيد بن عبداللَّه حنفيّ برخاست و به عرض رسانيد: نه، به خدا اي فرزند رسول اللَّه صلي الله عليه وآله، هرگز تنهايت نگذارم، تا خدا بداند كه ما وصيّت پيامبرش محمّد را درباره تو حفظ و رعايت نموديم، و اگر مي دانستم كه در راه تو كشته مي شدم و بعد زنده به آتش كشيده مي شدم و خاكسترم به باد داده مي شد و هفتاد بار اين وضع تكرار مي شد، هرگز از حضرتت جدا نشده تا در پيش رويت شاهد مرگ و شهادت را در آغوش كَشم، چرا نه، حال كه اين يك كشته شدن بيش نيست و بعد هم به كرامت ابدي و جاويدان خدا مي رسم.

آن گاه زهيربن قين بجلي برخاست و به عرض رسانيد: به خدا اي فرزند رسول خدا چقدر دوست داشتم كه هزار بار كشته شده، زنده گردم تا خدا با اين كار تو و برادران و فرزندان و اهل بيت جوانت را از كشته شدن حفظ مي فرمود.

جمعي از اصحاب نيز چنين سخن گفتند: جانهاي ما به فدايت، تو را با همه وجودمان پاس داريم، و چون در راهت به شهادت رسيم وفاي به عهد كرده و پيمان خويش را به پايان برده ايم.

در همان حال به محمّدبن بشير حضرمي خبر رسيد كه پسرت در مرز ري به اسارت افتاد.

گفت: پاداشش را از خدا مي گيرم، دوست نداشتم در حياتم به اسارت گرفتار گردد.

حسين عليه السلام سخن وي را بشنيد و فرمود: «خدايت رحمت فرمايد، بيعت را از تو بازگرفتم براي آزاد كردن پسرت برو دست بكار شو».

عرض كرد: درندگان مرا زنده بخورند اگر از ساحت تو جدا شوم.

فرمود: «اين بُردها را به پسرت بده تا براي آزادي برادرش از آن بهره گيرد».

بعد پنج بُرد عطايش فرمود كه هزار دينار مي ارزيد.

راوي گويد: در آن شب (شب عاشورا) حسين عليه السلام و همراهان در حالت ركوع و سجود و قيام و قعود به عبادت حقّ پرداختند زمزمه رقيق مناجات و دعاهايشان چون زمزمه برخاسته از زنبور عسل بود، در آن شب سي ودو نفر از لشكر ابن سعد از لشكرگاه خود به لشگرگاهِ امام پيوستند.

بامداد فردا امام فرمان داد تا خيمه اي برافراشته شد، و امر فرمود تا كاسه اي از مشك زياد آورده در آن نوره ريخت، و داخل شد تا موي بِستُرَد.

بريربن حصين همداني، و عبدالرحمان [13] بن عبد ربّه انصاري دمِ درِ خيمه براي استفاده از نوره به انتظار ايستاده بودند كه برير عبدالرحمان را به خنده مي آورد.

عبدالرحمن بدو گفت: اي برير آيا مي خندي! اين ساعت كه وقتِ خنده و لعب نيست.

برير گفت: قومِ من مي دانند كه من در جواني و پيري از امور باطله و هزل بيزار بودم و خنده من از سرِ شادماني از آن است كه در اين راه قرار گرفته ايم، به خدا كه فاصله بين ما و اين كه حورالعين را به آغوش كشيم جز اين نيست كه ساعتي با اين قوم با شمشيرهايشان مبارزه كنيم.

راوي گويد: لشكرِ ابن سعد، بر مراكب خود برنشستند، حسين عليه السلام بريربن حصين را به سوي آنان فرستاد تا مردم را پند دهد كه پند و تذكّر او مفيد نيفتاد.

حسين عليه السلام بر ناقه يا اسبش سوار شد و در مقابل دشمن قرار گرفت و آنان را به سكوت دعوت كرد، همگان سكوت كردند، پس امام خداي را حمد و ثنا گفت و از صفات او برشمرد و بر محمّدصلي الله عليه وآله و بر فرشتگان و انبياء درود فرستاد و سخنرانيِ رسايي كرد و فرمود: «نابود باديد اي جمعيّت و همواره قرين رنج و اندوه، در كمال اضطرار نزد ما دادخواهي كرده فريادرس خواستيد، و ما بسرعت به فريادرسي شما قيام كرديم، اين شمشيرها كه در دست شماست بايد با ما مي بود نه بر ما، و اين آتش كه به زيان ما افروختيد مي بايست دشمن ما و شما را فراگيرد، هم اكنون با دشمنانتان دوست شديد در برابر دوستانتان، بدون آن كه از دشمن عدلي ديده باشيد يا از آنها اميدي بريد.

هلا - وايها بر شما - ما را رها كرديد در حالي كه شمشيرها از نيام برنيامده، و طوفان ظلم فرو ننشسته و خرد به بار ننشسته، و ليكن چونان ملخ بيابان به سوي آن شتاب گرفتيد، و چون پروانه گردش جمع آمديد.

دور باديد اي بندگان كنيزك و بدانِ احزاب، و راندگان كتاب، و تحريف گران سخن، و جرثومه هاي گناه، و دمش شيطان، و فرونشانندگان سنّتها:

آيا دشمن را بازوي توانا دانستيد و از ما روي گردانيديد؟!

آري واللَّه كه نيرنگ و بي وفايي شما قديم بوده كه ريشه هاي شما بر آن باليد و شاخه هاي شما از آن پوشش يافت، شما بدترين غم براي بيننده و ناگوارترين لقمه براي غاصب باشيد.

اَلا، همانا زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو چيز قرار داده يا مرگ با شرافت و جنگ، يا پذيرفتن ذلّت و خواري، چه دور است ذلت از ما، خدا ذلت را براي ما روا ندارد، و هكذا رسول او و مؤمنان، و دامنهاي پاك و پاكيزه، و شخصيتهاي والا و جانهاي گرانمايه از اين كه طاعتِ فرومايگان بر شهادت ارجمندان ترجيح يابد.

اَلا همانا من با اين خانواده ام با قلّت عدد و ياران اندكم به سوي شهادت و خدا مي روم.»

بعد امام اشعار فروة بن مسيك مرادي [14] را با سخنش پيوند مي دهد:



فَإن نَهْزم فَهزّامون قدماً

وَإن نُغْلَب فغير مغلبيناً



اگر هزيمت دهيم از پيشتر هزيمت دهندگان بوديم، و اگر مغلوب شويم هرگز مغلوب نگرديم



وَما أن طبّنا جُبن ولكن

منايانا ودولة آخَرينا



و ترس را در وجود ما راهي نيست و ليكن مرگِ ما دولت ديگران را در پي دارد



اِذا مَا اَلْمَوْت رفّع عَنْ اُناس

كَلا كِلُهُ أناخَ بِآخرينا



هر گاه مرگ سايه خود را از مردمي بردارد بر سر ديگران فرو افكند



فافني ذالكم سَروات قومي

كَما أفني الْقُرُون الأوَّلينا



مرگ جوانمردان قوم مرا به فنا داد همچنان كه از پيشينيان را بر باد داد



فلو خلد الملوك إذاً خلدنا

وَلو بقي الْكِرام إذاً بَقينا



اگر ملوك جاودانه بودند ما نيز بوديم، و اگر كريمان باقي بودند ما نيز بوديم



فَقُل للشّامتين بِنا افيقوا

سَيَلقي الشّامتون كَما لَقينَا



بگو به شماتتگران به ما آرام باشيد، چه هر چه به ما رسيد به شماتتگران خواهد رسيد

بعد فرمود: (أما واللَّه لاتلبثون بعدها إلّا كريث ما يركب الفرس حتّي يدور بكم دور الرحي ويقلق بكم قلق المحور، عهدٌ عهده إليّ أبي عن جدّي، فأجمعوا أمركم و شركاءكم، ثمّ لايكن أمركم عليكم غمّة، ثمّ اقض و إلي ولاتنظرون)؛ «به خدا كه به شما مهلتي چون درنگ زمان يك سوار شدنِ اسب بيش ندهند تا آن كه آسياب زمان شما را در زير چَرخش خرد و ريز كند. آري اين عهدي است از پدرم و از جدّم، پس كارتان را با شركايتان جمع كنيد تا بعد از آن بر شما اندوهي نباشد آن گاه به من تاخته و مهلت ندهيد».

حقّا كه من بر كسي توكل كردم كه پروردگار من و شماست، هيچ جنبنده اي نباشد جز آن كه در چنبر قدرت اوست، حقا كه پروردگارم بر صراط مستقيم باشد.

خداوندا باران آسمان را از اينان دريغ فرما، و به قحطي اي چون قحطي زمان يوسف اينان را مبتلا فرما، خداوندا غلام ثقيف (حجاجِ بن يوسف) را بر آنان مسلّط فرما تا جام آكنده از بلا و ظلم (ذلت و خواري) را به اينها بچشاند، چه آنان ما را تكذيب كرده بي يارمان گذاشتند، تويي پروردگارِ ما، بر تو توكل و به سويت انابه كنيم، و مصير به سوي توست».

سپس امام فرود آمد و اسب مرتجز رسول اللَّه صلي الله عليه وآله را بخواست و بر آن نشست و يارانش را آماده جنگ نمود، از امام باقرعليه السلام روايت شده: «ياران امام چهل و پنج سوار و يكصد نفر پياده بودند» و جز اين نيز روايت شده.

راوي گويد: عمربن سعد به پيش تاخت و تيري سوي لشكر حسين عليه السلام انداخت و گفت: نزدِ امير شهادت دهيد: من اوّل تير را انداختم، تيرها چون قطراتِ باران روان شد.

امام عليه السلام به اصحاب فرمود: «خداي رحمت كند شما را برخيزيد براي مرگ، مرگي كه از آن گريزي نيست، چه اين تيرها پيكهاي دشمن به سوي شماست».

در روز عاشورا ساعتي چند حمله همگاني صورت گرفت كه جمعي از اصحاب امام شهيد شدند. اين گاه بود كه امام حسين عليه السلام دست مبارك را بر محاسن شريفش نهاده فرمود:- «غضب خدا بر يهوديان آنگاه شدت گرفت كه براي خدا پسر قرار دادند، و بر نصاري آن زمان كه خداي را سه گانه دانستند و بر مجوس وقتي كه شمس و قمر را پرستش كردند، خشم خدا بر امّتي سخت شد كه براي كشتن پسرِ دختر پيامبر خود همداستان شدند».

«نه به خدا هرگز تسليم خواسته شان نشوم تا خداي را با بدن خون آلود ملاقات كنم».

امام صادق عليه السلام فرمود: از پدرم شنيدم كه مي فرمود: چون امام حسين عليه السلام با عمر بن سعد تلاقي نمودند و جنگ برپا شد، خداوند نصرت خود را فرو فرستاد تا آن جا كه بر سر حسين عليه السلام سايه گسترد، و آنگاه امام مخيّر شد بين پيروزي بر دشمنانش و بين ملاقات و لقاي پروردگارش، او لقاي پروردگارش را برگزيد.

راوي گويد: آنگاه حسين عليه السلام فرياد برآورد: «آيا فريادرسي هست كه براي خدا به دادمان برسد، آيا مدافعي هست كه از حرم رسول اللَّه صلي الله عليه وآله دفاع كند؟»

اين زمان بود كه حرّبن يزيد رياحي رو به عمربن سعد كرد و گفت: آيا با اين مرد مي جنگي؟

گفت: آري به خدا جنگي كه آسانترين شكل آن پراندنِ سر و قطع دستهاست.

حرّ رفت و در جايگاهش بين همگنان ايستاد و او را رعده و لرزه اي افتاد كه چونان لزره اي كه بر بيد مي افتد.

مهاجربن اوس [15] بدو گفت: به خدا كه كارت عجيب و شبهه برانگيز است، اگر پرسيده مي شد: اشجعِ كوفيان كيست، از تو چشم نمي پوشيدم، اين چه وضعي است كه در تو مي بينم؟

حرّ گفت: به خدا خود را در گزينش بهشت و دوزخ مخيّر مي بينم، به خدا قسم كه جز بهشت را برنگزينم گرچه قطعه قطعه و سوزانده شوم.

سپس اسب خود را به سوي حسين عليه السلام رانده و دستها بر سر نهاده مي گفت: خداوندا به سويت بازگشته و توبه نمودم، توبه ام را بپذير، چه من دلهاي دوستانت و فرزندان رسول اللَّه را به وحشت و اضطراب افكندم.

او به حسين عليه السلام عرض كرد: فدايت گردم، من همانم كه تو را از بازگشت به مدينه بازداشته و كار را بر تو سخت گرفتم، به خدا گمانم اين نبود، كه اين مردم با تو چنين كنند، من نزد خدا تائبم، آيا مي بيني كه توبه ام پذيرفته گردد؟

حسين عليه السلام فرمود: «آري خدا توبه ات را مي پذيرد، فرود آي».

عرض كرد: در خدمت تو سواره بهتر مي توانم عرض خدمت كنم تا پياده، و فرود آمدن آخر كار من «شهادت» است.

حال كه من اوّل كسي هستم كه بر تو خروج كردم، پس اجازت فرماي كه اوّل شهيد در پيشگاه تو باشم، باشد كه در فرداي قيامت از آنان باشم كه با جدّت محمّدصلي الله عليه وآله مصافحه كرده باشم.

جامع كتاب گويد: منظور حرّ از اوّل شهيد از آن لحظه به بعد باشد، زيرا جماعتي پيش ازو طبق روايات به شهادت رسيده بودند.

امام اجازتش فرمود، حرّ به جنگ پرداخته و جنگي زيبا نمود و جمعي از شجاعان و ابطال دشمن را به خاك هلاكت افكند و بعد شهيد گرديد، پيكر پاكش را نزد حسين عليه السلام آوردند و امام خاك از چهره اش پاك مي كرد و مي فرمود: «تو حرّي آن گونه كه مادرت حُرَّت نام نهاد، تو حرّي - آزادمردي - در دنيا و آخرت».

راوي گويد: بريربن خضير كه زاهدي عابد بود به ميدان نبرد تاخت، و يزيدبن معقل در مقابلش قرار گرفت، و با هم قرار مباهله گذاردند كه طرفدارِ حقّ طرفدارِ باطل را به قتل رساند، آنها به جنگ پرداختند و بُرَير، يزيد را روانه دارالبوار نمود و به جنگ ادامه داد تا به شهادت رسيد، رضوان خدا بر بُرَير باد.

وهب بن حباب كلبي [16] بيرون تاخته نيكو جلادت نموده، جهادي به كمال و بلاغ كرد، مادر و همسرش با وي بودند، به سوي آنان بازگشت و گفت: مادرم راضي شدي؟

گفت: نه، رضايتم اين است كه در پيشگاه حسين عليه السلام به شهادت رسي.

همسرش گفت: تو را به خدا سوگند مرا به داغ خود مبتلا منماي.

مادرش گفت: از اين سخن بر كران باش، در نزد فرزندِ دخت پيامبر به مقاتلت پرداخته تا به شفاعت جدّش در روز قيامت نائل گردي.

وهب به ميدان نبرد بازگشت، همواره جنگ كرد، تا آن كه دو دستش قطع گرديد، همسرش عمودي گرفته به سوي شوهر شتافته و مي گفت: پدر و مادرم به فدايت، در ساحتِ پاكان حرم رسول اللَّه صلي الله عليه وآله مقاتله كن، وهب روي به همسر نموده تا او را به نزد زنان برگرداند، زن لباس شوي را بگرفت و گفت، هرگز بازنگردم تا با تو بميرم.

حسين عليه السلام فرمود: «خدا به شما خانواده جزاي خير دهد، به نزد زنان بازگرد، خدايت رحمت فرمايد». او به نزد زنان بازگشت.

كلبي همچنان به نبرد پرداخت تا به شهادت رسيد، خشنودي خدا بر او باد.

پس از آن مسلم بن عوسجه به مبارزت پرداخته، و در جنگ با دشمنان بلاغتي به كمال نموده، و بر بلاهاي جنگ پاي اصطبار بفشرد تا بر زمين افتاد و هنوز رَمَقي داشت كه حسين عليه السلام به اتفاق حبيب بن مظاهر به سويش رفت. حسين عليه السلام فرمود: «اي مسلم خدايت رحمت فرمايد»، «پس بعضي از آنان بار مسؤوليت را به سرمنزل رسانده و رفتند، و بعضي ديگر در حال انتظارند، و هرگز چيزي را تبديل نكردند».

حبيب نزديكش شد و گفت: اي مسلم، اين وضعِ تو بر من ناگوار است، به بهشت بشارتت باد.

مسلم با صدايي ضعيف گفت: خدا تو را بشارتِ خير دهد.

حبيب گفت: اگر چه من بعد از تو در همين راهم، ليكن دوست داشتم هر وصيتي داري از تو بشنوم و به مرحله اجراء گذارم.

مسلم گفت: به راستي كه به اين آقا وصيت مي كنم - با دست اشاره به حسين عليه السلام كرد - در خدمتش جهاد كن تا مرگت فرا رسد.

حبيب گفت: امرت را به ديده منّت.

و آن گه وفات نمود رضوان حقّ بر او باد.

پس از آن عمروبن قرظة الانصاري از امام حسين عليه السلام رخصت طلبيد، امام اجازتش فرمود، جنگي چون جنگ مشتاقان به پاداش كرده، در عرضِ خدمت نزدِ سلطانِ آسمان بسي پافشاري كرد، و جمعي زياد از سپاهِ ابن زياد را به ورطه هلاكت افكنده بكشت، و به زيباتر وجهي بين سداد و جهاد جمع نمود، تيري به سوي حسين عليه السلام از چلّه كمان نَجَست جز آن كه با دستش آن تير را بازداشته و نه شمشيري جز آن كه با دِلَش آن را خريدار آمد، تا آن زمان كه عمرو بر پاي ايستاده بود به حسين عليه السلام سوئي نرسيد تا بر اثر كثرت جراحات فرو غلتيد. آن گاه به حسين عليه السلام روي آورد و عرض كرد: يابن رسول اللَّه آيا به عهدم وفا كردم؟

فرمود: آري تو پيشاپيش من در بهشتي، رسول اللَّه صلي الله عليه وآله را از من سلام برسان و اعلام دار كه من در پي هستم»، و در پيِ جهاد كِسوتِ شهادت پوشيد، رضوان خداي بر او باد.

پس از آن جون [17] مولاي ابوذر كه غلامي سياه بود در پي اذن برآمد.

حسين عليه السلام فرمود: «تو آزاد و مأذوني كه طريق سلامت جويي، چه تو را در كنار ما زندگي راحت بود و حال مبتلاي به بلاي راه ما مباش».

عرض كرد: يابن رسول اللَّه! در فراخ زندگي من كاسه ليس خوانِ احسانِتان بودم و اكنون در سختي شما را بگذارم و بگذرم، به خدا كه بويم بد و نژادم پست و رنگم سياه است، بر من منّت گذار تا با پيمودن راه بهشت از طيب بو و شرافت حَسَب و چهره سپيد برخوردار شوم، نه به خدا از شما جدا نگردم تا خونِ اين سياه با خونهايتان بياميزد. بعد از آن جنگيد تا به شهادت رسيد رضوان اللَّه عليه.

راوي گويد: وانگاه عمروبن خالد صيداوي [18] به مبارزت برخاست و به عرض رسانيد: اي اباعبداللَّه، فدايت گردم، اراده ام آن است كه به يارانم بپيوندم، و تخلّف از آن را روا ندارم كه تو را بين اهلت تنها و قتيل ببينم.

حسين عليه السلام فرمود: «به پيش تاز چه ما از پيِ شما به فاصله ساعتي ملحق شويم». به پيش تاخت و جنگيد تا به شهادت رسيد. رضوان اللَّه عليه.

راوي گويد: حنظلةبن سعد شبامي [19] آمد و در پيش حسين عليه السلام بايستاد و تيرها و شمشيرها و نيزه ها را به جان به چهره و گردن مي خريد، و ندا درمي داد: اي مردم! من بر شما از آنچه بر احزاب گذشت يا آنچه بر قوم نوح، عاد و ثمود و ديگران آمد مي ترسم، و خداوند هرگز اراده ستم بر بندگان ندارد، مردم، من بر شما مي ترسم مثل آنچه در روز رستخيز آيد، روزي كه پشت كنيد و بگريزيد و براي شما نگاهبان و نگهداري نباشد، مردم حسين را مكشيد كه در چنگال عذاب خدا گرفتار آييد و به تحقيق آن كه افترا بندد زياد كند.

بعد رو به حسين عليه السلام كرد و عرض نمود: آيا به سوي پروردگارم نَرَوَم و به ياران نپيوندم؟

حسين عليه السلام فرمود: «برو به سوي آنچه كه برايت از دنيا و مافيها بهتر است، برو به جانبِ ملكي كه فناناپذير است».

او پيش تاخته، و چون جنگ آوران جنگي سخت نموده بر ناگواريها شكيب ورزيد تا به شهادت رسيد، رضوان اللَّه عليه.

در اين وقت گاهِ نماز ظهر شد، حسين عليه السلام فرمان داد تا زهيربن قين و سعيدبن عبداللَّه حنفي پيش رويش ايستاده تا با مانده اصحاب نمازِ خوف بگزارد. هر تير كه به سوي حسين عليه السلام گشاده گشت سعيدبن عبداللَّه به جان مي خريد و همواره خود را وقايه جان امام مي نمود و قَدَمي واپس ننهاد تا به زمين افتاده مي گفت: خداوندا بر اينان لعنتي چون لعن عاد و ثمود فرو فرست، خداوندا! پيامبرات را از من سلام برسان و وي را ابلاغ فرما كه ما چه رنجها كه از جراحات وارده ديديم، چه من پاداش خود را در ياري ذريّه پيامبرت از تو مي خواهم، و آن گاه به شهادت رسيد، رضوان اللَّه عليه، در بدنش سيزده تير جز ضرب شمشير و زخم نيزه ها ديده مي شد.

راوي گويد: سويد بن عمربن ابي المطاع [20] كه مردي شريف و كثير الصلوة بود به پيش تاخت، و چون شيري از بند جسته ستيزيد و بر بلاياي نازله شكيبايي را به نهايت برد، و بر اثر كثرت جراحات وارده كه توانِ جنبش را از وي گرفته بود بين كشتگان افتاد تا وقتي شنيد كه مي گويند: حسين كشته شد، سويد حركتي به خود داد از موزه اش كاردي درآورده و با دشمن جنگيد تا به درجه فائزه شهادت نائل آمد، رضوان اللَّه عليه.

گويد: اصحاب حسين عليه السلام در پيش رويش به جنگ پرداخته و چنان بودند كه شاعر گفت:



قَوْمٌ اِذا نُودُوا لِدَفْع ملمة

وَالْخَيْل بَيْنَ مُدعّس ومكردس



گروهي كه اگر فرا خوانده شوند براي دفع بلا بر اسبهاي نشان دار و رديف شده باشند



لَبسوا القُلُوبَ عَلَي الدُّرُوعِ وَأقْبلوا

يَتَهافَتُونَ عَلَي ذِهابِ الْأنْفُسِ



دلها را بر روي زره ها پوشيده اند و در تسليم جان بر يكديگر پيشتازند

چون همه اصحاب به شهادت رسيده و جز اهل بيت امام به جاي نماندند، عليّ بن الحسين عليه السلام - كه از همه مردم زيباروي تر و از نظر اخلاق از همه نيكوتر بود - از پدرش كسب اجازت كرد و امام وي را رخصت داد.

امام نظر نوميدانه اي به فرزند افكند و چشمان مباركش فرو هشت و بگريست.

سپس فرمود: (اللَّهم اشْهد، فقد برز إليهم غلامٌ أشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و مَنطقاً برسولك صلي الله عليه وآله، وكنّا إذا اشتقنا إلي نبيّك نظرنا إليه)؛ «خداوندا! گواه باش، به تحقيق جواني به جنگ و مبارزت شتافته كه اشبه الناس از نظرِ خلقت و خُلق و منطق به رسولت صلي الله عليه وآله مي باشد. هر گاه اشتياقِ زيارت پيامبرت را مي يافتم او را مي نگريستم».

بعد صيحه برآورد و فرمود: «اي پسر سعد خدا رحمت را قطع كند آن گونه كه قطع رحم كردي».

علي به ميدان شتافته، و جنگ سختي بنمود و جمعي كثير از كفار را روانه دارالبوار كرد.

و آنگاه به نزد پدر بازگشت و عرض كرد: پدرجان، تشنگي مرا كُشته، و سنگيني آهن - سلاح - توان را از من برده، آيا شربت آبي به هم مي رسد؟

حسين بگريست و فرمود: «واغوثاه اي پسر جانم. از كجا آب بيابم، اندكي مقاتله نما، چقدر نزديك است كه جدّت محمّد صلي الله عليه وآله را زيارت كني و او تو را با جامي سرشارِ از آب سيراب كند كه بعد از آن هرگز تشنه نگردي».

علي به ميدان بازگشت و بزرگترين قتال را به راه انداخت، منقذ بن مرّه عبدي بسويش تيري انداخت كه علي را از پاي درآورد، ندا در داد: پدرا، از من به تو سلام باد - خداحافظ - اين جدّ من است كه به تو سلام مي گويد و مي فرمايد: با شتاب نزدِ ما آي، وانگه شهقه اي زده زندگي را بدرود فرمود.

حسين عليه السلام آمد تا در كنار بدنِ مباركِ فرزند بايستاد، صورتش را بر صورت فرزند نهاد و فرمود: (قتل اللَّه قوماً قتلوك، ما أجرأهم علي اللَّه وعلي انتهاك حرمة رسول اللَّه صلي الله عليه وآله، علي الدّنيا بعدك العفاء)؛ «خداوند بِكُشَد قومي را كه تو را كشتند، چه چيز آنها را بر خدا و بر دريدن حرمت رسول اللَّه صلي الله عليه وآله جري كرده، بعد از تو تفو بر دنيا».

راوي گويد: زينب دخت علي عليه السلام از خيمه بيرون شده و ندا مي داد: اي حبيبِ من. اي برادرزاده ام و آمد و خود را بر جسد او افكند.

حسين عليه السلام آمد و او را سوي زنان بازگردانيد.

پس از آن از اهل بيتِ امام يكي پس از ديگري به ميدان شتافته و به شرفِ شهادت نائل آمدند، امام در آن حال بانگ برآورد: «اي عموزادگانم، اي اهل بيتم! شكيبايي كنيد، صابر باشيد، به خدا از امروز ديگر هوان و خواري نبينيد.»

راوي گويد: نوجواني كه گوئيا صورتش چون پاره ماه مي درخشيد [21] بيرون شد و به قتال پرداخت، ابن فضيل ازدي ضربتي بر سرِ مباركش فرود آورده آن را بشكافت، نوجوان با صورت به زمين آمد و صيحه زد: يا عمّاه.

حسين عليه السلام با شتاب بازِ شكاري و خشمِ شير خشمگين شتابيده ضربت شمشيري بر ابن فضيل وارد آورد و او دستش را سپر جان كرد و شمشير امام دستش را از آرنج قطع فرمود، ابن فضيل فرياد برآورد، فريادش را لشكر شنيده و حمله كرده تا نجاتش دهند، و بدنِ نوجوان زير سمِ اسبها قرار گرفت تا شهيد گرديد.

گويد: بعد از فرو نشستن غبارِ جنگ، حسين عليه السلام را ديدم كه بر سر غلام ايستاده و آن نوجوان زمين را با پايش مي كاويد و امام مي فرمود: «دور بادند از رحمت خدا آنان كه تو را كشتند؛ آنان كه روز قيامت جدّت با آنان مخاصمه كند».

بعد فرمود: «بر عمويت ناگوار است از اين كه او را بخواني و او جوابت نگويد يا پاسخت را بدهد ليكن سودي برايت نداشته باشد: به خدا كه اين روزي است كه دشمن او زياد و ياور او اندك است».

بعد نوجوان را به سينه اش گرفته و حملش نموده در ميان شهداي اهل بيت قرار داد.

گويد: چون حسين عليه السلام قتلگاه جوانان و يارانش را نگريست، براي جنگ با دشمن با نفسِ نفيس خود عزيمت فرمود، و ندا در داد: «آيا مدافعي هست كه از حرم رسول اللَّه دفاع كند؟ آيا خداشناسي هست كه در حقّ ما هراس خدا را در پيش گيرد؟ آيا فرياد رسي هست كه به اميد رحمت خدا به فريادِ ما برسد؟ آيا ياوري هست كه به اميد آنچه در نزد خداست ما را ياري رساند؟».

در اين وقت ناله زنان بلند شد، و امام به بابِ خيمه آمد و فرمود: خواهرم زينب، بچه كوچكِ [22] مرا بياور تا با وي وداع گويم، امام او را گرفت تا ببوسد، حرملة بن كاهل [23] تيري انداخت كه آن گلوگاه كودك را سوراخ كرد، امام به زينب فرمود: او را بگير».

بعد خون صغير را با دو كف دست بگرفت تا پُر شدند و آن خون را بسوي آسمان پاشيد و فرمود: «چه آسان است آنچه در محضر خدا بر من وارد مي آيد!».

امام باقرعليه السلام مي فرمايد: از آن خون قطره اي به زمين فرود نيامد.

از طرق ديگر روايت شده كه آن به عقل نزديكتر است، چه زمان و حال زمانِ توديع با كودك نبود زيرا امام به حرب و جنگ اشتغال داشته، و همانا زينب خواهر امام عليه السلام كودك را آورد و گفت: اين طفل تو سه روز است كه آب نياشاميده، برايش آبي طلب كن.

امام عليه السلام كودك را بر روي دست گرفت و فرمود: (يا قوم قد قتلتم شيعتي و أهل بيتي، و قد بقي هذا الطفل يتلظّي عطشاً، فاسقوه شربةً من الماء)؛ «اي قوم! شيعيان و اهل بيتم را كُشتيد و فقط اين طفل باقي مانده كه از عطش بخود مي پيچد، او را با شربتي از آب سقايت كنيد».

در بين سخنان امام مردي از دشمن تيري انداخت كه كودك را گلو بريد، و امام آنان را نفريني كرد آن گونه كه به دست مختار و ديگران گرفتار آمدند.

راوي گويد: تشنگي بر حسين عليه السلام سخت شد، و بر مركب مسنّات نشسته و اراده فرات را نمود و اين در حالي بود كه برادرش عباس در پيش رويش، قرار داشت. لشكر عمربن سعد متعرّض آنان شدند، مردي از بني دارم تيري به سوي حسين عليه السلام گشود كه به زير زنخ امام اصابت كرد، امام تير را كشيد و دست زير زنخ گرفت تا دو كف دست از خون آكنده شد و آن را پرتاب كرد و گفت: «خداوندا حقّا از آنچه به فرزند دختر پيامبر شده و مي شود نزدت شكايت دارم».

بعد عبّاس را از حسين عليه السلام جدا كردند و او را احاطه نمودند تا آن كه وي را شهيد نمودند - قدس اللَّه روحه - حسين عليه السلام در مرگ برادر بشدّت گريست و شاعر در اين باره مي گويد:



أحَقُّ النَّاس أن يُبكي عَلَيْهِ

فَتيً أبكي الحسين بِكَرْبَلاءِ



سزاوارترين مردم به اين كه برادر گريسته شود جوانمردي است كه (شهادتش) حسين را به گريه آورد



أخوه وَابْن والِدِهِ عَليّ

أبوالفضل الْمُضرّج بالدّماءِ



برادرش و پسر پدرش علي، ابوالفضلي كه با خونش سرخ رو گرديد



وَ مَن واساه لايُثْنيه شَي ءٌ

وَ جادَلَه عَلي عَطش بِماءٍ



او كه با حسين مساوات و مواسات كرد حتّي در تشنگي با او مواسات كرد

راوي گويد: و آنگاه حسين عليه السلام، دشمن را به مبارزه فراخواند، وهماره هر كس كه به مبارزت با حضرتش قدم پيش مي نهاد به دست او راهي جهنمّ مي گرديد تا آن جا كه كشتار عظيمي بنمود و در همان حال مي فرمود:



القَتْلُ أولي مِنْ رُكُوبِ الْعارِ

وَالْعارُ أولي مِنْ دُخُول النَّارِ



شهادت از پذيرش ننگ اولي، و ننگ از ورود در آتش اولي است

يكي از راويان گويد: به خدا سوگند نديدم مردي را كه فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده بار اين همه دردها و رنجها را به دوش كشيده مع الوصف اين گونه دليرانه در صحنه نبرد ابراز شجاعت و رشادت كند تا آن جا كه دشمن هم پشت هم به صورت گروهي به جنابش يورش برده حضرت با شمشيرش به آنان حمله ور شده دشمنان چون گلّه بز در برخورد با گرگ مي گريختند، حضرت گاه به صفوف فشرده سي هزار نفري دشمن حمله مي كرد و آنان را به هزيمت مي برد و دشمن چون ملخ پراكنده مي شدند و امام به مكانش بازگشته مي فرمود: «و لا حول ولا قوّه الّا باللَّه العليّ العظيم».

راوي گويد: امام عليه السلام پيوسته مي جنگيد تا آن كه دشمن بين او و حرم او حائل شد. امام بانگ بر آنان زد و فرمود: واي بر شما، اي دنباله روان آل ابي سفيان، اگر برايتان دين نبوده و از معاد و قيامت پروايي نداريد، پس در اين دنيا آزاده باشيد، و اگر آنچنان گمان داريد كه عَرَبيد به احساب و نژادتان بازگرديد».

شمر ندا در داد كه اي فرزندِ فاطمه چه مي گويي؟

فرمود: «سخنم اين است كه، من با شما مي جنگم و شما با من، و بر زنان گناهي نيست، پس اين سركشان و طاغيان و نادانان خود را از تعرّض به حَرَم من تا من زنده هستم بازداريد».

شمر گفت: اين حقّ تو است.

دشمنان شروع به حمله به امام عليه السلام نموده، حضرتش حملات خود را از سر گرفت و او با اين وصف شرب آبي را مي جُست و نمي يافت، تا آن كه هفتادودو جراحت يافت.

امام عليه السلام، لحظه اي براي استراحت توقّف فرمود و در حالي كه ضعف از جنگ بر وي عارض گرديده بود، در همان حال سنگي از دشمن آمد و به پيشاني حضرت اصابت نمود، امام عليه السلام پيراهن را بالا زد تا خون پيشاني را بازدارد كه تيري سه شاخه و زهرآلود بيامد و بر قلب مقدسِ امام نشست، امام عليه السلام فرمود: «بسم اللَّه و باللَّه و علي ملّة رسول اللَّه صلي الله عليه وآله».

و آنگاه سر به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا تو مي داني كه اينان مردي را مي كشند كه بر گستره زمين جز او فرزند دختر پيامبر نيست». [24] .

سپس تير را از پشت سر برآورده و خون چون ناودان فوران كرد، و توانِ جنگ از امام مي رفت. حضرت بايستاد، هر مردي از دشمن كه نزد امام مي آمد بازمي گشت كه مبادا خداي را با شركت در خون امام ملاقات كند.

تا آن كه مردي از كنده به نام مالك بن نسر، لعنةاللَّه عليه آمد و به حسين عليه السلام ناسزا گفت و با شمشير بر سرِ مباركش زد كه كُلَه خود را بريد و به سر مبارك رسيد و كله خود آكنده از خون شد.

راوي گويد: حسين عليه السلام خرقه اي بخواست و سر را با آن بست و قلنسوه اي كه بر سر نهاد و بر آن عمّامه بست.

مدّتي اندك دشمنان درنگ كرده به سوي امام عليه السلام بازگشته و احاطه اش نمودند. در اين وقت عبداللَّه [25] بن حسن بن علي عليهما السلام كه نوجواني نوخاسته بود و هنوز موي بر صورتش ندميده بود از نزد زنان بيرون آمد و با شتاب خود را به كنار حسين عليه السلام رسانيد، زينب دخت علي عليه السلام خود را به وي رسانيده تا او را بازدارد، عبداللَّه بشدّت امتناع ورزيد و گفت: به خدا سوگند از عمويم جدا نگردم.

بحر بن كعب - يا حرملة بن كاهل - با شمشير قصد حسين عليه السلام نمود، نوجوان گفت: واي بر تو اي خبيث زاده آيا عمويم را مي كشي؟

شمشير كه بر امام فرود مي آمد، عبداللَّه دست بالا برد تا سپرِ جان عمو كند، شمشير دست عبداللَّه را تا پوست بريد و دست آويزان شد، نوجوان فرياد وا عمّاه كشيد. حسين عليه السلام برادرزاده را گرفته و به آغوشش كشيده فرمود: «برادرزاده ام، بر آنچه بر تو گذشت صابر باش و خيرش بدان، زيرا خدا تو را به آباي صالحت ملحق فرمايد».

حرملة بن كاهل تيري به سوي عبداللَّه گشود و وي را در دامن عمويش به شهادت رسانيد. [26] .



پس از آن شمربن ذي الجوشن به خيمه هاي حسين عليه السلام حمله كرد و گفت: آتش به من دهيد تا خيمه ها را با هر كس كه در آن است به آتش كَشَم.

حسين عليه السلام فرمود: «فرزند ذي الجوشن! تو آتش را خواستي تا اهلم را آتش زني، خدا تو را در آتش بسوزاند».

شبث آمد و امام او را نكوهيد و او شرمنده بازگشت.

راوي گويد: حسين عليه السلام فرمود: (إيتوني بثوبٍ لايُرغب فيه أجعله تحت ثيابي، لئلّا أُجرّد منه)؛ «پيراهن كهنه اي به من دهيد تا زير لباسم پوشيده مرا از آن برهنه نكنند».

پيراهن تنگي آورده شد، فرمود: «اين نه، زيرا اين لباس اهل ذلّت است».

بعد پيراهن كهنه اي را بگرفت و پاره اش كرد و زير لباسش پوشيد و بعد از شهادت وي را از آن هم برهنه كردند و بردند.

بعد امام عليه السلام شلواري حبري بخواست و آن را جدا جدا و تقطيع نموده و پوشيد، و بدين ترتيب آن را از حيّز انتفاع بيرون كرد و سوراخش نمود تا از بدنش نربايند، ولي بعد از شهادتش بحربن كعب آن را ربود و حسين عليه السلام را برهنه گذارد.

بعد از عاشورا، دو دست بحر بن كعب در تابستانها چون دو تكّه چوبِ خشك، خشك شده و در زمستانها در حالي كه دو دست او مرطوب بود از آن چِرك و خون جاري مي گرديد تا آن كه خدا هلاكش فرمود.

چون جراحات زياد بر حسين عليه السلام وارد گرديده و چون خارپشت [27] باقي ماند، ملعوني خبيث به نام صالح بن وهب المزني لعنةاللَّه عليه، ضربتي سخت با نيزه بر تهيگاه امام زد كه حسين عليه السلام از آن ضربت از روي اسب بر گونه راست بر زمين فرود آمد [28] بعد برخاست، صلوات اللَّه عليه.

راوي گويد: زينب عليها السلام از درِ خيمه بدر آمد و ندا مي كرد: واي برادرم، واي سيّدم، واي اهل بيتم، كاشكي آسمان بر زمين فرود آمدي، و اي كاش كوهها در بستر هامون فرو پاشيدي.

شمر به لشكر بانگ زد: درباره اين مرد به انتظار چه هستيد؟ بعد از هر سوي به امام حمله كردند.

زرعة بن شريك - لعنةاللَّه عليه - ضربه اي بر كتف چپ امام زد، امام نيز ضربه اي بر او وارد كرد كه هلاك شد.

ديگري با شمشير ضربه اي بر دوش امام وارد آورد كه امام به چهره بر زمين افتاد و بعد از اين ضربت به زحمت مي نشست و بر روي زمين افتان و خيزان مي رفت.

سنان بن انس [29] نخعي، لعنةاللَّه عليه، با نيزه، به گودي گلوگاه امام زد و بعد نيزه را درآورده و در قفسه سينه امام فرو برد.

و باز سنان تيري انداخت كه در گلوگاه امام نشست، امام سقوط كرد و بعد نشست و تير را از گلوي مباركش كشيد. امّا هر دو كفِّ دست را زير گلو گرفت و چون پُر مي شد با آن سر و محاسن مبارك را خضاب مي نمود و مي فرمود: اين گونه با خضاب به خونم و حقّ مغصوبم به ديدار پروردگارم مي روم».

عمربن سعد به مردي كه در جانب راستش بود گفت: واي بر تو فرود آي و حسين را راحت كن.

خولي بن يزيد اصبحي پيش تاخت تا سرش را قطع نمايد به رعشه افتاد.

سنان بن انس لعنةاللَّه عليه فرود آمد و شمشيري به حلقِ مبارك زد در حالي كه مي گفت: به خدا من سرت را جدا مي كنم با آن كه مي دانم تو فرزند رسول خدايي و بهترين مردم از نظرِ پدر و مادري، بعد سر شريف حضرت را بريد صلّي اللَّه عليه و آله.

در اين باره شاعر گويد:



فَايّ رزيّةٍ عَدَلت حُسَيْناً

غَداة تَبيره كَفّا سَنان



كدام مصيبت همسنگ مصيبت حسين است، در آن روز كه سنان سر مطهرش را جدا كرد

روايت شده: اين سنان را مختار دستگير كرده و انگشتانش را تك تك و دانه دانه جدا كرد و بعد پاها و دستهايش را بريده، و ديگ بزرگ روغن را براي او به جوش آورد و وي را در ميان روغنِ جوشان افكند و او جنب و جوش كرد تا به جهنّم واصل شد.

ابوطاهر محمّدبن حسين بُرسي در كتاب معالم الدينِ خود از امام صادق عليه السلام آورده كه فرمود: بعد از شهادت حسين عليه السلام، فرشتگان به ضجّه آمده و عرض كردند: پروردگارا! اين برگزيده تو حسين و فرزند برگزيده است و فرزند دختر پيامبر توست. در پاسخ ملائك، خداوند سايه مبارك قائم «آل محمّد» را برافراشت و فرمود: با دست اين انتقام حسين را مي گيرم.

راوي گويد: بعد از شهادت امام صلوات اللَّه عليه، غباري شديد و سياه و تار با بادي سرخ در آسمان برخاست كه هيچ چيز قابل ديد و رؤيت نبود، تا آن جا كه مردم خيال كردند عذاب بر آنان فرود آمده است، ساعتي درنگ كردند، آن گاه برطرف شد.

هلال بن نافع گويد: با لشكر عمربن سعد بودم كه كسي فرياد زد: مژده اي امير، اين شمر است كه حسين را كُشت.

مي گويد: من از دو صف جدا شده كنار حسين عليه السلام ايستادم، آن حضرت در حال تسليم جان بود، به خدا سوگند كه من كُشته خون آلودي را نديدم كه زيباتر از وي يا چهره اي نوراني تر از او داشته باشد، كه نور رويش و جمال و زيبايي وي مرا از انديشه در امرِ قتلش بازداشته بود.

در همان حال آب مي خواست، شنيدم يكي بدو گفت: به خدا كه از آب نمي چشي تا در جهنم از حميم آن بچشي.

حسين عليه السلام فرمود: (لا، بل أرد علي جدّي رسول اللَّه صلي الله عليه وآله وأسكن معه في داره في مقعد صدق عند مليكٍ مقتدر، وأشرب من ماءٍ غير آسن، وأشكو إليه ما ارتكبتم منّي وفعلتم بي)؛ «نه، بلكه بر جدّم رسول اللَّه صلي الله عليه وآله وارد مي شوم و با او در خانه اش مأوي گزيده در جايگاه صدق در نزد سلطاني مقتدر، و از آب غير متغير آشاميده، و از جناياتتان نزد او شكايت مي برم».

گويد: همگان چنان به خشم آمدند كه گوئيا خدا ذرّه اي رحم را در دل فردي از آنان قرار نداده، در حالي كه حضرت امام عليه السلام با آنان سخن مي فرمود، سر مطهّرش را جدا نمودند، و من از اين همه بي رحمي و سنگدلي به شگفت آمده گفتم: به خدا در هيچ امري با شما اجتماع نمي كنم.

بعد براي غارتِ سلب لباس امام حسين عليه السلام روي آورده پيراهنش را اسحاق بن حوبه [30] حضرمي لعنةاللَّه عليه ربوده و پوشيد و به بيماري برص «پيسي» مبتلا گرديده و مويش بريخت.

در روايت آمده: در پيراهن امام عليه السلام صد و ده و اندي اثر تير و نيزه و شمشير بود.

امام صادق عليه السلام فرمايد: بر بدن مبارك حسين عليه السلام اثر سي و سه نيزه و سي و چهار شمشير بود.

شلوار امام عليه السلام را بحربن كعب تيمي لعنةاللَّه عليه ربود. در روايت آمده كه او نيز زمين گير و از دو پا فلج گرديد.

عمامه اش را اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي [31] - يا جابربن يزيد اودي - به غارت برد و او نيز ديوانه شد.

كفش امام را اسود بن خالد لعنةاللَّه عليه در بُرد.

انگشتريِ امام عليه السلام بجدل بن سليم كلبي با قطعِ انگشت امام در ربود، كه مختار چون او را بگرفت دو دست و دو پاي بجدل را قطع كرده رهايش نمود تا در خون كثيفش دست و پا زده هلاك گرديد.

قطيفه امام را كه از خز بود قيس بن اشعث لعنة اللَّه عليه بربود. كه مشهور به قيس قطيفه شد و زره كوتاه آن حضرت را عمربن سعد لعنة اللَّه عليه بگرفت، بعد از هلاكت عمر بن سعد، مختار آن را به ابي عمرة قاتل ابن سعد بخشيد.

شمشير امام عليه السلام را جُميع بن خلق اودي به يغما برد، نيز گفته شد: مردي از بني تميم به نام اسود بن حنظله لعنة اللَّه عليه آن را غارت كرد.

در روايت ابن سعد: شمشير امام را فلافس نهشلي - قلافس - بربود.

محمّد بن زكريا [32] اضافه مي كند كه: آن شمشير بعدها بدست دختر حبيب بن بديل افتاد، [33] و اين شمشير به غارت رفته غير از ذوالفقار است، زيرا ذوالفقار ذخيره شده با چيزهاي ديگر از ذخائر نبوّت و امامت مصون مانده، و راويان آنچه را حكايت كرديم عيناً تصديق كرده اند.

راوي گويد: جاريه و كنيزكي از سوي خيمه هاي حسين عليه السلام مي آمد.

مردي بدو گفت: اي امة اللَّه - كنيز خدا - آقايت به شهادت رسيد.

كنيزك گويد: با شتاب به سوي خانمها و خواتين برگشته صحيحه مي زدم، مخدّرات برخاسته و ناله سردادند و صيحه برداشتند.

گويد: دشمنان براي غارت خانه هاي آل الرسول و نور چشم زهراء بتول از يكديگر پيشي گرفته به چپاول پرداختند تا آن جا كه از دوش زن، پارچه و ملحفه را كندند و دختران رسول اللَّه صلي الله عليه وآله و حريم او بيرون شده گريه سر داده براي فراقِ حاميان، و عزيزان ندبه و نوحه مي نمودند.

حميد بن مسلم گويد: زني از بني بكربن وائل كه با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود چون ديد كه چگونه بر زنان حرم حسين عليه السلام در خيمه ها يورش برده تاراج مي كنند، شمشيري بگرفته و به سوي خيمه ها شتافته، و فرياد كشيد: اي آل بكربن وائل آيا دختران رسول اللَّه را غارت مي كنيد؟!! حكم و حكومت جز براي خدا نيست، اي خونخواهان رسول اللَّه، شوهرش او را گرفته و به جايش بازگردانيد.

راوي گويد: سپس زنان را برهنه سر، غارت شده، با پاي برهنه و در كسوتِ اسارت درآمده از خيمه ها بيرون رانده آتش در خيمه ها زدند.

زنان مي گفتند: به حقّ خدا ما را به قتلگاه بريد، چون نظر زنان به كشتگان افتاد صيحه كشيده بر چهره ها تپانچه نواختند.

گويد: به خدا سوگند، فراموش نمي كنم زينب دخت عليّ عليه السلام را كه بر حسين عليه السلام نوحه مي كرد و با آوايي حزين و دلي دردمند ندا كرده مي گفت: وا محمّداه! خدايِ آسمان بر تو درود فرستاد، اين حسين توست كه عريان و خون آلود با اعضاي قطعه قطعه بيفتاده، واي از اين مصيبت، دختران تو اسيرند، شكايتها را به نزد خدا و نزد محمّد مصطفي و نزدِ عليّ مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيّدالشهداء مي برم.

وا محمّداه! اين حسين است كه در اين بيابان كه باد صبا بر آن خاك پاشد كشته زنازادگان است، امان از اين همه حزن و اندوه، و اين همه سختي و بلا بر تو اي اباعبداللَّه، گوئيا جدّم رسول اللَّه صلي الله عليه وآله امروز دنيا را ترك فرمود.

اي اصحاب محمّد، اينان ذرّيّه مصطفي اند كه چون اسيران برده شوند.

در روايات ديگر: وا محمّداه! دخترانت اسير و ذريّه تو كشته شدگاني هستند كه باد صبا بر پيكرهايشان خاك فرو پاشد، اين حسين است كه سر انورش از قفا بريده شده بي هيچ عمامه و ردا.

پدرم فداي عزيزي كه سپاهش در روز دوشنبه تار و مار و خيامش طناب بريده بر باد رفت، پدرم فداي آن عزيز كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش باشد، و مجروح نيست تا مداوا گردد، پدرم به فداي آن كه جانم فداي اوست، پدرم فداي غمزده اي كه شهيد شد، تشنه اي كه تشنه لب رفت، پدرم به فداي عزيزي كه از محاسن وي خون چكيد، پدرم فداي آن كه جدّش رسول اللَّه است، پدرم فداي آن كه سبط پيامبر است.

پدرم به فداي محمّد مصطفي باد، پدرم به فداي علي مرتضي، پدرم به فداي خديجه كبري، پدرم به فداي فاطمه زهرا سيده زنان، پدرم به فداي آن كه آفتاب برايش بازگشت تا نماز گزارد.

راوي گويد: به خدا كه زينب در اين نوحه سرايي دوست و دشمن را گريانيد.

سپس سكينه [34] جسد مطهّر پدر را به آغوش كشيد كه عده اي از اعراب او را از جسد پدر جدا كردند.

راوي گويد: بعد عمر بن سعد در لشكرش ندا در داد: كي داوطلب تازاندن اسب بر پيكر حسين است؟

ده نفر داوطلب شدند كه عبارتند از: اسحاق بن حوبه آن كه پيراهن امام را بُرد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سبيعي، عمربن صبيح صيداوي، رجاء بن منقذ عبدي، سالم بن خيثمه جعفي، صالح بن وهب جعفي، واحظبن غانم، هاني بن شبيت حضرمي، اسيد بن مالك، لَعَنَهم اللَّه، اين ده نفر در زير سم اسبها پشت و سينه امام را توتيا كردند. [35] .

راوي گويد: اين ده نفر به نزد ابن زياد عليه لعائن اللَّه آمده و اسيد بن مالك يكي از ده نفر گفت:



نَحْنُ رَضَضْنا الصّدر بَعْدالظَّهْرِ

بِكُلِّ يَعْبُوب شَديد الأسرِ



مائيم كه با تاختن اسبان جهنده و تندرو بر پيكر، سينه را بعد از پشت خُرد كرديم

ابن زياد عليه اللّعنة گفت: شما كيانيد؟

گفتند: ما آنانيم كه با اسبهايمان پشت و سينه حسين را درهم كوفته آسياب كرديم.

ابن زياد به آنان جايزه اي ناچيز داد.

ابوعمر [36] زاهد گويد: درباره اين ده نفر نگريستيم و يافتيم كه همگان زنا زاده اند. و اينان هم آنند كه گرفتار مختار شده كه مختار دستها و پاهاي آنان را با ميخهاي آهنين به زمين كوفته و پشت آنان اسب تاخته تا هلاك گرديدند.

ابن رياح [37] روايت كرده: كوري را ديدم كه در صحنه كربلا حاضر بود و از علّتِ كوري از وي پرسيده شد؟

گفت: در روز عاشورا در كربلا حضور داشتم بدون اين كه از نيزه و شمشير و تير استفاده كنم، بعد از شهادت امام، به خانه ام بازگشتم و بعد از نماز عشاء خُفتم.

در رؤيا ديدم يكي گفت: دعوتِ پيامبر را اجابت كن.

گفتم: مرا با او چكار؟ گريبانم را گرفته و كشيد و نزد پيامبر برد، ديدم پيامبرصلي الله عليه وآله در بياباني نشسته، و آستينها را تا آرنج بالا زده و حربه اي در دست دارد، فرشته اي در نزدش ايستاده و شمشيري از آتش بدست دارد و ياران نُه نفري مرا مي كشد و بر هر كس كه شمشير آتشين فرود مي آورد آتش مي گيرد و شعله هاي آتش از وي بلند مي شد.

جلو رفتم و نزدش بر زانو نشستم و گفتم: السّلام عليك يا رسول اللَّه، جوابم نفرمود و مكثِ طولاني نمود.

بعد سر را بالا كرد و فرمود: اي دشمنِ خدا انتهاك حرمتم كرده عترم را كشته و رعايت حقّم را ننموده و كردي آنچه كردي.

گفتم: يا رسول اللَّه، به خدا كه شمشيري نزده و نيزه اي را فرود نياورده و نيزه اي نيانداختم.

فرمود: راست گفتي، و ليكن سياهي لشكر بودي، نزديكم بيا، نزديكش شدم، طشتي پُر از خون ديدم، فرمود: اين خون فرزندم حسين است، از آن خون در چشمم كشيد از خواب جَستم از آن زمان تاكنون چيزي را نمي بينم.

از امام صادق عليه السلام از پيامبرصلي الله عليه وآله است كه فرمود: در روز قيامت براي فاطمه عليها السلام، قبّه اي از نور برافراشته شود، و حسين عليه السلام در حالي كه سر مطهّر خود را در دست دارد مي آيد، فاطمه چون او را بيند بانگي سخت برآورده نعره اي زند كه در جمع حاضر فرشته اي مقرّب و پيامبر مرسلي نماند جز آن كه بگريد، خدا تمثال حسين را در زيباترين صورت درآورد، و او بدون رأس با دشمنش مخاصمه فرمايد، بعد خداوند كشندگان او و تجهيزگران و شركاي در خون مقدّس او را برايم جمع كند، و من تا نفر آخر آنان را بكُشم، بار ديگر زنده شوند و اميرالمؤمنين عليه السلام آنان را بكُشَد، باز هم زنده شوند، و حسن عليه السلام آنان را بكشد، باز هم زنده شوند و حسين عليه السلام آنان را بكشد، باز هم زنده شوند، هيچ يك از ذرّيّه ما نماند جز آن كه آنان را بكُشد، در اين جا هست كه خشمها فرو نشسته اندوه فراموش گردد.

بعد امام صادق عليه السلام فرمود: خدا رحمت كند شيعيانِ ما را، به خدا كه آنان مؤمنانند، آنانند كه در مصيبت و حزن و اندوهِ ما در تمام پهنه غم شريك ما باشند.

از پيامبرصلي الله عليه وآله است كه فرمود: در روز قيامت فاطمه عليها السلام در ميان جمعي از زنان مي آيد.

خطاب آيد: در بهشت داخل شو.

گويد: به بهشت نمي روم تا بدانم بعد از من با فرزندانم چه كرده اند.

خطاب رسد: در قلبِ قيامت نظري كن، نظر به حسين عليه السلام افكند و مي بيند كه ايستاده و سر در بدن ندارد، فاطمه فريادي برآورَد، و بانگ من براي فريادش بلند شود، فرشتگان نيز به فرياد آيند.

در روايت ديگر: فاطمه عليها السلام ندا مي كند: واي پسرم! واي ميوه دلم. گويد: اين گاه خدا به خشم آيد، آتشي را به نام هبهب فرمان دهد، آتشي كه هزار سال بر آن دميده شده تا آن كه سياه گرديده، هرگز راحتي در آن راه نيافته و غمي از آن خارج نشود.

فرمان رسد: كشندگان حسين عليه السلام را فرو گير، آتش آنان را فرو مي گيرد و چون در جوف آن قرار گرفتند، بانگي برآورد سخت، و بانگ سخت آنان نيز برآيد و زفير آتش و آنان به گوش رسد.

قَتَلَه حسين عليه السلام با زبانهاي تيز و رسا و گويا مي گويند: چرا پيش از بُت پرستان آتش را بر ما واجب فرمودي؟

پاسخ گويد: آن كس كه مي داند با آن كه نمي داند همانند نيست.

اين دو روايت را ابن بابويه در كتاب عقاب الاعمال [38] آورد.


پاورقي

[1] خديجه دخت خويلد بن اسد بن عبدالعزي، قريشي، اوّل همسر پيامبر که ازو پانزده سال مسن‏تر بود، زادگاهش مکّه، ثروت فراوان داشت و به شام کالا مي‏فرستاد و رجال را در استخدام خود داشت. پيامبر چون بيست و پنج ساله شد، با سرمايه خديجه به تجارت رفت و با سود بازگشت، قبل از نبوّت با او ازدواج نمود، بعد او را به اسلام فراخواند و او اوّل زن مسلمان است که با پيامبر در پنهان نماز مي‏گزارد. سه سال قبل از هجرت در مکّه وفات يافت.

الطبقات الکبري 11 - 7 / 8؛ الاصابة قسم النساء، صفة الصفوة 2 / 2؛ تاريخ خميس 301 / 1 و الاعلام 302 / 2.

[2] حمزة بن عبدالمطلّب ‏بن هاشم ابوعماره، سيّد الشّهداء، در سال سه هجري به شهادت رسيد، عموي پيامبر صلي الله عليه وآله، و يکي از صناديد و سادات قريش در جاهليت و اسلام است، با پيامبرصلي الله عليه وآله به مدينه هجرت کرده، در جنگ بدر و جز آن حاضر بوده، در جنگ احد شهيد و در مدينه دفن شد. تاريخ الاسلام 99 / 1؛ صفة الصفوة 144 / 1 و الاعلام 278 / 2.

[3] جعفربن أبي طالب، کنيه: أبوعبداللَّه، أبوالمساکين، صحابي، هاشمي، از شجاعان بنام بني‏هاشم، اوّل شهيد از طالبيان در اسلام است، او پس از طالب و عقيل سومين پسر پدرش بوده، و بعد از جعفر علي‏عليه السلام به دنبل آمد، مادر همه فاطمه دخت اسدبن هاشم مي‏باشد، در سال 8 ه در جنگ مؤته شهيد شد، از اسبش فرود آمد و جنگيد، پرچم را به دوش کشيده در پيش روي صفوف مسلمين بوده، دست راستش قطع و پرچم را به دست چپ گرفت. آن نيز قطع شد، رأيت را به سينه فشرد تا شهيد شد در پيکرش حدود 90 اثر تير و نيزه بود.

مقاتل الطالبيين 18 / 6؛ البداية و النهاية 255 / 4؛ تهذيب التهذيب 98 / 2؛ اسدالغابة 286 / 1 و الإصابة 237 / 1.

[4] عبّاس‏ بن عليّ‏ بن أبي طالب، مادرش اُمّ‏البنين دخت حزام‏ بن خالد بن ربيعة بن وحيد عامري است و او پسر بزرگ ام‏البنين است مکنّي به ابوالفضل. زيباروي و جمالي به کمال داشت با قامتي برافراشته، چون بر اسب مي‏نشست قدمهايش به زمين مي‏رسيد، ملقّب به قمر بني هاشم و سقّاء، علمدارِ روز عاشوراست، او آخرين برادرِ امام است که به دست زيدبن رقاد جنبي و حکيم ‏بن طفيل طائي به شهادت رسيد و هر دو را آفتي بر پيکر رسيد.

مقاتل الطالبيين: 85 - 84؛ تسمية من قتل مع الحسين: 149؛ رجال الشيخ: 76؛انصار الحسين: 131، گويد: نام مبارک او در زيارت و ارشاد و طبري و اصفهاني و مسعودي و خوارزمي آمده است.

[5] عليّ‏ بن الحسين الأکبر، کنيه أبوالحسن، از سادات و شجاعان طالبيان، مادرش ليلي دخت أبي مرّة (قره) دختر عروة (عمرو) بن مسعودبن مغيث (معبد) ثقفي، مادر ليلي ميمونه دخت ابي سفيان ‏بن حرب است، عمر علي اکبر 27 سال، به روايتي با امّ ولدي ازدواج کرده بود. او اوّل شهيد از بني‏هاشم است که با نيزه مرّة بن منقذ بن نعمان عبدي در حالي که در پيرامون پدر از وي دفاع مي‏کرد به شهادت رسيد، و اصحاب امام به مُرة حمله کرده با شمشير قطعه قطعه‏اش کردند، گويند: در خلافت عثمان متولّد شد و علي اکبرش خواندند تا تميز بين او و زين‏العابدين باشد.

مقاتل الطابيين: 81 - 80؛ الطبقات 156 / 5؛ تسمية من قتل مع الحسين: 150 رجال الشيخ: 76 که وي را علي اصغر آورد؛ نسب قريش: 57؛ البداية 185 / 8؛ الاعلام 277 / 4؛ انصار الحسين: 129؛ درکتب ارشاد و طبري و اصفهاني و خوارزمي و مسعودي نام او به ميان آمده است.

[6] شمربن ذي الجوشن، اسمش شرحبيل ‏بن قرط ضبابي کلابي، ابوالسابغه از سرکردگان کشتار کربلاء و دشمنان سرسخت حسين شهيدعليه السلام است، در اوايل امرش از رؤساء در هوازن بود، و به شجاعت موصوف، در صفين با علي‏عليه السلام بود، ابواسحاق سبيعي شنيد که شمر بعد از نماز مي‏گفت: خداوندا تو مي‏داني که من شريفم مرا بيامرز!!! بدو گفت: چگونه خدا تو را بيامرزد با آن که در شهادتِ فرزند پيامبر کمک کردي (اين همه جنايت نمودي) شمر گفت: واي بر تو چه مي‏توانستم بکنم، امراي ما اينانند که به امري ما را مأمور کردند و مخالفت ننموديم. و اگر مخالفت مي‏ورزيديم از اين خرها بدتر بوديم، در قيام مختار، از کوفه گريخت و به دهي از دهات خوزستان به نام کلتانيه پناه برد، لشکر مختار محاصره‏اش کردند و غافلگيرش نمودند، شمر در مقام دفاع برآمد و پيش از آن که لباسش را به تن کند، درگيري ناچيزي شد و ابوعمرة بر وي دست يافت و وي را بکشت، و جثه پليدش را نزد سگان انداختند.

الکامل في‏التاريخ 92 / 4؛ ميزان الاعتدال 449 / 1؛ لسان الميزان 152 / 3؛ جمهرة الانساب 72؛ سفينة البحار 714 / 1 و الاعلام 175 / 3.

[7] عبداللَّه ‏بن عليّ‏ بن أبي طالب، مادرش اُم البنين، به هنگام شهادت 25 ساله بود، برادرش عبّاس بدو فرمود: پيش روي من باش تا تو را بنگرم و با پاداش خدايي اميدوار گردم... هاني‏بن ثبيت حضرمي او را کشت يا با تير خولي از پاي درآمد و مردي از بني تميم وي را بکشت.

مقاتل الطالبيين: 82؛ تاريخ طبري 89 / 6؛ تسمية من قتل مع الحسين: 149؛ رجال الشيخ: 76؛ انصار الحسين: 130 - 129. نام مبارک او در زيارت، ارشاد، طبري، اصفهاني، مسعودي و خوارزمي آمده است.

[8] جعفر بن عليّ‏ بن أبي طالب مادرش امّ البنين، در وقت شهادت 19 ساله، قاتل او خولي يا هاني ‏بن ثبيت بوده است.

مقاتل الطالبيين: 83؛ تسمية من قتل مع الحسين: 149؛ رجال الشيخ: 72؛ أنصار الحسين: 130؛ نام شريفش در زيارت و ارشاد و طبري و اصفهاني و مسعودي و خوارزمي آمده است.

[9] عثمان ‏بن عليّ‏ بن أبي طالب، مادرش امّ البنين، در وقت شهادت 21 ساله بوده، خولي وي را با تير زد و مردي از بني ابان‏ بن دارم بر وي حمله برد و سرش را بريد، درباره اين عثمان عليّ‏عليه السلام فرمود: او را به نام برادرم عثمان‏ بن مظعون نام نهادم.

در روايتي از هبيرة بن مريم که گويد: در نزد عليّ ‏عليه السلام بوديم، که فرزندش عثمان را فراخواند و فرمود: يا عثمان! بعد فرمود: او را به اسم عثمان آن شيخ کافر نناميدم، همانا بنام عثمان ‏بن مظعون نام نهادم.

مقاتل الطالبيين: 84؛ تسمية من قتل مع الحسين: 150؛ تقريب المعارف: خطّي؛ أنصار الحسين: 130، و در زيارت، ارشاد، طبري، اصفهاني، مسعودي، خوارزمي نام او به ميان آمده است.

[10] عبداللَّه‏ بن جعفر بن أبي طالب، صحابي، در حبشه متولّد شد و او اوّل ‏فرزند از مسلمانان مهاجر به حبشه بود، او مردي کريم بود که بحرالجودش مي‏خواندند، شعراء در مدحش مديحه ‏سرايي کردند، در صفين از امراء لشکر بود در سال 80 در مدينه وفات يافت، جز اين نيز گفته شده است.

الاصابة ش 4582؛ فوات الوفيات 209 / 1؛ تهذيب ابن عساکر 325 / 7؛ الاعلام 76 / 4، زينب الکبري.

[11] عقيل‏ بن أبي طالب‏ بن عبدالمطلّب هاشمي قريشي، ابويزيد، داناترين قريشي به ايام و مآثر و مثالب و انساب قريش و عرب است، صحابي فصيح اللسان و سريع الجوابي بود، او برادر علي و جعفر و دو سال بزرگتر از آنهاست. در سال هشتم به مدينه هجرت کرد، در اواخر عمر نابينا گرديد، در ايام خلافت يزيد و شايد معاويه وفات نمود.

الاصابة: 5630؛ البيان والتبيين 174 / 1؛ الطبقات 28 / 4؛ التاج 30 / 8 و الاعلام 242 / 4.

[12] مسلم ‏بن عوسجه اسدي، از ابطال عرب در صدر اسلام و اوّل شهيد در عاشورا بعد از شهداي حمله اوّل است، او صحابي‏اي است که پيامبر را درک کرده، در کوفه براي حسين‏عليه السلام بيعت مي‏گرفت، در قيام مسلم ‏بن عقيل بر مذحج و اسد (روز 8 ذيحجه) اسير بود. در واقعه کربلاء شيخي سالخورده بود، و از شخصيتهاي سرشناس در کوفه بود، شبث‏ بن ربعي در شهادت مسلم ‏بن عوسجه ابراز تأسف مي‏کرد.

رجال الشيخ: 80؛ تاريخ طبري، 5 / 435 و 369؛ البحار 69 / 45؛ الاخبار الطوال: 249 و 250 و 252؛ الکامل في التاريخ: 28 / 4؛ الاعلام 222 / 7؛ أنصار الحسين: 108؛ تسمية من قتل مع الحسين: 52. در آن آمده است که مسلم‏بن عوسجه أسدي از بني سعدبن ثعلبه بود که مسلم‏بن عبداللَّه و عبيداللَّه‏بن أبي خشکاره او را کشتند.

[13] عبدالرحمن‏بن عبد ربه - رب - انصاري خزرجي است، اميرالمؤمنين‏عليه السلام تربيتش فرمود و قرآن بياموخت، يکي از آنان است که در کوفه مردم را به بيعت با حسين‏عليه السلام فراخواند، و چنين برمي‏آيد که وي شخصيتي بارز بوده است.

تاريخ طبري 423 / 5؛ تسمية من قتل مع‏الحسين: 153؛ بحارالأنوار 1 / 45؛ انصار الحسين: 97.

[14] فروة بن مسيک يا مسيکة بن حارث‏ بن سلمه غطيفي مرادي، ابوعمرو، صحابي، از واليان شاعر، يمني، در جاهليت هواخواه ملوک کنده بوده، سال نهم يا دهم به مکه هجرت و مسلمان شد، درآخر عمر ساکن کوفه شد و در سال 30 ق. مرد.

[15] در کتاب تسمية من قتل مع الامام: 155 مهاجربن اوس از بجيله را در زمره شهدا مي‏شمارد و من نمي‏دانم آيا دو مهاجربن اوس در آن جا حضور داشته‏اند يا يکي بيش نبوده و او در آغاز در اردوگاه ابن سعد حضور داشته و سپس به اردوگاه امام پيوسته است و با امام به شهادت رسيده است.

[16] در ضياء العينين: 25 آمده است: وهب‏ بن عبداللَّه‏بن حباب کلبي از زني به نام «قمري»زاده شده بود و در جريان طف به نقل از ملهوف و ديگر کتب مقاتل سخن بسياري از او به ميان آمده است.

[17] جَون از موالي است، سياه‏پوست و شيخي سالخورده بود. او پسرِ حوي است در بعضي مصادر جوين ابي مالک آمده است.

تسمية من قتل مع الحسين: 152؛ رجال الشيخ: 72؛ المناقب 103 / 4؛ المقتل 237 / 1 و 19 / 2؛ تاريخ طبري 420 / 5؛ بحارالأنوار 82 / 45 و أنصار الحسين: 72.

[18] عمروبن خالد الصيداوي از صيدا، در اکثر مصادر، و در رجبيّة: عمروبن خلف آمده و احتمال مي‏رود که آن تصحيف خالد باشد، و بني صيدا بطني از اسد از عدنانيه است، بعضي از علماء او را با عمروبن خالد ازدي يکي دانسته‏اند، بدين دليل که از وي تصحيف اسدي است، و نظر مرجّح اين است که آن دو دو نفرند نه يک نفر گرچه احتمالِ يک نفر بودن هم وارد است.

تسمية من قتل مع الحسين: 155؛ تاريخ طبري 446 / 5؛ المقتل 24 / 2؛ بحار 72 / 45 و 23 و انصار الحسين: 102.

[19] شبامي: شبام بطني از همدان قحطانيه است، کوفي است، در اکثر مصادر نامش با اختلاف آمده. بعضي از علماء احتمال دادند که او با حنظلة بن اسعد الشبامي يک نفرند و بدين دليل استدلال کرده‏اند که ابن شهرآشوب نامِ حنظله متفق عليه را نياورده. نظر مرجّح اين است که، سعد غير از حنظله است، زيرا غير ابن شهرآشوب سعد را آورده‏اند که او تميمي است از عربِ شمال، حال آن که حنظله شبامي است از عرب جنوب، و ديگري احتمال داده که او با حنظلة بن عمر شيباني يک نفرند، و اين احتمال نيز بعيد است.

رجال الشيخ: 73؛ المقتل 24 / 2؛ تاريخ طبري 443 / 5؛ تسمية من قتل مع الحسين: 156؛ قاموس الرجال 318 / 4؛ معجم رجال الحديث 307 - 306 / 6؛ انصار الحسين: 86 و 89 و 90 و 117 - 116.

[20] نام سويد بن عمرو بن أبي المطاع خثعمي در اکثر منابع آمده است. او مردي شريف و کثير الصلوة بوده، و يکي از دو نفر است که با حسين‏عليه السلام تا آخر بپاييد، و بعد از شهادتِ امام شهيد شد، پس او آخر شهيد است که هاني‏ بن ثبيت وي را کشت، خثعم‏ بن انماربن اراش از قحطانيه است.

رجال الشيخ، 74؛ المناقب 102 / 4؛ که در آن عمروبن ابي المطاع جعفي آمده است. بحار 24 / 25؛ تسمية من قتل مع الحسين: 154 که‏ در آن سويد بن عمرو بن المطاع آمده است، أنصار الحسين: 92 - 91.

[21] او قاسم‏ بن الحسن ‏بن عليّ، برادر ابوبکر الحسن، برادر تني اوست که قبل از وي شهيد شد.

مقاتل الطالبييّن: 50.

[22] او عبداللَّه‏ بن الحسين ‏بن عليّ ‏بن أبي طالب و مادرش رباب دختر امرئ القيس ‏بن عدي‏ بن اوس است. در نام قاتل او اختلاف است برخي حرمله را قاتل او دانسته‏اند و بعضي عقبة بن بشر را، مقاتل الطالبيين: 90 - 89.

[23] حرملة بن کاهل، فرومايه‏اي بود پست و چون حرمله گرفتار شد و مختار وي را بديد، گريست و گفت واي بر تو اين همه جنايت بس نبود که طفل صغير را نيز بکشتي، اي دشمن خدا ندانستي که او از فرزندان پيامبر بود، دستور داد او را تيرباران کردند تا هلاک شد.

در روايت ديگر، چون نظر مختار به حرمله افتاد گفت: اي دشمن خدا حمد مر خداي را که مرا بر تو مسلّط ساخت، بعد جزار را احضار کرد و دستور داد تا دست و پايش را قطع کرده، بعد آتش خواست و عمودي از آهن در آتش فرو برد تا سرخ و بعد سپيد شد، پس آن عمود را بر گردن او قرار داد تا جايي که گردنش از آتش به جوشش درآمد، او آن قدر فرياد کرد تا گردنش قطع شد.

[24] فلک سنگي فکند از دست دشمن به پيشاني وجه اللَّه احسن - م.

[25] عبداللَّه‏ بن حسن، مادرش دخت سليل بن عبداللَّه برادر عبداللَّه ‏بن جرير بجلي ‏يا امّ ولد - وقت شهادت 11 ساله بود. نيز گفته شده که مادرش رباب دختر امرئ‏ القيس بوده است.

تسمية من قتل مع الحسين: 150؛ مقاتل الطالبييّن: 89؛ رجال الشيخ: 76؛ انصار الحسين: 132.

[26] چند شعر زير به مناسبت شهادت عبداللَّه ثبت مي‏گردد: - م.



کشتن آهوي بي‏مادر طريق داد نيست

کافر است اندر حقيقت قاتلش صياد نيست



سخت با قوّت فرود آري چه با شمشير تيز

دست طفل کوچک است اين شاخه شمشاد نيست



از چه از خون گلو بندي دو دستش را حنا

ظالما عبداللَّه است اين قاسم داماد نيست



اي لعين گر مي‏کُشي در نزد عمّ وي مکش

کاين چنين ظلمي روا در مذهب شدّاد نيست.

[27] اين تعبير از آن روست که پيکر حضرت از کثرت نيزه‏هايي که بر آن نشسته بود، چونان خارپشت گشته بود - م.

[28] و مي‏فرمود: بسم اللَّه و باللَّه و علي ملّة رسول اللَّه و آنگاه برخاست (صلوات اللَّه عليه) - م.

[29] سنان ‏بن انس قاتل حسين‏عليه السلام: گفته شده که ابن زياد او را که گفت: بهترين مردم را از نظر پدر و مادر کشتم کشت. در حکايت مختار: 45: ابراهيم بعد از دستگيري سنان به وي گفت: راست بگو: در کربلا چه کردي؟ گفت: کاري نکردم جز آن که تکه‏اي از شلوار حسين را گرفتم!! ابراهيم گريست و دستور داد که از گوشت رانِ او گرفته و نيمه کباب کرده و به وي خورانيدند، و هر گاه امتناع از خوردن مي‏کرد با خنجر مي‏خورانيدند. و چون مشرف بر مرگ شد ذبحش کرده و جسدش را سوزانيدند.

[30] او زنازاده است و بر پُشتِ امام با نُه نفر ديگر اسب بتاخت.

[31] او يکي از ده نفر است که با سُمِّ ستوران بر بدنِ مبارک امام تاخته تا آن که پشت و سينه امام را خورد کردند، او نيز زنازاده است.

[32] محمّد بن زکريا بن دينار الغلابي، از وجوه اصحاب اماميه در بصره است، وفات 298 ه.

[33] شرح حال دختر حبيب‏ بن بديل به دست نيامد. حبيب از راويان حديث ولايت است، الغدير 251.

[34] سکينه دخت حسين‏ بن عليّ‏ بن أبي‏طالب، زني با کرامت و نبالت بوده، سيّده زمان عصرش، وفاتش 117 ه. به شمار است، نسبت بعضي از مورّخان به حضرتش را کذب محض مي‏دانيم، که در اين جا ذکر آن مناسب نيست.

الطبقات 348 / 8؛ الدرّ المنثور: 244؛ وفيات الأعيان 211 / 1؛ الأعلام 106 / 3.

[35] بسياري از علماي ما برآنند که آنها آهنگ کوبيدن پشت و سينه حضرت کردند ولي خدا اين امکان را به آنها نداد. روايات زيادي در تأييد اين سخن رسيده است، واللَّه العالم.

[36] او محمّد بن عبدالواحد بن أبي هاشم مطّرز باوردي معروف به غلام ثعلب بود که يکي از پيشوايان لُغَت است که با ثعلب نحوي مصاحبت نموده و تصنيفات زياد دارد وفات او در بغداد سال 345 ه بود.

وفيات الاعيان 500 / 1؛ تاريخ بغداد 356 / 2؛ الاعلام 254 / 6.

[37] او عطاء بن أبي رياح از تابعان و برده‏اي سياه بود که در يمن‏ زاده شد و در مکه رشد کرد. فتوا دهنده کسان خود بود. به سال 114 ه در مکّه درگذشت.

تذکرة الحفّاظ 92 / 1؛ صفة الصفوة 119 / 2؛ الاعلام 135 / 4.

[38] محمّد بن عليّ ‏بن الحسين ‏بن موسي‏ بن بابويه قمّي معروف به شيخ صدوق، محدّث بزرگ، در جمع قميّين چون او نبود، در ري نزول کرد و در سال 381 ه در ري وفات يافت و دفن شد. کتب زيادي را تأليف نمود، کتاب عقاب‏الأعمال که در آن کيفر اعمال منهيّه را متعرض شده با ثواب الأعمال يکجا بارها طبع گرديد.

رياض العلماء 119 / 5؛ الکني و الألقاب 212 / 1؛ تنقيح المقال 154 / 3؛ الأعلام 274 / 6.

در نسخه (ع) آمده:

در مجلد سي‏ام از پاورقي شيخ المحدثين بغداد محمّدبن النجار در شرح حال فاطمه دخت ابي‏العباس ازدي ديدم که به اسنادش از طلحه، پيامبر فرمود: موسي‏بن عمران عرض کرد: پروردگارا! برادرم هارون وفات يافت، او را بيامرز، وحي آمد: اي موسي اگر آمرزش اولين و آخرين را از من مي‏خواستي مي‏پذيرفتم جز قاتل حسين‏ بن عليّ ‏بن أبي طالب صلوات‏اللَّه و سلامه عليهما را.