بازگشت

در امور مربوط به پيش از جنگ


ميلاد حسين :

ميلاد حسين عليه السلام پنجم يا سوم شعبان سال چهارم هجرت بود، نيز گفته شده: در اواخر ماه ربيع الاول سال سوم هجرت بود، و جز اين نيز گفته است.:

امّ الفضل [1] همسر عباس (رضي اللَّه عنهما) گويد [2] : [3] در خواب ديدم (قبل از تولّد حسين) كه گوئيا پاره اي از گوشت رسول اللَّه صلي الله عليه وآله بريده شد و در دامنم افتاد، خواب را به پيامبرصلي الله عليه وآله گفتم، فرمود: رؤياي صادقه است و خوابِ خوبي است، بزودي فاطمه پسر بزايد و به تو خواهم داد تا دايه اش باشي.

ام الفضل گويد: قصّه آنچنان شد كه پيامبر فرموده بود.

روزي حسين عليه السلام را نزد پيامبر صلي الله عليه وآله بردم و در آغوشش گذاردم، در دامن او بول كرد، او را نشگون گرفتم او گريست، پيامبر فرمود: اي ام الفضل آرام باش، جامه ام را آب پاك مي كند، و تو بچه ام را به درد آوردي.

او را در دامن پيامبرصلي الله عليه وآله رها كردم، و برخاستم تا برايش آب آوردم، چون بازگشتم ديدم كه او صلوات اللَّه عليه و آله مي گريد.

گفتم: يا رسول اللَّه گريه ات براي چيست؟ فرمود: جبرئيل عليه السلام نزدم آمد و خبرم داد كه امّتِ من اين پسرم را خواهند كُشت، خدا آنان را در قيامت به شفاعتم نرساند.

راويان حديث مي گويند: چون يك سال از تولّد حسين عليه السلام گذشت دوازده فرشته بر پيامبر صلي الله عليه وآله فرود آمدند كه يكي به شكل شير و دومي گاو نر، سومي به صورت اژدها،چهارمي به صورت آدميزاده و هشت نفر به صور مختلفه بوده، با چهره هاي برافروخته و چشمهاي گريان، با پرهاي گسترده، و مي گفتند: اي محمّد! زودا بر سر فرزندت حسين بن فاطمه عليهما السلام آن آيد كه بر سر هابيل از قابيل آمد و زودا كه اجري چون اجر هابيل يافته و بر قاتلش كيفر قابيل خواهد بود. در آسمانها فرشته اي نماند مگر آن كه بر پيامبرصلي الله عليه وآله نزول كرد و بعد از درود، او را در امرِ حسين عليه السلام تعزيت گفت، و از پاداش او سخن رانده تربت پاكش را بر وي عرضه نمود. پيامبرصلي الله عليه وآله مي فرمود: خداوندا خوار دار هر آن كو كه حسين را خوار دارد و بكش قاتلش را و كامروايش مدار.

چون حسين عليه السلام دوساله شد، پيامبرصلي الله عليه وآله به سفر رفت و در بين راه بايستاد و استرجاع بگفت و چشمان مباركش غرق در اشك شد. از علّت آن پرسيدند، فرمود: اين جبرئيل است كه از سرزميني به نام كربلا [4] در كنار شط فرات خبرم مي دهد كه در آن جا فرزندم حسين بن فاطمه عليهما السلام به شهادت مي رسد.

يكي پرسيد: يا رسول اللَّه كي او را مي كشد؟

فرمود: مردي يزيد نام، گوئيا جاي شهادت و مدفنش را مي بينم.

بعد با حالت گرفته و اندوهگين از سفر بازگشت و به منبر رفت و خطبه خواند و پند داد، در حالي كه حسنين عليهما السلام در نزدش بودند.

بعد از فراغت از خطبه دست راست را بر سر حسن عليه السلام و دست چپ را بر سر حسين عليه السلام نهاد و سر به سوي آسمان برافراشت و گفت: «خداوندا همانا محمّد صلي الله عليه وآله بنده و رسول توست و اين دو عترت پاكم و خوبانِ ذرّيه و بنياد خانواده ام مي باشند كه در امّتم به جاي مي گذارم، و جبرئيل خبرم مي دهد: اين فرزندم مقتول و مخذول گردد، خداوندا شهادت را بر وي مبارك فرما، و او را از سادات شهداء قرار ده، و بركت را در قاتل و خاذلش قرار مده.

«فضجّ الناس في المسجد بالبكاء والنّحيب»؛ ضجّه مردم در مسجد با اشك و ناله برخاست.

پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: آيا مي گرييد و ياريش نمي كنيد؟

پيامبر صلوات اللَّه عليه و آله بازگشت و با چهره برافروخته خطبه ديگري ايراد كرد (امّا كوتاه) و در حالي كه از چشم اشك فرو مي ريخت فرمود:

مردم! همانا من در بينِ شما دو چيز گرانبها (ثقلين) را به جاي گذاردم: كتاب خدا و عترم - اهل بيتم - نهاد و اَصْلَم و ميوه زندگيم، و اين دو از من جدا نگردند تا در حوض بر من درآيند، اَلا كه من منتظر آن دو مي باشم، و من از شما چيزي نمي خواهم جز فرمان پروردگارم و آن مودّت به نزديكان من است، پس بنگريد كه فردا در كنار حوض مرا نبينيد در حالي كه با اهل بيتم كينه توزي كرده، ستم نموده و آنان را كشته باشيد.

آگاه باشيد كه در قيامت سه پرچم از اين امت بر من عرضه گردد:

رايتي سياهِ تيره كه فرشتگان را به ترس اندازد، نزد من توقف كنند، مي گويم: شما كيانيد؟ اسمم را فراموش مي كنند و مي گويند: ما موحّدان از عربيم.

مي گويم: من احمدم پيامبر عرب و عجم.

مي گويند: ما از امت توايم اي احمد.

مي گويم: بعد از من با كتاب پروردگارم و عترت و اهل بيتم چه كرديد؟

مي گويند: امّا كتاب را ضايع رها كرديم، و امّا عترتت را با تمام حرص از زمين برداشته و نابود كرديم.

من نيز از آنان روي بگردانم، و آنان را با چهره هاي سياه در كمال تشنگي (به جهنم) برانند.

رايت دوم كه به غايت سياهتر از اوّل است درآيد، به آنان گويم، با ثقلين اكبر و اصغر، كتاب پروردگارم و عترت من چه كرديد؟

(در پاسخ) مي گويند: امّا كتاب با آن مخالفت ورزيده، و امّا عترت، خوارشان كرده و بشدّت تارومارشان كرديم.

مي گويم: از من دور شويد، آنان را نيز با چهره هاي سياه و تشنگي (به دوزخ) برانند.

رايتِ سوم در كمال تابندگي و درخشندگي نمايان گردد، مي گويم: شما كيانيد؟ مي گويند: ما اهل توحيد و تقواييم، ما امّتِ محمّد صلّي اللَّه عليه و آله ايم، ما بازمانده اهل حقّيم، حاملِ كتاب پروردگارمان، كه حلالش را حلال و حرامش را حرام دانسته، و ذرّيّه پيامبر ما را دوست داشته، آن چنان كه از كيان خود ياري نموده آنان را ياري كرده و با دشمنان آنان جنگيديم.

به آنان مي گويم: بشارتتان باد، من محمّدم پيامبرتان، در دنيا چنان زيستيد كه گفتيد، وانگاه آنان را از حوض خود سيراب كنم، در حالي كه سيراب و شادمانند به راه افتند و در بهشت درآيند و جاودانه در آن بخرامند.

گويند: و مردم را ذكر شهادتِ حسين عليه السلام عادت شده بود و بزرگش شمرده رسيدن آن را چشم مي كشيدند.

در سال 60 هجري كه معاوية بن ابي سفيان [5] هلاك گرديد، فرزندش يزيد [6] بن معاوية بن ابي سفيان به امير مدينه وليد بن عتبة [7] نامه نوشت و فرمانش داد تا از مردم مدينه [8] بويژه حسين بن علي عليهما السلام برايش بيعت گيرد و در صورتِ امتناع حسين گردنش را زده، سرش را براي وي بفرستد.

وليد مروان بن حكم [9] را براي مشورت در امر حسين عليه السلام احضار نمود.

مروان گفت: حسين بيعت نمي كند و اگر من جاي تو بودم گردنش را مي زدم.

وليد گفت: اي كاش مادر مرا نزادي، و من هرگز نبودم.

سپس در پَيِ حسين عليه السلام فرستاد، حضرت با سي نفر از اهل بيت و دوستان نزد او رفت، وليد خبر مرگ معاويه را بداد و بيعت با يزيد را به وي عرضه نمود.

فرمود: اي امير، بيعت كه سِرّي نيست، مردم را كه فراخواندي مرا نيز دعوت كن.

مروان گفت: اي امير! عذرش را مپذير و در صورت امتناع گردنش را بزن.

حسين عليه السلام خشمگين شد و فرمود: واي بر تو اي پسر زرقاء تو امر به زدنِ گردنم مي كني دروغ گفتي و به خدا كه پستي ورزيدي.

بعد رو به وليد كرد و فرمود: «اي امير! ما اهل بيت نبوّت و معدن رسالت، و خانه ما جايگاه رفت و آمد فرشتگان است، خدا به ما افتتاح و اختتام فرمود، و يزيد مردي فاسق و شارب الخمر، و قاتل و خونريز جانهاي محرّمه است و با اين همه تباهيها شايستگي منزلت خلافت را ندارد، و شخصي چون من با چون اويي بيعت نكند، و ليكن بامداد فردا پشت و روي كار را مي نگريم كه كدام يك از ما شايسته خلافت و بيعت است.

وانگاه امام عليه السلام بيرون رفت، مروان به وليد گفت: توصيه مرا به كار نزدي.

وليد گفت: واي بر تو، در اين مشورت خواستي دين و دنيايم را از دست بدهم. به خدا دوست ندارم كه سلطنت دنيا از آنِ من باشد و دستم به خون حسين آلوده گردد، به خدا گمان ندارم كسي خداي را ملاقات كند و خون حسين عليه السلام بر گردنش باشد جز آن كه خفيف الميزان بوده و خدايش در قيامت نظر رحمت به وي نفرموده و گرفتار عذاب دردناك خواهد بود.

بامداد فردا حسين عليه السلام براي استماع اخبار از منزلش بدر آمد و با مروان برخورد.

مروان گفت: اي اباعبداللَّه. نصيحتي كُنَمَت از من بشنو و بپذير.

فرمود: «آن چيست؟ بگو تا بشنوم».

گفت: تو را فرمانِ بيعت با يزيد اميرالمؤمنين مي دهم، چه براي دين و دنيايت بهتر است.

حسين عليه السلام فرمود: (انا للَّهِ و انّا اليه راجعون، و علي الاسلام السّلام اذ قد بليت الامّة براعٍ مثل يزيد، ولقد سمعت جدّي رسول اللَّه يقول: الخلافة محرّمة علي آل ابي سفيان)؛ بنابراين آنگاه كه امت گرفتارِ راعي اي چون يزيد گردد بايد فاتحه اسلام را خواند. به تحقيق از جدم رسول اللَّه شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابي سفيان حرام است.

سخن بين حسين عليه السلام و مروان تا آن جا ادامه يافت كه مروان [10] با خشم بازگشت.

بامداد فردا كه سه روز از شعبان سال 60 گذشته بود امام عليه السلام عازم مكه [11] شد. مانده شعبان و ماه رمضان و شوّال و ذي القعدة در مكّه اقامت فرمود.عبداللَّه بن عباس [12] و عبداللَّه بن زبير [13] نزدش آمده و اشارت به اقامت نمودند. فرمود: «همانا رسول اللَّه مرا مأمور به امري فرمود و من امرش را به اجرا درآورم.»

ابن عباس بيرون رفت در حالي كه مي گفت: واحسينا!

سپس عبداللَّه بن عمر [14] آمد و امام عليه السلام را به سازش با گمراهان دعوت و از جنگ و قتل برحذر داشت.

امام فرمود: «اي ابا عبدالرحمن آيا ندانستي كه از پَستي دنيا نزد خداست كه رأس مبارك يحيي بن زكريا به زنازاده اي از زنازادگان بني اسرائيل هديه فرستاده مي شود، آيا ندانستي كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع شمس هفتاد پيامبر را كُشتند، بعد هم در بازارهايشان نشسته به داد و ستد پرداختند و گوئيا كه از آنان كاري سرنزده است، و خداي در كيفر دادنِشان شتاب نكرد بلكه مهلت داد و آنگاه آنان را كيفر سخت داد كه همان كيفر عزيز مقتدر بود، اي اباعبدالرحمن از خداي بترس و دست از ياري من برمدار».

راوي گويد: خبر نزول اجلال حسين عليه السلام در مكه و امتناعش از بيعت با يزيد به اطلاع مردم كوفه [15] رسيد. كوفيان در منزل سليمان بن صرد خزاعي [16] اجتماع كردند، و سليمان در آن جمعيتِ انبوه برخاست و به ايراد خطبه پرداخت و در آخرِ خطبه گفت: اي معشرِ شيعه، مي دانيد معاويه با آن همه كارها كه انجام داده هلاك گرديده پسرش يزيد در جايش بر اريكه سلطنت تكيه داد، و اين حسين بن علي عليهما السلام است كه پرچم مخالفت برافراشته و از دست طاغيان بني اميه به مكه مهاجرت كرد و شما از شيعيان او و پدرش مي باشيد و او امروز به ياري شما محتاج است، بنگريد اگر ياور او و مجاهد در ركابش در برابر دشمنش مي باشيد. برايش بنويسيد، و اگر از سستي و پراكندگي وحشت داريد او را گرفتار فريب و غرور خود نكنيد.

نامه زير را به حضرت نوشته و ارسال داشتند:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

به پيشگاهِ حسين بن علي اميرالمؤمنين عليهما السلام، از سليمان بن صرد خزاعي و مسيّب بن نجبة [17] و رفاعة بن شدّاد [18] و حبيب بن مظاهر [19] و عبداللَّه بن وائل [20] و شيعيان ديگرش.

سلام خدا بر تو، ستايش مر خداي راست كه دشمن تو و پدرت را درهم شكست، همان جبّار عنيدِ خودكامه ستمكار كه حقّ اين امّت را به ستم گرفت و حقوق آنان را غصب كرد، و بدون رضايت امّت خود را بر آنان امير ساخت، خوبان را كشته و بدان و اشرار را باقي گذارد، و بيت المال مردم را در دست جباران و طاغيان قرار داد، همواره چون ثمود از رحمت خدا دور باد. هم اكنون ما را امامي جز تو نيست، نزد ما آي، باشد كه خدا ما را به وسيله تو بر حقّ جمع كند، و اين نعمان بن بشير [21] (والي) است كه در قصر حكومتي تنها مانده و ما در جمعه و جماعت و عيد در كنارِ او نيستيم، و اگر به ما خبر رسد كه بدين سمت عزيمت فرمودي، ما او را از شهر بيرون كرده تا به شام [22] رود و ملحق شود، و پيشاپيش سلام و رحمت خدا بر تو اي فرزند رسول اللَّه و بر پدرت ولاحول ولا قوّة الّا باللَّه العليّ العظيم.

آنها نامه را فرستادند، و بعد از دو روز درنگ، جمعي ديگر را با 150 نامه كه به امضاء يك نفر و دو نفر و سه و چهار و... رسيده بود فرستادند كه همگان تمنّاي آمدنِ امام به كوفه را داشتند. و امام همچنان درنگ مي كرد و پاسخ نامه را نمي داد.

پس در يك روز 600 نامه آمد و نامه ها از پي هم مي رسيد تا آن كه 12000 نامه نزد امام جمع شد. آخرين پيكهاي كوفيان هاني بن هاني السبيعي [23] و سعيد بن عبداللَّه الحنفي [24] بودند كه نامه زير را آوردند و اين آخرين نامه كوفيان بود:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

به حسين فرزند علي اميرالمؤمنين عليهما السلام

از سوي شيعيان او و پدرش اميرالمؤمنين عليهما السلام

امّا بعد، براستي كه همه مردم به انتظارِ تو هستند، و رأي و نظري جز تو ندارند، پس بشتاب، بشتاب اي فرزند رسول خدا، باغات و بوستانها سرسبز و ميوه ها رسيده، و زمين پر از گياه و درختان برگ برآورده اند، هر گاه اراده ات تعلّق گيرد قدم رنجه فرماي، چه بر لشكري وارد مي شوي كه براي تو آراسته و آماده اند، و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت از پيش.

حسين عليه السلام از هاني و سعيد پرسيد: نويسندگان اين نامه كيانند؟ عرض كردند: شبت بن ربعي، [25] حجاربن ابجر [26] و يزيد بن حارث [27] و يزيد بن رويم، و عروة بن قيس [28] و عمربن حجاجِ [29] و محمّد بن عمير بن عطارد. [30] .

گويد: در اين هنگام امام برخاست و بين ركن و مقام دو ركعت نماز گزارد و از خدا خير امور را خواست. و آنگاه مسلم بن عقيل [31] را فراخواند و او را از وضع آگاه ساخت، جواب نامه ها را به همراه او براي كوفيان فرستاد كه وعده عزيمت به كوفه را مي داد و محتواي نامه امام اين بود:

«عموزاده ام مسلم بن عقيل را به سويتان گسيل داشتم تا رأي و نظر شما را به من گزارش دهد».

مسلم با نامه امام رفت تا به كوفه رسيد، چون مردم از برنامه امام آگاه شدند همگان از آمدن مسلم شادمان گرديدند، مسلم را در خانه مختاربن ابي عبيده ثقفي [32] فرود آوردند، و شيعه نزدش رفت و آمد مي كردند.

پس از اجتماع مردم نزد مسلم، مسلم نامه حسين عليه السلام را قرائت كرد، مردم مي گريستند تا آن كه 18000 نفر با او بيعت كردند.

عبداللَّه بن مسلم الباهلي و عمارة بن وليد و عمر بن سعد [33] به يزيد نامه نگاشته از امر مسلم بن عقيل و اوضاع كوفه خبرش دادند و عزل نعمان بن بشير و انتصاب ديگري را رأي زدند.

يزيد به عبيداللَّه بن زياد [34] والي بصره [35] نامه نوشت كه تو را حكومت كوفه نيز داديم، و او را از امر مسلم بن عقيل آگاه كرد و خواست تا وي را دستگير و به قتل برساند، عبيداللَّه آماده حركت به كوفه گرديد.

حسين عليه السلام به جمعي از اشراف بصره نامه نوشت و به وسيله يكي از موالي خود به نام سليمان مكني به ابارزين [36] ارسال داشت و آنان را به ياري خود فراخواند و يادآورشان شد كه اطاعتِ از امام بر آنان واجب است. از اين گروه يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود عبدي [37] بودند. يزيد بن مسعود بني تميم و بني حنظله و بني سعد را جمع كرد و در آن گردهمايي گفت: اي بني تميم! شخصيت و موقعيّت خانوادگي و اصالتم را در ميان خود چگونه مي بينيد؟

گفتند: به به به خدا تو ستون فقرات و رأس هر افتخاري، تو در مركز شرافتي و در منزلگه شرف جلوداري.

گفت: شما را براي رايزني در امري و ياري جستن در آن فراخوانده ام.

گفتند: به خدا كه در بذل خيرخواهي و ابراز رأي خودداري نكنيم، بفرما تا بشنويم.

گفت: همانا خداوند معاويه را در كمال خواري به هلاكت رساند و نشانش را از ميان برد، او بود كه باب گناه و ظلم و جور را گشود و شالوده ستم را پي ريزي كرد، او بيعتِ با پسرش را به گردن مردم انداخت و گمان بُرد كه محكمش ساخته، هيهات از آنچه كه اراده كرده، در آن كوشش كرد ناكامياب شد و آن را به مشورت گذاشت و بي ياور ماند، و اكنون پسرش يزيد ميگسار و رأس هر فجور و تباهي. ادّعاي خلافت بر مسلمانان را دارد و مي خواهد بدون رضايت و خواستِ مردم بر آنان امارت يابد، و اين در حالي است كه با ضعف در حلم و علم جايگاه حقّ را نمي داند، سوگند راست مي خورم كه جهاد و جنگ با يزيد افضل از جهادِ با مشركان است.

و اين حسين بن علي، فرزند دخت گرامي رسول اللَّه صلي الله عليه وآله است كه صاحب شرفِ اصيل و رأي استوار بوده، او را فضلي است كه در محدوده قلم و بيان درنيايد، و درياي علمِ بي ساحل كه هرگز نخشكد، او سزاوار احراز منصب خلافت است، او كه سابقه اي مشعشع و سنّي مجرّب و قدمتي در خورِ مباهات، و قرابتي افتخارآفرين دارد، او را عطوفتي با خردسالان و مهرباني اي با سالخوردگان است، بَه، چه مكرّم و گرامي است اگر راعي رعيت او باشد و امام امّت گردد، حجت مر خداي را بدو واجب، و موعظت بدو رسا گردد.

از نورِ حقّ مگريزيد و در بيابان باطل متحيّر و سرگردان نمانيد، و اين صخربن قيس [38] بود كه لكّه ننگ شركت نكردن در جمل را بر شما وارد كرد، و امروز شما آن را با قيام و نصرت فرزند رسول اللَّه صلي الله عليه وآله بشوييد، به خدا هيچ كس در ياري او تقصير نكند مگر آن كه خدا ذلّت در فرزند و قلت در عشيره را بهره اش كند.

و اينك منم كه لباس جنگ بر تن كرده و زرِه در بر نموده ام، آن كس كه كشته نشود خواهد مُرد و آن كس كه بگريزد و از ديدِ مرگ پنهان نماند، خدايتان رحمت كند نيكو پاسخم دهيد. بنو حنظله گفتند: اي ابا خالد ما همواره تيرهاي كَمانَتْ و فارسان عشيره توايم اگر ما را از كمان بجهاني به هدف مي زني، و اگر با ما به پيكار درآيي فاتح و پيروزي، و اگر در دريا فروروي ما نيز با توايم، و اگر با سختيها دست و پنجه نرم كني ما در كنار تو باشيم تو را با شمشيرهاي خود ياري و با جانهاي خود حفظ نماييم، براي هر چه خواهي قيام نما.

بنو سعد بن زيد به سخن پرداخته گفتند: اي اباخالد! نارواترين كارها نزدِ ما مخالفتِ با تو و خروج از فرمان و رأي توست، و اگر صخربن قيس ما را فرمانِ به ترك جنگ داده كار ما را ستود و عزّت و سرفرازي ما همچنان برقرار است، اجازت فرماي تا با يكديگر مشورت كرده نتيجه مشورت را به عرض برسانيم.

سپس بنوعامربن تميم آغاز سخن كرده، گفتند: اي اباخالد، ما فرزندانِ پدرت (فاميلت) و هم پيمانان تو هستيم، اگر به خشم آيي ما رضايت و سكوت را نپسنديم و اگر كوچ كني ما در خانه ننشينيم، فرمان تو راست، ما را فراخوان تا اجابت كنيم، و فرمان ده تا فرمان پذيريم و هر گاه كه بخواهي فرمان در اختيار توست.

گفت: اي بنو سعد، اگر فرمان پذيريد، خدا شمشير را از شما برندارد و همواره شمشيرها در دستهاتان باشد. آن گاه نامه اي اين چنين (از زبان هر يك) به امام نوشته شد.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

امّا بعد، نامه مباركت عزّ وصول بخشيد، و از محتوايش در اين كه مرا فراخواندي و دعوتم فرمودي كه بهره ام را از طاعتِ از تو گرفته با نصرتِ تو به نصيبم فائز گردم، آگاه شدم. خداي بزرگ همواره زمين را از عامل به خير و راهنماي به راه نجات خالي نگذارد، شما حجّت بالغه خدا بر خلق و امانت او در زمين بوده، آري شما شاخه هاي پربارِ درختِ زيتون احمديه ايد كه پيامبر ريشه آن بود، طائر بلندپروازِ سعادت با دستِ مباركت به پرواز درآيد، من بني تميم را رام تو كرده ام و به كمال پيرو حضرتت هستند و تشنه اطاعتِ از تو چون شترِ تشنه به گاه ورود به آب هستند، و رقابِ بني سعد را مطيع فرمانت نمودم و آلودگيهاي درون و سينه هايشان را با باران پند و رهنمايي چنان شستشو داده ام كه درخشندگي آن به چشم مي خورَد.

حسين عليه السلام چون نامه را خواند فرمود: (آمنك اللَّه يوم الخوف و اعزّك و ارواك يوم العطش الاكبر)؛ «خداوند تو را در روز خوف (قيامت) ايمن داشته و در روز تشنگي بزرگ سيرابت فرمايد».

ابن مسعود نهشلي آماده حركت به سوي حسين عليه السلام شده بود كه خبر شهادت حضرت بدو رسيد، و از اين كه توفيق ياري امام را نيافت بشدّت بي تابي كرد.

منذربن جارود، پيك و نامه حسين عليه السلام را تسليم عبيداللَّه بن زياد نمود، زيرا منذر ترسيد كه مبادا اين از دسايس عبيداللَّه باشد، و بحريه دختِ منذر، همسر عبيداللَّه بود، عبيداللَّه پيك را دار زد و به منبر رفت و به ايراد خطبه پرداخت، و مردم را از مخالفت و دامن زدن به اخبار تشنّج زا برحذر داشت.

آن شب را عبيداللَّه به صبح آورد، در بامداد برادرش عثمان بن زياد را در بصره به نيابت نهاده خود با شتاب عازم كوفه شد.

شام نزديك كوفه بماند و با فرارسيدن شب وارد كوفه شد، مردم را اين گمان افتاد كه حسين عليه السلام است كه وارد شده، شادمان شدند و به نزدش شتافته تا خير مقدم بگويند، وقتي كه شناختند كه او ابن زياد است پراكنده گرديدند، ابن زياد به دارالاماره رفت و شب را به صبح آورد، بامداد به مسجد رفت و با ايراد خطبه مردم را از مخالفت با سلطان برحذر داشته و وعده احسان بشرط اطاعت داد.

چون مسلم بن عقيل اين خبر بشنيد از ترسِ شناخته شدن از خانه مختار خارج و به خانه هاني بن عروة نزول كرد، هاني از وي حُسنِ استقبال كرد، و رفت و آمد شيعه نزدش زياد گرديد، و ابن زياد بر وي جاسوسها گمارد.

چون دانست كه مسلم در خانه هاني است، محمّد بن اشعث [39] و اسماء بن خارجه [40] و عمروبن حجاج را فراخواند و گفت: چه شده كه هاني به ديدن ما نمي آيد؟

گفتند: نمي دانيم، گفته شده: بيمار است.

گفت: اين را شنيدم و خبر رسيده كه شفا يافته و بر بابِ خانه اش مي نشيند، و اگر بدانم كه بيمار است به عيادتش مي روم، نزدش برويد، و تذكّرش دهيد حقّ واجبِ ما را ناديده نگيرد، چه دوست ندارم او كه از اشرافِ عرب است نزدم به فساد متّهم گردد.

آنان نزد هاني رفته و شبي را نزدش بوده و گفتند: چه شده كه به ملاقات امير نمي روي چه از تو ياد كرده و گفته: اگر بدانم كه بيمار است به عيادتش مي روم.

هاني فرمود: بيماري مرا بازداشته است.

گفتند: بدو گزارش رسيده كه تو صحت را بازيافته و غروبگاهان بر باب خانه ات مي نشيني، و اين كوتاهي و جفا را سلطان تحمّل نكند آن هم از چون تويي، چه تو بزرگ قومي، سوگندت مي دهيم كه برخيزي و سوار شده و با ما نزدش بيايي، هاني لباس را پوشيده سوار بر مركب شد. در نزديكي قصر، هاني در خود احساس نگراني كرد و به حسان بن اسماء بن خارج گفت: برادرزاده! به خدا كه از اين مرد خائفم، چه مي بيني؟

گفت: اي عمو، نگران مباش و من بر تو از چيزي هراس ندارم، (حسان نمي دانست كه پشتِ پرده چه خبر است و ابن زياد براي چه او را نزد هاني فرستاد) هاني به اتفاق همراهان بر عبيداللَّه داخل شدند، چون چشم ابن زياد به هاني افتاد گفت: پاهاي خائني او را به نزدت آورد (ضرب المثلي است) بعد رو به شريح قاضي [41] كه در نزدش نشسته بود كرد و اشارتي به هاني نمود و شعر عمروبن معدي كرب زبيدي [42] را خواند:



اُريدُ حَياتَهُ وَ يُريدُ قَتْلي

عُذَيْرَكَ مِنْ خَليلِكَ مِنْ مُرادِ



من حيات او را اراده كردم و او مرگم را اين عذر دوستت از مراد است

هاني گفت: امير را چه شده؟

ابن زياد گفت: هاني آرام باش، اين كارها چيست كه در خانه ات عليه اميرالمؤمنين و جمهورِ مسلمين جريان دارد، مسلم بن عقيل را به خانه ات درآورده برايش رزمجو و سلاح در خانه هاي پيرامونت جمع مي كني، و خيال مي كني كه كارت بر من پوشيده مي ماند.

گفت: من كاري نكردم.

ابن زياد: چرا كردي.

هاني: چنين نيست.

ابن زياد: نوكرم معقل را فراخوانيد - اين معقل جاسوس ابن زياد بود و خيلي از اسرار جاريه در منزل هاني را مي دانست - معقل آمد تا در نزدش بايستاد.

چون هاني وي را بديد بدانست كه او جاسوس بر وي بود و گفت: به خدا كه من نه مسلم را دعوت كرده و نه وي را دعوت به قيام كردم و ليكن به من پناهنده شده، از نپذيرفتن او شرمم آمد و با اين پناهندگي ذمّه ام بدو مشغول گرديد و پناهش دادم، و حال كه بر اين اطلاع يافتي آزادم بگذار تا برگردم و او را از خانه ام مرخّص نمايم تا هر جا كه خواهد برود و ذمّه ام از اين حقّ جوار آزاد گردد.

ابن زياد گفت: نه به خدا از من جدا نگردي تا مسلم را تسليم داري.

هاني گفت: نه به خدا هرگز به چنين ننگي تن درندهم و ميهمانم را تسليمت نمي كنم تا وي را بكشي.

ابن زياد گفت: به خدا كه بايد حاضرش كني؟

هاني: هرگز نكنم.

سخن بين آن دو به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلي برخاست و گفت: امير اجازت دهند تا با هاني در نهان سخني گويم، هر دو به كناري رفتند، آن گونه كه ابن زياد هر دو را مي ديد و چون صداهايشان بلند شد، ابن زياد سخنانشان را مي شنيد.

مسلم به هاني گفت: اي هاني، به خدا سوگندت مي دهم خود را به كشتن نده و عشيره ات را گرفتار بلا مكن، چه من از كشته شدنت نگرانم، اين مرد - مسلم بن عقيل - عموزاده اينان است، هرگز درصدد ايذاء و قتلش نخواهند بود، وي را تسليم كن، چه اين كارت مايه رسوايي و نقصت تو نخواهد بود، و تو او را تسليم سلطان مي كني.

هاني گفت: به خدا كه اين ننگ و رسوايي من است كه من پناهنده ام و ميهمان و سفير فرزند رسول اللَّه را تسليم دشمنش كنم و حال آن كه بازوانم سالم و يارانم زيادند، و اگر من تنها باشم و ياوري نداشته باشم هرگز تسليمش نمي كنم تا آن كه خود فدايش گردم.

باهلي سوگندش مي داد، و هاني بشدت امتناع مي نمود.

ابن زياد كه اين سخنان را مي شنيد گفت: نزديكم آورديش، نزدش برده شد، ابن زياد گفت: به خدا تسليمش كن و گرنه گردنت را مي زنم.

هاني گفت: اين گاه برقِ شمشيرها پيرامون كاخت را فراگيرد.

ابن زياد گفت: واي بر تو، آيا با شمشير تهديدم مي كني - هاني را گمان اين بود كه صدايش را عشيره اش مي شنوند - گفت: نزديكم آوريدش، بعد با تازيانه اش به سر و صورت وبيني و گونه هاني آنقدر زد كه بيني وي شكسته و گوشت صورت فرو ريخته و خون بر لباس او جاري و تازيانه شكسته شد.

هاني دست يازيد و قائمه شمشير پاسباني را گرفت تا شمشير را برآورده حمله نمايد، پاسبان گرفتش و ابن زياد فرياد زد: وي را بگيريد؛ و او را گرفتند و كشيدند تا آن كه در اطاقي از قصر محبوسش كرده در را به رويش بستند. ابن زياد دستور داد بر وي نگهبان گماردند.

اسماء بن خارجه - يا حسان بن اسماء - برخاست و گفت: نيرنگي بود امروز، اي امير، فرمان دادي كه اين مرد را نزدت آوريم، حال كه آمد، چهره اش را درهم شكسته و ريشش را با خونش خضاب كردي و گمان بردي كه وي را مي كُشي.

از سخنش ابن زياد به خشم آمده و گفت: تو هم كه از آناني، فرمان داد تا مضروبش كرده به زنجيرش كشيده در گوشه اي از قصر زندانيش كردند.

گفت: انّا للَّهِِ و انّا اليه راجعون، اي هاني تسليتت مي گويم.

راوي گويد: به عمروبن حجّاج، خبر رسيد كه هاني كشته شد - رويحه دخت عمرو همسر هاني بود - عمرو با همه قبيله مذحج به قصر حكومتي روي آورده ندا در داد كه من عمرو بن حجاجم و اينان هم رزم آوران مذحج و شخصيتهاي آنان، ما طاعتي را از گردن فرونگذاشته و تفرقه جماعت را نمي خواهيم، به ما گزارش رسيد كه صاحب ما هاني كشته شد.

ابن زياد به علّت اجتماع مردم پي برد، و به شريح قاضي فرمان داد تا بر هاني درآمده و بنگردش و سلامتش را به قومش اطلاع دهد، شريح نيز چنان كرد و مردم با خبرِ شريح خشنود شده و برگشتند.

اين خبر به مسلم بن عقيل رسيد، و او با يارانش به جنگ با ابن زياد برخاسته و قصرِ ابن زياد را در حلقه محاصره افكنده، و ابن زياد در قصر متحصّن شده، و جنگ بين لشكر ابن زياد و لشكر مسلم درگرفت.

اصحاب ابن زياد كه با وي در قصر بودند، از قصر به مردم اشراف يافته و ياران مسلم را از جنگ برحذر داشته و آنان را از لشكر شام بيم مي دادند و اين وضع تا فرارسيدن شب ادامه يافت.

با فرارسيدنِ شب يارانِ مسلم از پيرامونش پراكنده شده و به يكديگر مي گفتند: با فتنه اي كه اين همه شتاب دارد چه كنيم، بهتر آن است در خانه هايمان نشسته، و اين دو گروه را واگذاريم تا خدا كارشان را به اصلاح آورد.

جز ده نفر از جمعيت يارانش با وي نماند، به مسجد رفت تا نماز مغرب را بگزارد و آن ده نفر نيز متفرّق شدند.

مسلم چون وضع را چنين ديد، يكّه و تنها در بازار و برزن و كوي كوفه حركت كرد، تا دمِ درِ خانه زني طوعه نام توقف فرمود، از وي آب خواست، آبش داد، و آنگاه پناه خواست، پناهش داد، پسر طوعه از قصّه با اطلاع شد و خبر را به ابن زياد داد، ابن زياد محمّد بن اشعث را فراخواند و او را با جمعي براي دستگيري مسلم فرستاد.

چون به خانه طوعه رسيدند و صداي سُم اسبان به گوش مسلم رسيد، لباس جنگ بپوشيد و بر اسب برنشسته و به جنگ با دشمن پرداخت.

مسلم كه از پستان شجاعت شير مكيده و در حقيقت سخن او اين بود:



كرده در روز ولادت كام من

باز با شهد شهادت مام من



جمعي از لشكرِ دشمن را به هلاكت رسانيده، شمشير در كف او آن چنان سر مي افشاند كه خاطره ذوالفقار را در دست حيدر كرّار تجديد مي كرد.

محمّد بن اشعث ندا در داد: اي مسلم براي تو امان است.

مسلم فرمود: امانِ نيرنگ بازان تبهكار را بهايي نيست، باز رو به جنگ نهاد و ابيات حمران بن مالك خثعمي را به عنوان رجز مي خواند:



اقسمتُ لا اُقْتَلُ إلّا حُرّاً

وَ اِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً



سوگند خوردم كه جز آزاد كشته نشوم گرچه مرگ چهره اي نازيبا داشته باشد



اَكْرَهُ اَنْ اُخْدَعَ اَو اُغَرّا

اَوْ أَخْلَطَ الْبَارِدَ سخناً مُرّا



نيرنگ و فريب خوردن را ناروا دارم يا شربت خنگ و گوارا با چيز گرم و تلخ بياميزم



كلّ امرئٍ يَوماً يُلاقي شرّاً

اَضْرَبَكُمْ وَلا أخاف ضُرّاً



هر مردي روزي با سختي و شرّي تلاقي كند، شما را مي زنم و از ضرر و زياني نهراسم

گفتند: سخن از نيرنگ و فريب نيست، بدين سخن نيز توجّهي نفرمود، - حملات را متواتر كرد، دشمن به ازدحام بدو روي كردند، در اثر كثرت جراحات وارده به ضعف مي گراييد، مردي با نيزه از پشت به مسلم زد كه به زمين افتاد و اسير گرديد.

چون بر ابن زيادش درآوردند، مسلم بر وي سلام نكرد، پاسباني گفت: بر امير سلام كن.

مسلم فرمود: خاموش باش، واي بر تو، به خدا كه او اميرِ من نيست.

ابن زياد گفت: چه سلام كني يا نكني بايد كشته شوي.

مسلم بدو فرمود: اگر مرا بكُشي (عجيب نيست) چه بدتر از تو بوده كه بهتر از مرا كشته است، و اگر مرا به بدترين وضع و قبيح ترين نحوه مُثله كني حكايت از خباثت درون و فرومايگي تو دارد، چه اين گونه جنايات در خورِ تُوست.

ابن زياد گفت: اي عاقّ و اي تفرقه انداز، بر امامت خروج كرده شقِ عصاي مسلمين مي كني و فتنه برمي انگيزي!

مسلم فرمود: اي ابن زياد دروغ گفتي، معاويه و فرزندش يزيدند كه شق عصاي مسلمين كردند، و امّا فتنه، بذر هر نفاق و اختلاف و فتنه تو و پدرت زياد پسر عبيد، بنده بني علاج از ثقيف [43] است، اميدوارم كه خدا شهادت را به دست تبهكارترين مردم برايم مقرر دارد.

ابن زياد گفت: نفست تو را به آرزويي فراخواند كه چون سزاوارش نبودي خدا آن را از تو دريغ داشته به آن كه اهلش بود داد.

مسلم فرمود: اي پسر مرجانه، اهل آن كيست؟

ابن زياد: يزيد بن معاويه. مسلم فرمود: الحمدللَّه به داوري خدا ميان ما و شما خشنوديم.

ابن زياد: گمان داري كه در خلافت تو را حقي هست؟

مسلم فرمود: گمان نه، بلكه يقين دارم.

ابن زياد گفت: به من بگو چرا بدين شهر كه از آرامش برخوردار بود آمدي و بين مردم اختلاف پديد آورده، امرِ آنان را متشتّت كردي؟

مسلم فرمود: بدين جهت نيامدم، و ليكن اين شماييد كه منكرات را آشكار و معروف و خوبيها را دفن و بدون رضايت مردم خود را بر گردنِ ايشان سوار كرده ايد، و مردم را برخلاف فرمان خدا كشانيده، چون قيصر و كسري بر مردم حكم مي رانيد. ما آمديم تا امرِ به معروف و نهي از منكر نماييم و مردم را به كتاب و سنّت فراخوانيم و آن گونه كه پيامبر فرمود شايستگي اين كار با ماست.

ابن زياد - لعنة اللَّه عليه - شروع به هتّاكي به مسلم و عليّ و حسن و حسين عليهم السلام نمود.

مسلم فرمود: اين تو و پدر توست كه براي ناسزا سزاوارترين هستيد هر چه خواهي بكن اي دشمن خدا.

ابن زياد بكير - بكر - بن حمرانِ خبيث ملعون را فرمان داد تا مسلم را به بالاي قصر برده و به قتل برساند، او را به بالاي قصر برده و مسلم به تسبيح و تقديس و استغفار و صلوات بر پيامبر مشغول بود، گردنش را زد، و خود ترسان و لرزان فرود آمد.

ابن زياد گفت: تو را چه مي شود؟

گفت: اي امير در لحظه كشتنش مردي سيه گونِ زشت روي را روبروي خود ديدم كه انگشت خود را مي گزيد - يا لبهاي خود را مي گزيد - كه هرگز آنچنان نترسيده بودم.

ابن زياد: شايد ترسيده اي.

سپس فرمان قتل هاني بن عروه را داد، او را براي كشته شدن مي بردند و او مي گفت: وامذحجاه، كجايند مذحج، واعشيرتا، عشيره ما كجايند؟!

گفتند: اي هاني گردن فراز دار.

گفت: من در بذل جانم سخيّ نيستم و شما را براي كشتنم ياري نكنم.

رشيد غلامِ ابن زياد گردنش را بزد و او را بكُشت.

در شهادت مسلم و هاني، عبداللَّه بن زبير اسدي [44] - يا به قولي فرزدق [45] - چنين سروده است:



فَانْ كُنْت لا تَدْرين الْمَوت فَانظري

اِلي هاني فِي السّوقِ وَ ابن عَقيل



اگر نداني كه مرگ چيست پس بنگر به هاني در بازار و به فرزند عقيل



إلي بطل قد هشم السيف وجهه

وآخر يهوي من جدار قتيل



آن مرد شجاع كه شمشير چهره اش را درهم شكسته و آن ديگر كه از بالاي جدار فرو مي افتد



اصابهما جور البِغي فاصبحا

احاديث من يسعي بكل سبيل



آن دو را تيغ ستم از پاي درآورده و اكنون داستانشان زبانزد هر خاص و عام است



تري جَسَداً قَدْ غَيَّر الْمَوْت لَونه

ونضج دمٍ قَدْ سال كُلّ مَسيل



پيكري را مي نگري كه مرگ رنگ آن را تغيير داده، و خوني را كه از پيكر جريان دارد



فتيً كانَ احيي مِنْ فتاة حيّيةً

و اقطع مِنْ ذِي شَفْرَتَيْنِ صَقيل



جوانمردي كه حيايش از حياي دوشيزه عفيفه فزونتر است، او كه قاطعتر از شمشير دو دم صيقلي بود



اَيركب أسماء الهَمالِيج آمناً

و قد طلبته مذحج بذحولٍ



آيا ديگر آسوده خاطر بر اسبهاي رهوار مي نشيند، اكنون كه مذحج او را به فراموشي سپرد



تَطُوفُ حواليه مراد وَ كُلُّهُم

عَلي أُهبة مِنْ سائِلٍ و مسولٍ



او كه روزي قبيله مراد پيرامونش از سائل و مسئول در كمال آمادگي بودند



فإن أنْتُمْ لم تثأروا بِأخيكُمْ

فَكُونُوا بغايا أُرضيَت بِقَليلٍ



اگر خون برادرتان را نجوييد، پس مانندِ زنان زانيه به اندك بسازيد

راوي گويد: عبيداللَّه بن زياد خبرِ مسلم و هاني را به يزيد گزارش داد، يزيد در پاسخ وي را بر كار و قاطعيتش ستود و تشكّر كرد، و وي را آگاهانيد كه بدو خبر رسيده حسين عليه السلام به سوي كوفه مي آيد، و فرمان داد هر كه را كه گمان برد بگيرد و حبس كند و به كيفر كشد.

امام حسين عليه السلام در سال 60 هجري روز سه شنبه سوم يا هشتم ذيحجه، روز شهادت مسلم از مكّه بيرون شد.

ابوجعفر محمّد بن جرير طبري امامي [46] در كتابِ دلائل الامامة [47] مي گويد: ابومحمّد سفيان بن وكيع [48] از پدرش وكيع [49] و او از اعمش [50] آورده كه مي گفت: ابومحمّد واقدي و زراره بن خلج [51] به من گفتند: سه روز قبل از حركت حسين عليه السلام به سوي عراق [52] وي را ملاقات نموديم و از ضعف كوفيان و اين كه قلوبِ مردم با او و شمشيرهايشان عليه اوست بدو گزارش داديم.

امام حسين عليه السلام با دست به سوي آسمان اشارت فرمود، ابواب آسمان مفتوح گرديده و فرشتگان بي شماري كه عدد آن را جز خداي عزّ و جلّ نشمارد فرود آمدند.

امام عليه السلام فرمود: اگر تقارب اشياء و حضور اجل نبود با آنان با اين نيرو مي جنگيدم ليكن به يقين مي دانم كه جايگاه شهادتم و اصحابم در آنجاست كه جز فرزندم علي نجات نيابد.

در روايت آمد كه: به گاه عزيمت به جانب عراق امام حسين عليه السلام برخاست و به ايراد خطبه پرداخت و فرمود:

«اَلْحَمْدُللَّهِِ ماشاءَاللَّهُ وَلا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّهِِ وَ صَلّيَ اللَّهُ عَلي رَسُولِهِ وَسَلَّمَ، خُطَّ الْمَوْتُ عَلي وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلادَةِ عَلي جيدِ الفَتاةِ، وَما أولَهَني اِلَي اشْتِياقِ اَسْلافي اِشْتِياقَ يَعْقُوبَ اِلي يُوسُفَ، وَ خُيِّرَ لي مَصْرَعٌ اَنَا لاقِيهِ، كَاَنّي بِاَوْصالي تُقَطِّعُها ذِئابُ الفَلَوات بَيْنَ النَواويس وكَرْبَلاء فَيَمْلأنَّ مِنّي اَكْراشاً جَوْفاً وَاَجْرِبَةً سَغْباً، لامَحيصَ عَنْ يَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمِ، رَضِيَ اللَّهِ رِضانا اَهْلَ الْبَيْتِ، نصبِرُ عَلي بَلائِه وَيُوَفّينا اُجُورَ الصَّابِرينَ، لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ صَلّيَ اللَّهُ عليه وآله لُحْمَتُهُ، بَلْ هِيَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ في حَضيرَةِ الْقُدْسِ، تَقَرُّبِهِمْ عَيْنُه وَيُنْجِزُ بِهِمْ وَعْدُهُ مَنْ كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتهُ وَمُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا، فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْ شاءَ اللَّهُ».

ستايش مر خداي راست، و مشيّت از آنِ او، و قوت و نيرويي جز به خدا نباشد (قوت هم ازوست) و درود خدا به رسول مكرّم او (و آلش) و سلام خدا بر او باد، آرايش مرگ بر فرزند آدم چون آرايش گردنبد بر گردنِ دوشيزگان است، گرايش و اشتياقم به زيارت اسلافم (جدّ و پدر و مادر و برادرم) چون اشتياق يعقوب به يوسف است، و برايم قتلگاهي گزيده شد كه من بدان جايم بايد رفت، گوئيا مي نگرم كه گرگهاي بيابان بندبند مفاصلم را از هم جدا كنند در ميان نواويس [53] و كربلاء، چه شكمها از من پُر، و چه انبانها كه از من آكنده گردد، گريزي از آنچه بر قلم تقدير رفته نيست، ما - اهل البيت - خشنودي خدا را خرسندي خود دانسته، بر بلايش صابريم، و او اجرِ صابران را به ما مي دهد، هيچ گوشت پيامبر (پاره تن) او از وي جدا نگردد مگر آن كه در حضيرة القدس نزدش گرد آيد، چشمش بدانها روشن گرديده و بدانها وعده اش انجاز گردد، هر كس كه در راه ما خون نثار و بذل مي كند، و لقاي خدا را توطين نفسِ خويش مي نمايد، پس آماده كوچيدن با ما باشد، چه ما انشاءاللَّه بامداد فردا حركت مي كنيم. [54] .

از محمّد بن داود قمي [55] از ابي عبداللَّه عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: در آن شب كه حسين عليه السلام در بامدادش عزيمت از مكّه به خارج نمود محمّد حنفيه [56] به خدمت امام مشرّف گرديد و عرض كرد: برادرم! بي وفايي مردم كوفه را به پدر و برادرت مي شناسي، و مي ترسم با تو آن كنند كه با پيشينيان كردند، اگر در حرم اقامت فرمايي، عزت و حرمت و مناعتت نيازي به بيان ندارد.

فرمود: «برادرم! از آن مي ترسم كه يزيد بن معاويه در حرم ترورم كرده، و با اين جنايت حريمِ حرمتِ حرم شكسته و دريده شود».

عرض كرد: بنابراين به سوي يمن يا به سوي بيابان عزيمت فرماي، چه تو مناعتت از همگان افزون بود و كسي را توانِ دستيابي بر تو نيست.

فرمود: «پيشنهادت را مورد بررسي و نظر قرار مي دهم».

سحرگاهان حسين عليه السلام آماده حركت شد، خبر به محمّد حنفيه رسيد، با شتاب آمد و مهار شتر برادر را بگرفت و عرض كرد: مگر وعده نفرمودي كه در پيشنهادم امعان نظر فرمايي؟

فرمود: «چرا».

عرض كرد: پس اين شتاب در حركت چيست؟

فرمود: «بعد از رفتنت پيامبر صلي الله عليه وآله آمد و فرمود: اي حسين، خارج شو، چه خدا مي خواهد تو را كشته ببيند».

عرض كرد: انّا للَّه و انّا اليه راجعون. حال كه چنين است، بردنِ زنان با خود چه معنا دارد؟

فرمود: «پيامبر فرمود: كه خدا مي خواهد آنان را در كسوت اسارت ببيند. خداحافظي كرد و رفت. [57] .

سپس حسين عليه السلام به مسافرت ادامه داد تا به تنعيم [58] رسيد و در آن جا با كارواني برخورد كه بحيربن ريسان حميري فرماندار يمن براي يزيد هدايا مي برد. حسين عليه السلام هدايا را به عنوان ولايت مأخوذ داشت، و به شتربانان فرمود: هر كه خواهد با ما به عراق آيد از مصاحبت نيكوي ما بهره مند گرديده كرايه او را مستوفي بپردازيم، هر كه نخواهد كرايه اش را تا بدين جا پرداخت نماييم.

جمعي با امام رفتند و ديگران امتناع ورزيدند.

امام عليه السلام به سير ادامه داد تا به ذاتِ عِرْق [59] رسيد و بشربن غالب [60] را ديدار فرمود كه از عراق مي آمد، از وضع عراق پرسيد.

عرض كرد: آنها را در حالي پشت سر نهادم كه دلهاشان با تو و شمشيرهاشان در استخدام بني اميّه بود.

امام عليه السلام فرمود: «برادر اسدي درست گفته: همانا خدا آنچه را بخواهد مي كند و حكم هم اراده اوست».

راوي گويد: امام به حركت ادامه داد تا به ثعلبيّه [61] رسيد، وقت ظهر بود، امام سر بر بالين نهاد و به خوابي سبك رفت و بيدار شد و فرمود: «در رؤيا ديدم كه هاتفي مي گفت: شما در مسير هستيد و مرگ شما را به جنّت مي برد».

فرزندش علي عرض كرد: پدرجان مگر ما بر حقّ نيستيم؟

فرمود: «چرا پسرم سوگند بدو كه بازگشت بندگان به سوي اوست».

عرض كرد: بنابراين پدرم! ما از مرگ پروايي نداريم.

حسين عليه السلام فرمود: «خدا تو را بهترين پاداش كه هر فرزندي را در برابر پدر مي دهد بدهد».

آن شب را امام در آن جا به سر برد، در بامداد مردي مكنّي به ابا هِرَّة ازدي كوفي نزد امام آمد و بر وي سلام كرد.

سپس گفت: فرزند رسول اللَّه! چه چيز تو را از حرم خدا و حرم رسول اللَّه جدّت بدر آورد؟

حسين عليه السلام فرمود: «اي اباهرّة واي بر تو، همانا بني اميّه مالم را گرفتند صبر كردم، و به آبرويم تاختند عنانِ شكيبايي را از دست ندادم، اكنون خونم را خواستند گريختم، سوگند به خدا كه قطعاً اين گروه طاغي و ياغي مرا خواهند كشت و خدا لباس ذلّت فراگير را بر آنان پوشانده و شمشير را بر آنان حاكم، و كسي كه آنان را به خاك سياهِ مذلّت و خواري بنشاند بر ايشان مسلط كند تا آن جا كه خوارتر از قوم سبأ كه زني بر آنان سلطنت كرده بر اموال و خونهايشان حكم راند خواهند شد».

امام عليه السلام از آن جا كوچيد، جمعي از بني فزاره و بجيله حديث كرده گفتند: ما با زهير بن قين [62] از سفر مكّه بازمي گشتيم كه با حسين عليه السلام هم مسير و همراه شديم و از اين قضيه ناراحت بوديم زيرا با امام زنان همراه بودند، هر زمان امام اراده نزول مي فرمود: ما كنار مي گرفتيم، روزي امام در ناحيه اي فرود آمد كه ما نيز ناچار با امام در همان مكان فرود آمديم. در حال خوردن غذا بوديم كه فرستاده حسين عليه السلام آمد و بر ما سلام كرد.

بعد به زهيربن قين گفت: امام تو را فراخوانده، هر يك از ما غذاي در دست را فروافكنديم و كاملاً بي حركت مانديم.

همسر زهير - ديلم دخت عمرو [63] - به وي گفت: سبحان اللَّه، عجبا، آيا فرزند رسول اللَّه تو را فرا خوانده و تو اجابت نمي نمايي، چه مي شد مي رفتي و سخنِ امام را گوش فرامي دادي.

زهير نزد امام مشرّف گرديده، چيزي نگذشته بود كه با شادماني و با چهره درخشان بازگشت، و فرمان داد تا خيمه و خرگاه را بركنند و با بار و بنه و خيمه به حسين عليه السلام پيوست.

زهير به همسرش گفت: تو نيز مطلّقه اي، زيرا نمي خواهم در زندگي با من جز خير و رفاه ببيني. من تصميم گرفته ام در خدمتِ امام باشم و جان و تنم را فدايش كنم، بعد هم مالش را بدو عطا كرده با يكي از عموزادگانش وي را روانه اهلش نمود.

زن به گاه وداع با شوهر برخاست و گريست وگفت: خدا خيرت دهد، خواسته ام از تو اين است كه مرا نزد جدّ حسين عليه السلام در قيامت به ياد آوري.

بعد به يارانش گفت: هر كه خواهد با من باشد باشد، و الّا اين آخرين ديدار ماست.

حسين عليه السلام چون به منزل زُباله [64] رسيد، خبرِ شهادتِ مسلم بن عقيل به عرض ايشان رسيد، و با پخش اين خبر، دنياپرستان و ارباب حرص و آز از امام جدا و پراكنده شدند و اهل و خيار اصحابش با وي بپائيدند.

راوي گويد: از شدتِ گريه و ناله براي شهادت مسلم زمين به لرزه درآمد، و اشكها سيل آسا از ديدگان جاري شد.

و آن گاه حسين عليه السلام به جانبِ آن جا كه خدايش فراخوانده بود حركت فرمود و با فرزدق برخورد كرد، فرزدق بعد سلام به امام عرض كرد: فرزند پيامبر، چگونه به كوفيان كه عموزاده تو مسلم و شيعه تو را كشتند اعتماد مي كني؟

از چشمهاي مبارك امام اشك باريد و فرمود: «خدا مسلم را رحمت فرمايد، او به سوي روح و ريحان و تحيت و رضوان خدا شتافت، او وظيفه اش را به پايان برد و وظيفه ما باقي است».

بعد اين اشعار را زمزمه كرد:



فَاِنْ تَكُنِ الدُّنْيا تُعَدُّ نَفيسَةً

فَاِنَّ ثَوابَ اللَّهِ اَعْلا وَاَنْبَلُ



اگر دنيا چيز گرانبهايي به حساب آيد، قطعاً ثواب خدا برتر و ارزشمندتر است



و اِنْ تَكُنْ الْاَبْدانِ للموت انشئت

فقتل امْرءٍ بِالسَّيْفِ في اللَّه اَفضَل



و اگر بدنها براي مرگ پديد آمده اند، پس شهادت در راه خدا برتر است



وَ اِنْ تَكُنِ الْاَرزاقُ قسماً مُقَدَّراً

فَقِلَّةُ حِرْصِ الْمَرْءِ في السعيِ اجمَلُ



و اگر قسمت ارزاق مقدر است، پس حرصِ كم در تلاش چه زيباتر است



وَاِنْ تَكُنْ الْاَمْوالُ للتَّرْكِ جَمْعُها

فَما بالُ مَتْرُوكٍ بِهِ الْمَرْءُ يَبْخُلُ



و اگر واقعاً جمع اموال براي ترك است. پس چرا شخص بايد در اموال متروك بخل بورزد

راوي گويد: حسين عليه السلام نامه اي به سليمان بن صرد و مسيّب بن نَجَبه و رفاعة به شدّاد و جمعي از شيعيان كوفه نوشت و با قيس بن مسهر صيداوي [65] فرستاد. قيس چون به نزديك كوفه رسيد، حصين بن نمير [66] ، مأمور ابن زياد راه را بر وي بست و در پيِ تفتيش وي برآمد، قيس نامه امام را دريده و نابود كرد، حصين وي را نزد ابن زياد فرستاد.

چون نزد ابن زياد رسيد، گفت: تو كه هستي؟

قيس: من مردي از شيعيان اميرالمؤمنين و فرزندش مي باشم؟

ابن زياد: چرا نامه را دريدي؟

قيس: تا نداني در آن چه نوشته شده.

ابن زياد: نامه از كي و براي كي بود؟

قيس: از حسين عليه السلام به جمعي از كوفيان كه نامهاي آنان را نمي دانم.

ابن زياد برآشفته و گفت: به خدا كه دست از تو برنمي دارم جز آن كه اسامي اين گروه را بگويي يا بر فراز منبر رفته و حسين و پدر و برادرش را لعن كني و الّا قطعه قطعه ات كنم.

قيس گفت: امّا اسامي گروه را نخواهم گفت: و امّا لعن كردن حرفي ندارم.

قيس به منبر آمد و خداي را ستايش كرد و ثنا گفت و بر پيامبر صلي الله عليه وآله درود فرستاد و بسيار طلب رحمت براي علي و فرزندانش صلوات اللَّه عليهم نمود و بر ابن زياد و پدرش لعن فرستاد و هكذا گردنكشان بني اميه را تا آخرينشان لعنت فرستاد.

وانگاه گفت: مردم، من فرستاده حسين عليه السلام نزدِ شمايم و او را در فلان منزل پشت سر گذاشتيم، دعوتش را بپذيريد.

اين خبر به ابن زياد رسيد، فرمان داد تا از فراز قصر فرو افكندندش كه به شهادت رسيد.

خبر شهادتِ قيس به امام حسين عليه السلام رسيد، اشك از چشمهاي مباركش جاري گرديد و گفت: «خداوندا براي ما و شيعيان ما منزلي پاك و با كرامت مقرّر دار و ما و آنان را در قرارگاه رحمتت گرد هم آور، چه تو بر هر چيز توانايي».

در روايت آمده كه: اين نامه را حسين عليه السلام از حاجز فرستاد، و گفته اند: جز اين نيز آمده.

راوي گويد: حسين عليه السلام كوچيد تا به دو منزلي كوفه، كه با حرّبن يزيد [67] به همراه هزار سوار برخورد نمود.

حسين عليه السلام: آيا از ماييد يا عليه ما؟

حرّ: بلكه اي اباعبداللَّه، عليه شما.

حسين عليه السلام: «لا حول ولا قوّة الّا باللَّه العليّ العظيم».

سخنان بسياري ميان آنان گفته شد و آخرالامر حسين عليه السلام فرمود: «حال كه برخلاف نوشته ها و فرستاده هايتان نظر داريد، من از آن جا كه آمده ام بدانجا بازمي گردم».

حرّ و لشكرش با اين پيشنهاد مخالفت كرده مانع شدند. حرّ گفت: اي فرزند رسول اللَّه! راهي را در پيش گير كه به كوفه يا مدينه منتهي نگردد تا من نزد ابن زياد اعتذار جسته به اين كه شما با ما در راه مخالفت ورزيديد.

امام عليه السلام از سوي چپ راه بحركت ادامه داد تا به عذيب الهجانات [68] رسيد.

گويد: در اين جا بود كه نامه ابن زياد به حرّ رسيد كه او را در مداراي با حسين عليه السلام توبيخ و او را امرِ به تضييق و تنگ كردن عرصه بر امام كرده بود.

حرّ با لشكر متعرّض امام شده و مانع از ادامه سير او شدند.

حسين عليه السلام فرمود: «مگر دستورت عدول از راه نبود»؟

حرّ گفت: چرا، و ليكن نامه امير است كه رسيده و فرمانم داده كه عرصه را بر تو تنگ كرده و بر من جاسوسي گمارده تا خواسته هاي امير را به اجرا درآورم.

راوي گويد: حسين عليه السلام در ميان ياران خود برخاست و به ايراد خطبه پرداخت و بعد از حمد خداوندي يادي از جدّش فرموده و بر وي درود فرستاد و فرمود: «كار بر ما چنان شده كه مي بينيد، دنيا متغيّر گرديده، چهره نازيباي خود را به ما نشان مي دهد و خوبيهايش پشت كرده و بريده و نارسا استمرار دارد، و از آن چيزي جز تَه جرعه بازمانده در ظرف به جاي نمانده، و زندگيِ پَست و ناچيزي چون چراگاهِ ناگوار به چشم نمي خورد، مگر نمي نگريد كه به حقّ عمل نشده و از باطل رادع و مانعي نيست، چه زيبا است كه مؤمن «در راه خدا» راغبِ لقاء پروردگارش (با شهادتش) گردد، چه من مرگ را جز سعادت و زندگي با ستمكاران را جز ملالت نمي بينم».

زهيربن قين برخاست و عرض كرد: اي فرزند رسول اللَّه، خدا ما را در راه هدايت و در التزام خدمتت استوار بدارد، فرموده ات را شنيديم، اگر ما هميشه به صورت پاينده در دنيا باقي مي مانديم، ما قيامِ در ركابت را، بر دنيا و آن زندگي برمي گزيديم.

هلال بن نافع بجلي [69] از جا بِجَست و به عرض رسانيد: به خدا ما ملاقاتِ پروردگارمان را ناروا نمي بينيم، و ما همواره بر نيّات و بينشهاي خود استوار، با دوستت دوست و با دشمنت دشمنيم.

برير بن حصين [70] - خضير - برخاست و معروض، داشت: اي پسر رسول اللَّه، به خدا سوگند خدا بر ما منّت نهاد تا توفيق يابيم همراه تو - در راه هدَفَت - بجنگيم تا آن جا كه اعضاي ما تكّه تكّه گرديده، و آنگاه در قيامت، جدّ تو شفيع ما باشد.

سپس حسين عليه السلام برخاست و برنشست، حركت كرد و حرّ و لشكرش گاهي مانع از حركت شده، و گاهي نيز با وي حركت مي كردند تا امام به كربلاء رسيد و اين روز دوم محرّم بود، پرسيد: «اين زمين را چه نام است».

گفته شد: كربلاء.

امام فرمود: (انزلوا، هاهنا واللَّه محطّ ركابنا وسفك دمائنا، هاهنا وَاللَّهِ مخطّ قبورنا، وهاهنا واللَّه سبي حريمنا، بهذا حدّثني جدّي)؛ «فرود آييد، به خدا كه اين جا جاي فرود آمدن و ريختن خونهاي ماست، و اينجا جايگاه قبور ماست، به خدا كه اين جا جاي به اسارت رفتن حَرَم ماست و اين خبر را جدّم به من داده است».

همگان فرود آمدند، و حرّ با لشكرش نيز در كناري فرود آمدند، و حسين عليه السلام نشست و شمشيرش اصلاح مي كرد و مي فرمود:



يا دَهْرُ اُفٍّ لَكِ مِنْ خَليلٍ

كَمْ لَكِ بِالْاِشْراقِ وَالْأصيلِ



تفو بر تو اي روزگار كه چه بد دوستي هستي و چقدر در هر شبانگاه و بامداد براي تو بود



مِنْ طالِبٍ وَ صاحِبٍ قَتيلٍ

والدَّهْر لايَقْنَعُ بِالْبَديلِ



چقدر جوينده كه به كشتن رفته و اين روزگار است كه به نخبگان قناعت نورزد



و اِنَّما الْاَمْرُ اِلَي الْجَليلِ

وَ كُلُّ حَيّ فاِلي سَبيلِ



همانا امر به نزد پروردگار است، و هر زنده اي راهي در پيش دارد



ما اَقْرَبَ الْوَعدُ اِلَي الرَّحيلِ

اِلي جَنانٍ وَاِلي مُقيل



وعده زمان كوچيدن به بهشت خداي چقدر نزديك است

راوي گويد: زينب [71] دختِ فاطمه عليها السلام اين سخنان را بشنيد و گفت: برادرم اين سخن تو سخن كسي است كه به مرگ خود يقين دارد.

فرمود: آري خواهرم.

زينب: واي بر من، حسين مرا خبر از مرگ خود مي دهد.

گويد: زنان گريستند و لطمه بر چهره ها زده گريبان چاك زدند.

ام كلثوم [72] ندا برداشت: وامحمّدا واعلياه وا امّاه وافاطمتا واحسنا واحسينا. واي از ضايعه بعد از تو اي اباعبداللَّه.

حسين عليه السلام خواهر را تسلّي داد و فرمود: (يا اختاه تعزَّيْ بعزاء اللَّه، فإنّ سكّان السَّموات يموتون و اهل الارض لايبقون و جميع البرية يهلكون، يا اختاه يا امّ كلثوم! و انتِ يا زينب و انتِ يا رقية و أنتِ يا فاطمه و أنتِ يا رباب! انظرنَ اِذا أنا قُتِلْتُ فلاتشققن عليّ جيباً ولاتخمشن عليّ وجهاً ولاتقلن عليّ هجراً). «خواهرم! خود را به آرامش خدا تسلّي ده، چه ساكنان آسمانها مي ميرند و زمينيان به جاي نمانند، و ماسوي اللَّه به مرگ گرفتار آيند.

بعد فرمود: «خواهرم امّ كلثوم، و تو اي زينب، و تو اي رقيه [73] و تو اي فاطمه، [74] و تو اي رباب [75] بنگريد بعد از شهادتم مبادا گريباني را چاك زده يا چهره اي را خراشيده، يا سخناني ناروا بر زبان رانيد».

روايت از طريق ديگر: زينب چون ابيات را شنيد - او در جايي تنها و خالي از مخدّرات حرم بود - با پاي برهنه در حالي كه لباسش به زمين كشيده مي شد به حضور برادر رسيد و گفت: واي بر من، ايكاش مرگ مرا از اين زندگي آزاد مي كرد، امروز گوئيا مادرم فاطمة الزهرا و پدرم علي مرتضي و برادرم حسن المجتبي را از دست دادم، اي خليفه گذشتگان و اي پناه بازماندگان.

حسين عليه السلام نظري به خواهر افكند و فرمود: «خواهرم عنان بردباري را از كف مده».

عرض كرد: پدرم و مادرم به فدايت، فدايت گردم، آيا بزودي به شهادت مي رسي؟

امّا غصّه گلوگير را فرو برده و چشمهاي مباركش اشك آلود شده، سپس فرمود: «هيهات هيهات، اگر مرغ قطا را شبي آرام مي گذاشتند به خواب مي رفت».

عرض كرد: اي واي آيا خود را در معرض غضب مي نهي، همين قلبم را بيشتر جريحه دار مي كند و بر من ناگوارتر است، و آنگاه گريبانش را دريد و بيهوش شد.

امام برخاست، و بر چهره خواهر آب ريخت تا بهوش آمد، بعد تسليتش داد و مرگ پدر و جدّش «صلوات اللَّه عليهم اجمعين» را به يادش آورد.

يكي از انگيزه هاي احتمالي كه موجب شد حسين عليه السلام حرم و عيالش را بكوچاند اين بوده كه اگر امام اهل حرم را در حجاز يا يكي از شهرهاي ديگر به جاي مي گذاشت، يزيد لعنه اللَّه از آن آگاه شده و كسي را مي فرستاد كه اهل البيت را اسير كرده آنان را مستأصل كرده، برخوردهاي سخت با آنان مي نمود تا حسين عليه السلام را از جهاد و شهادت بازدارد، چه ممكن بود امام به علّت دستگيري اهل حرم از مقام والاي سعادت شهادت باز ماند.


پاورقي

[1] در نسخه (ع) آمده که:

چون حسين متولّد شد جبرئيل با هزار فرشته براي تهنيت آمد، فاطمه‏عليها السلام حسين را نزد پيامبر برد و ايشان خشنود گرديده وي را حسين نام نهاد.

ابن عباس در طبقات گويد: عبداللَّه ‏بن بکر بن حبيب السهمي ما را خبر داد که: حاتم ‏بن صنعة از ام‏الفضل گفت:...

[2] لبابة دخت حارث الهلالية مشهور به‏ ام‏الفضل، همسر عبّاس‏ بن عبدالمطلب است که از شويش هفت فرزند آورد، در مکّه بعد از اسلام خديجه‏عليها السلام اسلام آورد و پيامبر همواره به زيارتش مي‏رفت و در خانه‏اش استراحت مي‏فرمود، وفاتش سال 30 ه بوده. الاصابه شماره 942 و 1448؛ ذيل المذيل: 84؛ الجمع بين رجال الصحيحين: 612؛ الاعلام 239 / 5.

[3] عباس‏ بن عبدالمطلب‏ بن هاشم، ابوالفضل، از بزرگان قريش در جاهليت و اسلام بود و به قومش نيکي مي‏کرد و رأي وزين داشت، و صاحب سقايت حاجيان و عمارت مسجدالحرام بود، قبل از هجرت مسلمان شد و مکتومش داشت و در آخر عمر نابينا شد. وفاتش به سال 32 ه. ق. بود.

صفة الصفوة 203 / 1؛ المحبر: 63؛ ذيل المذيل: 10؛ الاعلام 262 / 3.

[4] کربلاء با مدّ، جايگاه شهادت حسين است نزديک کوفه از سوي بيابان. در روايت آمده که امام‏عليه السلام نواحي قبر شريف را از اهل نينوا و غاضريّه به شصت هزار درهم خريد و بر آنها تصدّق فرمود مشروط بر اين که مردم را به قبر شريف ارشاد کرده سه روز زائران را پذيرايي کنند.

معجم البلدان 249 / 4؛ مجمع البحرين 642 - 641 / 5.

[5] معاوية بن ابي سفيان صخر بن حرب ‏بن اميّة بن عبد شمر بن عبد مناف، مؤسس دولت اموي در شام است. در مکه متولّد شد و در فتح مکه مسلمان گرديد. در خلافت ابي بکر تحت امر برادرش فرماندهي سپاه يافت و در خلافت عمر والي اردن شد، بعد عمر او را ولايت دمشق داد و در حکومت عثمان حکومت شامات را به دست آورد و واليان ساير شهرها تحت امر او بودند، و بعد از قتل عثمان و حکومت علي‏عليه السلام، علي او را فوراً از حکومت عزل فرمود. معاويه قبل از ابلاغ حکم به وي فرياد خونخواهي عثمان را سر داد و علي را متهم به قتل عثمان نمود و آسياب جنگها به گردش درآمد. بهره‏گيري معاويه از حيله و مکر مشهور است، هلاکتش 60 ه، و وليعهدش يزيد بود.

تاريخ ابن اثير 2 / 4؛ تاريخ طبري 180 / 6؛ البدء و التاريخ 5 / 6؛ الاعلام 262 - 261 / 7.

[6] يزيد بن معاويه‏ بن ابي سفيان دومين پادشاه اموي در شام است، در ماطرون متولّد و در دمشق باليد، و در سال 60 بعد از پدرش به خلافت رسيد و جمعي که در رأس آنان حسين‏عليه السلام بود به دليل فسق و فجور و لهو و لعب وي با او بيعت نکردند و در سال 63 مردم مدينه وي را از خلافت خلع کردند، يزيد، مسلم ‏بن عقبه را براي سرکوبي فرستاد و سه روز مدينه را براي تاراج و تجاوز به نواميس و کشتار آزاد گذاشت و از مردم بيعت گرفت که بندگان يزيدند، جنايات شرم‏آور در مدينه رخ داد و عده‏اي زياد از اصحاب و تابعين به قتل رسيدند. هلاکتش سال 64 ه. ق. بود.

تاريخ طبري حوادث سال 64؛ تاريخ الخميس 300 / 2؛ تاريخ ابن اثير 94 / 4؛ جمهرة الانساب: 103؛ الاعلام 189 / 8.

[7] وليد بن عتبة بن ابي سفيان اموي از امراي بني اميّه است. در زمان معاويه سال 57 والي مدينه شد و بعد از مرگ معاويه، يزيد بدو نوشت که برايش بيعت گيرد، در سال 60 ق. عزلش نمود و او را به دمشق فراخواند و مورد مشورت خود قرار داد و در سال 61 مجدداً وي را والي مدينه ساخت که با قيام عبداللَّه‏ بن زبير در مکه مواجه شد و در سال 64 در مدينه با طاعون مرد. او در سال 62 با مردم حج گزارد.

مرآة الجنان 140 / 1؛ نسب قريش / 133 و 433؛ الاعلام 121 / 8.

[8] مدينه: مدينه رسول الله همان يثرب است، مساحتش نصف مکه بوده، در قسمت حرّه شوره‏زار بود، و آب و نخل فراوان داشت، مسجد در وسط شهر و قبر مبارک در شرق مسجد است، مدينه را نامهاي زيادي چون طيّبه و يثرب و مبارکه مي‏باشد. معجم‏البلدان 82 / 5.

[9] مروان ‏بن حکم‏ بن أبي‏العاص‏ بن عبد شمر بن عبد مناف، ابوعبدالملک، خليفه اموي و سرسلسله دودمان آل مروان (اموي) است دولت آنان به نام مروانيان معروفند. در مکه متولّد و در طائف باليد و ساکن مدينه شد، عثمان او را از خواص خود ساخت و کاتب خود نمود، بعد از قتل عثمان ‏با عائشه در غائله بصره شرکت نمود، و در صفين همراه معاويه بود، در زمان معاويه والي مدينه شد و ابن زبير او را از مدينه براند و به شام رفت و در سال 65 با طاعون هلاک شد و به روايتي همسرش مادر خالد بن يزيد وي را بکشت.

اسدالغابة 348 / 4؛ تاريخ ابن الاثير 74 / 4؛ تاريخ طبري 34 / 7؛ الاعلام 207 / 7.

[10] بعد از اين سخن در نسخه (ع) کلامي طولاني آمده که در نسخِ (ر. ب) نيامده و ممکن است حاشيه مؤلف بر کتاب باشد و به هر روي ما عين عبارت نسخه (ع) را مي‏آوريم:

عليّ‏ بن موسي ‏بن جعفر بن محمّد بن طاووس مؤلف اين کتاب مي‏گويد: تحقيق ما اين است که: حسين‏عليه السلام پايان قيام و کارش را مي‏دانست، و تکليف او همان بود که کرد.

جماعتي با اسناد خود - اسماء اينان را در کتاب غياث سلطان الوري السکّان الثري آورده‏ام - تا أبي جعفر محمّد بن بابويه القمي که در امالي خود به اسنادش از مفضّل‏ بن عمر از صادق‏ عليه السلام از پدر و جدّش نقل مي‏کند خبرم دادند: روزي حسين‏ عليه السلام بر حسن ‏عليه السلام وارد شد. چون نگاهش به برادر افتاد گريست، فرمود: چرا مي‏گريي؟ گفت براي آنچه با تو مي‏شود. فرمود: آنچه با من مي‏شود اين است که با سمّ به شهادت مي‏رسم، و ليکن روزي چون روزِ تو نيست اي اباعبداللَّه، سي هزار نفر که خود را از امت جد ما محمّدصلي الله عليه وآله مي‏دانند و خود را مسلمان مي‏خوانند پيرامونت گرد آيند تا خونت را ريخته و هتک حرمتِ تو، و اسير کردن فرزندان و زنانِ تو، و چپاول اموالت نمايند که در اين زمان لعنت بر بني‏اميه روا گرديده و در آسمان خون و خاکستر ببارد، همه چيز حتّي وحوش و ماهيان درياها بر تو بگريد.

جماعتي از آنان که به نامشان اشاره کردم از عمر نسّابه آن گونه که در آخر کتاب شافي آمده از جدّش محمّدبن عمر نقل مي‏کند که: پدرم عمربن عليّ‏عليه السلام از دائيهاي من آل عقيل سخن به ميان آورد و فرمود: چون برادرم حسين‏عليه السلام از بيعت با يزيد در مدينه امتناع ورزيد، بر او داخل شدم، تنها بود. عرض کردم فدايت گردم اي اباعبداللَّه. برادرت حسن مجتبي‏عليه السلام از پدرش‏عليه السلام حديث کرد - در اين زمان، گريه راه سخن را بر من بست و ناله‏ام بلند شد. حسين مرا به آغوش کشيد و فرمود: به تو گفت: که من مقتول شوم؟ گفتم: حاشا يابن رسول‏اللَّه، فرمود: به حقّ پدرت، از کشتنم خبرت داد؟ گفت: آري اگر بيعت نکني. فرمود: «برادر» پدرم از رسول‏اللَّه‏ صلي الله عليه وآله حديث کرد که پيامبر او را از کشته شدنش و قتلِ من خبر داد و اين که تربت من نزديک تربت اوست، گمان داري چيزي را مي‏داني که من نمي‏دانم، نه به خدا هرگز ذلت را نپذيرم، و اين فاطمه است که از آنچه ذريّه‏اش از امت ديده نزد پدر شکايت بَرَد، و آزاردهندگان ذريّه او را به بهشت نبَردَ.

مي‏گويم: شايد بعضي از کسان که حقيقت شرفِ سعادت را در شهادت نشناخته‏اند براساس اين باور باشد که تعبّد براي خدا اين چنين نيست، گويا نشنيده در قرآن صادق اين سخن را که تعبّد بعضي در کشتن خود است که فرمود: «پس با کشتن خود نزد آفريننده‏تان توبه کنيد که اين نزد آفريننده‏تان براي شما بهتر است»، و شايد بر اين آيه «خود را با دستهايتان به هلاکت نياندازيد» تکيه کرده که منظور از تهلکه قتل است، و حال آن که مسأله چنين نيست، بلکه تعبد آن است که انسان را به درجات سعادت برساند. صاحب مقتل از امام صادق‏عليه السلام در تفسير اين آيه آورده که سازگار با عقل است. از اسلم اين روايت آمده که: به جنگ نهاوند - و شايد هم جنگ ديگري - رفتيم، ما صف آراستيم و دشمن نيز، که هرگز در طول و عرض چون اين دو صف نديده بودم، لشکر روم پشت به ديوار شهر داده و رو به ما بود، يکي از ما حمله کرد، مردم گفتتند: لا اله الا اللَّه. خويشتن را به هلاکت افکند. ابوايوب انصاري گفت: گويا اين آيه را به غلط تأويل نموديد که تمناي به شهادت اين مرد را القاء در تهلکه دانستيد، اين آيه درباره ما نازل شده، چه ما به جاي آن که به نصرت رسول اللَّه بشتابيم به زن و فرزند و داراييها دل بستيم و در نتيجه از ياريِ پيامبر بازمانديم، و اين آيه (لاتلقوا بايديکم الي التهلکة) به عنوان تقبيح و سرزنش ما آمد، و معنايش اين است که: با اين تخلف شما از رسول اللَّه‏صلي الله عليه وآله و اقامت در خانه و بودن نزد زن و فرزند خود را به هلاکت افکنديد و اين آيه بر ردّ عمل ما و تحريض ما به جهاد و جنگ با دشمن است چون عمل اين مرد يا براي شهادت بوده يا براي تحريض لشکر به جنگ براي ثواب آخرت.

مي‏گويم: در مقدمه و خطبه اين کتاب اين تذکار را آورديم و بعد از اين نيز مي‏آيد.

[11] مکه نامهاي بسيار ديگري دارد که از آن جمله است: ام‏القري، والنساسه و ام رحم و آن را بيت‏اللَّه الحرام خوانند.

[12] عبداللَّه ‏بن عباس‏ بن عبدالمطلب قريشي، هاشمي، ابوالعباس، حبرِ امّت، صحابي جليل‏ القدر، در مکه متولّد شد و در بدوِ عصر نبوّت باليد و ملازم پيامبرصلي الله عليه وآله شد و از او روايت دارد و در جنگهاي جمل و صفين در رکاب علي‏عليه السلام بود و در آخر عمر نابينا شد، در طائف مسکن گزيد وفات او در سال 68 ه در طائف بود.

الاصابه ش 4772، صفة الصفوة 314 / 1، حلية الاولياء 314 / 1؛ نسب قريش 26، المحبر: 98، الاعلام 95 / 4.

[13] ابوبکر عبداللَّه ‏بن زبير العوام قريشي اسدي بعد از مرگ يزيد در سال 64، وي به خلافت منصوب شد و بر مصر و حجاز و يمن و خراسان و عراق و اکثر شام حکومت يافت و مرکزش را مدينه قرار داد، با بني‏اميّه وقايع سخت دارد، حجاج ثقفي در ايام عبدالملک ‏بن مروان‏ به جنگش شتافت، ابن زبير به مکه رفت و حجاج با لشکر در طائف بود و بين آنان جنگها شد که به قتل ابن‏زبير انجاميد و اين در سال 73 ه بود و مدت خلافتش 9 سال بود.

تاريخ ابن اثير 135 / 4؛ تاريخ طبري 202 / 7؛ فوات الوفيات 210 / 1؛ تاريخ الخميس 301 / 2؛ الاعلام 87 / 4.

[14] عبداللَّه‏ بن عمر بن خطاب عدوي ابوعبدالرحمن، در آخر عمر نابينا شد و او آخرين صحابي است که در مکه مُرد. مولد و وفاتش در مکه، سال مرگش نامشخص و مورد اختلاف.

الاصابه 4825 طبقات ابن سعد 138 - 105 / 4؛ تهذيب الاسماء 278 / 1؛ الاعلام 108 / 4.

[15] ع - کوفه همان شهر مشهور در سرزمين بابل و از شهرستانهاي عراق است، آن را کوفه‏اش خواندند زيرا که شکل دايره‏اي داشت. معجم‏البلدان 322 / 4.

[16] ابومطّرف سليمان‏ بن صرد بن أبي الجون عبدالعزّي بن منقذ السلولي الخزاعي، صحابي، از زعماي شيعه، در جمل و صفين در کنار علي‏عليه السلام حضور داشت، ساکن کوفه بوده، رياست توابين او را بود که در عين الوردة به دست يزيد بن حصين به شهادت رسيد.

الاصابة ش 3450؛ تاريخ اسلام 17 / 3؛ الاعلام 127 / 3.

[17] او مسيّب‏ بن نجبة بن ربيعة بن رياح الفزاري، تابعي، رئيس قومش بوده، در جنگ قادسيه و فتوحات عراق حضور داشته و در جنگهاي علي‏عليه السلام نيز حضور داشت، ساکن کوفه شد و از توابين و خونخواهان حسين بوده، با سليمان ‏بن صرد در سال 65 به شهادت رسيد، او مردي شجاع و متعبّد و متهجّد و عابد بود.

الکامل في التاريخ 71 - 68 / 4؛ الاصابة شماره 8424، الاعلام 226 - 225 / 7.

[18] رفاعة بن شدّاد البجلي، قاري، از شجاعان پيشتاز اهل کوفه از شيعيان علي‏عليه السلام شهادت 66 ه.

الکامل في التاريخ حوادث سال 66 ه. الاعلام 29 / 3.

[19] حبيب ‏بن مظاهر - يا مظهّر يا مطهّر بن رئاب ‏بن اشتر بن حجوان الأسدي الکنديّ فقعسي، تابعي از سرهنگان شجاع است، در کوفه نزول کرد، در تمامِ جنگهاي علي‏عليه السلام در خدمت او بوده و از شرطة الخميس، در کربلا فرمانده ميسره لشکرِ حسين‏عليه السلام بود و عمرش 75 سال بود، تلاش کرد تا از بني‏اسد ياوراني بياورد و پيش از پيوستن آنان به لشکر حسين دشمن حائل شد و نرسيدند، و در نزد حسين معظّم و گرامي بود، در جوامع کوفه شخصيتي بارز داشت و بعد از شهادتش حسين‏عليه السلام به خود تسليت گفت. قاتلش بديل‏ بن حريم الغفقاني بود.

تاريخ طبري 440 -352 / 5؛ رجال الشيخ: 72؛ تسمية من قتل مع الحسين: 152؛ لسان الميزان 173 / 2؛ الکامل في التاريخ، حوادث سال 61؛ الاعلام 166 / 2؛ انصار الحسين: 82 - 81.

[20] ظاهراً نام صحيح وي عبداللَّه‏ بن وال تميمي باشد همان طوري که نامش در رجال شيخ: 55 در شمار اصحاب اميرالمؤمنين آمده، و نامش بعد از اسم قنبر به همراه آمده، و اين اشتباه است، و در کتاب خطّي رجال الشيخ اسمش قبل از نام قنبر ذکر گرديده آن هم پيش از اسامي عده‏اي، نامش در شرح النهج 132/3، و جاهاي ديگر آمد.

[21] نعمان ‏بن بشير بن سعد بن ثعلبة الخزرجيّ الأنصاريّ، از اهل مدينه است، نائله زنِ عثمان پيراهن او را به وسيله نعمان به شام فرستاد، در صفين در کنار معاويه بود و قاضيِ دمشق شد و بعد والي يمن گرديد، سپس والي کوفه و در پي آن والي حمص، و در آن جا بود تا يزيد هلاک شد، بعد نعمان با ابن زبير بيعت کرد و اهل حمص از او سرپيچيدند و او گريخت، خالد بن خلّي الکلاعيّ تعقيبش کرد و در سال 65 وي را بکُشت.

جمهرة الانساب: 345؛ اسدالغابة 22 / 5؛ الاصابه شماره 8730؛ الاعلام 36 / 8.

[22] شام با همزه يا بي‏همزه جمع شامة، بدين نام خوانده شد، به دليل کثرت آباديها و قرا و نزديکي بعضي با بعض ديگر که به شامات ماننده شد، حدودش از فرات تا عريش پايين‏تر از ديار مصر، عرضش از دو کوه طيّ از سوي قبله تا درياي روم، شهرهاي بزرگش حلب منبج و حماة و حمس و دمشق و بيت‏المقدس و مقرة و در ساحل انطاکية و طرابلس... مي‏باشد. معجم‏البلدان، 315 - 311 / 3.

[23] هاني‏ بن هاني‏ بن الهمداني الکوفي، از اميرالمؤمنين روايت کرده، و ابواسحق ازو روايت کرد. تهذيب التهذيب 23 - 22 / 11.

[24] سعيد - سعد از بني حنيفه ‏بن مجيم... حماسه‏ سراي توانا، يکي از پيکهاي کوفيان نزد امام بود.

تاريخ طبري 5 / 419 و 353، مقتل الحسين خوارزمي 195 / 1 و 20 / 2؛ المناقب 103 / 4؛ البحار 45 / 21 و 26 و 70؛ تسمية من قتل مع الحسين: 154؛ انصار الحسين: 90 و 91.

[25] شبث ‏بن ربعي تميمي يربوعي، ابوعبدالقدوس، شيخ مصر و اهل کوفه در ايامش، زمان و عصر نبوّت را درک کرده، و بعد به سجاح مدعيه نبوت پيوست، بعد به اسلام بازگشت، به خونخواهي عثمان برخاست و با آن که از حسين دعوت نمود خود به جنگ امام مي‏رود و در سال 70 به هلاکت مي‏رسيد.

گفته شده: بعد از دستگيري ابراهيم بدو گفت: راست بگو در کربلا چه کردي؟ گفت: صورت مبارک امام را با شمشير زدم. گفت: واي بر تو اي ملعون، از خدا و جدّش نترسيدي، بعد ابراهيم گوشت ران شبث را آنقدر شکافت تا سقط شد.

الاصابه شماره 3950؛ تهذيب‏التهذيب 303 / 4؛ ميزان الاعتدال 440 / 1؛ الاعلام 154 / 3.

[26] حجار - بر وزن کتان يا کتاب ‏بن ابجر کوفي، گفته شده از اميرالمؤمنين روايت دارد و سمّاک ‏بن حرب ازو روايت دارد. الرجال في تاج العروس 25 / 2.

[27] در نسخه‏ها يزيد بن حارث و يزيد بن رويم آمده، ليکن ظاهراً صحيح آن بايد يک نفر باشد با نام يزيد بن حارث‏ بن رويم که به دست اميرالمؤمنين به اسلام گرويد، در جنگ يمامه حضور داشت، ساکن بصره شد و در سال 68 در ري کشته شد.

الکامل 111 / 4؛ الاصابة شماره 9398؛ تهذيب التهذيب 163 / 8؛ جمهرة الانساب: 305؛ الاعلام 181 - 180 / 8.

[28] ظاهراً عزرة بن قيس صحيح باشد به تاريخ طبري 353/5؛ انساب الاشراف 158/3 رجوع شود.

[29] در ارشاد مفيد: 38 عمروبن حجاج زبيدي آمده است.

[30] محمد بن عمير بن عطارد بن حاجب‏ بن زرارة التميمي الدارمي، کوفي است، با حجاجِ و ديگر امراء داستانها دارد، او يکي از فرماندهان لشکرِ علي‏عليه السلام در صفين بود، وفات او حدود سال 85 ه. بود.

المحبر: 338 و 154 و 339؛ لسان الميزان 330 / 5؛ الاعلام 319 / 6.

[31] مسلم‏ بن عقيل‏ بن أبي طالب‏ بن عبدالمطلب‏ بن هاشم، از تابعين، و از صاحبان خرد استوار و شجاعت بود، مادرش ام‏ولد بود که عقيل از شام خريده بود، امام او را به کوفه فرستاد تا از برايش از مردم بيعت بگيرد. نيمه رمضان 60 از مکه خارج و روز ششم شوال وارد کوفه شد و او نخستين شهيد از اصحاب حسين‏عليه السلام است.

مقاتل الطالبيين: 80؛ الطبقات الکبري 29 / 4؛ تسمية من قتل مع الحسين: 151؛ الکامل في التاريخ 15 - 8 / 4؛ الاخبار الطوال: 233؛ تاريخ الکوفة: 59؛ الاعلام 222 / 7؛ انصار الحسين: 124؛ ضياء العينين: 29 - 13.

[32] مختاربن ابي عبيدة بن مسعود ثقفي، ابواسحق، اهل طائف از برجستگان خونخواهان حسين عليه بني‏اميه بود. او با پدرش به مدينه کوچيد و وابستگي با بني‏هاشم داشت، عبداللَّه ‏بن عمر با صفيه خواهر مختار ازدواج کرد، او در عراق با علي‏عليه السلام بود و بعد از او ساکن بصره گرديد، عبيداللَّه ‏بن زياد او را در بصره دستگير و به شفاعت ابن عمر به طائف تبعيد گرديد و بعد از هلاکت يزيد به کوفه رفت و به خونخواهي امام قيام کرد و بر کوفه و موصل غلبه کرد و کشندگان حسين‏عليه السلام بُکشت و در جنگ با مصعب‏ بن زبير در سال 67 کشته شد.

الاصابه شماره 8547؛ الفرق بين الغرق: 37 - 31؛ الکامل في التاريخ 108 - 82 / 4؛ تاريخ طبري 146 / 7، الاعلام 192 / 7.

[33] عمربن سعد ابي وقاص زهري مدني، عبيداللَّه ‏بن زياد او را با فرماندهي بر 4000 نفر به جنگ ديلم فرستاد و با آن عهدنامه حکومت ري براي عمربن سعد بود، بعد عبيداللَّه چون از حرکت حسين‏عليه السلام به سوي عراق اطلاع يافت‏ به عمربن سعد نوشت که با لشکرش بازگردد، و او را مأمور قتل و جنگ با امام نمود، و او عذر خواست، ابن زياد تهديدش کرد که حکومت ري را از او بستاند و او پذيرفت، عمربن سعد به دست نيروي مختار کشته شد.

الطبقات 125 / 5؛ الکامل في التاريخ 21 / 4؛ الاعلام 47 / 5.

[34] عبيداللَّه ‏بن زياد بن ابيه، در بصره متولّد شد، در وقت هلاکت پدرش در عراق بود، به شام رفت و معاويه او را در سال 53 به حکومت خراسان فرستاد. او دو سال در آن جا بود، معاويه او را در سال 55 امير بصره ساخت و در سال 60 يزيد امارت او را تنفيذ کرد، واقعه کربلا در زمانش و به دستش پيش آمد، بعد از هلاکت يزيد مردم بصره با او بيعت کرده، بعد بر او هجوم بردند و او پنهان به شام گريخت، سپس آهنگ عراق کرد که جنگ بين او و ابراهيم اشتر پيش آمد. لشکرش متفرق و ابراهيم در خازر از سرزمين موصل عبيداللَّه را بکشت، او را ابن مرجانه خوانند و او کنيزکي معروفه به فسق و فجور بود.

تاريخ طبري 166 / 6 و 18 / 7 و 144؛ الاعلام 193 / 4.

[35] بصره شهري است اسلامي که در خلافت عمربنا گرديد. در سال 18 ه، بصره‏اش خواندند، چون داراي سنگهاي نرم (به نام بصره) مي‏باشد، و بصرتان: بصره و کوفه را گويند.

مجمع البحرين 226 - 225 / 3.

[36] سليمان مولاي حسين‏عليه السلام بود که امام او را به بصره فرستاد، يکي از زعماي بصره که امام سليمان را نزدش فرستاده بود، سليمان را تسليم عبيداللَّه کرد و عبيداللَّه وي را کشت، بعضي از مورّخان آورده‏اند که او با حسين در کربلا شهيد شد، و ظاهراً شهيد در کربلا سليمان نام ديگري است.

تاريخ طبري 358 - 357 / 5؛ مقتل خوارزمي 199 / 1؛ بحار 340 - 337 / 44؛ انصار الحسين: 74؛ ضياء العينين 40 - 39.

[37] منذربن جارود، در عهد پيامبر متولّد و در جمل در خدمت علي‏عليه السلام بود و از طرف امام والي اصطخر شد: خبر ناخوشايندي از او به امام رسيد، عزلش فرمود: عبيداللَّه او را به سال 61 ولايت مرز هند داد و در آخر همان سال 61 مُرْد.

الاصابه ش 8336؛ جمهرة الانساب: 279؛ الاغاني 117 / 11؛ الاعلام 292 / 7.

[38] او به سبب کجي و شَلي پايش به احنف معروف بود. در نام او اختلاف است، برخي او را صخر ناميده‏اند و برخي ضحاک. در بصره زاده شد و زمان پيامبر را درک کرد اگر چه ايشان را نديد. از جنگ جمل کناره گرفت و در کوفه بمرد.

الطبقات: 66 / 7؛ جمهرة الانساب: 206؛ تاريخ‏الاسلام 129 / 3؛ الاعلام: 1 / 276 و 277.

[39] محمّد بن اشعث‏ بن قيس کندي، از اصحاب مصعب‏ بن زبير است در سال 67 کشته شد. الاصابه شماره 8504؛ الاعلام 39 / 6.

[40] اسماء بن خارجة بن حصين فزاري، از تابعان بود و از شخصيتهاي طبقه اوّل کوفه. در سال 66 ه. ق. بمرد.

فوات الوفيات 11/1؛ تاريخ‏الاسلام 372/2؛ النجوم الزاهرة 179/1؛ الاعلام 305/1.

[41] شريح ‏بن حارث‏ بن قيس الکندي - ابواميه - يمني الاصل بود، مرگش سال 78 ه. ق. بوده، در زمان عمر و عثمان و علي و معاويه تا زمان حجاج؛ قاضي کوفه بود و در سال 77 استعفا کرد و حجاج استعفاي او را پذيرفت.

الطبقات 100 - 90 /6؛ وفيات الاعيان 224/1؛ حلية الاولياء 132/4؛ الاعلام 161/3.

[42] عمرو بن معدي کَرب زبيدي، فارس يمن در سال 9 ه با ده نفر به مدينه آمده و مسلمان شدند، کنيه‏اش ابوثور بود و در سال 21 ه. ق. نزديک ري مرد.

الاصابة شماره 5972؛ الطبقات 383 / 5؛ خزانة الادب 425 / 1.

[43] سيّد خويي فرمايد: زياد بن عبيد...، همان زياد بن ابيه است که مادرش سميه معروفه به زناست که قصّه پيوستن او به ابي‏سفيان مشهور است و بچه زنازاده‏اش عبيداللَّه قاتل حسين‏عليه السلام است.

اي کاش مي‏دانستم که چگونه علّامه و ابن داود اين لعين‏ بن لعين پدر لعين را در رسته اوّل از کتابشان قرار دادند و توجّه نفرمودند که اين زياد بن عبيد همان زياد معروف به نام مادرش مي‏باشد. معجم رجال الحديث 309 / 7.

[44] عبداللَّه ‏بن الزبير بن الاعشي. نامش قيس‏ بن بجرة بن قيس ‏بن منقذ بن طريف‏ بن عمرو بن قعين اسدي است. ادب الطف 146 / 1.

[45] فرزدق همام ‏بن غالب، ابوفراس از نوادرِ شعراء و استاد در لغت، و شريف در قومش بوده، پدر و جدّش نيز از اشراف بخشندگان بوده و در بيابان بصره در حدود 100 سالگي وفات نمود. خِزانة الادب 108 - 105 / 1؛ جمهرة اشعار العرب: 163؛ الاعلام 93 / 8.

[46] شيخ تهراني در الذريعة 241 / 8 گويد: ابوجعفر محمّد بن جرير بن رستم طبري آملي مازندراني متأخر از محمد بن جرير الطبري کبير است، معاصر شيخ طوسي متوفاي 460 هجري است و شاهد بر اين، امروي است...

[47] دلائل الامامة يا دلائل الائمة را بعد از 411 ه تأليفش نمود. شيخ تهراني گويد: اوّل کسي که از اين کتاب روايت کرد سيّدبن طاووس بود... و يادآور شديم که کتابخانه سيّدبن طاووس در سال 605 ه مشتمل بر 1500 جلد کتاب بود، و از آن جمله نسخه کامل اين کتاب بود که سيّد از اوائل و اواسط و اواخر آن به صورت متفرّقه در تصانيف خود همراه با نام مؤلف آن آورده ليکن اين نسخه جز به صورت ناقص به دست متأخرين نرسيد. الذّريعة 244 / 8.

[48] در مستدرکات علم رجال 95 / 4 آمده: سفيان ‏بن وکيع ابومحمّد نامش را يادآور نشده‏اند، محمّد بن فرات وهّان ازو و او از پدرش از اعمش آورده، محمد بن جرير ازو و از پدرش از اعمش در دلائل از معجزات روايت کرده.

[49] وکيع‏ بن جراح‏ بن مليح رواسي، ابوسفيان، حافظ حديث، محدّث عراق در عصرش بود، در کوفه متولّد و در فيد هنگام مراجعت از حج سال 199 - 197 وفات يافت.

تذکرة الحفاظ 282 / 1؛ حلية الاولياء 368 / 8؛ ميزان الاعتدال 270 / 3؛ تاريخ بغداد 466 / 13؛ الاعلام 117 / 8.

[50] اعمش، سليمان ‏بن مهران اسدي ولائي، تابعي اهل ري، نشو و وفاتش در کوفه، حدود 1300 حديث روايت کرده، وفات 148 ه. ق.

الطبقات 238 / 6؛ الوفيات 213 / 1؛ تاريخ بغداد 3 / 9 و الاعلام 135 / 3.

[51] مستدرکات علم رجال 425 / 3، زرارة بن خلج و زرارة بن صالح را دو نفر به حساب آورده او ظاهراً بايد اسم شخص واحد باشد يعني دو اسم، اسم شخص واحد است، و او هم از اصحاب حسين است و ازو معجزه ديده و حضرت به او خبر از شهادت خود و يارانش را داده، او به نقل از ابن صالح گويد: سه روز قبل از خروج حسين به حضورش تشرّف يافت.

[52] عراقان: کوفه و بصره است و عراق را سواد گويند به دليل پوشش آن از زراعات و نخلستانها و درختان. حدّ طولي سواد از حديثه در موصل بوده تا آبادان و حدّ عرض آن از عذيب در قادسيه تا حلوان و امّا طول عرفي عراق از طول سواد کمتر است.

معجم البلدان 95 - 93 / 4 و 272 / 3.

[53] نواويس، مقبره عمومي نصاري قبل از فتح اسلامي بود که در اراضي نواحي حسيني نزديک نينوا واقع بود. تراث کربلاء: 19.

[54] در نسخه (ع) بعد از: مصبحاً ان شاءاللَّه آمده که: معمّربن مثنّي در مقتل الحسين اين عبارت را آورده: چون روز ترويه شد (8 ذيحجّه) عمربن سعد بن أبي وقّاص با لشکري گران وارد مکّه شد، يزيد مأمورش کرده بود که با حسين‏عليه السلام بجنگد يا او را به قتل برساند، و امام‏عليه السلام همان روز ترويه از مکه خارج شد.

اين عبارت در نسخه ر.ب نيامده و ما در پاورقي آورديم بدين احتمال که شايد از تعليقات مصنف بر کتاب بوده، و بعدها در استنساخها به متن کتاب راه يافته باشد.

[55] محمّد بن احمد بن داود بن عليّ شيخ الطائفة أبوالحسن قمّي متوفاي 368 ه صاحب کتاب المزار از اجلّه مشايخ مفيد است که حسين‏ بن عبيداللَّه الفضائري نيز از وي روايت دارد، الطبقات القرن الرابع: 236.

[56] أبوالقاسم محمّد الاکبر فرزند علي‏عليه السلام است و حنفيه لقب مادرش خوله دخت جعفر است، او کثيرالعلم و الورع بود و بشدت نيرومند، و منازعه‏اش در امر امامت با امام سجاد عليه السلام، و بعد هم تسليم شدنش و اذعان به امامت امام سجاد و انداختن خود بر قدم امام سجاد مشهور است. وفاتش 80 يا 81 ه. ق. بود.

تنقيح المقال 115 / 3؛ وفيات الأعيان 91 / 5؛ الطبقات 91 / 5.

[57] در نسخه (ع) بعد از جمله: (خداحافظي کرد و رفت) آمده:

محمّد بن يعقوب کليني در کتاب الرسائل از محمّد بن يحيي، از محمّد بن الحسين، از أيّوب ‏بن نوح، از صفوان، از مروان ‏بن اسماعيل از حمزة بن حمران، از أبي عبداللَّه ‏عليه السلام آورده است که: ما سخن از قيام حسين ‏عليه السلام و تخلّف محمّد حنفيه از امام داشتيم، که امام صادق‏عليه السلام فرمود: اي حمزه، حديثي را به تو مي‏گويم که بعد از اين مجلس از من بار ديگر مپرس.

حسين‏عليه السلام بگاه عزيمت کاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرّحمن الرحيم. از حسين ‏بن علي به بني‏هاشم، امّا بعد، آن که به من پيوندد به شهادت رسد، و آن که تخلّف کند به پيروزي نائل نگردد. والسّلام.

شيخ مفيد محمّد بن محمّد بن نعمان در کتاب مولد النّبيّ و مولد الأوصياء صلوات‏اللَّه عليهم به اسنادش از امام صادق‏ عليه السلام آورده که فرمود: چون امام حسين‏عليه السلام از مکّه به سوي مدينه حرکت کرد (ظاهراً بايد از مدينه به سوي مکه حرکت کرد صحيح باشد. مترجم) افواجي از فرشتگان غرق در سلاح سوار بر مرکبهاي بهشتي به حضورش تشرّف حاصل کرده گفتند: اي حجت خدا بر خلق بعد از جد و پدر و برادر، خدا در بسياري موارد پيامبرش را با ما ياري فرموده و اکنون ما را به ياريت فرستاده است.

امام ‏عليه السلام فرمود: موعدِ ما در سرزمينِ شهادت من است و آن هم کربلاست، چون بدان جا رسيدم نزدم آييد. گفتند: اي حجّة اللَّه، براستي که خدا ما را فرمان داد که در خط سمع و طاعت شما باشيم، آيا از دشمني بيم داري که برخورد کني، که در اين صورت ما با توايم.

فرمود: آنان را دسترسي به من نيست تا به بقعه خود برسم.

افواجي از مؤمنان جنّ نزد امام شرفياب گرديده گفتند: مولاي ما، ما شيعه و انصارِ توايم به هر چه خواهي فرمان ده، اگر فرمايي تمام دشمنانت را تباه کنيم بدون آن که از جايت حرکت فرمايي.

امام درباره‏شان دعاي خير کرد و فرمود: آيا در کتاب خدا که بر جدّم رسول‏اللَّه فرود آمده نخوانديد که فرمود: (بگو اگر در منازلتان باشيد آنان که بر آنان شهادت نوشته شده آنان را بدان جا فرستد» اگر من بدين جا اقامت نمايم، اين خلق نگون‏سار چگونه امتحان شده و اختبار گردند، و در قبرم که خوابگاهِ گستراندن زمين برايم برگزيده جز من کي ساکن شود، آن‏جا که پناهگاه شيعيان و دوستان ما خواهد شد، در آن جاست که اعمال و نمازشان پذيرفته شده، آن جا که مسکن آنان شده محل امان در دنيا و آخرتشان باشد؟ شما روز شنبه - در روايت ديگر روز جمعه - که در پايان آن روز به شهادت مي‏رسم، و تمام جوانان و يارانم به شهادت مي‏رسند و سرِ من سوي يزيد بن معاويه برده مي‏شود، در کربلا حاضر شويد.

جنّيان گفتند: اي حبيب‏اللَّه و فرزند دوستش به خدا که ما اگر امر تو را واجب نمي‏دانستيم و از اين حقيقت آگاه نبوديم که مخالفت، با تو روا نيست به مخالفت برمي‏خاستيم و تمامِ دشمنانت را قبل از آن که به تو دست يابند مي‏کشتيم.

امام فرمود: به خدا که ما از شما نيرومندتريم، ليکن تا آن که هلاک مي‏گردد با بيّنه باشد و آن که زنده مانَد با دليل باشد.

آنچه که در اين پاورقي آمد در نسخه ر.ب نيامده، و ما آن را در حاشيه (پاورقي) مي‏آوريم به دليل احتمال اين که مصنف در حاشيه کتاب آورده و بعدها در متن کتاب راه يافته باشد.

[58] تنعيم (بر وزن تکريم) محلّي در قسمت حِلِّ مکّه است. ميان مکه و سرِف به فاصله دو فرسخ از مکه - يا چهار فرسخ به روايتي - تنعيم خوانده شد چون کوهي به نام نعيم و کوهي از سوي چپش به نام ناعم و خودِ بيابان را نعمان خوانند. در تنعيم مساجدي پيرامون مسجد عائشه قرار دارد و ميقات مکّيون در عمره است. معجم البلدان 49 / 2.

[59] ذات عرق، محل تهليل عراقيان است، و آن حدّ بين نجد و تهامه است، و گفته شد: عرق کوهي است در راه مکّه، و از آن است ذات عرق، اصمعي گويد: آنچه زمين از بطل الرّمه بلند شود تا ارتفاعات ذات عرق و عرق کوهِ مشرفِ به ذات عرق است.

معجم البلدان 108 - 107 / 4.

[60] در مستدرکات علم الرجال 33 / 2 آمده: بشربن غالب اسدي کوفي، از اصحاب حسين و سجاد عليهما السلام است، شيخ در رجالش، و براقي او را از اصحاب اميرالمؤمنين و حسنين و سجاد شمرده، او و برادرش بشير راويان دعاي عرفه حسين‏اند... او را رواياتي از حسين است که در عدةالداعي آورده‏ام، عبداللَّه ‏بن شريک از او روايت دارد.

[61] ثعلبيّة، به فتح اوّل از منازل راه مکه به کوفه بعد از شقوق و پيش از خزيميه مي‏باشد، و آن جا دو سوم راه بود و پايين‏تر از آن آبي به نام ضويجعه با فاصله يک ميل ثعلبيه خوانده مي‏شد که دليل آن اقامت ثعلبة بن عمرو در آن نقطه بوده، و گفته شده: ثعلبة بن دودان ‏بن اسد، نخستين کسي بود که در آن نزول کرده است. معجم‏البلدان 78 / 2.

[62] زهيربن قين بجلي، بجليه شاخه‏اي از قحطانيه است، زهير شخصيت بارز جامعه کوفه بوده، به نظر مي‏آيد، در زمان پيوستن به امام مسنّ بوده، در زياتنامه از وي تکريم ويژه گرديده، در بين راه به امام پيوست، با آن که در ابتداء به اين ملاقات راغب نبوده است، قبل از جنگ در برابر سپاهِ کفر خطبه ايراد نمود و بعد فرمانده ميمنه اصحاب امام شد.

تاريخ طبري 42 / 6 و 397 - 396 / 5 و 422؛ رجال الشيخ: 73 و انصار الحسين: 88.

[63] اين همان زن است که به غلام زهير بعد از شهادتش گفت: برو و آقايت را کفن نما، غلام رفت و حسين را بي‏کفن ديد و با خود گفت: آقايم را کفن کنم و حسين را بي‏کفن بگذارم، حسين را کفن کردم و به بانو گفتم، گفت: آفرين، کفن ديگري داد و رفتم و او را کفن کردم.

ترجمة الإمام الحسين از کتاب الطبقات که در مجله تراثنا، ش10، ص190 چاپ شده، أعلام النساء المؤمنات: 341.

[64] زباله به ضم اوّل منزلي است سر راه مکه - کوفه، و آن دهي آباد بود، و داراي بازار مابين واقصه و ثعلبيه، سکوني گويد، زباله بعد از قاع از کوفه و پيش از شقوق است که داراي حصار و مسجدِ جامع براي بني غاضريه از بني اسد مي‏باشد. معجم‏البلدان 129 / 3.

[65] قيس‏ بن مسهر اسديّ از عدنان، جواني است کوفي از اشراف بني‏اسد و يکي از حاملان نامه‏هاي کوفيان به حسين، بعد از خبر بيعت نکردن و حضور امام در مکه با مسلم به کوفه بازگشت، نامه مسلم را که حاوي بيعت مردم و دعوت امام به کوفه بود به امام رسانيد.

تاريخ طبري 395 - 394 / 5؛ رجال الشيخ: 79؛ تسمية من قتل مع الحسين: 152؛ انصار الحسين: 124 - 123.

[66] حصين‏ بن نمير کندي سکوني، از سرهنگان سرسخت و قسيّ‏ القلب در عصر بني اميه و اهل حمص بوده، کعبه را به منجنيق بست و در نهايت امر، فرمانده ميمينه ابن ‏زياد در جنگ با ابراهيم اشتر بود که نزديک موصل سال 67 اتفاق افتاد، کشته شده و به دارالبوار شتافت.

التهذيب ابن عساکر 371 / 4 و الاعلام 262 / 2.

[67] حرّبن يزيد بن ناجية بن سعيد از بني رياح ‏بن يربوع، از شخصيتهاي بارز کوفه، پيشوايي از اشراف تميم، يکي از فرماندهان امويّ در کربلاء بود، و او قيادت قبيله تميم و همدان را داشت، با حسين در پاي کوه ذي حسم برخورد، در عاشورا قبل از شعله‏ور شدن نائره جنگ بين امام و سپاهِ کفر توبه کرده و همراه امام جنگ سختي نمود تا آنکه شهيد شد.

تاريخ طبري 422 / 5 و 400 و 427؛ تسمية من قتل مع الحسين: 153؛ رجال الشيخ: 73؛ البداية و النهاية 172 / 8؛ الکامل في التاريخ 19 / 4؛ انصار الحسين: 85 - 84 و الأعلام 172 / 2.

[68] عذيب الهجانات نزديک عذيب القوادس و عذيب القوادس آبي است ميان قادسيه و مغيثه. فاصله ميان آن با قادسيه چهار ميل است. جز اين نيز گفته شده. معجم البلدان92 / 4.

[69] ظاهراً او بايد نافع ‏بن هلال‏ بن نافع‏ بن جمل‏ بن سعد العشيرة بن مذحج مذحجي باشد نه بجلي، او سيّدي شريف و شجاع و قاري و امين بر حديث بوده، و از اصحاب اميرالمؤمنين، و حاضر در حروب ثلاثه آن حضرت بود و در کربلا مر او را داستانهاي زيادي است که در مقاتل آمده‏است. ابصار العين 89 - 86؛ طبري 253 / 6؛ ابن اثير 29 / 4؛ البداية 184 / 4.

[70] در بعضي از مصادر بدير بن حفير آمده و ظاهراً بايد برير بن خضير باشد و اين اولي است. او سيّد قاريان، شيخي تابعي و عابد و قاري قرآن و از شيوخ قرائت در مسجد کوفه بود، او را نزد همدانيان مظهر شرف و توانايي است، در جامعه کوفه از اشتهار و احترام برخوردار بوده، و او همداني از کهلان است. وطنش کوفه بود، تلاش کرد تا عمربن سعد را از پذيرش ولايت در حکومت بني‏اميه برکنار دارد.

طبري 421 / 5؛ معجم 289 / 3؛ المناقب 100 / 4 و بحار 15 / 45.

[71] زينب دخت اميرالمؤمنين علي‏عليه السلام خواهر حسن و حسين‏عليهما السلام، عقيله بني هاشم، همسر عموزاده‏اش عبداللَّه بن جعفر، با برادرش حسين در کربلا حضور داشت، از کربلا به کوفه و سپس به شام به اسارت رفت، او شکيبا بود و قلبي استوار داشته، بلند مرتبه فصيحه و خطيبه بود، وفاتش سال 62 بنا به اشهر روايات در مصر بوده است.

براي اطلاع بيشتر به کتاب زينب الکبري شيخ جعفر نقدي رجوع شود که شرحي مستوفي است از شخصيت بارز حضرت زينب سيّدة النساء پس از مادرش زهراءعليها السلام.

[72] امّ کلثوم دختِ اميرالمؤمنين‏عليه السلام، مادرش فاطمه‏عليها السلام، خواهر حسن و حسين و زينب عقيله بني‏هاشم است. مسأله ازدواجش با عمر از مسائل مورد اختلاف بين مسلمين است، و پاره‏اي از موارد با خواهرش زينب که کنيه هر دو ام‏کلثوم است مورّخان را به اشتباه کشانيده است.

أجوبة المسائل السّروية: 226؛ الاستغاثة: 90؛ الاستيعاب 490 / 4؛ اعلام النساء المؤمنات 220 - 181 و ساير مصادر.

[73] مورّخان از رقيّه ذکري نياورده‏اند، سيّد امين در اعيان 34 / 7 آورده: در محلّه العمارة دمشق قبر و مشهدي که زيارتگاه است بدو منسوب است، ميرزا علي اصغرخان صدراعظم ايران در سال 1323 ه آن را تجديد بنا نمود.

[74] فاطمه دختِ امام حسين، تابعية از روات حديث بوده از جده‏اش فاطمه ‏عليها السلام مرسلاً و از پدرش روايت کرده، با عمه‏ها زينب و ام کلثوم و خواهرش سکينه به اسارت به شام رفت. به مدينه بازگشت و با عموزاده‏اش حسن ‏بن حسن ازدواج کرد و بعد از وفات شوهرش با عبداللَّه ‏بن عمروبن عثمان ازدواج کرد و پس از مرگ او از ازدواج مجدد امتناع ورزيده تا آن که در سال 110 ه وفات يافت.

الطبقات 347 / 8؛ مقاتل الطالبيين: 119 و 120 و 202 و 237 و الاعلام 130 / 5.

[75] رباب دختر امرئ القيس ‏بن عدي، همسر حسين السبط الشهيد با او در کربلاء بود و بعد از شهادت امام با اسراء به شام رفت، و بعد از بازگشت به مدينه، اشراف از وي خواستگاري کردند و او نپذيرفت، در طول يک سال زندگي بعد از حسين به زير سقفي نيارميد تا بيمار شد و با کوهِ رنج وفات نمود، او شاعره بود و در رثاي حسين مرثيه‏ها سرود.

المحبر 13 / 3؛ اعلام النساء 378 / 1 و الاعلام 378 / 1.