بازگشت

بيداري اهل شام از خواب غفلت و عزاداري آنها بر امام حسين


در روايت ابي مخنف آمده است:

وقتي اهل شام اين صحنه ها را ديدند و سخنان اهل بيت عليهم السلام را شنيدند، گويا كه از خواب بيدار شدند. بازارها را تعطيل كردند، و به صورت علني بر مصيبت اهل عبا عليهم السلام عزاداري نمودند، و گفتند: به خدا سوگند! ما نمي دانستيم كه آن سر مطهر حسين عليه السلام است، به ما گفتند: سر خارجي است كه در سرزمين عراق خروج كرده است.

هنگامي كه يزيد زنازاده و ملعون، از كار مردم خبردار شد، دستور داد قرآن را جزء جزء كرده و آنها را در مسجد پخش نموده و در اختيار مردم بگذارند!

وقتي كه مردم نماز مي خوانند و نماز را تمام مي كردند جزوه ها را در برابر آنها مي نهادند كه با خواندن آن از ياد امام حسين عليه السلام دست بكشند. ولي مردم شام، چنان


منقلب شده بودند كه چيزي آنها را از ياد امام حسين عليه السلام بازنمي داشت.

به همين جهت براي اين كه يزيد ولدالزنا خود را از اين ننگ تبرئه كند دستور داد مردم در مسجد حاضر شوند.

وقتي مردم جمع شدند برخاست و گفت: اي مردم شام! شما مي گوييد كه من حسين را كشته ام، يا دستور قتل او را صادر نموده ام، ابن مرجانه او را كشته است.

آن گاه كساني را كه در هنگام كشتن امام عليه السلام حاضر بودند به نزد خود احضار كرد و به شبث بن ربعي رو كرد و گفت: واي بر تو! آيا تو حسين را كشتي، يا من تو را به قتل او امر كردم؟

شبث ملعون گفت: سوگند به خدا! من او را نكشتم، و خدا لعنت كند كسي را كه او را كشته است.

يزيد لعين گفت: چه كسي او را كشت؟

گفت: مصابر بن وهيبه او را كشت.

پس يزيد ملعون رو به او كرد وگفت: آيا تو حسين را كشتي؟ يا من تو را به كشتن او امر نمودم؟

گفت: نه؛ سوگند به خدا! من او را نكشتم، و خدا لعنت نمايد كسي را كه او را كشته است.

يزيد لعين گفت: چه كسي او را كشت؟

گفت: شمر بن ذي الجوشن ضبابي او را كشت.

آن ملعون متوجه شمر شد و گفت: واي بر تو! آيا تو او را كشتي، يا من تو را به كشتن او امر نمودم؟!

آن حرامزاده گفت: نه؛ سوگند به خدا! من او را نكشتم.

يزيد لعين گفت: پس چه كسي او را كشت؟

گفت: سنان بن انس نخعي او را كشت.

يزيد لعين رو به سنان كرد و گفت: تو او را كشتي؟

گفت: نه.

گفت: چه كسي او را كشت؟

گفت: خولي بن يزيد اصبحي.


يزيد لعين به خولي گفت: تو او را كشتي؟

گفت: نه، و خدا لعنت نمايد كسي را كه او را كشته است.

يزيد ملعون گفت: واي بر شما! مي بينم كه برخي از شما را كه به برخي ديگر حواله نموده و به يكديگر نگاه مي نماييد.

گفتند: قيس بن ربيع او را كشت.

يزيد ملعون به او گفت: آيا تو حسين را كشتي؟

گفت: من او را نكشتم.

گفت: آگاه باشيد! واي بر شما! پس چه كسي او را كشت؟

قيس ملعون گفت: اي يزيد! من مي گويم چه كسي او را كشت؛ آيا مرا امان مي دهي؟

گفت: بگو، تو در امان هستي.

گفت: به خدا قسم! حسين و اهل بيت او را نكشت جز كسي كه علم ها را به يكديگر پيوند داد، و درهم و دينار را بر روي سفره هاي پوست ريخت، و لشكريان را يكي پس از ديگري روانه ساخت.

يزيد زنازاده ي ملعون گفت: اين شخص كيست؟

گفت: به خدا سوگند! تويي اي يزيد!.

يزيد از سخن او به خشم آمد، و برخاست و وارد خانه ي خود شد، و سر مطهر را در تشتي گذاشت و آن را با دستمال مصري پوشانيد، و او را در كنار خود نهاد و شروع كرد به روي خود سيلي زدن، در حالي كه آن ملعون مي گفت: مرا با كشتن حسين چه كار؟! [1] .

با توجه به نقل فوق؛ در حالي كه جمعي از ارباب مقاتل از جمله ي سيد بن طاووس رحمه الله در كتاب «لهوف» و ابن نما در «مثير الاحزان» نقل كرده اند:

يزيد لعين به امام سجاد عليه السلام گفت: سه حاجت كه به تو وعده داده ام، نام ببر.

امام عليه السلام فرمود: حاجت اولي اين كه؛ روي انور آقا، مولا و پدر خودم امام حسين عليه السلام را به من نشان دهي، تا از وي توشه بگيرم و به سوي او نگاه كنم، و با او وداع نمايم.


حاجت دوم آن كه؛ چيزهايي كه از ما به تاراج رفته، برگرداني.

حاجت سوم آن كه؛ اگر مي خواهي مرا به قتل برساني، كسي را با اين زنان بفرستي تا آنها را به سوي حرم جدشان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بازگرداند.يزيد ملعون گفت: اما روي پدرت هرگز نمي بيني. و اما كشتن تو، پس از تو گذشتم، و اما اهل حرم را كسي جز تو به مدينه بازنمي گرداند، و اما آنچه از شما به تاراج رفته است، پس من در عوض آنها چند برابر قيمت آنها را به شما مي دهم.

امام عليه السلام فرمود:

اما مالك فلا نريده، و هو موفر عليك، فانما طلبت ما اخذ منا، لان فيه مغزل فاطمة عليهاالسلام بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و مقنعتها و قلادتها و قميصها.

مال تو را نمي خواهيم و آن بر تو زياد است. من از تو چيزهايي كه از ما به تاراج رفته است، خواستم؛ چرا كه در ميان آنها، لباس هايي بود كه به دست حضرت فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بافته شده بود و در ميان آنها مقنعه، گردنبند و پيراهن شريف حضرت فاطمه سلام الله عليها بود.

آن ملعون دستور داد آنها را باز پس دهند. و دويست دينار نيز از خودش اضافه نمود.

امام زين العابدين عليه السلام آن زرها را گرفت و ميان فقرا و مساكين تقسيم كرد.

پس از آن؛ يزيد لعين دستور داد تا اسيران حضرت فاطمه ي بتول عليهاالسلام به سوي وطن خود مدينة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم بازگردانند [2] .

در «شرح شافيه» ابي فراس و كتابهاي ديگري آمده است:

هنگامي كه علي بن الحسين عليه السلام فرمود: اي يزيد! مي خواهم روي پدر و آقايم امام حسين عليه السلام را به من نشان بدهي و آن ملعون گفت: هرگز او رانخواهي ديد، در اين هنگام؛ سر مقدس امام عليه السلام كه در ميان تشتي زرين بود و بر روي آن دستمال مصري كشيده شده بود، ناگاه دستمال بلند شد و به كناري رفت، و سر مطهر به امام سجاد عليه السلام فرمود:

السلام عليك يا علي!


امام سجاد عليه السلام فرياد زد:

و عليك السلام و رحمة الله و بركاته يا ابتاه! ايتمني علي صغر سني، و ذهبت يا ابتاه! عني، و فرق بيني و بينك، فها انا راجع الي حرم جدي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اودعتك الله تعالي و استرعيك و اقرء عليك السلام.

و عليك السلام و رحمة الله و بركاته. اي پدر! مرا در كودكي يتيم گذاشتي، اي پدر! از برم رفتي، و ميان من و تو جدايي انداختند، اينك من به سوي حرم جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بازمي گردم، و تو را به خداوند متعال مي سپارم، و از وي طلب حفظ تو را مي نمايم، و بر تو سلام مي خوانم.

وقتي اهل مجلس، اين صحنه را ديدند فرياد ناله و گريه بلند كردند و شيون نمودند، طوري كه از صداي آنها زمين، به لرزه درآمد، يزيد لعين از انقلاب و آشوب مردم ترسيد، برخاست و وارد خانه ي خود شد.


پاورقي

[1] مقتل الحسين عليه‏السلام: 220-218، با اندکي تفاوت در الفاظ.

[2] بحارالانوار: 144:45.