بازگشت

رؤياي حضرت سكينه


در كتاب «انوار نعمانيه» مي نويسد:

هنگامي كه مخدرات مكرمات را وارد مجلس يزيد بن معاويه ي لعين كردند، آن پليد بر آن اسرا سركشي مي كرد، و از هر كدام از آنها به صورت معين مي پرسيد.

تا آنجا كه صاحب كتاب مذكور مي نويسد: يزيد لعين به حضرت سكينه عليهاالسلام گفت: با زنان برگرديد تا در مورد شما دستور دهم.


حضرت سكينه عليهاالسلام فرمود: اي يزيد! گريه ي زياد من به جهت خوابي است كه ديشب آن را ديده ام.

يزيد لعين گفت: آن را براي من نقل كن. و به ساربان دستور توقف داد.

حضرت سكينه عليهاالسلام فرمود: من از روزي كه پدرم امام حسين عليه السلام كشته شد نخوابيده بودم، چرا كه من نمي توانستم بر شتر لاغر و بدون كجاوه سوار شوم و هر موقع از پشت شتر بر زمين مي افتادم 5 زجر بن قيس خشمگين مي شد5 و مرا با تازيانه مي زد، كسي هم نبود مرا از دست او رها سازد.

در اين هنگام، يزيد لعين و همنشينان او5 زجر را مورد لعن و نفرين خود قرار دادند.

حضرت سكينه عليهاالسلام فرمود: امشب خوابيدم، ناگاه در عالم خواب قصري از نور ديدم كه كنگره هاي آن ياقوت و ركن هاي آن از زبرجد، و درهاي آن از عود قماري [1] است.

همان طور كه به آن نگاه مي كردم، ناگاه در آن باز شد و پنج نفر شخصيت بزرگوار از آن خارج شدند، در پيشاپيش آنها جوان خادمي بود، به سوي او رفتم، گفتم: اين قصر از آن كيست؟

گفت: پدر تو حسين عليه السلام.

گفتم: اين بزرگواران كيانند؟

گفت: اين آدم عليه السلام است، و اين نوح عليه السلام، و اين ابراهيم عليه السلام، و اين موسي عليه السلام، و اين عيسي عليه السلام.

من مشغول تماشاي قصر و شنيدن كلام او بودم كه ناگاه مردي كه دست بر محاسن خويش داشت، و محزون و اندوهگين بود؛ آمد، گفتم: اين شخص كيست؟

گفت: او را نمي شناسي؟

گفتم: نه.

گفت: اين شخص، جد تو حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است.

نزديك شدم و عرض كردم يا جداه! اگر مي ديدي كه ما را برهنه، بي معجر و بي


حجاب بر شترهاي بي كجاوه سوار نموده اند، كه مردان خوب و بد به ما نگاه مي كنند؛ امر عظيم و موضوع بزرگي را مي ديدي.

آن حضرت به طرف من خم شد، و مرا به سينه ي خويش چسبانيد، و سخت گريست، من قضايا و مصايبي كه بر ما وارد شده بود، براي او تعريف مي كردم.

در اين هنگام، يحيي عليه السلام گفت: اي دختر برگزيده! بس كن، و صداي خود را پايين آور كه دلهاي ما و دل آقاي ما را به درد آورده، و همه ي ما را به گريه آوردي.

آن گاه خادم دست مرا گرفت، و داخل قصر نمود، ناگاه پنج نفر خانم را ديدم كه در ميان آنها خانمي بود كه موهاي خويش را بر صورت خود پريشان نموده، و لباس هاي سياه پوشيده و در دست او، لباسي آغشته به خون بود، وقتي برمي خاست زنان ديگر نيز با او برمي خاستند، موقعي كه مي نشست آنها نيز مي نشستند، او بر صورت خود سيلي مي زد، و اشك او جاري بود، او نوحه مي خواند و زنان جوابش مي دادند.

به خادم گفتم: اين خانمها، كيا هستند؟

گفت: اي سكينه! اين حواست، اين مريم، و خانمي كه در نزد اوست آسيه، دختر مزاحم است، و اين مادر موسي عليه السلام است، و اين خديجه ي كبري عليهاالسلام است.

گفتم: خانمي كه در دستش پيراهني آغشته به خون است، كيست؟

گفت: اين جده ي تو حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام است.

نزديك شدم، و گفتم: سلام بر تو اي مادر بزرگوار!

آن حضرت سر خود را بلند كرد و فرمود: سكينه؟

عرض كردم: بلي.

در حالي كه به صورت خود سيلي مي زد و ناله مي كرد برخاست، بعد فرمود: بيا نزديك، من نزديك رفتم و او مرا به سينه ي خود چسباند.

عرض كردم: مادر جان! در سنين كودكي يتيم شدم؟

فرمود:

وا ويلتاه! وا مهجة قلباه! من احني عليكن بعد القتل؟ من جمعكن عن الشتات بين الرجال؟ بشريني يا سكينة! عن حال العليل.

وا ويلتاه! واي روح قلب من! چه كسي پس از كشتن، بر شما مهرباني كرد؟ چه


كسي پراكندگي شما را جمع كرد؟ مردان شما كجايند؟ اي سكينه! مرا از حال عليل و بيمار آگاه كن.

گفتم: مادر جان! بارها مي خواستند او را به قتل برسانند، وليكن بيماريش مانع از قتل او شد، چرا كه او بر روي خود افتاده است، لباس هاي او را غارت كردند، و توانايي برخاستن را ندارد، كاش مي ديدي او را هنگامي كه بر پشت شتري لاغر و بدون كجاوه سوار كردند، و زنجيري سنگين بر گردن او انداختند.

او از اين مصيبت گريه مي كرد.

به او گفتيم: چرا گريه مي كني؟

مي فرمود: وقتي اين زنجيرهايم را مي بينم، زنجيرهاي اهل جهنم را به ياد مي آورم.

از آن ملاعين خواستيم تا زنجيرش را باز كنند. آنها، پاهاي او را نيز از زير شكم شتر بستند. در اين هنگام، خون از ران هاي او جاري شد، او شب و روز گريه مي كرد؛ چه هنگامي كه به سر مطهر پدر بزرگوار خود و سرهاي ياوران او كه آشكار نموده بودند، و چه هنگامي كه به سوي ما كه بي ستر و حجاب بوديم؛ نگاه مي كرد.

هر گاه نگاهش به اين صحنه ها مي افتاد گريه اش زيادتر مي شد.

در اين هنگام؛ حضرت فاطمه عليهاالسلام بر صورت خويش سيلي زد و فرياد زد: وا ولداه! وا هلاكاه! و فرمود: اين بلاها بعد از ما بر سر شما آمد؟

آن گاه فرمود:

و جسد القتيل من غسله؟ من كفنه؟ من صلي عليه؟ من دفنه؟ من زاره؟

بدن كشته شده را چه كسي غسل داد؟ چه كسي كفن نمود؟ چه كسي بر او نماز خواند؟ چه كسي او را دفن كرد؟ چه كسي او را زيارت نمود؟

گفتم: غسل او اشكهاي ما بود، كفن او ريگهايي است كه بادها بر آن مي ريخت، ما از نزد او كوچ كرديم در حالي كه زوار او مرغها و وحوش بودند.

پس ندا سر داد:

وا حسيناه! وا ولداه! وا قلة ناصراه!

در اين هنگام، بانوان ديگر نيز به خاطر گريه و ناله ي حضرت زهرا عليهاالسلام گريه مي كردند و ناله مي نمودند.

آن گاه آن بانوان، رو به من كرده و گفتند: بس كن اي دختر برگزيده! تو با ذكر اين


مصايب جانسوز سيده ي ما را هلاك كردي، و ما را نيز هلاك نمودي.

پس از آن؛ از خواب بيدار شدم.

اين در حالي بود كه يزيد لعين و همنشينان او و بزرگان بني اميه لعنهم الله با شنيدن اين خواب، گريه مي كردند، پس يزيد لعين دستور داد آنها را نزد وي بازگردند، و آنها بازگشتند [2] .

در كتاب «منتخب» آمده است، راوي گويد:

هنگامي كه يزيد لعين آن قصه را شنيد، بر صورت خود سيلي زد و گريه نمود، و گفت: مرا با كشتن حسين چه كار بود؟


پاورقي

[1] قماري: اسم محلي از بلاد هند است. «مؤلف رحمة الله»..

[2] انوار نعمانيه: 254:3 و 255، بحارالانوار: 196 - 194 :45.