بازگشت

پايان مجلس يزيد لعين و گفتگوي او با امام سجاد


سيد بن طاووس رحمة الله مي گويد:

روزي يزيد لعين علي بن الحسين عليه السلام و عمرو بن حسن عليه السلام را - كه پسربچه اي يازده ساله بود - به نزد خود خواند، و رو به عمرو كرد و گفت: آيا مي تواني با پسرم خالد كشتي بگيري؟

عمرو گفت: نه، وليكن كاردي به من بده و كاردي به او، تا با او مقاتله كنم.

يزيد لعين مصرعي از يك بيت را بدين مضمون خواند: طبيعتي است كه آن را از اخزم مي شناسم، و آيا مار جز مار مي زايد؟

در آخر روايت «احتجاج» آمده است:

هنگامي كه يزيد لعين به منزل خود بازگشت، علي بن الحسين عليه السلام را خواست و گفت: اي علي! آيا با پسر من خالد كشتي مي گيري؟

امام عليه السلام فرمود: منظور تو از كشتي گرفتن ما چيست؟ كاردي به من و كاردي به او بده تا قوي ترين ما ضعيف تر را بكشد.

يزيد لعين، امام عليه السلام را به سينه ي خود چسباند و گفت: مار جز مار نمي زايد! شهادت مي دهم كه تو فرزند علي بن ابي طالب هستي.

آنگاه علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود: اي يزيد! به من خبر رسيده كه تو مي خواهي مرا بكشي، اگر حتماً چنين تصميم داري پس شخصي را مامور كن تا اين
بانوان را به سوي حرم جدشان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بازگرداند.

يزيد حرامزاده به امام عليه السلام گفت: آنها را كسي جز تو برنمي گرداند، خدا پسر مرجانه را لعنت كند، به خدا سوگند! من او را به قتل پدر تو مامور نكردم!!! و اگر من مباشر به قتال او بودم، او را نمي كشتم [1] .

در «بحارالانوار» از «مناقب» چنين روايت كرده است:

يزيد ملعون به حضرت زينب عليهاالسلام گفت: سخن بگو.

حضرت زينب عليهاالسلام فرمود: اوست سخن گوي - يعني امام زين العابدين عليه السلام - آن گاه امام سجاد عليه السلام اين اشعار را بخواند:



لا تطمعوا تهينونا فنكرمكم

و ان نكف الاذي عنكم و توذونا



و الله يعلم انا لا نحبكم

و لا نلومكم ان لا تحبونا



طمع مداريد كه به ما اهانت نماييد و ما شما را اكرام نماييم؛ و اين كه اذيت را از شما بازداريم، و شما ما را اذيت كنيد.

خدا مي داند كه ما شما را دوست نمي داريم؛ و شما را به اين كه ما را دوست نمي داريد، ملامت نمي كنيم.

يزيد ملعون گفت: راست گفتي اي جوان! ولكن پدر و جد تو مي خواستند امير باشند، حمد و سپاس خداي را كه آنان را كشت، و خون آنها را ريخت.

امام عليه السلام فرمود: همواره پيامبري و اميري از آن پدران و اجداد من بوده است پيش از اين كه تو به دنيا بيايي.

در «بحارالانوار» از «دعوات راوندي» روايت كرده است:

هنگامي كه امام زين العابدين عليه السلام را به نزد يزيد لعين بردند. آن لعين، تصميم گرفت گردن امام عليه السلام را بزند، به همين جهت آن حضرت را در برابر خويش نگاه داشت و با او سخن گفت تا بلكه از او كلمه اي بشنود و اين بهانه اي براي قتل او گردد.

امام عليه السلام همان طور كه او سخن مي گفت به او پاسخ مي فرمود، در دست امام عليه السلام تسبيح كوچكي بود و آن را با انگشتان خويش مي گردانيد، و سخن مي گفت.يزيد لعين به امام عليه السلام گفت: من با شما سخن مي گويم و شما تسبيح را با انگشتانت مي گرداني و به من پاسخ مي گويي، آيا اين كار روا است؟


امام عليه السلام فرمود: پدرم از جد بزرگوارم نقل نمود:

هنگامي كه آن حضرت نماز صبح را مي خواند، و تمام مي كرد، سخن نمي فرمود تا تسبيحي مي گرفت و مي فرمود:

اللهم اني اصبحت اسبحك، و احمدك و امجدك و أهللك بعدد ما ادير به سبحتي.

خداوندا! من صبح آغاز مي نمايم در حالي كه تو را تسبيح مي نمايم، و حمد و سپاس مي گويم و تمجيد مي كنم و تهليل مي نمايم به تعداد آنچه با اين تسبيح مي گردانم.

و تسبيح را مي گرفت و مي گرداند، و آنچه مي خواست سخن مي گفت، بدون اين كه با تسبيح خود ذكري بگويد، و مي فرمود: اين عمل براي او حساب مي شود، و آن حرزي براي او است تا هنگامي كه به رختخواب خويش برود.

هنگامي كه به رختخواب رفت دوباره آن عمل را انجام دهد، و تسبيح خويش را زير سر بگذارد، باز ثواب آن عمل، از آن هنگام تا اول بامداد براي او محسوب مي شود. و من اين عمل را به جهت اقتدا و پيروي از جد خويش انجام مي دهم.

يزيد ملعون گفت: من با احدي از شما سخن نمي گويم مگر اين كه با چيزي كه به آن نفع مي رساند؛ پاسخ مي دهد.

آن گاه از كشتن امام عليه السلام منصرف شد و به آن حضرت احسان كرد! و دستور آزادي او را صادر نمود [2] .



پاورقي

[1] الاحتجاج: 39:2 و 40، بحارالانوار: 175:45.

[2] بحارالانوار: 200:45.