بازگشت

گفتگوي امام سجاد با منهال


راوي گويد: آن گاه منهال به نزد امام سجاد عليه السلام آمد و عرض كرد: اي فرزند رسول خدا! چگونه صبح كردي - يعني حالت چگونه است -؟

امام عليه السلام به او فرمود:

كيف حال من اصبح و قد قتل ابوه، و قل ناصره، و ينظر الي حرم من حوله اساري، قد فقدوا الستر و الغطاء، و قد اعدموا الكافل و الحمي، فهل تراني الا اسيراً ذليلاً قد عدمت الناصر و الكفيل، قد كسيت أنا و اهل بيتي ثياب الاسي، و قد عدمت علينا جديد العري، فان تسال فها أنا كما تري قد شمت فينا الاعداء، و نترقب الموت صباحاً و مساءً.

ثم قال: قد اصبحت العرب تفتخر علي العجم، بان محمداً صلي الله عليه و آله و سلم منهم، و اصبحت قريش تفتخر علي سائر الناس، بان محمداً صلي الله عليه و آله و سلم منهم، و نحن اهل بيته اصبحنا مقتولين مظلومين، قد حلت بنا الرزيات، نساق سبايا، و نجلب هدايا، كان حسبنا من اسقط الحسب، و منتسبنا من ارذل النسب، كان لم نكن هام المجد [و] رقينا، و علي بساط الجليل سعينا، و اصبح الملك ليزيد لعنه الله و جنوده، و اضحت بنوالمصطفي من ادني عبيده.


چگونه باشد حال كسي كه صبح كند در حالي كه پدر او كشته شده، و ياوران او كم شده، و به اهل حرم اسير خود نگاه مي كند، اسيراني كه پوشش و حجاب آنها را به غارت برده اند، و كفيل و حامي خود را از دست داده اند.

آيا نمي بيني مرا كه اسير ذليلي شده ام كه ياور و حامي خود را از دست داده ام. من و اهل بيتم لباس اندوه و غم بر تن كرده ايم، و لباس هاي نو ما را به تاراج برده اند، اگر حال مرا مي پرسي من چنانم كه مي بيني، دشمنان به ما شماتت مي كنند، و صبح و شام در انتظار مرگ هستيم.

آنگاه فرمود: عرب در حالتي قرار گرفتند كه بر عجم فخر مي كنند به اين كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم از آنها است، و قريش بر ساير مردم فخر مي نمايند به اين كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از آنها است، در حالي كه ما اهل بيت او هستيم كه اينك كشته و ستم ديده ايم، مصيبتها بر ما نازل شده است، ما را اسير كرده و سوق مي دهند، و ما را به عنوان تحفه مي برند، گويا گمان مي كنند كه شان ما از پايين ترين شان ها، و نسب ما از پست ترين نسبهاست.

گويا كه ما بر مراتب مجد و بزرگوراي بلند نشده ايم، و بر روي فرش خداي جليل -يا بر فرش بزرگ و شان والا - راه نرفته ايم.

اينك حكومت از آن يزيد لعين و لشكريان او گرديه است، و فرزندان حضرت رسول مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم از كمترين بندگان او گشته اند.

راوي گويد: چون مردم، اين سخنان امام عليه السلام را شنيدند از هر سو، صدا به گريه بلند شد، چرا كه امام عليه السلام سخنان شگفتي ايراد فرمود، و حق و حقيقت را بيان نمود.

راوي گويد: يزيد لعين، از فتنه وآشوب مردم ترسيد، چرا كه همه ي مردم به سخنان امام عليه السلام گوش دادند، و نهال محبت آن حضرت در دل هاي آنها كاشته شد.

يزيد لعين، رو به آن شخصي كه اصرار نمود تا امام عليه السلام بر منبر بالا رود كرد و گفت:

چرا اصرار كردي اين جوان بالاي منبر رود، تو با اين كار مي خواستي حكومت مرا زايل گرداني؟

وي گفت: به خدا سوگند! نمي دانستم كه اين جوان، چنين سخنراني خواهد كرد.

يزيد لعين گفت: آيا نمي دانستي كه اين؛ از اهل بيت نبوت و معدن رسالت است؟

در اين هنگام او به يزيد ملعون گفت: پس اگر چنين بود؛ چرا پدر او را كشتي و او را در كودكي يتيم نمودي؟


راوي گويد: يزيد لعين از پاسخ آن مرد ناراحت شد و دستور داد تا گردن او را بزنند [1] .


پاورقي

[1] مقتل الحسين عليه‏السلام: 218 - 213 با اندکي تفاوت در الفاظ.