بازگشت

كرامات و معجزاتي كه از اهل بيت در ميان راه كوفه و شام واقع شد


1- در «بحارالانوار» آمده است: روايتي را صاحب «مناقب» و سيد بن طاووس رحمة الله نقل كرده اند - كه ما در اينجا روايت صاحب «مناقب» را نقل مي كنيم -:

ابن لهيعه و غير او روايت كرده اند - كه ما موارد نياز آن را بيان مي نماييم - مي گويد: بيت خدا را طواف مي كردم ناگاه مردي را ديدم كه مي گويد: خداوندا! مرا ببخش و حال آن كه مي دانم كه مرا نمي بخشي.

به او گفتم: اي بنده ي خدا! از خدا بترس و اين گونه سخن مگو، زيرا اگر گناهان تو به اندازه ي قطره هاي باران ها و برگ هاي درختان باشد و از خداي عزوجل طلب مغفرت نمايي آن گناهان را مي بخشد، چرا كه او بخشنده و رحيم است.

او گفت: بيا تا قصه ي خودم را به تو تعريف كنم.

نزد او آمدم آن گاه گفت: ما پنجاه نفر از كساني بوديم كه سر مطهر امام حسين عليه السلام را به سوي شهر شام مي برديم. در طي راه، هنگام شب سر مطهر را در صندوقي مي نهاديم، و در اطراف آن شراب مي خورديم.

شبي همه ي ياران من شراب خورده و مست شدند. من شراب نخوردم، چون تاريكي شب همه جا را فراگرفت، صداي رعدي را شنيده و برقي را ديدم. ناگاه درهاي آسمان گشوده شد و حضرات آدم، نوح، ابراهيم، اسماعيل و اسحاق عليهم السلام به همراه پيامبر ما حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و جناب جبرئيل عليه السلام و گروهي از فرشتگان فرودآمدند.

جناب جبرئيل عليه السلام به صندوق نزديك شد، سپس سر انور و اطهر را بيرون آورد، و او را به خود چسبانيد و بوسيد. بعد از او، همه ي انبيا عليهم السلام مانند او نسبت به سر اطهر عرض ارادت كردند، و حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر سر مطهر امام حسين عليه السلام گريه نمود، و همه ي پيامبران او را تسلي داده و به او تسليت گفتند.

آن گاه جبرئيل به ايشان عرض كرد: يا محمد! خداوند در خصوص امت تو مرا امر فرموده است كه از تو اطاعت نمايم، پس اگر امر نمايي زمين را به لرزه درآورده


و آن را بر آنها ويران سازم، چنان كه در مورد قوم لوط چنين نمودم.

پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: نه، يا جبرئيل! زيرا در روز قيامت من و آنها در پيشگاه خداي تعالي توقفي خواهيم داشت.

راوي گويد: آن گاه حضرات بر سر مطهر آن حضرت نماز گزاردند، سپس گروهي از فرشتگان آمدند و عرض كردند: خداوند تبارك و تعالي به ما امر كرده است كه اين پنجاه نفر را بكشيم.

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به ايشان فرمود: شما وظيفه ي خود را انجام دهيد.

آنها با تازيانه به جان ما افتادند، يكي از آنها مرا قصد كرد تا با تازيانه ي خود بزند، گفتم: الامان الامان يا رسول الله!

حضرت فرمود: برو، خداوند تو را نبخشد.

هنگام صبح شد ديدم، همه ي يارانم خاكستر شده و بر زمين افتاده اند [1] .

2- صاحب اصل گويد: در يك كتاب قديمي از شيخ مفيد رحمة الله نقل كرده اند كه فرموده است:

هنگامي كه اسيران اهل بيت عصمت عليهم السلام و سرهاي طاهرين را به سوي دمشق مي بردند آنها را به طرف قصر بني مقاتل حركت دادند. روز بسيار گرمي بود، مشكي كه با ايشان بود واژگون شد و آب آن بر زمين ريخت، تشنگي سختي بر آنها غلبه كرد.

ابن سعد ملعون به گروهي از افراد خود دستور داد تا در طلب آب باشند، و خيمه اي به وسعت چهل ذراع بر پا كردند و خود آن حرامزاده و يارانش در آن نشستند. آنها اسيران آل الله و كودكان اهل بيت عليهم السلام را بر روي خاك سوزان رها كردند، و اين در حالي بود كه آفتاب سوزان بر بدن آن مظلومان مي تابيد و آن را مي گداخت.

حضرت زينب كبري عليهاالسلام در حالي كه امام سجاد عليه السلام را در كناب خود نشانده و از شدت تشنگي مشرف بر هلاك بود به سوي سايه ي اشتري كه در آنجا بود حركت كرد، و در دستش بادبزني بود كه با آن، حضرت را از شدت گرما باد مي زد و مي گفت:

يعز علي أن أراك بهذا الحال يابن أخي!

بر من دشوار است كه تو را با اين حال ببينم اي فرزند برادرم.

بعد از آن؛ حضرت سكينه عليهاالسلام به سوي درختي كه در آنجا بود رفت و براي خود


بالشي از خاك ترتيب داد و خوابيد، اندكي نگذشت ناگاه گروه اشرار كوچ كردند.راوي گويد: وي با خواهرش جناب فاطمه ي صغري عليهاالسلام سوار شتر مي شد، فاطمه ي صغري عليهاالسلام به ساربان شتر فرمود: خواهرم سكينه عليهاالسلام كجاست؟ به خدا سوگند! سوار نمي شوم تا اين كه خواهرم را بياوري.

آن ملعون گفت: او كجاست؟

فرمود: نمي دانم كجا رفته است.

ساربان شتر با صداي بلند فرياد زد: اي سكينه! بيا و با زنان سوار شو.

حضرت سكينه عليهاالسلام به جهت مشقت و رنج سفر، از خواب بيدار نشد، آفتاب بالا آمد و گرما آزارش نمود از خواب بيدار شد و به دنبال آنها به راه افتاد، و فرياد مي زد: خواهرم اي فاطمه! آيا من، هم سوار تو در محمل نبودم؟ اكنون تو سوار بر اشتري و من پابرهنه مانده ام.

دل خواهرش براي او سوخت و به ساربان شتر فرمود: به خدا سوگند! اگر خواهر مرا برايم نياوري، خود را از بالاي اين شتر پايين مي اندازم، و در روز قيامت خون خود را در پيشگاه جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از تو مي خواهم.

آن ملعون گفت: خواهر تو كيست؟

فرمود: سكينه، هماني كه پدرم او را بسيار دوست مي داشت.

گفت: سكينه اي كه پدرت در مورد او مي گفت: خانه اي كه در آن سكينه و رباب باشد من آن خانه را دوست مي دارم؟

فرمود: آري.

پس ساربان شتر به او رقت نمود و او را با خواهرش سوار كرد.



رق لها الشامت مما بها

ما حال من رق لها الشامت



شماتت كننده از جهت آن محنتي كه در او بود برايش رقت كرده، و دلش سوخت؛ چگونه است حال كسي كه شماتت كننده به او رقت نمايد؟

3- در اصل آمده است: در كتابي كه قبلاً نام برديم نقل شده است:

هنگامي كه سرهاي مبارك و اسيران اهل بيت عصمت عليهم السلام به منزل «عسقلان» رسيدند، رئيس آنجا امر كرد كه شهر را زينت كرده و به بازيگران و رقاصان آنجا امر كرد كه بازي كرده و طبل و ساز بزنند و مشغول لهو گردند، آنها در قصرها به زدن سازها مشغول شدند.


در آن شهر، مرد تاجري به نام «زرير خزاعي» بود، او در بازار ايستاده بود،هنگامي كه متوجه شادي و خوشحالي مردم شد كه هر كدام به ديگري مي گفت: اين روزها بر تو مبارك باشد.

به يكي از مردم گفت: براي چه مردم شاد و مسرور هستند؟ و چرا بازارها را تزيين كرده اند؟

گفتند: گويا كه تو در اين شهر غريب هستي؟

گفت: بلي.

گفتند: اي شخص! بدان، در عراق، گروهي مخالف يزيد بودند، كه با او بيعت نكردند. يزيد به سوي آنها لشكري فرستاد، آنها را كشتند و اينها سرهاي آنها و اينان اسيران آنها هستند.

زرير گفت: اين گروه كافر بودند يا مسلمان؟

شخصي گفت: آنها بزرگان و آقايان زمان بودند.

گفت: پس براي چه بر يزيد خروج نمودند؟

گفت: پيشواي آنها مي گفت: من فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستم و من به خلافت سزاوارترم.

خزاعي گفت: پدر او كه بود؟ مادر او كه بود؟ و نام او چيست؟

شخصي گفت: اي زرير! نام او حسين عليه السلام بود، و نام برادرش حسن عليه السلام و نام مادرش فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و پدرش علي مرتضي صلوات الله عليه.

هنگامي كه خزاعي اين سخن را شنيد، دنيا در برابر چشمان او سياه و تاريك گرديد، و دنيا با همه ي وسعتش در برابر او تنگ شد، پس به نزد اسراي اهل بيت عصمت عليهم السلام آمد، چون چشم او بر آقاي من امام سجاد عليه السلام افتاد آن حضرت فرمود: فلاني چرا گريه مي كني و حال آن كه همه ي اهل شهر در شادي و سرور هستند؟

زرير عرض كرد: اي آقاي من! من مرد غريبم، و امروز وارد اين شهر شوم و نامبارك شدم. من تاجر هستم، و از اهل شهر، از سبب شادي و سرور آنها پرسيدم. جواب دادند: شخص ياغي بر يزيد خروج كرد پس يزيد او را بكشت و سر او را به شهر شام بفرستاد و زنان او را اسير نمود.


پس چون از اهل شهر، از نام او و نام پدرش پرسيدم.

گفتند: حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام، و جد او حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است.

گفتم: سزاوارتر از او به خلافت كيست؟ خاموش شدند و جواب ندادند.

آقايم زين العابدين صلوات الله عليه فرمود: اي تاجر! معرفت حق و بوي محبت را از تو مشاهده مي كنم، خداي تعالي تو را خير دهد.

عرض كرد: اي آقاي من! امر بفرماييد تا خدمتي براي شما انجام دهم.

امام عليه السلام فرمود: به آن كسي كه حامل سر مطهر پدر بزرگوار من است بگو: از زنان طاهرات جلوتر رود و از آنها فاصله بگيرد، براي اين كه حجاب هاي آنها تمام شود؛ (يعني كسي به آنها نگاه نكند و به نگاه كردن بر سر مقدس مشغول شوند و از نگريستن به سوي زنان اعراض كنند).

پس بلافاصله زرير امر امام عليه السلام را اجابت نمود، پنجاه مثقال زر و نقره به حامل سر مطهر عطا كرد و به او گفت: مي خواهم جلوتر بروي و در ميان زنان نباشي.

حامل سر مطهر از آنها فاصله گرفت و مخدرات طاهرات از نگاه هاي نامحرمان راحت شدند، و مردمان بي دين سر مقدس را تماشا مي كردند.

آن گاه زرير عرض كرد: اي آقاي من! آيا حاجت ديگري نداريد؟

امام عليه السلام فرمود: اگر لباس اضافه داري براي من بياور.

پس زرير به محل اقامتش آمد و براي هر كدام از مخدرات طاهرات، لباسي، و براي امام عليه السلام عمامه اي آورد.

زرير گويد: ما در اين حال بوديم، ناگاه فرياد و صيحه اي از در بازار بلند شد، دقت كردم ديدم صداي شمر ملعون است.

رگ غيرت و حميت من به جوش آمد، به سوي آن ملعون آمدم و او را لعنت كرده و دشمنام دادم، و افسار اسب او را گرفتم و گفتم: خدا تو را لعنت كند اي شمر! اين سر كيست كه او را بر نيزه زده اي؟ و اين خاتون هايي كه غارت كرده اي و اسير نموده اي فرزندان كدام شخص مي باشند كه ايشان را بر شترهاي بي جهاز سوار كرده اي؟ خدا دست ها و پاهاي تو را قطع كند و قلب و چشمهاي تو را كور سازد.

شمر ولدالزنا چون اين سخنان شنيد به لشكر خود فرياد زد كه او را بزنيد.


پس او را احاطه كردند و با شمسشير و نيزه به جان او افتادند، اهل شهر نيز بر سر آن بيچاره گرد آمده و سنگبارانش كردند تا اين كه بي هوش افتاد. آن قدر زدند گمان كردند كه او كشته شده است، پس دست از او برداشته و رفتند.

ساعت ها سپري شد و او همچنان از شدت ضرب و شتم بي هوش بود، شب فرارسيد و نيمه ي شب شد، زرير به هوش آمد، او از شدت جراحات گاهي مانند كودكان خود را در زمين مي كشيد و راه مي رفت، و گاهي از شدت زخمها بر پشت و شكم خود مي غلطيد. هر طوري بود خود را به مسجد سليمان پيامبر عليه السلام رسانيد، ناگاه در مسجد، مردمي را ديد كه با سرهاي باز و گريبان هاي چاك چاك و چشمهاي گريان و دلهاي سوزان مشغول عزاداري هستند.

زرير رو به آنها كرد و گفت: چرا شما گريه مي كنيد و حال آن كه مردم اين شهر شاد و مسرور هستند؟

يكي از آنها گفت: نكند كه از گروه خوارج باشي، اگر از دوستداران مؤمنان هستي بنشين و با ما در مصيبت شريك باش.

زرير گفت: معاذ الله! اين كه از اهل شقاوت باشم، و الآن به خاطر محبت امام حسين عليه السلام و اهل بيت او، و به خاطر مصايبي كه بر آنها و بر زنان مخدرات آنها وارد شده است؛ به قصد كشته شدن مورد ضرب و شتم دشمنان قرار گرفتم، وليكن خداي نگه دارنده مرا حفظ فرمود.

آن گاه زخم هايي كه از نيزه در بدنش بود به آنها نشان داد، و همگي مشغول گريه كردن شدند و مجلس عزاداري برپا نمودند.

4- قطب راوندي در كتاب «خرايج» به اسناد خودش از سليمان بن مهران اعمش روايت كرده است كه سليمان گفت:

من در موسم حج بودم در اثناي مراسم مردي را ديدم كه دعا مي كرد و مي گفت: خدواندا! مرا ببخش و حال آن كه مي دانم كه مرا نمي بخشي.

سليمان گفت: از شنيدن اين سخن لرزه بر اندامم افتاد، به او نزديك شدم و گفتم: تو در حرم خدا و حرم رسول او صلي الله عليه و آله و سلم هستي، و اين روزها؛ روزهاي محترم - يا احرام - و در ماه بزرگ است، پس چرا از مغفرت خداي تعالي مأيوس هستي؟


گفت: اي شخص! گناه من بزرگتر است.

گفتم: آيا از كوه هاي تهامه بزرگتر است؟

گفت: آري.

گفتم: آيا با كوه هاي محكم و استوار هم وزن و برابر است.

گفت: آري، اگر مي خواهي گناه خودم را به تو تعريف نمايم؟

گفتم: مرا از گناهت باخبر كن.

گفت: بيا از حرم بيرون رويم.

آن گاه از حرم بيرون رفتيم، او قضيه خود را تعريف كرد و گفت:

من جزو لشكريان شوم و نامبارك عمر سعد ملعون بودم، وقتي كه امام حسين عليه السلام كشته شد من در آن لشكر خدمت مي كردم، و از جمله ي چهل نفري بودم كه سر مطهر را از كوفه به سوي يزيد لعين مي بردند.

ما با سر مطهر به سوي شام به راه افتاديم. در راه، كنار صومعه ي نصاري فرودآمديم، و سر مقدس در حالي كه بر سر نيزه بود به همراه ما بود، نگهبانان مواظب آن بودند، موقع غذا، طعام را آماده كرديم و نشستيم كه بخوريم، ناگاه دستي را ديدم كه در روي ديوار صومعه مي نويسد:



أترجو أمة قتلت حسيناً

شفاعة جده يوم الحساب؟



آيا امتي كه حسين عليه السلام را كشتند، اميدوار شفاعت جد او در روز حساب هستند؟

آن ملعون گويد: ما از اين امر سخت ترسيدم و وحشت نموديم و يكي از ما به سوي آن دست پريد كه آن را بگيرد ولي غايب شد.

سپس ياران من به سوي طعام آمدند، ناگاه ديديم باز دست ظاهر شد و مانند دفعه قبل نوشت:



فلا و الله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة في العذاب



به خدا سوگند! براي آنها در روز قيامت شفاعت كننده اي نيست، و آنها در روز قيامت در عذاب خواهند بود.

باز ياران ما به سوي دست پريدند،باز غايب گرديد، سپس به سوي طعام برگشتند، باز دست ظاهر شد و نوشت:



و قد قتلوا الحسين بحكم جور

و خالف حكمهم حكم الكتاب




به تحقيق حسين عليه السلام را به حكم جور و ستم كشتند؛ و حكم آنها با حكم كتاب خدا مخالف شد.

من از خوردن غذا دست برداشتم و غذا براي من گوارا نشد.

آن گاه راهبي از صومعه ي خود سر بيرون آورد، او نوري را ديد كه از بالاي سر مقدس به سوي آسمان امتداد دارد.

راهب از نگهبانان پرسيد: از كجا آمده ايد؟

گفتند: از عراق، با حسين محاربه و جنگ كرديم.

راهب گفت: فرزند فاطمه، دختر پيامبر شما و فرزند پسرعموي پيامبر شما؟

گفتند: آري.

گفت: هلاك و خسران بر شما باد! به خدا سوگند! اگر عيسي بن مريم فرزندي داشت ما او را در چشمهاي خود جاي مي داديم و برمي داشتيم، وليكن من از شما حاجتي دارم.

گفتند: حاجت تو چيست؟

گفت: به رئيس و بزرگ خود بگوييد: من ده هزار درهم كه آنها را از پدران خود به ارث برده ام، دارم. آنها را از من بگيرد و اين سر مطهر را به من بدهد تا وقت كوچ شما نزد من باشد، هنگام كوچ شما، آن را به شما تحويل مي دهم.

اين پيشنهاد را به عمر سعد لعنة الله [2] رساندند، آن ملعون گفت: از راهب پولها را بگيريد و سر را تا وقت كوچ به او بدهيد.

آن ملاعين به نزد راهب آمدند و گفتند: پولها را بياور تا سر مقدس را به تو عطا كنيم.

راهب از بالاي صومعه دو كيسه به آنها داد كه در هر كدام از آنها پنج هزار درهم بود.

عمر ملعون صراف را طلبيد، او درهم ها را صرافي كرد و سنجيد و آنها را به خزينه دار خود تحويل داد و دستور داد كه سر مقدس را به راهب بدهند.

راهب سر مقدس را گرفت، آن گاه سر مطهر حجت خدا را از گرد و غبار شستشو


داد و آن را با مشك و كافوري كه داشت معطر نمود، و در ميان پارچه ي حريري گذاشته و در برابر خود قرار داده و پيوسته نوحه مي كرد و گريه مي نمود، تا اين كه آن ملاعين او را صدا زدند و سر مطهر را از او خواستند.

راهب عرض كرد: اي سر مطهر! من جز نفس خودم مالك نيستم، پس از تو مي خواهم در هنگام قيامت در پيشگاه جدت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم براي من گواهي دهي كه من شهادت مي دهم به اين كه جز از خدا، الهي نيست، و اين كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم عبد و رسول خدا است، من به دست تو مسلمان شدم، و من بنده ي تو هستم.

آن گاه راهب به آن ملاعين گفت: مي خواهم كمي با بزرگ شما سخن بگويم و سر مبارك را به او عطا كنم.

پس عمر سعد ملعون را طلبيد و گفت: تو را به خدا و به حق محمد صلي الله عليه و آله و سلم قسم مي دهم كه بعد از اين، با اين سر مطهر رفتار سابق را نداشته باشي و اين سر مقدس را از اين صندوق بيرون نياوري.

عمر ملعون گفت: آنچه را تو مي گويي انجام مي دهم.

او سر مطهر را به آن ملعون تحويل داد و از صومعه فرودآمد تا به يكي از كوهها برود و خدا را عبادت كند.

عمر سعد حرامزاده نيز با افرادش حركت كرد و در مورد سر مطهر حجت خدا به سخن او گوش نداده و مثل سابق رفتار نمود.

چون آن ملعون به شهر شام نزديك شد، به افراد خود گفت: فرودآييد.

آن گاه از خادم خود كيسه ها را خواست. آنها را حاضر كرده و در برابر او گذاشتند، بعد به مهر آنها نگاه كرد، و دستور داد سر كيسه ها گشاده شود.

سر كيسه ها را باز كردند ناگاه ديد كه همه ي دينارها سفال گشته اند.

بعد به سكه ي آنها نگاه كرد ديد كه بر يك روي آنها اين آيه نوشته شده است:

(و لا تحسبن الله غافلاً عما يعمل الظالمون) [3] .

البته گمان مكن كه خدا از آنچه ستمكاران مي كنند غافل است.

و بر روي ديگر آنها اين آيه ي شريفه نوشته شده است:


(و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) [4] .

آن ملعون گفت:(انا لله و انا اليه راجعون)، زيانكار دنيا و آخرت شدم. سپس به غلامان خود گفت: آنها را به نهر بيندازيد غلامانش نيز آنها را به نهر انداختند.

آن ملعون، فرداي آن روز به شام وارد شد... تا آنجا كه راوي حديث گويد: در شهر شام يزيد لعين دستور داد سر مطهر امام عليه السلام را به اتاقي كه در مقابل مجلس شراب آن ملعون بود و در آنجا شراب مي خورد، وارد كردند، ما را مأمور حفاظت از سر مطهر نمود، همه ي اين امور و كرامات در دل من بود، من نتوانستم در اين اتاق بخوابم.

چون شب فرارسيد، باز ما را مأمور حفاظت از سر مقدس نمود، چون پاسي از شب گذشت، صدا و غلغله اي از جانب آسمان شنيدم، ناگاه ديدم كه منادي ندا مي كند:

يا آدم! فرودآي.

پس حضرت آدم عليه السلام به همراه عده ي بسياري از فرشتگان فرودآمدند.

بعد از آن، شنيدم منادي را كه ندا كرد: يا عيسي! فرودآي.

پس حضرت عيسي عليه السلام نيز به همراه عده ي بسياري از فرشتگان فرودآمدند.

بعد از آن، آواز و غلغله ي عظيمي شنيدم، كه منادي ندا مي كرد: يا محمد! فرودآي.

آن حضرت نيز به همراه جمعيت زيادي اجلال نزول فرمود، فرشتگان زيادي اتاق را احاطه كردند، آن گاه حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد اتاق شد و سر مطهر را برداشت.

راوي گويد: در روايت ديگري آمده است:

حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم در زير سر مطهر نشست، نيزه اي كه سر مطهر بر بالاي آن بود، خم شد و سر مقدس در بغل آن حضرت افتاد، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن را گرفت و نزد حضرت آدم عليه السلام آمد و فرمود: اي پدر من! مي بيني امتم، پس از من با فرزندم چگونه رفتار كردند؟

از اين سخن، بدن من لرزيد. بعد از آن، جبرئيل عليه السلام گفت: يا محمد! من صاحب زلزله ها هستم، به من امر فرماييد كه زمين را بر امت تو متزلزل نمايم، و به آنها صيحه اي بزنم كه از آن هلاك شوند.

حضرت فرمود: نه.


عرض كرد: يا محمد! اجازه بفرما اين چهل نفر را كه مأمور سر مطهر هستند به سزاي اعمالشان برسانم.

حضرت فرمود: اجازه دادم.

آن گاه جبرئيل عليه السلام با نفس خود به يكايك ما مي دميد و آنها هلاك مي شدند، پس به من نزديك شد و فرمود: آيا مي شنوي و مي بيني؟

حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: او را رها كنيد و به حال خود بگذاريد، خداي تعالي او را نبخشد.

پس مرا رها كردند و سر مبارك را گرفتند و رفتند.

از آن شب به بعد، سر مقدس مفقود شد، و از آن خبري نشد.

از طرفي، عمر سعد ملعون به دنبال حكومت ري رفت، و به سلطنت موفق نشد و خدا عمر او را گرفت و در راه هلاك شد.

سليمان بن اعمش گويد: پس از شنيدن اين قصه به آن مرد ملعون گفتم: دور شو! مرا به آتش جنايتي كه مرتكب شده اي نسوزان. از او روي گردانيدم و نمي دانم آن ملعون كجا رفت [5] .



پاورقي

[1] بحارالانوار: 125:45 و 126.

[2] ظاهرا اشباهي رخ داده، چرا که ابن‏زياد، سرهاي مطهر و اسراي اهل بيت عليهم‏السلام را توسط فرد ديگري به يزيد لعين فرستاد. (بازنويس)..

[3] سوره‏ي ابراهيم آيه‏ي 42.

[4] سوره‏ي شعراء آيه: 227.

[5] الخرائج: 582 - 578 :2، بحارالانوار: 188-184 :45، عوالم العلوم: 398:17 ح 2.