بازگشت

سر اطهر امام حسين نزد راهب


راهب درهم ها را حاضر كرد و به آنها داد، آنها سر مقدس را كه بر سر نيزه بود، به راهب دادند.

راهب سر مقدس را گرفت و شروع كرد به بوسيدن، مي گريست و مي گفت: يا اباعبدالله! به خدا! خيلي بر من سخت است كه با جانم از تو دفاع مواسات ننمايم، ولكن يا اباعبدالله! وقتي كه به حضور جد خودم محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم رسيدي براي من شاهد باش كه من شهادت مي دهم به اين كه الهي جز خدا نيست و او تنها است و براي او شريكي نيست، و شهادت مي دهم كه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسول خدا است، و شهادت مي دهم كه علي عليه السلام ولي خدا است.

اين بگفت و سر مطهر را به سوي آن كافران تحويل داد، آن ملاعين درهم ها را در ميان خود تقسيم كردند، ناگاه ديدند كه همه ي آنها در دستشان سفال شده، و بر آنها نوشته شده است:

(و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون) [1] .

خولي لعنة الله به افراد خود گفت: اين قضيه را پنهان داريد، واي بر شما از خواري و ذلت در ميان مردم.

سهل گويد: آن گاه صداي هاتفي از غيب شنيده شد كه اين ابيات را مي خواند:



أترجوا أمة قتلت حسيناً

شفاعة جده يوم الحساب






و قد غضبوا الاله و خالفوه

و لم يخشوه من يوم الماب



الا لعن الاله بني زياد

و أسكنهم جهنم في العذاب



آيا امتي كه حسين عليه السلام را كشتند به شفاعت جد او در روز رستاخيز اميد دارند؟

در حالي كه آنها خدا را به غضب آورده و با خدا مخالفت كردند، و از شدت روز قيامت نترسيدند.

آگاه باش! كه لعنت خدا بر فرزندان زياد باد كه آنها را در جهنم در عذاب جاي خواهد داد.

سهل گويد: هنگامي كه آن ملاعين اين صداي غيبي را شنيدند با وحشت و به سرعت حركت كردند [2] .

در «منتخب» آمده است: آنها صداي هاتف غيبي را شنيدند كه مي گويد:



و الله؛ ما جئتكم حتي بصرت به

بالطف منعفر الخدين منحورا



و حوله فتية تدمي نحورهم

مثل المصابيح يغشون الدجي نورا



كان الحسين سراجاً يستضاء به

الله يعلم أني لم أقل زورا



به خدا سوگند! به نزد شما نيامدم جز اين كه حسين عليه السلام را ديدم در زمين كربلا، كه گونه هاي مباركش خاك آلود و گلوي مطهرش بريده شده است.

در اطراف او جواناني بودند كه خون از گلوي آنها جاري بود و آنها مانند چراغهايي بودند كه ظلمت و تاريكي را از نور خويش روشن كرده بودند.

حسين عليه السلام چراغي بود كه همه جا را نورافشاني مي كرد، خداي تعالي مي داند كه من در اين سخنم دروغ نمي گويم.

جناب ام كلثوم عليهاالسلام فرمود: خدايت رحمت كند، تو كيستي؟

گفت: من پادشاهي از طايفه ي جنيان هستم، من و قومم آمديم تا امام حسين عليه السلام را ياري نماييم ولي وقتي به خاكپاي مباركش رسيديم، ديديم شهيد شده است.

راوي گويد: وقتي آن كافران اين سخن را شنيدند ترس و وحشت در دلهاي آنها افتاد و گفتند: ما مي دانيم كه بدون شك از اهل آتش هستيم [3] .

در برخي از كتاب هاي قديمي آمده است:

از برخي موثقين به نحو مرسل روايت شده است كه ابي سعيد شامي گويد:


من در ميان كفار و ناكساني كه سرهاي مطهر را حمل مي كردند و اسيران اهل بيت عصمت را به شهر شام مي بردند؛ بودم، هنگامي كه به دير نصاري رسيدند، در ميان آنها اين خبر شايع شد كه نصر خزاعي لشكري را فراهم كرده و مي خواهد نصف شب، بر آنها هجوم آورده و شجاعان آنها را بكشد و دليران را بر زمين زده و سر مطهر و اسيران را بگيرد.

رؤسا و بزرگان لشكر كفار، از كثرت اضطراب و خوف گفتند: به سوي صومعه ي راهب برويم و آن را پناهگاه قرار دهيم، زيرا كه جاي محكمي است و امكان ندارد دشمن از آن طريق بر ما تسلط يابد.

آنها به طرف صومعه رفتند، شمر ملعون و ياوران او كنار در صومعه ايستاد، [و با صداي بلندي فرياد زد: اي اهل دير!].

راهب بزرگ آمد، چون لشكر را ديد، گفت: شما كيستيد؟ و چه مي خواهيد؟

شمر ولدالزنا گفت: ما از لشكر عبيدالله بن زياد هستيم و به سوي شام مي رويم. راهب گفت: براي چه؟

گفت: شخصي در عراق ياغي شد، و بر يزيد بن معاويه خروج كرد، لشكرهاي زيادي جمع شدند، و ابن زياد لشكر عظيمي براي جنگ با او فرستاد، و آنها را كشتند، اينك اينها سرهاي آنها و اين اسيران اهل حرم او هستند.

راوي گويد: راهب، به سر مقدس جناب حجت خدا صلوات الله عليه نگريست، ناگاه ديد كه نوري از آن به سوي آسمان بلند مي شود، پس در دلش هيبتي از سر مطهر افتاد.

راهب گفت: صومعه ي ما گنجايش لشكر شما را ندارد. شما، سرها و اسيران را وارد صومعه نماييد و خودتان از بيرون، صومعه را حفظ كنيد.

آن ملاعين سخن راهب را پسنيدند و گفتند: نظر شما خوب است.

آنگاه سر مطهر امام عليه السلام را در صندوقي گذاشته و در آن را بستند، و آن را به همراه مخدرات طاهره و امام سجاد عليه السلام وارد صومعه كردند و در جاي مناسب قرار دادند.

راوي گويد: وقتي آنها از صومعه خارج شدند، راهب مي خواست سر شريف را ببيند، او به طرف اتاقي كه صندوق در آنجا بود؛ رفت. آن اتاق روزنه اي داشت، سرش را در روزنه قرار داد، ناگاه متوجه شد كه اتاق از نور روشن است، سقف اتاق دو قسمت شد، تخت بزرگي كه اطرافش نوراني است از آسمان فرودآمد.

ناگاه خانمي را ديد كه از حوري بهشتي زيباتر است، او بر روي تخت نشسته،


شخصي فرياد مي زند: ديده هاي خود را ببنديد و نگاه نكنيد!

در اين اثنا، بانواني از آن اتاق بيرون آمدند، متوجه شد كه آنها جناب حوا؛ صفيه، مادر اسماعيل؛ راجيل، مادر يوسف؛ مادر موسي؛ آسيه؛ مريم و حرمهاي حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم هستند.

مي گويد: آن بانوان محترمه سر مطهر را از ميان صندوق بيرون آوردند، و هر كدام از اين بانوان، يكي پس از ديگري سر مطهر را مي بوسيدند. نوبت به سيده ام جناب فاطمه ي زهرا عليهاالسلام رسيد، بوسه بر آن سر مطهر زد و بي هوش شد.

راهب نيز بي هوش گرديد، آن گاه به هوش آمد ولي با چشم نمي ديد، بلكه سخنان آنها را مي شنيد، در اين اثنا شنيد كه حضرت زهرا سلام الله عليها مي فرمود:

السلام عليك يا قتيل الام، السلام عليك يا مظلوم الام، السلام عليك يا شهيد الام، لا يتداخلك هم و لا غم، و ان الله سيفرج عني و عنك [و يأخذلي بثأرك].

يا بني! من ذا الذي فرق بين رأسك و جسدك؟

يا بني! من ذا الذي قتلك و ظلمك؟

يا بني! من ذا الذي سبي حريمك؟

يا بني! من ذا الذي أيتم أطفالك؟

سلام بر تو اي فرزند كشته ي مادر، سلام بر تو اي فرزند مظلوم مادر، سلام بر تو اي فرزند شهيد مادر، غم و اندوه در دل تو داخل نمي شود، كه همانا خداي متعال غم و اندوه را از من و تو خواهد برد [و انتقام تو را خواهد گرفت].

فرزندم! چه كسي سرت را از بدنت جدا كرد؟

فرزندم! چه كسي تو را كشت و ستم كرد؟

فرزندم! چه كسي حرم و اهل بيت تو را اسير كرد؟

فرزندم! چه كسي فرزندان تو را يتيم نمود؟

آن سيده ي مكرمه گفت و ناله زد و سخت گريست.

چون راهب اين ناله ها را شنيد عقل از سرش پريد و بي هوش افتاد، چون به هوش آمد وارد اتاق شد و صندوق را شكست و سر شريف را بيرون آورد، غسل داد و با كافور، مشك و زعفران معطر نمود، و آن را در برابر خود گذاشت، او مي گريست و مي گفت:


اي سر! كه از سرهاي بني آدم هستي، و اي كريم و بزرگ همه ي كساني كه در عالم اند، گمان مي كنم از كساني باشي كه خدا در تورات و انجيل مدح فرموده است، و تويي آن كسي كه تو را فضيلت تأويل عطا فرموده است، زيرا كه خاتون هاي سيده از فرزندان آدم در دنيا و آخرت بر تو گريه مي نمايند، و نوحه مي كنند. من! مي خواهم تو را به نام و صفت تو بشناسم.

ناگاه سر مطهر به قدرت خداوند اكبر به سخن آمد و فرمود:

أنا المظلوم، أنا المهموم، أنا المغموم، أنا الذي بسيف العدوان و الظلم قتلت، أنا الذي بحرب أهل البغي ظلمت، أنا الذي علي غير جرم نهبت، أنا الذي من الماء منعت، أنا الذي عن الاهل و الاوطان بعدت.

منم مظلوم، منم مهموم، منم مغموم، منم آن كسي كه به تيغ ستم و ظلم كشته شدم.منم آن كسي كه به محاربه و جنگ اهل ستم مظلوم شدم.

منم آن كسي كه بي جرم و گناه غارت شدم.

منم آن كسي كه از آب منع شدم.

منم آن كسي كه از اهل و وطن خويش رانده شدم.

راهب گفت: اي سر مطهر! تو را به خدا قسم مي دهم كه بيشتر خودت را معرفي كن.

سر مطهر فرمود:

ان كنت تسأل عن حسبي و نسبي، فانا ابن محمد المصطفي، أنا ابن علي المرتضي، أنا ابن فاطمة الزهراء، أنا ابن خديجة الكبري، أنا ابن العروة الوثقي.

أنا شهيد كربلاء، أنا قتيل كربلاء، أنا مظلوم كربلاء، أنا عطشان [كربلاء]، أنا ظمئان كربلاء، أنا غريب كربلاء، أنا وحيد كربلاء، أنا سليب كربلاء، أنا الذي خذلوني الكفرة بأرض كربلاء.

اگر از شأن و نسب من مي پرسي؛ پس منم فرزند محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم، منم فرزند علي مرتضي، منم فرزند فاطمه ي زهرا، منم فرزند خديجه ي كبري سلام الله عليهم.

منم فرزند كسي كه چنگ زدن به دين و مودت او مانند چنگ زدن به


دستگيره ي محكم و استوار است كه بريده و جدا نمي شود، منم شهيد كربلا، منم كشته ي كربلا، منم مظلوم كربلا، منم عطشان [كربلا]، منم تشنه ي كربلا، منم غريب كربلا، منم تنهاي كربلا، منم به تاراج رفته ي كربلا، منم آن كسي كه طايفه ي كفار در سرزمين كربلا بي ياور گذاشتند.


پاورقي

[1] سوره‏ي شعراء آيه‏ي 227.

[2] مقتل الحسين عليه‏السلام: 193-185، با تفاوت.

[3] المنتخب: 468، بحارالانوار: 239:45 و 240، با اندکي تفاوت.