بازگشت

صومعه ي راهب و اشعار امام سجاد


آن ملاعين شب را در آن شهر به سر بردند، آن گاه از آنجا كوچ كردند. شب هنگام به دير كشيشي رسيدند، امام سجاد عليه السلام شروع به خواندن اين اشعار كرد و فرمود:



هو الزمان فما تفني عجائبه

عن الكرام و لا تهدي مصائبه



فليت شعري الي كم ذا تجاذبنا

صروفه و الي كم ذا نجاذبه؟



يسيرونا علي الاقتاب عارية

وسائق العيس يحمي عنه عازبه



كاننا من اساري الروم بينهم

او كلما قال المختار كاذبه



كفرتم برسول الله ويلكم!

يا امة السوء قد ضاقت مذاهبه



زمان و روزگار است كه امور عجيب آن، از بزرگواراني فاني نمي شود و مصايب آن هديه فرستاده نمي شود.

كاش مي دانستم كه روزگار تا كي با ما نزاع خواهد كرد؟ و ما تا كي با حوادث آن خواهيم


بود؟ (يعني محنت هاي روزگار تا كي با ما خواهد گشت؟)

ما را بر روي شترهاي بي جهاز سوار كرده و سير مي دهند؛ و ساربانان از ما حمايت نمي كنند، (يعني مانع مي شوند ما را از سوار شدن بر دوش و كوهان آن، و نمي گذارند كه به راحت سوار آن شويم).

گويا كه ما، در ميان آنها از جمله ي اسيران روم هستيم؛ يا اين كه هر چيزي كه آن را رسول برگزيده صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است، دروغ بوده است. واي بر شما! شما بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كفر ورزيديد و عصيان نموديد؛ اي امت بد! شما گمراه شديد و راه هاي شريعت بر شما تنگ شده است.

راوي گويد: هنگامي كه شب، پرده ي ظلمت خود را بر آنها كشيد، سر مطهر را بر نيزه ي بلندي در كنار دير بلند كردند، و چون تاريكي شب فرارسيد راهب، از سر مطهر آوازي مانند آواز رعد و صداي تسبيح و تقديس شنيد، و ديد نورهايي از آن بالا مي رود.

راهب سر خود را از صومعه بيرون آورد و به سوي سر مطهر نگاه كرد، ناگاه ديد كه از سر مطهر نوري مي درخشد، كه به صفحات آسمان رسيده، نگاه كرد ديد دري از آسمان باز شده و ملائكه دسته دسته نازل مي شوند و مي گويند:

السلام عليك يابن رسول الله، السلام عليك يا اباعبدالله.

سلام بر تو اي فرزند رسول خدا! سلام بر تو اي اباعبدالله!

راهب سخت ترسيد و مضطرب شد.

شب به پايان رسيد و صبح فرارسيد، آن ملاعين قصد كوچ كردند، راهب به سوي آنها آمد و گفت: بزرگ و رئيس قوم كيست؟

گفتند: خولي بن يزيد اصبحي.

راهب به او گفت: اين سر كه با شماست سر كيست؟

آن ملاعين گفتند: سر خارجي است كه در سرزمين عراق خروج كرد، و عبيدالله بن زياد او را كشته است.

گفت: او چه نام دارد؟

گفتند: نامش حسين بن علي بن ابي طالب، و مادرش فاطمه ي زهرا، و جدش محمد مصطفي است.

راهب گفت: هلاك و اندوه باد بر شما! و آنچه كه در طاعت جناب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم انجام داديد، به راستي كه احاديث و اخبار در گفته و معناي خويش، درست


درآمدند كه وقتي اين مرد كشته شود، از آسمان، خون تازه مي بارد، و اين امر جز در كشتن پيامبر و يا وصي پيامبري نمي شود.

سپس راهب گفت: مي خواهم اين سر مطهر را به مدت يك ساعت به من بدهيد، بعد آن را به شما برمي گردانم.

خولي ملعون گفت: من آن را نزد يزيد بن معاويه مي گشايم تا از او جايزه بگيرم.راهب گفت: جايزه ي تو چه قدر است؟

آن ملعون گفت: كيسه اي كه شامل ده هزار درهم است.

راهب گفت: من آن كيسه را به تو عطا مي كنم.

آن ملعون گفت: آنچه را گفتي حاضر كن.