بازگشت

شهر سيبور و اشعار امام سجاد


از آنجا نيز كوچ كرده و به شهر «سيبور» رسيدند، امام سجاد عليه السلام شروع كرد به خواندن اين اشعار:



ساد العلوج فما ترضي بذا العرب

و صار يقدم راس الامة الذنب



يا للرجال و ما ياتي الزمان به

من العجيب الذي ما مثله عجب



آل الرسول علي الاقتاب عارية

و آل سفيان تسري تحتهم نجب



مردان كافر، بزرگي و آقايي مي كنند؛ ولي طايفه ي عرب به اين امر راضي نمي شود، و چنين شد كه از سر آقاي امت، مردم گنه كار و ناكس سبقت مي نمايد.

شگفتا از مردان و آنچه زمانه بر سر آنها مي آورد! از چيز عجيب و غريب، كه مانند آن چيز عجيبي نيست.

فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر شترهاي بي جهاز سوارند - در حالي كه بي معجرند - و فرزندان سفيان بر شترهاي برگزيده سوار هستند.

راوي گويد: در آنجا پيرمرد بزرگي بود - كه عثمان بن عفان را مشاهده كرده بود - او همه ي مردم سيبور را از پير و جوان جمع نمود و گفت:

اي مردم! اين سر حسين بن علي عليه السلام است كه اين ملاعين او را كشته اند.

همگي به اتفاق گفتند: به خدا سوگند! نمي گذاريم اينان از شهر ما عبور كنند.

بزرگان شهر گفتند: اي مردم! همانا خداوند عالم فتنه را دوست نمي دارد، و اين سر از همه ي شهرها عبور كرده است، پس بگذاريد از شهر شما نيز عبور كنند. جوانان گفتند: سوگند به خدا! هرگز اجازه چنين كاري را نمي دهيم، آن گاه به طرف پل شهر رفتند و آن را منهدم كردند و با سلاح كامل بر ايشان بيرون آمدند. خولي ولدالزنا به آنها گفت: از ما دور شويد.

آن جوانان غيور، بر خولي و ياران او حمله كردند و با آنها جنگ نمودند، جنگ سختي درگرفت و از ياران خولي ششصد نفر سواره را كشتند، و از جوانان، پنج سواره كشته شدند.


جناب ام كلثوم عليهاالسلام فرمود: نام اين شهر چيست؟

عرض كردند: سيبور.

فرمود: خداوند، آب آنها را گوارا و شيرين سازد، و نرخ هاي آنها را ارزان فرمايد، و دست هاي ستمكاران را از آنها بردارد.

ابومخنف گويد: اگر دنيا را ظلم و ستم فراگيرد هر آينه به آنان جز قسط و عدالت نمي رسد.