بازگشت

ورود اسراي اهل بيت به دعوات


ابومخنف گويد: آن گاه به طرف «عين الورده» به راه افتادند، تا اين كه به نزديكي «دعوات» رسيدند. به حاكم «دعوات» نوشتند كه به استقبال ما بياييد، زيرا سر حسين با ما است.

راوي گويد: چون حاكم «دعوات» نامه را خواند دستور داد كه در شيپورها بدمند، آن گاه خودش بيرون آمده و به استقبال آنها رفت، آن اشقيا سر مطهر را آشكار كرده و


از دروازه ي اربعين «دعوات» وارد شهر شدند، و سر را از اول ظهر تا موقع عصر در ميدان شهر نصب كردند.

اهالي آن شهر دو گروه شدند، يك گروه مي گريستند، و گروه ديگر مي خنديدند لعنهم الله و فرياد مي زدند: اين سر خارجي است كه بر يزيد بن معاويه خروج كرده است.

راوي گويد: ميداني كه سر مطهر امام مظلوم حضرت حسين عليه السلام را در آن نصب كرده بودند به بركت آن سر مطهر داراي كرامت است و تا روز قيامت، كسي از آنجا عبور نمي كند مگر اين كه حاجت او برآورده مي شود.

آن ملاعين در حالي كه از شرب خمر مست شده بودند، شب را در آنجا تا صبح بيتوته كردند و بامدادان از آنجا كوچ نمودند، در اين هنگام بود كه امام سجاد عليه السلام از كثرت مصايب گريست و فرمود:



ليت شعري هل عاقل في الدياجي

بات من فجعة الزمان يناجي



أنا نجل الامام ما بال حقي

ضائع بين عصبة الاعلاج



اي كاش! مي دانستم كه آيا عاقلي هست كه در ميان تاريكي ها، شب را به صبح برساند و از مصيبتي كه زمانه بر من وارد كرده، شكايت نمايد؟

من فرزند امام هستم، چرا بايد حق من در ميان گروه كفار ضايع شود؟