بازگشت

كوفه و گفتگوهاي زينب كبري با سر اطهر امام حسين


در اين اثنا كه آن خاتون مكرمه اهل كوفه را مورد خطاب قرار داده بود ناگاه غوغايي بپا شد كه ديدم سرهاي مطهر را آوردند، پيشاپيش آنها سر مقدس امام حسين عليه السلام بود، سر مقدس آن حضرت مانند ماه مي درخشيد. شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود، رنگ محاسن شريفش مانند سياهي شب بود كه خضاب آن را پوشانده بود، و چهره ي مباركش مانند ماه نورافشاني مي كرد، و بايد محاسن شريف را به چپ و راست حركت مي داد.

در اين هنگام، حضرت زينب عليهاالسلام متوجه شد و سر مبارك برادرش را ديد، پس پيشاني خود را به چوب محمل زد خون جاري شد، حتي ديديم كه خون از زير مقنعه ي او بيرون ريخت، و پارچه ي پاره اي را روي خون و زخم گذاشت، آن خانم غمديده رو به سر اطهر عزيزش كرد و گفت:



يا هلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فابدي غروبا



ما توهمت يا شقيق فؤادي

كان هذا مقدراً مكتوبا



يا اخي! فاطم الصغيرة كلمها

فقد كاد قلبها ان يذوبا



يا أخي! قلبك الشفيق علينا

ما له قد قسي و صار صليبا؟



يا اخي! لو تري عليا لدي الاسر

مع اليتم لا يطيق وجوبا



كلما أوجعوه بالضرب ناداك

بذل يفيض دمعاً سكوبا



يا اخي! ضمه اليك و قربه

و سكن فؤاده المرعوبا



ما اذل اليتيم حين ينادي

بابيه و لا يراه مجيبا



اي ماهي كه چون به حد كمال رسيدي، خسوف آن را گرفت و غروب كرد.

اي پاره ي دل من! هرگز گمان نمي كردم كه شاهد چنين صحنه اي باشم؛ اين امر مقدري بود كه در لوح تقدير الهي نوشته شده بود.

برادرم! با دختر كوچكت فاطمه، تكلم كن؛ كه نزديك است دلش از جدايي تو ذوب شود.

برادرم! تو كه دلت بر ما مهربان بود؛ چه شده كه الان سخت شده و از ما دور شدي.

برادرم! اي كاش فرزندت علي را در حال اسيري و يتيمي مي ديدي كه توان سخن نداشت. و هر موقع او را مي زدند و بدنش مي آزردند با خواري تو را صدا مي زد و اشك چشمش جاري مي شد.


برادرم! او را به خود بچسبان و نزديك خود قرار ده؛ و دل او را كه ترسيده تسكين بده. چه قدر يتيم خوار مي شود وقتي كه پدرش را صدا مي زند، و كسي او را جواب نمي دهد [1] .

در كتاب ديگري از تاليفات شيخ حسن بن شيخ علي ملقب به ابوقطان - كه مرقد او را سيراب كند رحمت و رضوان - مي نويسد:

يكي از شيعيان روايتي را به صورت مرسل نقل نموده و مي گويد:

خطا و اشتباهي از من سر زد و جنايتي را مرتكب شدم كه اگر آمرزيده نشوم ترديدي ندارم كه از اهل دوزخ باشم.

گناهم اين بود كه من در كوفه بودم و از آنچه بر امام حسين عليه السلام و اهل بيت او آمده بود، خبر نداشتم، من در بازار كوفه نشسته بودم و از تغيير و دگرگوني كه در شب و روز ايجاد شده بود به وحشت افتاده بودم، مي ديدم گويا ديوارهاي كوفه با خون تازه اي رنگين شده است. آفاق و نواحي عالم تاريك، و همه ي جهات غبارآلود است، گويا لباسها و صورت مردم به خون آغشته شده بود، مردم در حيرت و سرگرداني شديدي بودند، و وجود همه را وحشت بزرگي فراگرفته بود، و اين در حالي بود كه من علت اين امر را نمي دانستم.

در اين اثنا كه بر اين حالت بودم ناگاه صداي تكبير، تهليل، هياهو و فريادها را شنيدم كه همه جا را به لرزه درآوردند، برخاستم كه ببينم چه شده است؟ ناگاه سرهاي مباركي را ديدم كه بر بالاي نيزه ها زده اند، زنان طاهرات را بر شترهاي بي جهاز و بي پرده سوار نموده اند. در ميان آن زنان، دختران كوچكي هستند كه صورت هاي آنها مانند قنديلها مي درخشد و روشنايي مي دهد، و هر كدام از آنها بر بالاي شترهاي لاغر سوار هستند، موهاي آنها پريشان است و از كثرت حيا از مردم، سرهاي خود را پايين انداختند.

در ميان آنها فرزندي است كه سوار بر شتري كرده اند، پاهاي ا و را از شكم شتر با زنجيز بسته اند، و از رانهاي مباركش خون جاري است، او با سر برهنه و تن بدون لباس است.

نامرداني سرهاي مطهر را حمل مي كردند، در ميان حاملين، نامردي سري را بر


نيزه ي خود حمل مي كرد كه از همه ي سرها نوراني تر بوده، آثار قتل بر آن ديده مي شد، آن حرامزاده اظهار شجاعت مي كرد و مي گفت:



أنا صاحب الرمح الطويل

أنا صاحب السيف الصقيل



أنا قاتل ذي الدين الاصيل

من صاحب نيزه ي بلندي هستم؛ منم صاحب شمشير تيز و بران.



من قاتل صاحب دين اصيل و محكم هستم.

آن گاه كه آن حرامزاده ساكت شد، خانمي از اين بانوان به آن حرامزاده گفت:

واي بر تو! بگو: من قاتل كسي هستم كه جبرئيل بر او در گهواره لالايي گفت، و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل از خدمتگزاران او بودند، و از آزادكرده هاي او صلصائيل بود، و من قاتل كسي هستم كه به جهت قتل او عرش خداوند جليل به لرزنده درآمد.

واي بر تو! بگو: من قاتل محمد مصطفي، علي مرتضي، فاطمه ي زهرا، حسن مجتبي، پيشوايان هدايت؛ ائمه ي هدي عليهم السلام ملائكه ي آسمان، پيامبران و اوصيا هستم.

پس نزديك آمدم و از يكي از آن زنان طاهرات پرسيدم: اين سرها چه كساني هستند؟ و اين اسيران از كدام اسرا هستند؟

آن بانوي عصمت و حيا؛ چنان فريادي بر من كشيد كه خيال كردم كه صاعقه اي به قلب من رسيد و او مي فرمود: آيا از خدا حيا نمي كني كه به ما نگاه مي كني؟

از فرياد و سخن او بي هوش شدم و بر زمين افتادم، چون بهوش آمدم و ايستادم ديدم از من دور شده اند، سيلي بر صورت خودم زدم و گفتم: به خداي كعبه سوگند كه هلاك شدم.

برخاستم و با سرعت به طرف آنها دويدم تا خود را به آنها رساندم، مؤدبانه در برابر او ايستادم، از شرمندگي سر خود را پايين انداختم، اشك از چشمانم سرازير بود، او نيز گريه مي كرد، و من با او مي رفتم ولي جرأت پرسيدن نداشتم، عنايتي به من فرمود و گفت: اي مرد! براي چه گريه مي كني؟

گفتم براي شما اي بانوي من! و بر مصايبي كه به شما رسيده، ولي مي خواهم، خودتان را معرفي كنيد، شما كيستيد؟ و اين سرهايي كه بالاي نيزه ها است، سرهاي چه كساني هستند؟ من در شما هيبت و شأن بزرگي مي بينم، و از ديدن شما دلم پاره پاره مي شود، و از حزن و اندوه شما، اشك از چشمان من سرازير مي گردد. من تا به


حال اسيراني همانند شما نديده ام، و تشنگاني كه چشمه هاي اشك ديدگان آنها جاري شود، نديده ام، و نمي دانم شما اهل كجا هستيد؟

او به جهت حيا از من خجالت كشيد و سر خود را به زير انداخت و فرمود:

أنا زينب بنت علي بن ابي طالب عليه السلام، و هذه السبايا بنات رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و بنات علي و فاطمة الزهراء، و ذلك الرأس الازهر المتقدم علي الرؤوس رأس أخي الحسين عليه السلام الذي ذبحوه في أرض كربلاء، و ذبحوا اولاده و بني اخيه و اصحابه عن آخرهم، و هذه رؤوسهم، و ذلك الصبي المقيد من تحت بطن الناقة علي بن الحسين امام العصر بعد ابيه.

من زينب، دختر علي بن ابي طالب عليه السلام هستم، و اين اسيران؛ دختران رسول خدا، علي مرتضي و فاطمه ي زهرا عليهم السلام هستند. و اين سر مطهر و نوراني كه پيشاپيش همه ي سرها است سر اقدس و اطهر برادرم امام حسين عليه السلام است كه او را در سرزمين كربلا ذبح كردند، و همه ي فرزندان و برادرزادگان و اصحاب او را سر بريدند، و اينها سرهاي آنها است، و اين فرزندي كه از شكم شتر به زنجير ستم بسته اند علي بن الحسين عليه السلام امام زمان پس از پدر بزرگوارش است.

چون سخنان جان سوز آن خاتون مكرمه را شنيدم سنگي برداشتم و بر سر خود زدم و سرم را شكستم و لباسهايم را پاره كردم، و سيلي بر صورت خود زدم و گفتم: اي بانوي من! خدا چشمي را كه به خيانت به شما نگاه نمايد؛ بكند، من از دوستان و پيروان شما هستم، مصايبي كه به شما رسيده و آنچه بر شما نازل شده بر من سخت و ناگوار است، اي حزن و اي اندوه من! واي بر من كه بر مصايبي كه بر شما رسيده است، متأسف هستم.

آن خاتون مكرمه فرمود: اگر دوست دار ما هستي پس چرا ما را ياري نكردي و از ما حمايت ننمودي؟

گفتم اي بانوي من! بدبختي من، مرا از ياري شما به تأخير انداخت.

آري! آن گاه اهل بيت اطهار عليهم السلام را وارد قصر دارالاماره نمودند، و چنان مصايبي را بر آنها روا داشتند.

ابومخنف گويد: شهرزوري گفته: سالي كه سرهاي اطهر و اسراي آل پيامبر عليهم السلام را وارد كوفه نمودند من از سفر حج مي آمدم، وارد شهر كوفه شدم، ديدم بازارها تعطيل و مغازه ها بسته است، بعضي از مردم گريه مي كنند و برخي ديگر مي خندند.


كنار پيرمردي رفتم و به او گفتم: چه شده كه گروهي از مردم گريه مي كنند و گروه ديگري مي خندند؟ آيا عيدي داريد كه من نمي دانم؟

پيرمرد دست مرا گرفت و به جاي خلوتي برد، آنگاه بلند بلند گريست و گفت: اي آقاي من! ما عيد نداريم، ولي به خدا سوگند! گريه ي مردم به خاطر دو لشكر است: يكي از آنها پيروز شده و ديگري شكست خورده و افرادش كشته شده است؟

گفتم اين دو لشكر كدامند؟

گفت: لشكر امام حسين عليه السلام كشته شده، و لشكر ابن زياد لعين پيروز شده است. آنگاه گفت: واي از سوزش قلبم! اينك سر مطهر امام حسين عليه السلام را وارد مي كنند. شهرزوري گويد: هنوز سخن پيرمرد تمام نشده بود كه صداي بوق و كرناي آنها شنيده شد، لشكريان شيپور مي زدند و شيپورها و پرچم ها را مي جنبانند، ناگاه لشكري وارد كوفه شد، هياهوي عظميمي شنيدم. در اين هنگام، سر مطهر امام حسين عليه السلام را ديدم كه مي درخشيد و نور از آن مي تابد، چون چشمم به سر مقدس افتاد بغض گلويم را گرفت و گريستم.

آن گاه اسرا را آوردند كه پيشاپيش آنها علي بن الحسين عليه السلام بود، پس از او ام كلثوم عليهاالسلام بود كه مقنعه اي از خز، مايل به رنگ سياه بر سر داشت و فرياد مي زد:

يا اهل الكوفة! غضوا ابصاركم عنا، اما تستحون من الله و رسوله ان تنظروا الي حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و هن عرايا؟

اي اهل كوفه! چشمان خود را از ما ببنديد، آيا از خدا و رسول او حيا نمي كنيد و به حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه بي معجرند نگاه مي كنيد؟

شهرزوري گويد: آها را كنار درب بني خزيمه نگه داشتند. سر مطهر حجت خدا عليه السلام بر بالاي نيزه ي بلندي بود، او سوره ي كهف را تلاوت مي فرمود، تا آن كه به اين آيه ي مبارك رسيد:

(ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجباً) [2] .

آيا چنين مي پنداري كه اصحاب كهف و رقيم (كه سي صد و نه سال در غار خوابيدند) از دلايل قدرت ما چيزي شگفت انگيز بودند؟ (يعني قصه ي آنها نسبت به ساير آيات و قدرت الهي از آفرينش آسمان و زمين و غيره چندان


غريب نيست).

سهل گويد: من گريستم و گفتم: اي فرزند رسول خدا! سر اطهر تو شگفت انگيزتر است.

آنگاه افتادم و بي هوش شدم و بهوش نيامدم تا اين كه سر اقدس سوره را به آخر رساند.


پاورقي

[1] المنتخب: 465-463، بحارالانوار: 115-114 :45 با اندکي تفاوت.

[2] سوره‏ي کهف: آيه‏ي 9.