بازگشت

غارت خيمه ها به روايت فاطمه ي صغري


در «المنتخب» مي نوسيد: فاطمه ي صغري عليهاالسلام مي گويد:

من كنار در خميه ايستاده بودم و متحيرانه به جنازه ي پدرم و ياران او كه مانند قرباني بر روي ريگ هاي داغ كربلا افتاده بودند و اسب ها بر اجساد پاك آنها جولان مي كردند؛ مي نگريستم.

در اين فكر بودم كه پس از كشته شدن پدرم بني اميه چه بلايي بر سر ما خواهند آورد؟ آيا ما را خواهند كشت؟ يا اسير خواهند نمود؟

در اين هنگام؛ مردي را كه سوار بر اسب بود، ديدم. او بانوان مخدرات را با كعب نيزه اي مي راند، و آن بي پناهان به همديگر پناه مي بردند، تمام زيورآلات آنها مثل دستبند، حتي روسري هاي آنها به تاراج رفته بود، آنها فرياد مي زدند:

وا جداه! وا أبتاه! وا علياه! وا قلة ناصراه! وا حسناه! أما من مجير يجيرنان؟! أما من ذائد يذود عنا؟!

وا جداه! وا ابتاه! وا علياه! وا قلة ناصراه! وا حسناه! آيا پناه دهنده اي نيست كه ما را پناه دهد؟ آيا كسي نيست كه اين دشمنان را از ما دفع كند؟

فاطمه عليهاالسلام گويد: دلم از جايش كنده شد، اعضاي بدنم لرزيد، از ترس چشمانم را به چپ و راست، به سوي عمه ام ام كلثوم عليهاالسلام مي گرداندم مبادا كسي از آن ملعونها به طرف من آيد. در اين حال، ناگاه ملعوني به طرف من آمد با خودم گفتم: چاره اي جز فرار ندارم.

به صحرا فرار كردم، گمان مي كردم كه از دست او رها خواهم شد، ناگاه او پشت سر


من آمد، از ترس ساكت شدم و ايستادم. آن ملعون، كعب نيزه اي را ميان شانه هايم حواله كرد، من با صورت به زمين افتادم. آن ملعون گوش مرا دريد و گوشواره ام را ربود و روسري از سر من برداشت، خون بر صورتم جاري بود و سرم از شدت حرارت آفتات مي سوخت و من بي هوش افتادم.

در اين حال، ديدم آن ملعون عقب عقب به خيمه برگشت كه ناگاه عمه ام را نزد خود ديدم كه مي گريست و مي گفت: برخيز برويم، نمي دانم بر سر دختران و برادر بيمارت چه آمد؟

گفتم: عمه جانم! آيا جامه اي است كه با آن خود را از چشم نامحرمان بپوشانم؟گفت: دخترم! عمه ي تو نيز مانند توست.

ناگاه ديدم كه سر او نيز مكشوف است، و بدنش از ضرب تازيانه ي ستمكاران سياه شده است، به خيمه ها برگشتيم ديديم هر چه بوده غارت شده و برادرم علي بن الحسين عليهماالسلام به روي خود بر زمين افتاده و از شدت گرسنگي و تشنگي توان نشستن ندارد. پس شيون و ناله ي ما بلند شد، ما به حال او گريه مي كرديم و او به حال ما مي گريست [1] .

در «بحارالانوار» به سند خود از جميل بن مره نقل مي كند، جميل گويد:

روز عاشوا، سپاه ابن سعد ملعون، شتري از لشكر امام حسين عليه السلام را ربودند و آن را كشته و گوشت آن را پختند، گوشت آن مانند درخت حنظل تلخ شد حتي نتوانستند چيزي از آن را بو كنند.

گفته شده: امام حسين عليه السلام شتري براي خود تهيه كرده بود كه خيمه و اساس خود را با آن حمل مي كرد. و حضرت بر همان شتر سوار شد و در برابر ابن سعد و سپاه او ايستاد و آنها را پند و اندرز داد.

روز عاشورا، آن شتر در نزديكي خيمه گاه بود، هنگامي كه صيحه و فرياد بلند شد و صداي سم اسبها و فرياد نامردان را شنيد به طرف ميدان حركت كرد تا به قتلگاه رسيد در آنجا ايستاد. آن حيوان، يكبار به شهدا مي نگريست و بار ديگر به طرف راست و چپ نگاه مي كرد.

سه نفر از سواران دشمن به دنبال آن حيوان رفته و آن را حركت دادند، آن شتر به


طرف خيمه ها به راه افتاد و هر چه خواستند مانع از آمدن به طرف خيمه ها شوند نتوانستند، ناچار به دنبال او به راه افتادند.

آن حيوان باوفا، چون به محل خيمه ي اباعبدالله حسين عليه السلام رسيد خيمه را نديد، به اطراف نگاه كرد و سپس گوشه اي از زمين را بوسيد و با صداي بلند فرياد و صيحه مي زد، هر چه آن را با نيزه زدند از جاي خود برنخاست و صداي خود را بلندتر كرد آن گاه در همانجا خفت.

گويا آن حيوان فهميده بود كه خيمه ي امام حسين عليه السلام غارت شده، به همين جهت، سرش را بر زمين مي كوبيد و پشت و پهلوي خود را به دندان مي گرفت و خون مي آورد، و چون ناتوان و ضعيف شد افراد دشمن در همانجا، آن را كشتند و گوشت آن را تقسيم نمودند.

گفته شده: خميه ي امام عليه السلام را بر پشت شتر گذاشتند و آن حيوان حركت كرد آن گاه به طرف قتلگاه امام حسين عليه السلام رهايش كردند تا ببينند چه مي كند.

هنگامي كه آن شتر امام حسين عليه السلام را ديد كه بر روي خاك افتاده است به طرف آن حضرت رفت و بالاي سرش ايستاد بدن مبارك امام عليه السلام را مي بوييد و صدا مي زد، چون ديد حضرت برنخاست و حركت نكرد در كنار حضرت خوابيد تا سايه بر جسم شريف او بياندازد، آن حيوان ناله و شيون مي كرد، سر خود را بر زمين مي كوبيد، و به همين جهت ناتوان شد، لشكريان در همانجا آن را كشتند و گوشتش را تقسيم نمودند و پختند، ولي نپخت.

گفته شده: گوشت آن حيوان شعله اي گرديد و ديگ و محتوياتش را سوزاند.


پاورقي

[1] بحارالأنوار: 45 : 60 و 61، با تفاوت.