امام حسين و نفرين بر دشمنان
شيخ مفيد رحمة الله در «ارشاد» مي نويسد:
امام حسين عليه السلام دستان خود را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود:
اللهم فان متعتهم الي حين ففرقهم فرقا، واجعلهم طرائق قددا، و لا ترضي الولاة عنهم أبدا، فانهم دعونا لينصرونا، ثم عدوا علينا فقتلونا.
خداوندا! اگر آنان را مدتي مهلت دادي تا زندگي كنند پس ميان آنان تفرقه و جدايي بينداز، و آنان را فرقه فرقه كن و رأي و نظر آنها را دگرگون گردان، و هرگز حاكمان را از آنان خشنود و راضي مكن، زيرا آنان ما را دعوت كردند تا ما را ياري كنند، ولي با ما دشمني كردند و ما را كشتند.
اما در «بحارالانوار» مي نويسد:
حضرت با آن حال ضعف در ميدان ايستاده بود، ناگاه ملعوني از قبيله ي كنده - به نام مالك بن نسر - آمد و به امام عليه السلام ناسزا گفت، و شمشيري بر سر مباركش فرودآورد، كلاه حضرت پر از خون شد.
امام عليه السلام به آن ستمكار فرمود: هرگز نتواني با آن دستت بخوري و بياشامي، خداوند تو را با ستمكاران محشور نمايد.
آن گاه، كلاه را بينداخت، و عرقچيني بر سر گذاشت و بر روي آن عمامه بست، به راستي كه آن امام مظلوم خسته و ناتوان شده بود.
كندي ولدالزنا آمد و آن كلاهي كه از خز بافته شده بود به غارت برد.
بعد از واقعه ي عاشورا كلاه را به خانه ي خود برد، خواست خون آن كلاه را بشويد، زنش گفت: آيا با لباس تاراج رفته ي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه ي من وارد مي شوي؟
برو بيرون! خداوند قبر تو را از آتش پر نمايد.
آن كافر پليد همواره در فقر و فلاكت بود و در بدترين حال زندگي مي كرد،
دست هاي او خشك شد، طوري كه در زمستان خون از آنها مي ريخت و در تابستان مانند دو شاخه ي چوب خشك مي شدند [1] .
در «منتخب» مي نويسد: پس از آن كه كندي ملعون با آن كلاه به خانه ي خود آمد به زنش گفت: اين كلاه حسين است، خونش را بشوي!
آن زن گريست و گفت: واي بر تو! امام حسين عليه السلام را كشتي و كلاه او را ربودي، سوگند به خدا! هرگز با تو زندگي نخواهم كرد.
آن ملعون برخاست تا زنش را بزند دستش منحرف شد و به درب خانه خورد، مسماري به دستش فرورفت، و هرچه تلاش كرد نتوانست آن را در بياورد، در همان لحظه دستش قطع شد، آن ملعون همواره فقير بود تا اين كه مرد، خداي از او راضي و خشنود نگردد.
پاورقي
[1] بحارالأنوار: 53 : 45.