بازگشت

وصيت حضرت مسلم


فرمود: پس بگذار من به برخي از خويشان خود وصيتي بنمايم.

گفت: مهلت دادم، وصيت بكن.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام به همنشينان عبيدالله بن زياد نگاه كرد در ميان آنان عمر بن سعد بن ابي وقاص - لعنهم الله - بود، فرمود: اي عمر! ميان من و تو قرابت و خويشي است، من به تو حاجتي دارم و لازم است كه حاجت مرا قبول كني و برآوري، و آن رازي است كه نبايد كسي از آن مطلع شود.


عمر به جهت خوشنودي ابن زياد به سخن مسلم عليه السلام توجه نكرد.

ابن زياد گفت: چرا از پذيرفتن حاجت پسرعموي خود سرباز مي زني؟

(عمر سعد چون دستور را از ابن زياد گرفت) برخاست و با جناب مسلم عليه السلام به گوشه اي از قصر رفته و در جايي كه ابن زياد هر دو را مي ديد؛ نشستند، جناب مسلم عليه السلام بعد از گواهي دادن به وحدانيت خدا و پيامبري محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و ولايت علي مرتضي عليه السلام - چنان كه در كتاب «منتخب» ذكر شده - گفت:(من سفارشي چند بر تو دارم)

(اول اين كه)من در اين شهر كوفه قرضي دارم، از زماني كه وارد اين شهر شدم هفتصد درهم قرض كردم، پس شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن.

(دوم اين كه) چون كشته شدم، بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن.

(سوم اين كه) شخصي را نزد امام حسين عليه السلام بفرست كه او را از آمدن به كوفه بازدارد، زيرا من به او نوشته ام كه اهل كوفه با او هستند، و گمان مي كنم كه آن حضرت به طرف كوفه مي آيد.

عمر سعد نزد ابن زياد آمد و گفت: اي امير! آيا مي داني چه چيزهايي به من وصيت كرد؟ و آنچه گفته بود به ابن زياد خبر داد.

ابن زياد گفت: شخص امين خيانت نمي كند، ولكن گاهي شخص خائن امين مي شود (يعني تو در افشاي اسرار او خيانت كردي). اما در مورد وصيت او: ما با مال او كاري نداريم هر چه گفته است انجام بده. اما بدن او، چون او را كشتيم باكي نداريم كه با جسد او چه شود. و اما حسين، اگر او كاري با ما نداشته باشد ما كاري با او نداريم!!