بازگشت

تنها شدن حضرت مسلم


سپس سيد بن طاووس رحمة الله گويد:

(مردم پيشوته از دور مسلم عليه السلام پراكنده مي شدند) با مسلم عليه السلام، جز ده نفر باقي نماند، هنگامي كه مغرب شد و مسلم عليه السلام براي نماز مغرب وارد مسجد شد آن ده نفر نيز پراكنده شدند، مسلم عليه السلام يكه و تنها از مسجد خارج شد و در كوچه هاي كوفه سرگردان مي گشت (نمي دانست به كجا رود؟) تا اين كه بر در خانه ي زني به نام «طوعه» رسيد، در آنجا توقف كرد، از او آب خواست، آن زن آب آورد و مسلم عليه السلام نوشيد.

در روايت شيخ مفيد رحمة الله چنين آمده:

آن زن، ظرف آب را به خانه برد، بعد بيرون آمد (و او را درب خانه اش ديد) گفت: اي بنده ي خدا! مگر آب نياشاميدي؟


فرمود: آري.

گفت: پس چرا به نزد خانواده ي خود نمي روي؟

مسلم عليه السلام ساكت شد و چيزي نگفت.

باز آن زن تكرار كرد و مسلم عليه السلام ساكت شد، دفعه ي سوم «طوعه» گفت:سبحان الله! اي بنده ي خدا! خداوند تو را از بديها دور كند، از اينجا برخيز و نزد خانواده ي خود برو، زيرا كه خوب نيست جلو درخانه ي من توقف كني و من دوست ندارم در اين وقت شب، كنار خانه ي من باشي.

جناب مسلم عليه السلام برخاست و گفت:

يا أمة الله! مالي في هذا المصر أهل و لا عشيرة، فهل لك في أجر و معروف، و لعلي مكافئك بعد هذا اليوم؟

اي بنده ي خدا! من در اين شهر خانه و فاميلي ندارم، آيا مي تواني در حق من احسان نموده و امشب در منزل خود جاي دهي؟ شايد پس از اين، پاداش احسان تو را داده و جبران نمايم؟

طوعه گفت: اي بنده ي خدا! چگونه خانه نداري؟

جناب مسلم عليه السلام گفت:

أنا مسلم بن عقيل، كذبني هؤلاء القوم، و غروني و أخرجوني.

من مسلم پسر عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند، و مرا فريب داده و سرانجام (يكه و تنها) بيرونم كردند.

گفت: به راستي تو مسلم هستي؟

گفت: آري.

گفت: بفرماييد.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام را به يكي از اتاقهايي كه خود سكونت نداشت، راهنمايي كرد و لوازم استراحت را فراهم نمود و شام آورد، ولي حضرت مسلم عليه السلام شام ميل نفرمود.

در اين هنگام، بلافاصله فرزند آن زن آمد و متوجه شد كه مادرش به يكي از اتاقها زياد رفت و آمد مي كند [1] .

در كتاب «المنتخب» مي نويسد:


(وقتي فرزندش اين جريان را مشاهده كرد) به روي خودش نياورد، و علت اين كار را از مادرش پرسيد، و اصرار كرد كه چرا به آن اتاق رفت و آمد مي كند.

مادرش از او پيمان گرفت كه اين راز را فاش نكند تا جريان را به او بگويد. فرزند آن زن تا صبح، اين راز را پنهان كرد.

هنگام صبح، وقتي طوعه براي حضرت مسلم عليه السلام آب وضو برد، به او گفت: اي مولاي من! چرا ديشت را نخوابيدي؟

فرمود: لختي خوابم برد، و در عالم خواب عموي خود اميرمؤمنان علي عليه السلام را ديدم كه به من مي فرمود:

ألوحا ألوحا، العجل العجل، و ما أظن الا أنه آخر أيامي من الدنيا.

«زود باش، زود باش! شتاب كن شتاب كن!»؛

و گمان مي كنم كه اين روز؛ آخرين روزم از دنيا باشد [2] .

شيخ مفيد رحمة الله بعد از اين مي گويد:

پس از آن كه مردم از دور حضرت مسلم عليه السلام متفرق شدند، مدت زيادي گذشت كه سر و صداي اصحاب مسلم عليه السلام به گوش ابن زياد ملعون نمي رسيد، و ديگر صداي ياران آن حضرت را آن طور كه قبلا مي شنيد، نمي شنيد، به مأموران خود گفت: از پشت بام قصر نگاه كنيد آيا از ياران او كسي را مي بينيد؟

آنان نگاه كردند و كسي را نديدند.

ابن زياد گفت: نگاه كنيد شايد در مخفي گاه كمين كرده اند؟

آنها تخته هاي مسجد را كندند و با شعله هاي آتش كه در دست داشتند نگاه مي كردند، گاهي روشن مي شد و گاهي آن طور كه مي خواستند روشن نمي شد، پس قنديل ها را افروخته و ني هايي كه بر سر آنها نخ مي بستند آتش زدند، و نگاه كردند، اين كار را در تاريكترين نقاط سايبانها نيز انجام دادند حتي اطراف منبر را بررسي كردند كسي را نديدند، و به ابن زياد خبر دادند كه همه ي ياران او پراكنده شده اند.

ابن زياد درب پيشگاه دارالاماره را گشود و با يارانش وارد مسجد شد، سپس بر بالاي منبر رفت، و دستور داد افرادش گرداگرد منبر او بنشينند، آنان تا قبل از وقت نماز عشا در مسجد نشستند.


او به عمرو بن نافع دستور داد كه ميان مردم ندا دهد: آگاه باشيد! كساني از پاسبانان يا بزرگان يا كدخدايان يا از اهل جنگ و لشكريان درامانند كه نماز عشا را در مسجد بخوانند.

ساعتي نگذشت كه مسجد از جمعيت پر شد، سپس منادي او «قد قامت الصلاة» گفت، و ابن زياد دستور داد نگهبانانش از اطراف، او را محافظت كنند كه مبادا كسي غفلتا او را بكشد، نماز را با مردم خواند بعد منبر رفت و حمد و ثناي خدا را بجاي آورد سپس گفت:

اما بعد؛ ديديد كه ابن عقيل سفيه و جاهل!! چه مخالفت و عداوتي به وجود آورد، در امان خدا نخواهد بود كسي كه فرزند عقيل در خانه ي او پيدا شود. هر كس او را دستگير كند به اندازه ي ديه ي او جايزه دارد، اي بندگان خدا!! از خدا بترسيد!! و بر اطاعت و بيعت خود - (براي يزيد) - ثابت و استوار باشيد، و نگذاريد شبهه و فساد بر دل شما راه يابد!

اي حصين بن نمير! مادرت به عزايت بنشيند! اگر دروازه ي كوچه اي از كوچه هاي كوفه بدون نگهبان بماند، يا اين شخص - يعني جناب مسلم عليه السلام - فرار كند و او را به نزد من نياوري، تو را به خانه هاي اهل كوفه مسلط خواهم كرد، پس پاسبانان را بر كوچه ها و خانه ها بفرست، و فردا صبح، خانه ها را تفتيش كن، و به جستجو بپرداز تا آن مرد را دستگير كرده و بياوري.

- حصين بن نمير از قبيله ي بني تميم، رئيس پاسبانان بود -

آن گاه ابن زياد حرامزاده داخل قصر شد و براي عمرو بن حريث؛ علمي داده و او را رئيس شهر كرد، هنگام صبح، ابن زياد بر تخت نشسته و براي مردم اجازه ي ورود داد، مردم وارد قصر شدند.

از جمله ي واردين محمد بن اشعث ملعون بود، وقتي وارد شد ابن زياد او را در كنار خود جاي داد و گفت: مرحبا به شخصي كه خيانت نمي كند، و در امري كه به او سپرده شده سر به فرمان است.

از سوي ديگر، بامدادان پسر آن پيرزن، نزد عبدالرحمان پسر محمد بن اشعث آمده و او را از محل مسلم بن عقيل عليه السلام در نزد مادرش، آگاه كرد، عبدالرحمان نزد پدرش كه در مجلس ابن زياد حضور داشت آمد و آهسته خبر را به او رسانيد.

ابن زياد حرامزاده از جريان آگاه شد، و با چوب به ران او زده و گفت: برخيز و همين الآن او را نزد من بياور.



پاورقي

[1] بحارالأنوار: 350: 44.

[2] المنتخب: 415.