بازگشت

سخني از سيد مرتضي علم الهدي


سيد مرتضي علم الهدي قدس سره در كتاب «تنزيه الانبياء» (در اين مورد تحت عنوان مسأله اي) مي فرمايد:

اگر كسي بگويد در خروج امام حسين عليه السلام با خاندانش از مكه به سوي كوفه چه عذري است؟ درحالي كه والي كوفه از دشمنان حضرت بوده، حاكم و امير از طرف يزيد ملعون كه بر امر و نهي آن سامان تسلط داشت. حضرت شاهد رفتار اهل كوفه با پدر بزرگوارش و برادر گرامش عليهم السلام بودند و مي دانستند كه آنان حيله گر و خاين هستند.


با اين توصيف، چگونه ظن و گمان حضرت، مخالف ظن و گمان همه ي اصحابش در خروج گرديد؟ و ابن عباس اشاره مي كرد كه از خروج صرف نظر كند، و يقين داشت كه اگر حضرت خروج كند به قتل مي رسد، و پسر عمر لعنه الله به هنگام خداحافظي با حضرت گفت: تو را به خدا مي سپارم كه كشته مي شوي، و افراد ديگر نيز در اين مورد سخناني گفتند.

علاوه بر اين؛ وقتي حضرت از كشته شدن حضرت مسلم عليه السلام باخبر شد در حالي كه او را به عنوان قاصد و سفير از جانب خود فرستاده بود، چگونه بازنگشت و متوجه به فريب اين گروه نشد و از حيله و كيد آنان مطلع نشد؟

مضافا بر اين؛ چگونه به خودش اجازه داد تا با جمعي اندك به جنگ گروه زيادي برود كه لكشر زيادي آنان را پشتيباني مي كردند؟

همچنين وقتي كه ابن زياد ملعون اظهار داشت كه اگر با يزيد لعين بيعت كند در امان خواهد بود چرا حضرت قبول نكرد تا اين كه خون خود و خون اشخاصي كه با او بودند - از خاندان، شيعيان و دوستانشان - ريخته نشده و حفظ شود؟

چرا حضرت خود را به دست خود به هلاكت انداخت، در حالي كه برادرش امام حسن عليه السلام بدون اين كه اين همه ترس و خوف باشد با معاويه ي ملعون صلح نموده و امر را به او تسيلم نمود؟ پس صحت و درستي عمل اين دو امام بزرگوار چگونه توجيه مي شود؟

در پاسخ (اين شبهات) مي گوييم: در واقع مي دانيم كه هرگاه امام به ظن قوي بداند كه اگر تلاش كند، مي تواند به حق خودش برسد و بر آنچه از جانب خداوند بر او واگذار شده قيام نمايد؛ در اين صورت، بر امام لازم است كه اقدام نمايد، گر چه در اين راه مشقاتي را - كه قابل تحمل هستند - متحمل شود.

بنابراين؛ سيد و آقاي ما، حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام به طرف كوفه حركت نفرمود مگر اين كه اطمينان به پيمان ها، عهدها و عقدهاي آنان كرد، و بعد از اين كه ابتداءا و بدون اكراه، با ميل و رغبت خودشان به حضرتش نامه نوشتند.

در واقع در دوران معاويه ي لعين و بعد از صلحي كه بين او و امام حسن عليه السلام واقع شد؛ نامه ها و مكاتباتي از سوي اعيان، اشراف و قاريان اهل كوفه به حضرت ارسال شد، كه حضرت دعوت و التماس آنان را رد كرده؛ و آنچه لازم و گفتني بود، جواب


فرمودند.

اهل كوفه، پس از شهادت امام حسن عليه السلام نيز در حالي كه معاويه ي ملعون زنده بود، نامه نوشتند باز حضرت آنان را وعده داده و اميدوار كرد. چرا كه دوران معاويه، دوران سخت و مشكلي بود، و زمينه ي چنين كارهايي در آن زمان ممكن نبود.

هنگامي كه معاويه درگذشت، باز اهل كوفه با آن حضرت مكاتبه نمودند، و اطاعت از حضرتش را يادآوري كرده، و مكررا از حضرت خواهش نمودند و به اين عمل، رغبت نشان دادند.

حضرت متوجه اين بودند كه آنان در مقابل حاكمي كه از طرف يزيد است، قوت و غلبه داشته و بر او تسلط دارند. حاكم وقت، در مقابل آنان ضعيف است، و اين مسايل، ظن حضرت را قوي كرده و رفتن به سوي آنان را لازم و واجب دانست، پس به سبب بذل وسع، تحمل مشقت و سبب و علت امر را جويا شدن آنچه كه حضرت آن را انجام داد بر حضرت متعين شد.

البته حضرت فكر نمي كرد كه بعضي از افراد آن گروه، برخي ديگر را فريب داده، و اهل حق را از ياري او تضعيف كنند، تا در نتيجه اتفاقات عجيبي كه رخ داد، واقع شود؛ زيرا وقتي مسلم بن عقيل عليه السلام وارد شهر كوفه شد از اكثريت جمعيت آنها بيعت گرفت.

هنگامي كه ابن زياد لعين وارد كوفه شد در حالي كه خبر ورود مسلم عليه السلام به كوفه و اين كه ايشان در خانه ي هاني بن عروه ي مرادي است شنيده بود - چنانچه در تواريخ و كتب سيره آمده - و شريك بن اعور - كه مريض بود - در خانه ي هاني بود، ابن زياد به عنوان عيادت به منزل هاني آمد، مسلم با شريك موافقت كردند كه وقتي براي عيادت او آمد ابن زياد را به قتل برسانند.

اين كار براي مسلم عليه السلام ممكن شد، و اسباب آن نيز فراهم گشت اما او اين كار را انجام نداد و بعد از رفتن ابن زياد به شريك عذر آورد كه اين كار، كشتن در حال غفلت است و همانا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:

«ان الايمان قيد الفتك»؛

همانا ايمان قيد فتك است، يعني شخص مؤمن، كسي را در حال غفلت


نمي كشد [1] .

اگر جناب مسلم عليه السلام دست به چنين كاري مي زد يعني با توجه به اين كه شرايط مساعد بود و شريك با او موافقت كرده بود؛ ابن زياد را مي كشت، كار دشمن باطل مي گشت، و امام حسين عليه السلام وارد كوفه مي شد، و كسي نبود كه مانع او شود. و همه ي مردم، نقاب خود را در ياري آن حضرت باز نموده، و حضرتش را ياري مي كردند، و همه ي كساني كه در دل مي خواستند او را ياري نمايند ولي در ظاهر با دشمنان بودند، به دور آن حضرت جمع مي شدند.

وقتي ابن زياد ملعون، هاني را زنداني كرد خود مسلم عليه السلام با گروهي از مردم كوفه، براي ياري او رفت، آنها ابن زياد را در قصر خودش محاصره كردند، و هر لحظه، آنها محاصره را تنگ و شديد نمودند، تا آن كه ابن زياد از ترسش درهاي قصر را بست، و به هر نحوي كه بود مي خواست مردم را پراكنده كرده، و آنها را مي ترسانيد، و از ياري پسر عقيل رحمة الله بازمي داشت.

مردم، متقاعد شده و اكثرشان متفرق شدند. تا اين كه حضرت مسلم عليه السلام موقع شب؛ با افرادي اندك مراجعت نمود، و واقع شد از امرش آنچه واقع شد.

اكنون اين سؤال مطرح است؛ چرا ما مي خواهيم اين قضايا را به صورت اختصار يادآور شويم؟ براي آن كه از اول امر اسباب غلبه و پيروزي بر دشمنان ظاهر و روشن بود، اما سوء اتفاق، كار را بر عكس نموده، و آن را برگرداند تا اين كه تمام شد در آنچه به آخر رسيد.

وقتي سيد و آقاي ما، حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام از جريان قتل مسلم بن عقيل عليه السلام باخبر شدند تصميم گرفتند كه برگردند. در اين حال؛ فرزندان حضرت عقيل بپاخاسته و گفتند: قسم به خدا! برنمي گرديم تا قاتل خود را بكشيم و از او انتقام بگيريم و آنچه پدر ما چشيده به او بچشانيم.

حضرت فرمودند:

«لا خير في العيش بعد هولاء»؛

بعداز كشته شدن اينها، خيري در زندگاني نيست.


آن گاه حر بن يزيد رياحي با گروهي - كه از طرف ابن زياد بودند - رسيد و حضرت را از مراجعت به سوي مدينه منع كرد، و خواست حضرت را به نزد ابن زياد ملعون ببرد تا به حكم او گردن نهد، و حضرت امتناع فرمودند.

وقتي حضرت ديدند نه راهي براي بازگشت به مدينه است و نه راهي براي ورود به كوفه به حركت خود ادامه دادند... تا اين كه عمر سعد ملعون با لشكري عظيم رسيد، و كار حضرت به جايي رسيد كه در كتب (سيره و تاريخ) مذكور و مسطور است.

بنابراين؛ چگونه گفته مي شود كه حضرت، با دست خودش، خود را به هلاكت انداخت؟ در حالي كه روايت شده كه حضرت به عمر سعد ملعون فرمود:

از من بپذيريد: يا به مكاني كه از آنجا آمده ام برگردم، يا مرا به سر حدي از سرحدات مسلمانان بفرستيد تا اين كه شخصي از اهالي آنجا باشم و آنچه نفع و ضرر است بر من باشد.

اما عمر سعد لعين، درخواست حضرت را به ابن زياد ملعون نوشت، و او امتناع كرد، و با تمثل به بيت معروف، دستور قتل حضرت را صادر كرده و نوشت:



الان قد علقت مخالبنا به

يرجو النجاة و لات حين مناص



همانا الآن چنگالهاي ما به او باز شده است؛ او اميد نجات دارد و حال آن كه الآن، وقت گريز نيست.

وقتي امام حسين عليه السلام متوجه شدند كه لشكري بر عليه او آمدند، كه آنان دين را به پشت سرشان انداخته اند. و از طرفي، دانست كه اگر تحت فرمان ابن زياد ملعون برود ذلت و عار است، بعد از اين، امر به كشته شدن برگشت، چاره ي كار را در اين ديدند كه با آنان جنگ نموده و از جان خود، خانواده، و شيعيان خودش - كه بر بلاها صبر كرده و از خون خودشان براي حفظ جان حضرتش گذشته بودند - دفاع كنند.

حضرت در ميان يكي از دو راه خوب، قرار گرفته بودند:

يا ظفر و پيروزي بر دشمنان، كه بسا گروه ضعيف و اندك بر گروه قوي پيروز مي شوند؛

يا به شهادت رسيدن و مرگ با تكريم و نيكويي.

اما اين كه ظن و گمال حضرت در مورد عدم خروج از مدينه مخالف ظن و گمان اصحابي نظير ابن عباس و ديگران واقع شد؛


در جواب اين (شبهه) بايد گفت: گاهي ظن و گمانها به حسب قراين غلبه كرده و قوي مي شود، و گاهي پيش يكي، ظن قوي مي شود؛ و نزد ديگري ضعيف.

شاهد اين مطلب نامه هايي است كه از كوفه براي حضرت نوشته بودند و عهد و پيمانهايي بود كه گرفته بودند، و اين در حالي بود كه اصحاب از اين قضايا خبر نداشتند. البته اينها كارهايي هستند كه حالات مردم در درك اينها متفاوت است، و جز برخي از آنها نمي شود تفصيلا اشاره كرد.

و اما اين كه چرا آن حضرت، بعد از كشته شدن مسلم بن عقيل عليه السلام مراجعت نفرمود؟

در جواب بايد بگوييم: - همچنان كه قبلا گفتيم - روايتي وارد شده كه حضرت تصميم به مراجعت نمودند اما آنها مانع شدند، و نگذاشتند حضرت مراجعه نمايند.

اما اين كه چگونه حضرت؛ با افراد اندك به جنگ با گروه زيادي، اقدام نمودند؟

در جواب بايد بگوييم: ضرورت داعي شد كه حضرت چنين اقدامي بنمايند، بديهي است كه دين و عقل نيز در چنين مواردي همين را اقتضا مي كند كه حضرت انجام دادند.

البته ابن زياد ملعون نيز امان نامه اي كه مورد اطمينان باشد نداد، بلكه هدفش ذليل كردن حضرت و پايين آوردن قدر و منزلت ايشان بود، به خاطر اين كه او را تحت فرمان خود درآورد، و بعد از ذليل نمودن حضرت، كار به قتل امام عليه السلام منجر شود.

اگر هدف آن ملعون، خير بود طوري كه براي حضرتش از يزيد ملعون، ظلم و ضرري نمي رسيد، امكان حركت به سوي يزيد را مي داد و بر اين كار از اشخاص ياري مي طلبيد.

ليكن كينه هاي جنگ بدر و حقد و حسدهايي كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم داشتند در اين اوضاع و احوال ظاهر شد، و محال نبود در اين احوال و شرايط مجوزي درست شود تا اين كه گروهي كه با حضرت بيعت كرده بودند و عهد و پيمان بسته بودند و بعد از آن، نشسته بودند؛ به ياري حضرت بشتابند، و انگيزه اي شود تا به سبب آنچه از صبر و شكيبايي و صلح نمودن و دست از كار كشيدن او و كمي ياران او را مي ديدند، به خاطر دينشان يا غيرتشان به طرف حق برگردند.


اين كار را افرادي از آنان انجام دادند تا اين كه در ركاب حضرتش شهيد شدند، كه در روزهاي شدت و بلا، همچون انتظاراتي متوقع است.

و اما اين كه چگونه كار امام حسين عليه السلام با كار برادرش امام حسن عليه السلام قابل جمع و توجيه است؟

در جواب بايد بگوييم: اين مسأله پر واضح است، زيرا امام حسن عليه السلام به جهت جلوگيري از فتنه و آشوب، ترس از كشته شدن خود و خاندان و شيعيانش، و احساس حيله از جانب يارانش؛ صلح نمود، اما امام حسين عليه السلام وقتي ظن قوي داشت افرادي كه براي او نامه نوشتند و عهد و پيمان بستند كه او را ياري مي كنند، و از طرف ديگر، اسباب قوت ياران حق و ضعف ياران باطل را مشاهده كرد بر خود لازم ديد كه حق را طلب كرده و براي برپايي حكومت الهي خروج نمايد.

اما وقتي كار به عكس شد، و نشانه هاي حيله ي اهل كوفه، و اتفاق بد آشكار گرديد، حضرت تصميم گرفتند كه برگردند و از حق خود دست كشيده و صلح نمايند، چنان كه برادرش امام حسن عليه السلام چنين نمودند، ولي آنها مانع شدند و بين او و حق مانع ايجاد كردند.

در هر صورت؛ حال دو برادر؛ برابر است، مگر اين كه صلح كردن و دست از جنگ برداشتن هنگام ظهور اسباب ترس، از او نپذيرفتند و حضرتش را براي صلح دعوت نكردند؛ بلكه شخص حضرت را خواستند تا ذليل و خوار نمايند، و حضرت با تمام وجود و با تمام سعي و كوشش از آن منع نمودند تا اين كه در حالت عزت و شرف به سوي بهشت خدا و رضوان او تشريف فرما شدند، و اين مطلب براي اهل تأمل واضح و آشكار است [2] .


پاورقي

[1] مسند احمد بن حنبل: 270 :1 ح 1429، سنن ابي‏داود: 87 : 3 ح 2769، با اندکي تفاوت.

[2] تنزيه الأنبياء: 178- 175، بحارالأنوار: 96 : 45.