بازگشت

دست گيري در بلخ


وقتي از سرخس هم مأيوس شد، از آن جا عازم بلخ گرديد و به خانه ي يكي از علاقه مندان به خاندان پيامبر عليهم السلام به نام حريش بن عمرو رفت. [1] .

يحيي مدتي در خانه ي اين مرد بود تا اين كه خبر هلاكت خليفه ي سفاك اموي و قاتل پدرش، هشام بن عبدالملك، به وي رسيد و شنيد كه به جاي هشام، وليد بن يزيد، برادرزاده ي او، به عنون خليفه، جانشين وي شده است.

جاسوسان حكومت اموي حتي در بلاد دوردست اسلامي آن روز، عليه


انقلابيان و مجاهدان فعاليت مي كردند و اطلاعات خود را به كوفه و يا احيانا مركز حكومت گزارش مي دادند، به خصوص ناپديد شدن يحيي و دست نيافتن عمال حكومت اموي به او، آنان را سخت نگران و متوحش ساخته بود.

يوسف بن عمر، والي عراق، كه يحيي را خوب مي شناخت و از روح سلحشوري و شهامت وي اطلاع داشت، سخت نگران بود؛ زيرا يحيي از حوزه ي مأموريت او فرار كرده بود. لذا مي خواست به هر نحو كه شده، يحيي را دستگير كند و يا به قتل برساند. جاسوسان وي در بلخ، از ورود يحيي آگاه شدند و به كوفه گزارش كردند. يوسف فهميد كه يحيي در بلخ در خانه ي حريش به سر مي برد. بنابراين، به والي خراسان، نصر بن يسار، نوشت كه مأموري را به خانه ي حريش بفرستد تا يحيي را دستگير كند.

استاندار خراسان مأموري نزد عقيل بن معقل، فرماندار بلخ، فرستاد و به او دستور داد حريش را دستگير و آن قدر شكنجه كند تا يحيي را تحويل دهد.عقيل، حريش را خواست و پيش از هر چيز، دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت: اگر يحيي را تحويل ندهي، تو را خواهم كشت.

اما اين مرد فداكار در جواب فرماندار گفت: «به خدا سوگند، اگر يحيي زير پايم مخفي شده باشد، پاي خود را از روي او برنخواهم داشت. هر كاري مي تواني بكن!»

حريش پسري به نام قريش داشت. او وقتي جان پدرش را در خطر ديد، به فرماندار گفت: پدرم را نكش، من يحيي را تحويل مي دهم. [2] .

فرماندار بلخ گروهي از مأموران، مسلح خود را همراه قريش فرستاد و


او آنان را به مخفيگاه يحيي، كه در خانه ي تو در تو بود، راه نمايي كرد. آنان يحيي را به همراه يزيد بن عمر، مردي از طايفه ي عبدالقيس - كه از كوفه با يحيي همراه شده بود - دستگير كردند و به نزد عقيل، فرماندار بلخ، بردند.

عقيل، يحيي را نزد نصر بن يسار، استاندار خراسان، فرستاد. او هم يحيي را به زندان افكند و ماجرا را به يوسف بن عمر، استاندار كوفه، نوشت.

مردي از بني ليث درباره ي دست گيري و شكنجه ي يحيي، چنين سرود:

آيا خدا اين كارهاي زشت شما را نمي بيند؛ در آن شبي كه يحيي را به زنجير كشاندند؟ نديدي كه بني ليث (نصر بن يسار ليثي) به چه سرنوشتي گرفتار شدند. واي بر آن ها از قدرتي كه از دست آنان بيرون خواهد رفت! عاقبت، ليث عضو قبيح (دبر) خود را براي مردم آشكار كرد و مورد استهزاي قبايل قرار گرفت. آنان مانند سگاني بودند كه عوعو كنان، صيدي آوردند كه بر خورنده حلال نبود.» [3] .

بنابر روايت ابوالفرج، اين اشعار منسوب به عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر است. [4] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 7، ص 228.

[2] تاريخ طبري، ج 7، ص 228؛ مقاتل الطالبيين، ص 105.

[3]



«اليس بعين الله ما تصنعونه

عشية يحيي موثق في السلاسل‏



الم تر ليثا ما الذي حتمت به

لها الويل في سلطانها المتزايل‏



لقد کشف للناس ليث عن استها

اخيرا و صارت ضحکة في القبائل‏



کلاب عوت لا قدس الله امرها

فجائت بصيد لا يحل لآکل.»



(مقاتل الطالبيين، ص 105).

[4] همان.