بازگشت

رابطه دين و خرافه


در اواخر قرن نوزدهم و اواسط قرن بيستم كه رشته جامعه شناسي و انسانشناسي، تازه رنگ علم «Science» به خود گرفته بود، تلاش داشت كه فرهنگ بشري و پديده هاي اجتماعي آن را با روش تجربي مطالعه كند، لذا اصرار مي ورزيد كه «مذهب» هم رنگ ماورايي ندارد، بلكه پديده اي از پديده هاي اجتماعي است. جامعه شناسان به جاي مطالعه در فرهنگها و تعاليم اديان بزرگ معاصر، ريشه مذهب را در فرهنگهاي دور دست و تاريك زندگي انسانهاي ابتدايي «Primitive man» جستجو مي كردند. آنان در اين تلاش، اگر چه ادعاي علمي و بي طرف بردن را داشتند، اما هرگز بي طرف نبودند و از طرح چنين مسائل به ظاهر علمي. نوعي مبارزه با متوليان مذهب در اروپا، (كشيشان) را دنبال مي كردند و به تعبير يك جامعه شناس ايراني «عقايد ضد مذهبي خود را در زير پوششي از مسائل مورد توجه جامعه شناسي عرضه مي داشتند». [1] .

از مشهورترين اين جامعه شناسان، فرايزر «Frizer» دوركيم «Durkhiem» و لوئي بروئل «Levy Bruhl» هستند. به عقيده اين دانشمندان، ميان مذهب و خرافه و سحر، رابطه اي تنگاتنگ وجود دارد و مذهب، مرحله تكامل يافته خرافه سحر است.

امير حسين آريانپور مي گويد: «دين دست كم در مراحل نخستين خود، سخت به جادوي ابتدايي مي ماند، به اين معني كه جادوگر و ديندار هر دو مي كوشند با تدبيري، هستي را بر سر مهر آورند و آسايش خود را تأمين كنند. جادوگر و ديندار هر دو مي خواهند كه به خواستهاي خود برسند و آرزوهاي خود را بر آورند. پس هر دو ندا در مي دهند و از نيروهاي مطلوب خود، ياري مي جويند.» [2] .

«جدا كردن جادو از دين و كشيدن خط فاصلي كه نشان دهد جادو به كجا ختم شده و دين از كجا آغاز گشته، كار بسيار دشواري است. «فرايزر» معتقد است كه جادو از خيلي جهات، علم كاذب به حساب مي آيد و از اين رو معتقد به اولويت وجود جادوست و دين را مرحله بعدي مي داند.» [3] .

بر اين اساس «فرايزر» به اقتباس از «اگوست كنت» مراحل معرفتي بشري را به سه دوره تقسيم كرده است: (ديني، فلسفي، علمي). و دين و مذهب آميخته با خرافات را منحصر در دوران كودكي انسان مي داند و نقش آن را در دوره هاي بعدي پايان يافته تلقي مي كند.» [4] .

اما در نيمه دوم قرن بيستم، كلا ديدگاههاي دانشمندان درباره مذهب تغيير يافته و روش ديگري را براي مطالعه آن ارائه مي دهند. امروز مذهب يك پديده اجتماعي تلقي مي گردد و نه روش تجربي علوم طبيعي، كارآيي مطالعه تجربيات معنوي و ابعاد روحي انسان را دارد. [5] .

ماكس وبر (Max weber)، ليتل (Little) و جرج كالنگوود، مطالعه مذهب را نوعي «تعلق خاطر» مي دانند كه هر كس فاقد آن باشد، هرگز نمي تواند واقعيت آن را درك كند و آن را بشناسد، [6] و اساسا همان تعلق قلب است كه انسان مؤمن را از شخص ساحر جدا مي سازد. و بر خلاف گفته «فرايزر» و همفكرانش، ساحر و افسونگر، براي تصرف قواي پنهاني طبيعت مي خواهد آمرانه، آنها را به واسطه خود در آورد و با نوعي تصرف به خواسته هاي خود برسد، ولي انسان متدين، متواضعانه و خاضعانه در برابر خدا و يا خدايان سر تسليم فرود مي آورد و ملتمسانه دست حاجت به سوي درگاه او دراز مي كند و دعا مي كند كه نيازهايش را برطرف سازد و با او سخن بگويد.

اين دو حقيقت و واقعيت است كه «قلمرو دين» را از محدوده «سحر و خرافه» جدا مي كند. اساسا نه فقط مذهب، تكامل يافته ي مرحله ي سحر و خرافه نيست، بلكه مذهب به عنوان حقيقتي اصيل همواره مخالف و منافي سحر و خرافه بوده است. پيامبران در تعاليم خود، با هرگونه سحر و جادو و خرافه پرستي مخالفت كرده اند و جادوگر را به خاطر دخل و تصرف در اراده و قدرت الهي، كافر و مشرك خوانده اند.

شخص متدين، جادوگر را حقه باز و براي جامعه خطرناك مي داند. بويژه امروزه در سايه دانشهاي پيشرفته حناي جادوگري و خرافات ديگر رنگي ندارد و چه بسيار دانشمنداني كه به عقايد ديني پايبندند و ايمان خود را به دين حفظ كرده اند. [7] .

واقعيت اين است كه «حقيقت دين» هم همانند حقايق علوم ديگري مثل پزشكي و... با خرافاتي آميخته شده است كه افراد دروغپرداز از پرتو آن سوء استفاده كرده اند. به تعبير الياده «ايمان مذهبي همان پرتو الهي بوده است كه از روز نخست در دل انسان متفكر پرتو افكنده است و انسان مستوي القامه ي متفكر (Homosayon) در مقابله با رويارويي (Hermeneatics) با امر مقدس و جهان، با نوعي تفسير و درك عميق، جهان و محيط خودش را درك كرده و به آن معرفت يافته است» [8] و لذا ماهيت مذهب از نوع معرفت است كه حتي انسان اوليه نيز بدان نايل شده است، نه از نمونه ترس و احساس كه در قلمرو تصرف جادوگر و ساحر قرار گيرد...

و به همين ترتيب تقسيم بندي مراحل معرفتي بشر به سه دوره ي: مذهبي، عقلاني و علمي كه در انديشه روشنفكران و انسان شناسان پوزيتيويستي مانند «كنت» و «فرايزر» آمده است، چندان اعتبار علمي ندارد و فاقد شواهد تاريخي است.

استاد علامه طباطبايي، در تحليل عقيده كنت «فرايز» چنين مي گويد:

«تقسيم حيات معرفتي بشر به سه دوره «ديني، فلسي، علمي» چندان شاهد علمي و تاريخي ندارد، زيرا آنچه ما از تاريخ مذهب و فلسفه مشاهده مي كنيم، بطلان اين مطلب را اثبات مي كند. به دليل اينكه طلوع آيين ابراهيم (ع) بعد از دوره ظهور فلسفه در هند و مصر و كلدان، وقوع يافته، چنان كه ظهور مسيح (ع) بعد از فلسفه يونان و همينطور آيين اسلام بعد از ظهور دوره فلسفه يونان و اسكندريه بوده است. خلاصه ظهور و شكوفايي اوج فلسفه و معرفت عقلاني، پيش از طلوع اديان بوده است و اين چيزي است كه با اظهارات كنت و فرايزر چندان سازگاري ندارد.» [9] .


پاورقي

[1] مرتضوي، جمشيد: تاريخ جامعه شناسي، ص 93.

[2] آريانپور، اميرحسين: زمينه جامعه شناسي، ص 430.

[3] اديبي، دکتر حسين: زمينه‏ي انسان شناسي، صفحه 364.

[4] E.E Evans Pritchard , Theories of primitive Religions P. 27. Oxford university press LONDON 1965.

[5] Mircea Eliade "The Quest" P- 60. The University Chiaago press 1962.

[6] مأخذ شماره 5 / صفحه 28.

[7] دراز، دکتر عبدالله: الدين، صفحه 47، نشر دارالقلم کويت، 197.

[8] اديبي، دکتر حسين: زمينه‏ي انسان شناسي، صفحه 366.

[9] الياده: The auest صفحه 58.