بازگشت

در صفين


پيروزي چشمگير امام (ع) در نبرد جمل آثار سياسي - اجتماعي، عظيمي را به همراه داشت، گوئي زهرچشمي و ضرب شستي بود بر ياغيان و عناصر بجامانده و جاسازي شده جاهليت كه توسط سران سقيفه جاسازي شده بودند. بعد از پيروزي جمل ديگر در حجاز كسي نبود كه ادعاي رقابت نمايد و يا طمعي در توطئه و تخريب عليه انقلاب علوي داشته باشد. زيرا كه اوضاع سياسي و نظامي انقلاب كاملا استقرار و استحكام يافته بود.

اما، در كوفه و ديگر نواحي عراق، توازن ضد انقلاب به هم نخورده بود و در راس ضد انقلابيون معاويه به تركيب قوا و حركت هاي مرموز دست يازيده بود. او كه يادگار توطئه سقيفه بود و در دمشق پايگاه


جاهليت آباء خويش را استحكام مي بخشيد، خويش را مالك الرقاب شام مي ديد و خودمختاري ويرانگرانه اي تدارك ديده بود، امام (ع) خطر معاويه را كاملا حس مي نمود و تحرك سياسي - نظامي جديد وي را به منزله عصيان و طغيان او مي دانست. از اين روي بر آن شد تا به حيات ننگين اين جرثومه فساد و تباهي پايان دهد.آري، اين تحريكات جديد سببي از اسباب بود كه امام را روانه شام نمود. امام بعد از جريان جمل وارد بصره شدند و از افراد بصره بيعت گرفتند و متوجه كوفه گرديدند و در آنجا نيز مردم با امام بيعت نمودند و كوفه به عنوان مركز حكومت اسلامي انتخاب شد، و سپس براي شهرهاي عراق و ايران فرماندار تعيين فرمودند، و زمامداران سابق را عزل نموده، و رسما به معاويه اخطار نمودند كه در ذمه حكومت اسلامي درآيد و دست از توطئه بردارد.

مخصوصا خاطرنشان ساختند كه مسلمين حجاز و عراق و مصر و ديگر بلاد اسلامي با امام بيعت نموده اند و مسئله اي وجود ندارد كه دست آويز تو قرار گيرد.

وقتي سفير امام به معاويه رسيد و نام امام را تحويل او نمود معاويه سخت متوحش شد و از سفير خواهش كرد تا بدو اجازه مشورت دهد.

معاويه با عمرو بن عاص مشورت نمود و نامه امام را به او و ديگر مشاورين خويش نشان داد. (بديهي است كه معاويه را احتياجي به مشورت نبود، اين روش حيله گري و توطئه جديد او بود كه مي خواست هم پيمانان خود را تحريك نمايد) مشاورين همه گفتند ما با علي بيعت نخواهيم كرد تا زمانيكه قاتلين عثمان كشته نشوند. اگر علي قاتلين عثمان را كشت با او بيعت خواهيم نمود وگرنه خود با او خواهيم جنگيد؟!!.


پيراهن عثمان خود جرياني در تاريخ گرديد. جرياني كه از جمل آغاز شد و دست به دست گرديد و حتي كار به جائي رسيد كه معاويه پيراهن عثمان را بر منبر مسجد دمشق آويزان كرد و مردم عوام و ساده لوح را عليه امام تحريك نمود. در دل هاشان تخم كينه و عداوت و بدبيني كاشت و در جانهاشان آتش انتقام افروخت. و همه اين توطئه ها و خيانت ها در جهت به قدرت رسيدن و جنايت كردن بود.

سفير امام از شام برگشت و جريان را به عرض امام (ع) رساند، امام (ع) درنگ را جايز ندانست و بفوريت سپاهي آراست و خود فرماندهي آن را به عهده گرفت و متوجه شام گرديد تا معاويه و باندش را ادب نمايد.

آنانكه سر از بيعت گردانده و به تفرقه امت اسلامي پرداخته و به پيروي از شيطان بر اسلام و توحيد طغيان نموده اند، آنانكه هدفشان از توطئه و تفرقه در ميان مسلمين حكومت است و مي خواهند بر درهم و دينار تكيه زنند و بيت المال را به غارت برند، آنانكه شيطان در تحريك و تحريص شان دست دارد.

حال عبدالله را بنگريد، آيا با محافظه كاران همگام است و همراه؟! آيا با قاعدين قعود نموده و از مجاهدين بريده است؟! آيا كوري چشم و كهولت سن و تحليل قوي مانع از جهادش گرديده؟! تا آنگونه كه در گذشته از مجاهدين توحيد بوده و از مدافعين حريم خداوند، اينك بازماند. نه، نه، چگونه به تن پروري پردازد و زمين گير شود، در حالي كه تمامي وجودش را نذر ايثار در راه خدا و رسول و اهل البيت نموده است؟!.

او را مي گوئيد؟! او كه در كوفه تا منادي جهاد، فرياد برمي آورد،


در طليعه سپاه خودنمائي داشت، شيهه اسب اش گوش فلك را كر مي كرد و تيغه شمشيرش و تيزي نيزه اش موي را بر بدن دشمن راست؟!.

او را مي گوئيد؟! او كه در تمامي صحنه ها و همه لحظه ها، همه گوش و همه چشم امام بود و آني از ديد تيزبين امام غايب نبود و لحظه اي صداي جهادش از گوش سميع امام ساكت نگشت.

از اين روي بود كه، امام (ع) را محبتي شديد و علاقه اي وافر، بدو بود، تا بدانجا كه در سمت مشاور و محل اطمينان امام قرار گرفت.

معاويه با لشكري گران و مجهز به ساز و برگ از دمشق خارج شد، در حاشيه فرات (محل برخورد هميشه حق و باطل در طول تاريخ) دو سپاه بهم رسيدند، لشكر معاويه را قصد بر آن بود كه آب را بر سپاه امام بندد تا عطش در انهدام نيروهاي امام كمك كند (تاريخ را نگاه كنيد، كاري را كه بعد پسر معاويه با فرزند امام نمود) اما طلعيه سپاه امام قدرت برهم زدن اين توطئه را داشت و با يورشي برق آسا سپاه كفر را متواري نمود و خود پاسدار فرات گرديد.

آري، علي (ع) آنگونه كه پيشوا و راهبر و اسوه در علم و قهرماني و در ديگر صفات عالي بشري ممتاز و سرآمد بود، بواقع در حلم و بردباري كه خود نصف ايمان است، پيشوا و رهبر بود. از اين روي، آغاز قتال ننمود و با حلم خويش به ارشاد فريفتگان «زر به اضافه ي زور به اضافه ي تزوير» پرداخت اين صبر به درازا كشيد و در نتيجه همهمه در سپاه امام پيچيد، اين هياهو حاكي از عجله سپاهيان در پايان دادن به كار معاويه و برخورد فوري با سپاه وي بود. و امام (ع) آنان را دلداري داد و از تعجيل در نبرد بازمي داشت آخر جنگ جنگ دو گروه از مسلمانان است كه دسته اي به تحريك معاويه، مظهر شيطان، بر علي (ع) و حكومت او شوريده اند و سخت تلخ است


و ناگوار.

معاويه كه پايگاهش بر پوچي استوار بود به حيله و خدعه متوسل شد و با استحمار تبليغي به تحريص و آشفتگي لشكر عراق، آنانكه در سپاه امام بودند، پرداخت، توطئه معاويه بر اساس (زر) و (زور) و (تزوير) صورت گرفت، و اساس كار توطئه سرپيچي سپاهيان از فرمان امام علي بود.

عده اي از دنياپرستان بجا مانده از طيف قاسطين عصر جاهليت را با زر فريفت و گروهي را با نمايش زور ترساند و براي طيف و گروه سوم نقشه اي ديگر ريخت. براي مارقين خرمقدس هاي بي شعوري كه تمام آگاهي شان تا نوك بيني شان بيشتر نبود و در تعظيم شعائر دل خوش داشتند و از تحريف حقايق خبر نداشتند. اينان طعمه تزوير گرديدند.

توطئه مرموز موثر افتاد و سست پيمانان از مواضع عقيدتي و نظامي خويش دست برداشتند، و جاذبه هاي كفر آنان را به روي خويش خيره نمود.

آتش نبرد افروخته شد و پيكاري سخت درگرفت چند صباحي بدين سان گذشت، با اين همه هر روز جبهه معاويه شكست برمي داشت و وفاداران به امام به پيروزي مي رسيدند. و سواران معاويه نابود مي شدند، معاويه چون چنين ديد به دست و پا افتاد و با التماس از مشاور سياسي خويش عمروعاص كمك خواست، فردي كه وي را در ايجاد درگيري تحريك نموده بود و تاكيد داشت بر اينكه زيادي نفرات و كثرت نيروي انساني پيروزي را تضمين و تسريع مي كند. با اين وصف هنوز پايان اين درگيري نامعلوم بود و پيروزي امام علي (ع) نزديك. و نابودي و تزلزل


در صفوف سپاه معاويه آشكار بود و صفها پي در پي شكاف و شكست برمي داشت و توان رزمي خويش را از دست مي داد.

در ميان اين گير و دار عظيم و نائره تابيده از حرارت پيكار و خون و سرخي زمين و زمان عبدالله بن عفيف را مي نگريم كه در راستاي ميدان، استوار و مقاوم ايستاده است و انبوه دشمن بر او خيره گشته اند، او چونان سروي از سروهاي سرافراز و قهرماني از قهرمانان شكست ناپذير ميدان، صفوف بهم فشرده دشمن را درهم مي نوردد و بدون وحشتي و ترسي با نيزه و شمشير مي چرخد و گردن و سر و دست مي اندازد، او را مي يابيم كه حامل حق است، قلب اش آراسته از حق و حقيقت و زبان گوياي آن، و در دستش شمشير بران و كشنده باطل.

او كه در جمل، پايداري خويش را در جهاد اثبات نموده بود و خلوص و ايثار خويش را با اهداء يكي از دو چشمش نشان داده بود، اينك نيز در صفين با قدرتي ديگر و رسالتي عظيم، ايثار و اخلاص را در غايت معنايش نشانگر بود.

در اين ميان كه ما از رسالت و عظمت و مسئوليت و جهاد و ايثار و شجاعت و قدرت اش كه بواقع در تمامي نبردهاي شكوهمند اسلام بي نظير و نادر بود ياد كرديم، و بيانگر آن شديم كه در راه اثبات حق و ابراز عقيده چشم اش را در راه خدا از دست داده، باز در اين معركه عظيم ناجوانمردي را مي يابيم كه با نيزه اي چشم ديگرش را هدف قرار مي دهد و بدين سان عبدالله بينائي خويش را از دست مي دهد. با اين ضربه دنيا را در برابر عبدالله سياه مي نمايد و اطرافش را در ظلمت محض مي يابد مي خواهد تا او را به سوي سپاه امام رهنمون سازند و در اينجا امام علي عليه السلام را اندوهي شديد و حزني عميق فرامي گيرد.حزن و اندوه و درد بر دوست باوفايش و يار مخلص اش، امام (ع)


از نبرد نيكويش سپاسگزار است و برايش دعاي خير مي فرمايد و از خداوند مي خواهد تا جزاي جزيل به او و ديگر مجاهدين في سبيل الله عطاء فرمايد. و آنان را به مقام هاي شايسته نائل گرداند و با ابرار و صالحين محشور فرمايد.

معركه صفين با آن حوادث دردناك بر پايه مكر و حيله معاويه پايان مي يابد و امام (ع) به كوفه برمي گردد. در حالي كه منافقين صف خويش را جدا نموده اند و مدعي اسلام خواهي گشته اند. عبدالله بن عفيف با امام (ع) به كوفه بازمي گردد، جراحت شديد و خونريزي آن او را رنج مي دهد. در عين حال منتظر قضاء خداوند است، نابينائي او را از هر حركتي بازداشته و بظاهر او را خانه نشين نموده است.

آري، نابيناي ظاهر از نبرد بازگشته، اما با بصيرتي نيكو به حوادث مي نگرد، با دو چشمي نابينا، اما با قلبي روشن و بصير، قلبي كه عشق حق و اهل حق در آن جا يافته، حقي كه تمامي وجودش را در راه آن وقف نموده و ذره اي ياس و شك و پشيماني بدو راه نيافته بلكه مفتخر است و به خود مي بالد كه مظهر وفاء و تجلي راستين اخلاص است.

عبدالله در خانه اش، در كوفه مراقب حوادث و گذر ايام است، متوجه شهادت امام (ع) مي گردد، شهيد محراب عبادت، قرباني شمشير عدالت، مي خروشد و از خانه اش بيرون مي شود تا يكبار ديگر با امام (ع) خويش ديدار نمايد، تا بار ديگر قلبش را كه در غلظت ظلمت ديگر تاب و توان ندارد به نور روشني بخش امام منور نمايد. عبدالله با تلاش فراوان خود را بر نزديكي سر مقدس و مجروح امام مي رساند، مي گريد و سخت مي نالد وداعي سخت دردناك، سوزشي از اعماق وجدان، لرزشي


با تمامي وجود، او ديگر جائي را نمي بيند، قدرت حركت ندارد، و اين خود مزيد بر درد دروني اش و گريه شديدش مي شود، آخر چرا نمي تواند سيماي سرخ امام را بيابد و در خاك پاي او، بار قداست و عظمت يابد و بر خاك غلطد.

عبدالله با امام حسن (ع) بيعت مي كند و آنچه بر امام مظلوم مي گذرد پشت سر مي گذارد. تا به آن هنگام كه، معاويه را هوائي ديگر در سر است، قبل از مرگش براي يزيد بيعت مي گيرد و تا آن لحظه كه، سيماي سرخ حسين (ع) را مي يابد كه غضبناك دست رد بر سينه يزيد و عمال او مي زند و با توكل و تكيه بر خداوند، بر مسلمين فرمان جهاد مي خواند و صيحه شهادت سر مي دهد، و در اوج غلظت تزوير نداي حق بلند مي كند و حركت را آغاز نموده با حماسه اي شكوهمند پاسداري از دين جدش و مذهب پدرش و راه و رسم برادرش ناقوس نبرد مي نوازد.

در فرهنگ باطل:

اين تراژدي هولناك تاريخ سرآمد همه فاجعه ها و تلنگر غم در ذجاجه وجود مسلمين و سنگيني سياه درد بر بستر زمان است و در فرهنگ حق: شهادت حسين در كربلاء به عنوان تجلي و ترسيم فرهنگ شهادت و سيماي اهل البيت براي هميشه تاريخ، نمايانگر التهاب حق و مصباح شهادت مي باشد.

عبدالله بن عفيف از جمله كساني بود كه با امام حسين (ع) در كوفه بيعت نمودند، و نيز از آناني بود كه مردم را به بيعت با امام دعوت مي كرد و از همراهان و همگامان مسلم بن عقيل در كوفه بود و سخت


در انتظار مقدم امام حسين (ع).

آنگاه كه مردم پيمان شكستند و مسلم را تنها گذاردند و با آمدن عبيدالله بن زياد، مسلم بن عقيل به شهادت رسيد. عبدالله سخت گريست، و افسوس مي خورد كه نمي تواند به نبرد پردازد و اگر قدرت دفاع از مسلم را مي داشت هر چند كم و كوتاه بود، دفاع مي نمود لكن او را چه سود كه در ظلمت محض جرثومه اي را نمي ديد تا نابود سازد.

عبدالله در مسجد جامع كوفه به عبادت پروردگار خويش مشغول بود و از خداوند مي خواست تا امام حسين (ع) را از گزند حوادث مصون نگاه دارد.

عبدالله غرق در عبادت بود، بناگاه ندائي شنيد كه مردم را به نماز جماعت فرامي خواند. مسجد آراسته از كوفيان گرديد، و ابن زياد بر فراز منبر قرار گرفت و گفت:

سپاس خدائي را كه حق و اهلش را آشكار ساخت و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را پيروز گردانيد، و دروغگو پسر دروغگو حسين بن علي و پيروانش را نابود ساخت...

خبر چونان جهش صاعقه اي به عبدالله رسيد، كه: حسين (ع) كشته شد!!

اي واي بر اين خيانت و حيله، اي واي بر اين ننگي كه دامن اسلام و مسلمين را لكه دار نمود، فرزند دختر رسول خدا كشته شود، آن هم به دست مردمي كه مدعي اسلاميت اند!! براستي اين فاجعه اي است كه قلب هيچ مؤمني را توان تحملش نيست، و زبان هيچ مسلمي را ياراي سكوت در قبال آن نيست، آن كس كه در برابر حق سكوت كند گويا شيطان گنگي است.


عبدالله را توان آن نبود كه غضب و خشم شديد خويش را فروبرد و دم برنيارد و يا بر زبان گويايش لجام سكوت زند، عبدالله چونان شيري خروشنده در ميان جمعيت انبوه، مردانه ايستاد، و فريادي كوبنده و ويرانگر سكوت و ترس و سازش برآورد، فريادي توأم با درد و غم و همراه با قطرات اشك، چنين گفت:

اي پسر مرجانه، تو دروغگو، پسر دروغگو هستي، تو و پدرت و آن كه تو را به كوفه ولايت داد و پدرش.

اي پسر مرجانه، آيا فرزندان پيامبران خداوند را مي كشيد و با زبان راستگويان سخن مي گوييد؟!!.

ابن زياد گفت: دستگيرش سازيد. مزدوران و سربازان وي اراده نمودند تا عبدالله بن عفيف را محاصره نموده و دستگير سازند. اما ياران و اقوام و عشيره عبدالله وي را در بر گرفتند و مانع توطئه ابن زياد گرديدند. فرزند زياد متوجه اوضاع آشفته مسجد شد كه اگر دست از پا خطا كند انقلابي مسجد را فراخواهد گرفت، زيرا در مسجد مردان زيادي بودند كه در واقع از ترس و وحشت و اختناق حاكم در برابر اين جنايت عظيم ساكت ماندند و با گستاخي و شجاعت عبدالله بن عفيف، جرات و شهامت و گستاخي قيام يافتند، براستي عبدالله با اين فرياد سكون و سكوت را شكست و كابوس ترس و وحشت را فراري داد و پرده هاي تزوير و زور را از برابر ديدگان باز و حيرت زده مردم دريد.

ابن زياد با احتياط كامل همراه با اهل و عشيره اش از مسجد خارج شد، اما فرياد كوبنده و رسوا كننده عبدالله تارهاي صوتي عبيدالله بن زياد را هنوز مي لرزاند و هراس و انتقام را بر موهاي بدنش مي نشاند، چون تاريكي شب فرارسيد و ظلمت سايه گسترد، ابن زياد مزدوران خويش را به سوي


خانه عبدالله اعزام داشت تا او را دستگير نموده و به قصر آورند.

سربازان بدان سوي روان شدند، خانه عبدالله را محاصره نمودند و تمامي راههاي خروجي را بستند، دخترك عبدالله شيهه اسبان و همهمه مردان را شنيد و فرياد زد: اي پدر، دشمن بر تو از هر طرف هجوم آورده.

بنگر، اي تاريخ، و اي نسل ها! كه عبدالله چه مي كند؟! مردي با چشماني نابينا، در اين صحنه حساس و حماسه آفرين و منحصر بفرد تاريخ چه مي كند؟! چگونه مي رزمد و مي جنگد؟! و چه حالي دارد؟ آيا ناچار است تسليم بشود؟! يا كه...؟

اين روش بر چهره اي ديگر غير از عبدالله قابل انطباق است، عبدالله، مرد شمشير و جهاد، مرد پيروز معركه ها، مردي كه در قاموس ارزشهايش تسليم و خواري و ذلت راه ندارد. اينك با از دست دادن نور چشم و بينائي مادي، باز همان عبدالله است.

او را نشايد كه به سوي مرگ گام نهد در حاليكه ذليل و خوار جلوه كند.