بازگشت

وارد شدن اهل بيت به كوفه


عمر سعد خاندان پيامبر را با آن حالت زار به كوفه نزديك نمود، كوفه شهري است كه حضرت امير عليه السلام بيست سال قبل در آن حكومت داشته است، مردم كوفه خاندان پيامبر را از نزديك مي شناختند.

و چه سخت است بر همانند زينب كبري و خاندان پيامبر، كه بعد از آن همه عزت و عظمت، اكنون در ميان شهري با آن حالت سخت و اسارت وارد شوند و نامحرمان به آنان اشاره كنند.

مردم كوفه براي ديدن اسيران اجتماع كردند.

طبقه پاره اي از روايات، ابن زياد دستور داد هيچكس در كوفه با اسلحه از منزل بيرون نيايد، ده هزار نفر را بر كوچه و بازار و خيابانها گمارد تا مبادا مردم به خاطر حمايت از اهل البيت عليهم السلام شورش كنند. [1] .

و در مقتل ابي مخنف است كه راوي گفت در آن سال از حج آمده بودم به كوفه، ديدم بازارها تعطيل و مغازه ها بسته است مردم، دسته اي گريان و دسته اي خندانند، زنها را ديدم كه گريبان چاك مي كنند و موها پريشان كرده بر صورت مي زنند، از پيرمردي پرسيدم: چه خبر است؟ چرا مردم برخي گريه و برخي خندانند، آيا شما عيدي داريد كه من نمي دانم، دستم را گرفت، و به گوشه اي برد، سپس با صداي بلند گريست و گفت: ما عيدي نداريم، گريه ايشان بخاطر دو لشكر است كه يكي بر ديگري غالب شده است. پرسيدم: كه با كه گفت: لشكر ابن زياد بر پسر حسيني غالب شده است، هنوز كلامش تمام نشده بود كه صداي طبل بلند شد، پرچمها نمايان شد، لشكر وارد كوفه شد، فرياد بلندي شنيدم، ناگاه ديدم كه سر حسين نمايان شد و نور از آن نمايان بود، از ديدن اين سر گريان شدم.

به دنبال آن اسيران را آوردند، امام سجاد را ديدم كه بر شتري بدون روپوش سوار است. از رانهاي مباركش خون مي چكيد، بانوئي را ديدم بر شتر برهنه اي سوار است، سؤال كردم كيست؟ گفتند: ام كلثوم است، فرياد مي زد اي مردم چشمهاي خود را از ما بپوشانيد، آيا از خدا و پيامبر حيا نمي كنيد كه به حريم رسول الله در حاليكه پوششي ندارد نگاه مي كنيد. [2] .

در آن هنگام كه اهل كوفه گريه و زاري مي كردند، امام سجاد فرمود: اينها بخاطر ما گريه مي كنند، پس چه كسي ما را كشته است؟

در روايت است كه حضرت امير به زينب كبري اين حالت را خبر داده بود، از زينب كبري روايت است كه فرمود: وقتي ابن ملجم حضرت امير را ضربت زد و آثار مرگ در حضرت مشاهده نمود، حديث ام ايمن را به پدر عرضه كرد و گفت: ام ايمن به من حديثي گفته است، دوست دارم از شما بشنوم، حضرت امير عليه السلام فرمود: دخترم، حديث ام ايمن درست است، گويا تو را و بانوان خانواده تو را مي بينم كه با حالت خواري و بيم از لگدكوب شدن مردم، اسيران اين شهر هستيد، پس صبر كنيد، سوگند به آنكه دانه را شكافت و خلق را آفريد، در آن هنگام بر روي زمين ولي (دوست خدائي) جز شما و دوستان و شيعيان شما نيست. [3] .

در اين ميان بانوئي از زنان كوفه صدا زد شما اسيران از كدام طائفه هستيد، گفتند ما اسيران آل محمد (ص) هستيم آن زن از بام پائين آمد، و مقنعه و روپوش تهيه كرد و به آنها داد تا خود را پوشاندند.

مسلم جصاص گويد: من مشغول تعمير قصر ابن زياد بودم كه صداها بلند شد، به كارگري كه آنجا بود گفتم: چه خبر است؟

گفت: الان سر آن شورشي كه بر يزيد شورش كرده بود مي آورند، گفتم: كيست؟ گفت حسين ابن علي عليهماالسلام، صبر كردم تا آن كارگر رفت، محكم بر صورتم كوبيد بطوري كه بر چشمهايم ترسيدم، دستهايم را از گچ شستم و بيرون آمدم،

مردم منتظر بودند كه ناگاه چهل محمل كه بانوان و اولاد فاطمه در آن بودند وارد شدند، علي ابن الحسين را ديدم كه بر شتري بدون روانداز سوار بود و از رگهاي او خون مي جوشيد،

مردم كوفه به اطفال اسيران نان و خرما مي دادند، ام كلثوم فرياد زد: اي اهل كوفه، صدقه بر ما حرام است، آنها را از دست و دهان بچه ها مي گرفت و به زمين مي انداخت، مردم همچنان مي گريستند، ام كلثوم سر خويش را از محمل بيرون آورد و گفت: اي مردم كوفه، مردان شما ما را مي كشند ولي زنهاي شما بر ما گريه مي كنند؟ خداوند روز داوري ميان ما و شما قضاوت كند، همينطور كه او با مردم سخن مي گفت ناگاه صداي ضجه اي آمد، سرهاي شهدا را كه در پيشاپيش آن ها سر مطهر حسين عليه السلام بود آوردند، سري بود مانند زهره و ماه، شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم، محاسن حضرت سياه بود كه شبيه خضاب شده مي نمود، رخسارش مانند ماه بود كه طلوع كرده باشد.

باد محاسن حضرت را به چپ و راست مي برد، زينب سلام الله عليها نگاه كرد، با ديدن سر برادر، پيشاني بر جلو محمل زد، به گونه اي كه ديديم خون از زير مقنعه حضرت خارج شد و در حالي كه با سوز و گداز بر سر اشاره مي كرد گفت: اي ماه نو كه چون كامل شدي، خسوف تو را گرفت و پنهان شدي، اي پاره دلم نمي پنداشتم (چنين روزي را ولي) اين مقدر بود، برادر، با (دخترت) فاطمه خردسال سخن بگوي، كه نزديك است دلش آب شود، آن دل مهربان تو چرا بر ما سخت شد، برادر اي كاش (فرزندت) علي را با يتيمان وقت اسارت مي ديدي كه قدرت جواب ندارد، هر وقت او را مي زنند، تو را به زاري صدا ميزند و سرشك روان از ديده مي ريخت، اي برادر آغوش باز كن و او را نزد خود بگير و آرامش ده، چه خوار است يتيم، وقتي پدر را صدا زند ولي جوابي نشنود. [4] .


پاورقي

[1] معالي السبطين ص 57.

[2] معالي السبطين 58.

[3] نفس المهموم ص 246.

[4] نفس المهموم ص 252.