بازگشت

حضرت مسلم در كوفه غريب مي شود


ابن زياد كه ديد ديگر اطراف قصر خبري نيست آمد و مردم را جمع كرد و آنها را نسبت به پناه دادن حضرت مسلم، تهديد نمود، هيچكس حضرت مسلم را پناه نداد، جز زني بنام طوعه، اين زن منتظر فرزندش ‍ بود، مسلم سلام كرد و از زن آب خواست، آب آشاميد و نشست، زن ظرف را برد و برگشت ديد مسلم نشسته، گفت: آيا آب نياشاميدي؟ فرمود: چرا، عرض كرد، برو نزد خانواده ات، حضرت ساكت شد و دوباره گفت: حضرت چيزي نفرمود، بار سوم گفت: اي بنده خداي خدا ترا سلامت دارد، نزد خانواده ات برو خوب نيست كه بر درب خانه من بنشيني، من راضي نيستم، حضرت برخاست و گفت: اي كنيز خدا، من در اين شهر منزلي ندارم، فاميلي ندارم، آيا مي خواهي اجري ببري و كار نيكي بكني، شايد بعدا تلافي كنم، عرض كرد: چيست؟ حضرت فرمود: من مسلم ابن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و فريبم دادند و مرا بيرون كردند، زن با تعجب پرسيد: شما مسلم هستي؟ فرمود: آري، عرض كرد: بيا داخل، اتاق جدا برا حضرت آماده كرد و شام آورد، حضرت نخورد، تا اينكه پسرش آمد و از رفت و آمد مادر فهميد كه در اتاق كسي هست، بالاخره مادرش پس از گرفتن عهد و قسم، خبر را فاش نمود، آن پسر نيز صبح خبر را براي ابن زياد فرستاد، زن براي مسلم آب وضوء آورد و عرض كرد: ديشب نخوابيدي؟ فرمود: اندكي خوابيدم، عمويم اميرالمؤمنين را در خواب ديدم بمن فرمود: عجله كن، عجله كن، به گمانم كه امروز آخرين روز عمر من است.

طولي نكشيد كه لشكر ابن زياد به در خانه طوعه رسيد، حضرت زره پوشيد و سوار بر اسب، سريعا از خانه خارج شد تا مبادا خانه را آتش بزنند، مثل شير ژيان بر آن روبه صفتان حمله ور شد، هفتاد و چهارنفر را كشت، آنقدر دلاور بود كه فرمانده سپاه دشمن، نيروي كمكي خواست، ابن زياد گفت ما تو را به جنگ يك نفر فرستاديم، اين چنين در ميان شما لرزه انداخته، اگر شما را نزد غير او (امام حسين) بفرستيم چه مي كني؟!

فرمانده سپاه پيغام داد: آيا گمان مي كني كه مرا به نزد يكي از بقالهاي كوفه فرستاده اي، آيا نمي داني كه مرا به نزد شير غران و شمشير بران در دست دلاور دوران از خاندان بهترين مردم جهان فرستاده اي؟

گويند مسلم دست مرد را مي گرفت و به پشت بام مي انداخت.

مسلم همچنان يكه و تنها مي جنگيد و از آن نامردها كه با او بيعت كرده بودند، يك نفر به كمك وي نيامد، نه تنها نيامدند بلكه او را سنگباران مي كردند.

حضرت را امان دادند قبول نفرمود، تشنگي بر حضرتش غلبه نمود، از هر طرف حضرت را احاطه كردند، ظالمي بر لب بالاي او زد حضرت با شمشيري او را به درك فرستاد، از پشت با نيزه مسلم را سرنگون كردند،

در ميان راه مسلم مي گريست، يكي گفت: همانند تو و هدفي كه داشتند وقتي گرفتار شد، نبايد گريه كند، مسلم فرمود: بخدا سوگند من براي خودم نمي گريم، گرچه مردان را هم دوست نداشته ام، ولي بخاطر خاندانم كه در راه هستند، بخاطر حسين و خاندان او مي گريم، آب طلبيد، خواست بنوشد، ظرف آب پرخون شد، سه بار عوض كردند، بار سوم دندانهاي جلوي حضرتش داخل ظرف افتاد، گفت: الحمدالله، اگر روزي من بود نوشيده بودم،

وسرانجام پس از گفتگوي و جسارتهاي ابن زياد، او را بر بالاي دارالامارة به شهادت رساندند و سر و پيكر او را از بالا به زمين انداختند و در ميان شهر آن را بر روي زمين مي كشيدند و اين در روز عرفه نهم ذي حجه بود. [1] .



روز خونيني كه شورش در فضا افتاده بود

كوفه در وحشت زخونين ماجرا افتاده بود



در دل امواج حيرت زير رگبار بلا

كشتي بي بادبان بي ناخدا افتاده بود



ميزبانان در پناه ساحلي دور از خطر

ميهمان در بحر خون بي آشنا افتاده بود



نائب فرزند زهرا نو گل باغ عقيل

دستگير مردمي دور از وفا افتاده بود



در ميان اولين دشت مناي شاه عشق

اولين قرباني راه خدا افتاده بود



در كنار كاخ حمراء پيش چشم مرد و زن

پيكر مجروح مسلم مسلم سر جدا افتاده بود



در جدال حق و باطل آن دلير جان فدا

آنقدر ايستاده بودي تا ز پا افتاده بود



در دم آخر سرشك حسرتش بودي روان

چون بياد كاروان كربلا افتاده بود




پاورقي

[1] نفس المهموم.