بازگشت

هديه ي زينب






زينب گرفت دست دو فرزند نازنين

مي سود روي خويش به پاي امام دين



گفت: اي فداي اكبر تو، جان صد چو آن

گفت: اي نثار اصغر تو، جان صد چو اين



عون و محمد آمده از بهر عون تو

فرماي تا روند به ميدان اهل كين



فرمود: كودكند و ندارند حرب را

طاقت، علي الخصوص كه با لشكري چنين!



طفلان ز بيم جان نسپردن براه شاه

گه سر بر آسمان و، گهي چشم بر زمين!



گشت التماس مادرشان عاقبت قبول

پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين



اين يك، پي قتال دوانيد از يسار

و آن يك، پي جدال برانگيخت از يمين



بر اين يكي، ز حيدركرار، مرحبا!

بر آن دگر ز جعفرطيار، آفرين!






گشتند كشته هر دو برادر به زير تيغ

شه را نماند جز علي اكبر، كسي معين