بازگشت

دست داد!






چشمه ي چشمم دگر خشكيده است

اين چه قحطاب ست كاندر ديده است؟!



هر چه اين دل ناشكيبي مي كند

اشك هم با من غريبي مي كند



مويه ها ناخن به جانم مي كشند

آتش اندر استخوانم مي كشند



يك بغل حسرت در آغوش منست

كوله بار درد بر دوش منست



حسرت آن جان جان افزاست، اين

درد عشق آن خدا سيماست، اين



آنكه مهر از چهر او افروخته ست

چهره ها از مهر او افروخته ست



در سخاوت، هيچ همتائي نداشت

جز وفاداري، تمنائي نداشت



چون كه خالي بود دستش، دست داد

جرعه يي بر عاشقان مست داد