بازگشت

داغ، سنگين بود






غروب بود، و افق حرفهاي گلگون داشت

ز تير فاجعه، زينب دلي پر از خون داشت



غروب بود و غريبانه خيمه ها مي سوخت

كرانه، چشم بدان حزن بيكران مي دوخت



نسيم، گيسوي خون را دمي تكان مي داد

به اين بهانه، گل زخم را نشان مي داد



دل شكسته ي زينب، شكسته تر مي گشت

چو چشم طفل به سوداي آب، تر مي گشت



فتاده بود زواج فلك، ستاره ي عشق

شكسته بود به يك گوشه، گاهواره ي عشق



ستاده اسب و، شكوه سوار را كم داشت

افق به سوگ شقايق لباس ماتم داشت



در آن غروب كه آيات عشق شد تفسير

در آن ديار كه رؤياي اشك شد تعبير:






حماسه بود كه از بطن خاك و خون مي رست

سرشك بود كه زخم ستاره را مي شست



به روي دست و سر و پاي، باره مي راندند

هزار باره به نعش ستاره مي راندند



نبود دست، كه گيرد ستاره در آغوش

ميان تير، تن پاره پاره در آغوش



نبود دست كه بيرون ز زخم آرد تير

به خيمه آب رساند، اگر گذارد تير!



سوار آب چو پرواز را تجسم كرد

چه صادقانه بدان زخمها تبسم كرد



ز خون لاله تمام كرانه رنگين بود

خميده بود افق بسكه داغ، سنگين بود



هزار زخم به عبرت چو چشم، وامانده ست

كه عشق، بيسر و دست و كفن رها مانده ست



فراز با همه قامت، فرود آمده بود

قيام، حمدكنان در سجود آمده بود



صداي سوگ ز محمل به آسمان مي رفت

دراي، مرثيه خوان بود و كاروان، مي رفت!