بازگشت

از قامت او دو نيزه كم شد!






اي تشنه ي عشق روي دلبند!

برخيز و به عاشقان بپيوند



در جاري مهر، شستشو كن

وانگاه ز خون خود وضو كن



زان پا كه درين سفر درآئي

گردست دهي سبكتر آئي






رو جانب قبله ي وفا كن

با دل سفري به كربلا كن



بنگر به نگاه ديده ي پاك

خورشيد به خون طپيده ي خاك



عباس علي، ابوالفضائل

در خانه ي عشق كرده منزل



اي سرو بلند باغ ايمان!

وي قمري شاخسار احسان



دستي كه ز خويش وانهادي

جاني كه به راه دوست دادي!



آن، شاخ درخت با وفائيست

وين، ميوه ي باغ كبريائيست



رفتي كه به تشنگان دهي آب

خود گشتي از آب عشق، سيراب



آبي ز فرات تا لب آورد

آه از دل آتشين برآورد



آن آب ز كف: غمين فرو ريخت

وآن آب دو ديده با وي آميخت



برخاست ز بار غم خميده

جان بر لبش از عطش رسيده



بر اسب نشست و، بود بيتاب

دل در گرو رساندن آب






ناگاه يكي دو روبه خرد

ديدند كه شير آب مي برد



آن آتش حق خميد بر آب

وز دغدغه و تلاش، بيتاب



دستان خدا ز تن جدا شد

و آن قامت حيدري دو تا شد



بگرفت بناگزير، چون جان

آن مشگ ز دوش خود به دندان



و آنگاه به روي مشگ، خم شد

وز قامت او دو نيزه كم شد!



جان در بدنش نبود و مي تاخت

با زخم هزار نيزه مي ساخت



از خون، تن او به گل نشسته

صد خار بر آن ز تير، بسته



دلشاد، كه گر ز دست شد دست

آبيش براي كودكان هست



چون عمر گل، اين نشاط، كوتاه

تير آمد و مشگ بردريد، آه!



اين لحظه چه گويم او چها كرد

تنها، نگهي به خيمه ها كرد!






اي مرگ! كنون مرا ببر گير

از دست شدم كنون، ز سر گير



مي گفت و بر آب و خون، نگاهش

وز سينه ي تفته بر لب آهش



خونابه و آب برمي آميخت

وز مشگ و بدن به خاك مي ريخت



چون سوي زمين خميد آن ماه

عرش و ملكوت بود همراه



تنها نفتاد بوفضائل

شد كفه ي كائنات، مايل



حق، ساقي خويش را فراخواند

بر كام زمانه تشنگي ماند



در حسرت آن كفي كه برداشت

از آب و، فرو فگند و، بگذاشت



هر موج به ياد آن كف و چنگ

كوبد سر خويش را به هر سنگ



كف بر لب رود و، در تكاپوست

هر آب رونده در پي اوست



چون مه، شب چارده برآيد

دريا به گمان، فراتر آيد






اي بحر! بهل خيال باطل

اين ماه كجا و بوفضائل؟



گيرم دو سه گام، برتر آئي

كو حد حريم كبريائي؟