بازگشت

اهل درد






كسي راز اين پرده داند درست

كه بي پرده جان برفشاند درست






تني گردد آگه ز سر خداي

كه از جان و دل سر نمايد فداي



پسر را اگر كشته بيند به پيش

غم دل نهان دارد از جان خويش



وگر خسته بيند برادر به تيغ

بندد زبان از فسوس و دريغ



چنين درد در خورد هر مرد نيست

كسي جز حسين اهل اين درد نيست



نديدي كه در عرصه ي كربلا

چسان بود صابر به چندين بلا؟!



لب تشنه جان داد نزد فرات

چو اسكندر از شوق آب حيات



ز يكسو تنش گشته آماج تير

ز يكسو شده خواهرانش اسير



زنان سيه پوش از خيمه گاه

سيه كرده آفاق از دود آه



سكينه به زنجير و زينب به بند

رقيه به غل، عابدين در كمند



چو برگ گل از غم، خراشيده روي

چو اوراق سنبل، پريشيده موي



ولي اينهمه ز جر، بي اجر نيست

كه زخمي كه جانان زند، زجر نيست