بازگشت

عرياني خوشست!






چون كه عابس، گرمي هنگامه ديد

خون غيرت در رگ جانش دويد






گفت با خود: با مرد بايد بود، مرد!

خوش بود از مرد، استقبال درد



چون به جانش، آفتاب عشق تافت

در حريم باده خواران، باريافت



دست شوقش، دامن ساقي گرفت

وز كفش جام هوالباقي، گرفت



گفت: خواهم در رهت قربان شدن

ترك هستي گفتن و، عريان شدن!



ساقي از روي عنايت، خنده كرد

كشت عابس را و، از نو زنده كرد!



گفت: كاي آشفته حال پاكباز

زود آوردي به ما، روي نياز!



اين چه راه و رسم مستي كردنست

كي زمان ترك هستي كردنست؟



گفت: اي جانم فداي جان تو

دست كي بردارم از دامان تو؟



كربلا جز سرزمين عشق نيست

مذهب من: غير دين عشق نيست!



خواهم اينك در دل آتش شدن

چون طلاي ناب، پاك ازغش شدن



ديد ساقي مستيش افزون شده ست

پاك از عشق خدا مجنون شده ست






بهر جانبازي ز جان آماده است

خود نخورده باده، مست افتاده است!



تا دل او بيش ازين بايد به درد

رفت و فرمان شهادت مهر كرد



رفت عريان سوي ميدان بي شكيب

كاين منم من: عابس بن بوشبيب



بسكه كشت و ريخت خون از حد فزون

كشتي خود ديد در گرداب خون



لاجرم رو جانب احباب كرد

جمله را از گفته اش، بيتاب كرد



گفت: اي دردي كشان مي پرست

پاي بايد زد به فرق هر چه هست



راه كوتاه ست و منزل بس قريب

يك قدم مانده ست تا كوي حبيب



چو علم از شوق دل افراشتم

اين قدم را، زودتر برداشتم!



شوق او از كف عنان من ربود

و آن زره انداختن، از من نبود!



دست اگر از خويش افشاني، خوشست

جامه بيرون كن، كه عرياني خوشست!