بازگشت

محشر آفرين!






چون خدا، آن قد و قامت آفريد

نسخه ي روز قيامت، آفريد



شد قد و بالاش، محشرآفرين

قامتش را گفت محشر: آفرين!



روي خود مي كرد پنهان در نقاب

تا خجل از او نگردد آفتاب!



شير حق، چون شد روان سوي فرات

چرخ گفت آباء را: واامهات!



هر چه روبه بود، از پيشش گريخت

تار و پود دشمنان از هم گسيخت



ديد شط بس بيقراري مي كند

آرزوي جانسپاري مي كند



با زبان حال مي گويد مدام:

بيش ازين مپسند ما را تشنه كام!



پس درون شط ز رحمت پا نهاد

پا به روز قطره، آن دريا نهاد



مشگ را، زآب يقين پر آب كرد

آب را، از آب خود سيراب كرد!



پس ز شفقت كرد با مركب خطاب:

كام خود تر كن ازين درياي آب!



مركب از جانب ساحل دويد

شيهه يي از پرده ي دل بركشيد






كاي ترا جا برفراز پشت من

پيش دشمن وا چه خواهي مشت من؟!



كام اگر خشكست، گامم سست نيست

تا ترا بر دوش دارم، آب چيست؟!



تشنه ي آبم، ولي دريا دلم

جانب دريا مخوان از ساحلم



اي تو شط و بحر و اقيانوس من

جز تو حرفي نيست در قاموس من!



بر تنش از بس كه تير آمد فرود

بي ركوع آمد تن او در سجود!



چون فتاد آن سرو قامت بر زمين

شد به پا شور قيامت در زمين



بسكه از جام بلا، سرمست شد

هم ز پا افتاد و، هم از دست شد!



عمر او، در پرده ي اسرار بود

در عدد با دل به يك معيار بود



يعني آن دم كو به سوي دوست راند

قلب عالم از طپيدن بازماند!