بازگشت

تأملي در كاستي هاي شعر عاشورايي معاصر


در (بـايـدهـا) و (نـبـايـدهـا) ي شـعـر عـاشـورايـي امـروز بـه تـفـصـيـل سـخـن گـفـتـيـم و ايـنـك بـه عنوان حسن ختام اين اثر، به نقد چند نمونه از آثار عـاشـورايـي دو دهـه اخـيـر مـي پـردازيـم ولي از ذكـر اسـامـي شـاعـران بـه دلايل اخلاقي معذوريم و حتّي از معرّفي منابع مورد استفاده نيز پرهيز خواهيم كرد، چرا كه تـنـهـا مـسـأله اي كـه در ايـنـجـا مـطرح است نشان دادن نقاط (ضعف) و (كاستي) هاي شعر عاشورايي معاصر است، كاستي هايي كه به تدريج موجوديّت آن را تهديد مي كند.

ايـن كـاسـتـي هـا از دو مـنـظـر سـاخـتـاري و مـحـتـوايـي در خـور تأمّل و بررسي است:

1 ـ عـظـمـت مقام حسيني و شهداي كربلا ايجاب مي كند كه اوّلاً با معرفت به منزلت واقعي آنـان تـصـويـر سـازي كـنـيـم، ثـانياً از رعايت ادب به تناسب مقام و موقعيّتي كه دارند غافل نمانيم:

غـوطـه ور مـانـده در حـيـرت دشـت، پـيـكـر مـردي از نسل توفان

مردي از توده خون و آتش، مردي از تيره روشني ها

كـه گـفـتـه اسـت كـه دودمان پيامبر رحمت از نسل طوفان و از توده (خون) و (آتش) اند كه شاعر از ميان تمامي واژه ها به اين انتخاب نادرست تن داده است؟!

تا شاعر روزگار ما زندگينامه علمدار كربلا را مرور نكند، مسلّماً در به تصوير كشيدن اين شخصيّت ممتاز عاشورايي با مشكل مواجه مي شود ـ كه شده است ـ چرا كه شنيده هاي او همه از اين (قماش) اند و به چهره مهربان و عطوف اين شخصيّت ممتاز عاشورايي ـ كه در پـرده اي از ابـهـام فـرو رفـته است ـ دسترسي ندارد. راستي اگر سراينده اين شعر مي خواست چهره (چنگيز) را به تصوير بكشد از كدام واژه اي جز اينها استفاده مي كرد؟!

بنابراين عدم آشنايي با خصلت هاي واقعي اين گونه شخصيّت ها، شاعر را به بيراهه مي كشد و براي نشان دادن خشم مقدّس و معني دار سقّاي كربلا به سراغ واژه هايي از اين دست مي رود كه فاقد بار ارزشي است.

اين بيت بر خلاف بيان عيني و ملموسي كه دارد، كاملاً غير واقعي است، به استثناي فراز پـايـانـي آن (مـردي از تـيـره روشـنـي هـا) كـه تـصـويـر زيـباي (پارادوكسي) و در عين حال واقعي دارد.

2 ـ آفـت ديـگـري كه گريبانگير شعر عاشورايي امروز شده است، تكرار مكرّرات و به كار گرفتن تعابيري است كه بارها شنيده ايم و تكرار آنها ديگر هيچ لطفي ندارد.

مـضـمـون زيـبـاي (ايـسـتـاده مردن) را همه دوست دارند ولي همين مضمون دوست داشتني اگر كـارش بـه تـكـرار بـكـشـد مـسـلّمـاً بـه مـضـمـونـي كـه تـاريخ مصرف آن سر آمده است، مـبـدّل مـي شـود. بـايـد اجازه داد كه مضاميني از اين دست در جايگاه واقعي خود بمانند و از كشاندن آن ها به معركه هاي سخن آوري پرهيز شود.

اگر شاعري گفته است:

همين پيام سواران ظهر عاشورا است

كه: در مصاف اجل، ايستاده بايد مرد

يـا بـايـد، بـا تـركـيـب بـديـع تـري از آن اسـتـفـاده كـرد و يـا خيال (تكرار) آن را به دست فراموشي سپرد.

بگو بزرگترين ها چه ساده مي ميرند

و نخل ها همه شان ايستاده مي ميرند

و باز در چند بيت بعد، از همين مثنوي عاشورايي به اين بيت برمي خوريم:



به كربلاست كه نخل، ايستاده مي ميرد

به كربلاست كه يك مرد، ساده مي ميرد



مـلاحـظـه مـي كـنـيـد كـه ايـن تـكـرار چـقـدر بـه چـشـم مـخـاطـبـان شـعـر مـلال آور مـي نـمـايـد و اگـر دربـاره بـيـت اوّل، سـؤ الي قابل طرح بود با آمدن بيت مشابه دوم، سؤ ال ديگري نيز مي تواند مطرح شود:

1 ـ مـگـر هـمـه درخـتـان، ايـسـتـاده نـمـي مـيـرنـد؟! پـس ايـسـتـاده مـردن بـراي (نخل) يك امتياز استثنايي نيست.

2 ـ مگر نخل هايي كه در مكان هايي غير از كربلا مي رويند، چگونه مي ميرند؟! مسلّماً آنها هم ايستاده مي ميرند!

حالا اگر به مطلع غزل عاشورايي مورد اشاره، مروري داشته باشيم:



چرا چو آب چنين صاف و ساده بايد مرد

و مثل سايه به خاك اوفتاده، بايد مرد؟



به راز (ساده مردن) پي مي بريم كه ريشه در (بي تفاوتي ها) و (سكون ها) دارد و در واقـع (سـاده مـردن) يـك عـمـل هدف مند و ارزشي نيست بلكه (ايستاده مردن) است كه براي انـسـان، دشـواري مي آفريند در حالي كه در اين مثنوي عاشورايي، (شهادت) به عنوان يك كار فوق ارزشي، نوعي (ساده مردن) است كه امكان بروز و ظهورش در كربلا است. اگـر (شـهـادت) را (مـرگ سرخ) ناميده اند به خاطر ابتلائات و رنج هاي فراواني است كـه دارد و بـه دسـت آوردن فـيـض (شـهـادت) از دشـوارتـريـن و در عـيـن حال خطيرترين كارها است و با (ساده مردن) تفاوت زيادي دارد.

ممكن است بفرماييد (ساده مردن) اشاره به (ساده زيستي) دارد كه نتيجه اش (ساده مردن) اسـت. بـسـيـار خـوب حرفي نيست! ولي كدام اماره اي در اين مثنوي عاشورايي شما را به اينجا مي رساند؟



در كربلا هر آنچه بلا بود، عرضه شد

تيري دگر قضا و قدَر در كمان نداشت



شـهـداي كربلا به خاطر تحمّل همين مرارت هاي استثنايي به اين مقام بزرگ و استثنايي رسـيـده انـد و (سـاده مـردن) اگـر ايـن اسـت پـس (دشوار مردن) را بايد در كجاي تاريخ جستجو كرد؟

به هرروي، اگر (ساده مردن) داراي دوبُعد (ارزشي) و (ضدّارزشي باشد شاعر براي تـبـيـيـن هـربُعدآن، ملزم به ارايه امارات و شاهدمثال هايي است كه به اصطلاح معروف، مطلب جا بيفتد در غير اين صورت توفيقي نصيب او نمي شود.

3 ـ وجود (ارتباط افقي) در ميان اجزاي هر بيت، حاكي از استحكام ساختار لفظي و معنوي شعر است و نبودن اين (ارتباط)، در ذهن مخاطب خلجان ايجاد مي كند چون رابطه منطقي اجزاي بيت را درنمي يابد. ابياتي از يك غزل عاشورايي امروز را مرور مي كنيم:



روييده از بستر خون، باغي پر از لاله سرخ

روح بلند وفا بود، آن مرد ميدان و آتش



زينب اسير بلا شد در غربت ايل خورشيد

آن دم كه در خون رها بود آن مرد ميدان و آتش



دستي به دست خطر داد آن روح آيينه سيما

درياي بي انتها بود، آن مرد ميدان و آتش



در اين غزل مردَّف عاشورايي، علاوه بر رديف آن كه رديف چندان مناسب نيست، كاستي هايي وجـود دارد كـه آن را تـا سـطـح يـك غـزل مـعـمـولي تنزّل داده است.

در بيت اوّل، هيچ ارتباط صوري و معنوي در ميان دو مصرع ديده نمي شود و شروع مصراع دوم آن با استفاده از دو مفهوم مجرّد و انتزاعي (روح، وفا) به بيان عيني و ملموس مصراع اوّل لطمه زده است.

در بـيـت دوم، شـاعـر حـرفـي بـراي گـفـتـن نـدارد و نـتـوانـسـتـه اسـت از (ايل خورشيد) هم براي سامان دادن به وضع پريشان اين بيت سود جويد.

در بـيـت سـوم اگر ضمير فعل (داد) را به حضرت زينب (س) معطوف كنيم. هيچ ارتباطي در ميان دو مصرع آن مشاهده نخواهيم كرد و به اصطلاح هر مصراع، ساز خود را خواهد زد! و اگـر ضمير اين فعل را به سالار شهيدان (ع) برگردانيم (مرد ميدان و آتش) در ميان دو مصرع، ارتباطي برقرار مي شود فقط به خاطر آنكه در هر دو مصراع؛ از يك شخصيّت عـاشـورايي صحبت مي شود ولي به رغم اين ارتباط كمرنگ، هيچ تناسب و وجه مشابهتي در مـيـان واژه هـاي آن مـوجـود نـيـسـت. در واژه هـاي مـصـراع اوّل (دست، خطر، روح، آيينه و سيما) فقط در ميان (آيينه) و (سيما) ارتباطي هست ولي در مـيـانـه (دسـت) و (خـطـر) و (روح) ارتـبـاطـي نمي بينيم، اگر چه در ميان (خطر) مصراع اوّل و (دريـا) ي مـصـراع دوم ارتـبـاط كاملي وجود دارد و حالت پارادوكسي (دريا) و (آتش) نـيـز مـحـلّ تـأمـّل اسـت. بـيان عيني مصراع اوّل با حضور (روح) و (خطر) كاملاً به خطر افـتـاده اسـت! ولي بـه بـيان ملموس مصراع دوم آسيبي نرسيده، چرا كه از واژه هايي با مفاهيم كاملاً حسّي استفاده شده است.

4 ـ اگر استفاده از مفاهيم (ذهني) و (غير حسّي) در (شعر ديروز عاشورا امر بسيار رايجي بـوده، شـعـر امـروز عـاشـورا كـه براي برقراري ارتباط طبيعي تر با مخاطبان خود از (بـيـان عـيـنـي) و زبـان (حـسـّي) سـود مـي جـويـد، حضور واژه ها و تركيباتي كه مفاهيم انتزاعي و معنوي غير ملموس را القا مي كنند، برنمي تابد.

غزل خوب عاشورايي (آسمان خونين) با بيان (روايي) دوست داشتني خود از حضور (دست فـتـنـه) و (لاله زار حـسـرت) رنـج مـي بـرد، چـرا كـه در ايـن غزل زيباي تصويري تمامي واژه ها مفاهيم ملموس عيني دارند:



شبي كه بر سرِ ني، آفتاب ديدن داشت

حديث در به دري هاي من شنيدن داشت



بسيط دشت، چنان (لاله زار حسرت) بود

كه نيزه نيزه سرِ سرخِ بر دميدن داشت



هدف چه بود ازين كارزار خون آلود

كه شعله، شوقِ به هر خيمه سر كشيدن داشت؟



چه بود در سر گل هاي باغ رسول؟

كه (دست فتنه) هنوز آرزوي چيدن داشت



به اوج آبيِ آن آسمان خونين رنگ

كبوتر دل من، شوقِ پر كشيدن داشت



با نقل پنج بيت اوّل از اين شعر عاشورايي، شما را در فضاي عيني شعر قرار داديم تا داوري منطقي تري داشته باشيم. چه كسي تا كنون سيماي (حسرت) و يا (فتنه) را به تـمـاشـا نـشـسـتـه اسـت. تـا تصوّر (لاله زار حسرت) و (دست فتنه) براي او دور از ذهن نـبـاشـد؟ آن هـم در ايـن غـزل تـصويري كه سرشار از مفاهيم ملموس و عيني است. ناگفته نـمـانـد كه مصراع اول بيت سوم اين غزل نيز از بيان صميمي آن كمي فاصله گرفته و اگـر گفته مي شد: (مگر كه فاجعه آن شب به سر چه مي پرورد) شايد با بيان (ملايم) غزل سازگارتر مي نمود.

و در مـصـراع اوّل بـيـت چـهـارم، بـا اشـاره مـسـتـقـيـم بـه خـانـدان رسـالت (بـاغ رسول) نقشي كه مخاطب در فهم و تكميل مطلب دارد به فراموشي سپرده شده و اين اشاره آشكار، به حالت (كنايي) غزل لطمه زده است. كدام مخاطبي است كه نداند مراد از (آفتاب) در مـصـراع اوّل مـطـلع ايـن غـزل سـر مبارك امام حسين (ع) است؟ همين مخاطب نيز مي تواند بدون اشاره مستقيم، مراد شاعر را دريابد.

5 ـ بـيـان صـمـيـمـي و سـاده و دور از پـيـچيدگي لفظي و معنوي، از شاخصه هاي شعر عـاشـورايـي امـروز است و هر چه شعر عاشورايي بيان ساده تري داشته باشد به همان اندازه دلنشين تر مي شود.

گـفـتيم كه در تركيب بند عاشورايي حاجي سليمان صباحي بيدگلي كاشاني واژه هايي از قـبـيـل: (مغفر)، (خفتان)، (امَّهات اربعه)، (آباي سبعه)، به عنوان واژه هاي كليدي به شـمـار مـي رونـد و حـضـور هـمـيـن اصـطـلاحـات رزمـي و نـجـومـي سـبـب شـده اسـت كـه از اقـبال عامّه فاصله بگيرد در غزل عاشورايي معروف سيف فراغاني شاعر نامدار سده هفتم و هـشتم كه حدود سه سده با صباحي بيدگلي فاصله زماني دارد، هيچ نشاني از اين واژه هـاي نـامـأنـوس وجود ندارد، و اين نشان مي دهد كه هرازگاه (طبيعت سبك ها) شاعر را وادار بـه اسـتـفـاده از تـركـيـبـاتـي مـي كـنـد كـه چـنـدان مـطـلوب نـيـسـت. بـه چـنـد بـيـت از غزل دلنشين عاشورايي سيف فرغاني توجّه كنيد:



اي قوم! درين عزا بگرييد

بر كشته كربلا، بگرييد



با اين دل مرده، خنده تا كي؟

امروز درين عزا بگرييد



دلخسته ماتم حسينيد

اي خسته دلان! هلا بگرييد



در گريه، سخن نكو نيايد

من مي گويم، شما بگرييد



اشك از پيِ چيست؟ تا بريزيد

چشم از پيِ چيست؟ تا بگرييد



بـا ايـن كـه بـيـش از چـهـار قرن از عمر غزل عاشورايي سيف فرغاني مي گذرد، هنوز هم بـاب طـبع شيفتگان شعر عاشورايي است. در تركيب بند معروف محتشم كاشاني نيز به اسـتـثناي چهار تا پنج كلمه نسبتاً دشوار و نامأنوس، تمامي واژه ها و تركيبات به كار رفته در شمار واژه هاي عادي و معمولي اند و از همين روي در برقراري ارتباط با مخاطبان دچـار مـشكل نمي شوند. در اين باره به تفصيل در بحث (بايدهاي شعر عاشورايي) سخن گـفـتـه ايـم و غرض از يادآوري مجدّد آنها، پرداختن به يكي از غزلهاي عاشورايي زمانه مـاسـت كـه شـاعـر فـرهـيـخـتـه آن از چـهـره هـاي مـطـرح (غزل معاصر) به شمار مي رود:



به طاق آسمان، امشب گل اختر نمي تابد

(بنات النَّعش) اكبر بر سر اصغر، نمي تابد



به شام كربلا، افتاده در درياي شب، ماهي

كه هرگز آفتابي اين چنين ديگر نمي تابد



به دنبال كدامين پيكر صد پاره مي گردد؟

كه از گودال خون، خورشيدِ بيسر برنمي تابد؟



به پهناي فلك بعد از تو اي ماه بني هاشم!

چراغ مهر، ديگر تا قيامت برنمي تابد



(فرات مهرباني) تشنه لب هاي عطشانت

تو آن (درياي ايثاري) كه در باور نمي تابد



كنار شطّ خون، دستي و مشكي پاره مي گويد

كه: عبّاس دلاور از برادر سرنمي تابد



علَمداري كه بر دوشش، علَم بيدست مي ماند

عطش، اشكي به رخسارش ز چشم تر نمي ماند



ز خاك تيره، هفتاد و دو كوكب آسماني شد

كه بر بام جهان، نوري ازين برتر نمي تابد



حـضـور (بـنـات النـّعـش) آن هـم در مـطـلع ايـن غـزل زيـباي عاشورايي، به بيان ساده و صـمـيـمـي آن لطـمـه زده اسـت و (مـراعـات نـظـيـر) هـاي بـه كـار رفـتـه نـيـز جـبـران ايـن خلل را نمي كند.

تركيب: (فرات مهرباني) و (درياي ايثار) به خاطر مفاهيم غير عيني خود، از بار (حسّي) غـزل كاسته است. به نظر مي رسد رديف غزل در بيت چهارم، نقشي را كه شاعر برعهده او گذارده است (برنمي تابد)، (نتافتن) و (برنتافتن) از يك مقوله نباشند.

اشـاره مـسـتقيم در همين بيت به علمدار كربلا (ماه بني هاشم)، نقش مخاطب را در پي بردن بـه مـنـظـور شـاعـر، بـه دسـت فـرامـوشـي سـپـرده اسـت، در حـالي كه در بيت سوم همين غـزل، شـاعـر بـدون آنـكـه نـامي از سالار شهيدان ببرد، مراد خود را با به كار گرفتن تركيب (خورشيد بي سر) به راحتي به مخاطبان شعر خود القا مي كند. در بيت ششم نيز همين مشكل وجود دارد.

ايـنـهـا مـواردي از (كـاسـتـي هـاي شعر عاشورايي امروز) بود كه به عنوان نمونه و به صـورت گـذرا از آن يـاد كـرديـم و بـررسـي تـفـصيلي اين بحث را به فرصت موسَّعي موكول مي كنيم.