بازگشت

غناي محتوايي


شـعـر عـاشـوراي مـعـاصر از نظر پرداختن به (مفاهيم ارزشي) و (مقوله هاي عاشورايي) جـايـگاه خاصّي را در ادب عاشورا به خود اختصاص داده است. اين (غناي محتوايي) مرهون عوامل تأثيرگذاري است كه در مبحث (عوامل دخيل در تطوّر محتوايي شعر عاشورا) تفصيلاً به آن پرداخته ايم.

در شـعـر عـاشـورايـي دو سـه دهـه اخير، سخن از (عزّت)، (كرامت)، (استقامت)، (معرفت) و (شـهـادت اسـت و از ايـن روي، مـفـاهـيـمـي از قبيل: (اسارت)، (ذلّت)، (التماس)، (عجز و نـاتـوانـي)، (بيماري) و (ترحّم) به تدريج در فرهنگ شعر عاشوراي معاصر رنگ مي بازند و جاي خود را به واژه هايي (جهت دار)، (هدف مند) و (ارزشي) مي سپارند.

هدف شاعر امروز ديگر در گرياندن عزاداران حسيني خلاصه نمي شود و او مي كوشد تا بـه جـبـران سـتـمـي كـه نـاخـواسـتـه تـوسـّط شـعـراي آيـيـنـي و در گـذشـتـه بـه آل اللّه رفـتـه است ـ با تبيين مكارم اخلاقي و تصوير صفات انساني اين بزرگواران و بـا معرّفي مكتبي كه آنان براي همه انسان ها و در هميشه تاريخ بنيان نهاده اند ـ جايگاه واقـعـي آنـان را نـشـان دهـنـد و از روي تـحـريـفات عاشورا پرده بردارند و سيماي حقيقي شـهـداي كـربـلا را به تصوير كشند، كه در مبحث: (قرائت هاي مختلف از فرهنگ عاشورا) به تفصيل در اين باره سخن رفته است و در اينجا نيازي به تكرار آن نمي بينيم، و لذا اگـر مـهـم تـريـن (شـاخـصـه شـعر عاشورايي معاصر، خصوصاً دو دهه اخير را در (غناي مـحـتـوايـي) آن جـسـتـجـو كـنـيـم، بـه بيراهه نرفته ايم. شايد رقّت بارترين صحنه عـاشـورا، بـازگـشـت غمگنانه ذوالجناح از گودي قتلگاه به خيام حسيني باشد و شعراي آيـيني، عاطفي ترين آثار منظوم خود را در همين رابطه آفريده باشند، ولي شاعر امروز از مـنـظـر ديـگـري نـيـز بـه ايـن واقـعـه مي نگرد و (صورت آينده را از پيش ‍ مي بيند) و پيامدهاي نهضت عاشورا را همانند حلقه هاي زنجير و در كنار هم، قرار مي دهد و با تفسير هـنـرمـنـدانـه و مـتـعـهـّدانـه ايـن زنـجـيـره بـه كـشـف تـازه اي نايل مي آيد. شاعر امروز در (شيهه غريب) آن اسب بي سوار، (بوي زلزله) را مي شنود، زلزله اي كه بنيان حكومت اموي را در هم خواهد كوبيد و بر ويرانه هاي آن عمارتي خواهد سـاخـت كـه بـوي خـانـه گـليـن فـاطـمـه و عـلي و لطـف و صـفـاي خـانـه كـوچـك رسول خدا را با خود داشته باشد.

كوه صبور فاجعه مي دانست:

آن شيهه غريب

بوي مهيب زلزله مي داد

كوه صبور فاجعه

وقتي

در آستانه خيمه، نمايان شد

گيسوي راهوار بغض بلندش

در گردباد ضجّه، پريشان شد

در چشم ذوالجناح، خبرهاي تازه بود

اندوه بر تو باد

دل من!

اندوه بر تو باد!

آن شيهه غريب

در اصل، بوي زلزله مي داد... [1] .

و هـمـيـن شـاعـر، هـنـگـامـي كـه از زيـنـب ـ شير زن كربلا ـ سخن مي گويد، كلامش به اوج بيشتري دست مي يابد و حرف هاي تازه اي براي گفتن پيدا مي كند:

پلك صبوري مي گشايي

و چشم حماسه ها

روشن مي شود

كدام سرانگشت پنهاني

زخمه به تار صوتي تو مي زند

كه آهنگ خشم صبورت

عيش مغروران را

مُنَغَّص مي كند

مي دانيم

تو نايب آن حنجره مشبَّكي

كه به تاراج زوبين رفت

و دلت

مهمانسراي داغهاي رشيد است

اي زن!

قرآن بخوان

تا مردانگي بماند

قرآن بخوان

به نيابت كلّ آن سي جزء

كه با سرانگشت نيزه

ورق خورد

قرآن بخوان

و تجويد تازه را

به تاريخ بياموز

و ما را

به روايت پانزدهم

معرّفي كن

قرآن بخوان

تا طبل هلهله

از هاي و هوي بيفتد

خيزران

عاجزتر از آن است

كه عصاي دست

شكست هاي بزك شده باشد

شاعران بيچاره

شاعران درمانده

شاعران مضطر

با نام تو چه كردند؟

تاريخِ زن

آبرو مي گيرد

وقتي پلك صبوري مي گشايي

و نام حماسي ات

بر پيشاني دو جبهه نوراني مي درخشد:

زينب! [2] .

اگر شعر آييني، ريشه در غدير و عاشورا داشته باشد كه ـ دارد ـ و اگر جريان (بدعت) و (انـحـراف) از سـقـيـفه نشأت گرفته باشد ـ كه گرفته است ـ بايد به سيميندخت وحيدي حق داد كه بگويد اگر عشق، (بذر سرخ عاشورا) را در (غدير) افشاند، به خاطر آن بـود كـه در (كـربـلاي زخـم) سـيـر السـتـي داشـت و از حاصل اين بذر افشاني ها با خبر بود:



ناله مي كند نايم، نينواي زحمت را

جار مي زند جانم، جايْ جاي زخمت را



هر چه مي روم، انگار نيست خطّ پاياني!

يا كه من نمي بينم انتهاي زخمت را؟



شعلهْ شعله مي سوزم، دجلهْ دجله مي گريم

بوسه مي زنم اي ماه! ردِّ پاي زخمت را



گر نبودم آن لحظه در صفوف يارانت

مي زنم ولي فرياد ماجراي زخمت را



روي شانه باور، مي برم به هر سنگر

هم لهيب پيغامت، هم صداي زخمت را



اي بهار ايمانم! در غم تو، چشمانم

لختهْ لخته مي بارد پاره هاي زخمت را



در غدير اگر افشاند بذر سرخ عاشورا

ديده بود از اوّل كربلاي زخمت را [3] .




پاورقي

[1] گنجشک و جبرئيل، حسن حسيني، صص 27 و 28.

[2] گنجشک و جبرئيل، حسن حسيني، ص 65 تا 67.

[3] موج هاي بيقرار، سيمين دخت وحيدي، ص 75 و 76.