بازگشت

تنوع در رديف


شـايـد رويـكـرد جـدّي شـعـراي دو دهـه اخـيـر بـه قـالب هـاي: غـزل، ربـاعـي و دو بـيـتي در زمينه موضوعات عاشورايي، مهم ترين نقش ‍ را در (تنوّع رديف هاي شعر عاشورايي) معاصر برعهده داشته باشد.

حـضـور رديـف هاي: (جاذبه دار)، (خوش آهنگ)، (خوش تراش) و (پيام دار) به برقراري (موسيقي كناري) شعر در ميان كلمات (قافيه) و (رديف) كمك مي كند و غناي محتوايي آن را سبب مي شود.

گـاه شـاعـر، بـه جـاي انـتـخـاب كـلمـاتـي خـيـال انـگـيـز، از افـعـال مـخـتـلف بـه جـاي (رديـف) اسـتـفـاده مـي كـنـد و ايـن از دو حال بيرون نيست:

1 ـ يـا بر نقش (رديف هاي گيرا) در افزودن جلوه هاي جمالي شعر وقوف ندارد و به همين لحـاظ بـا بـي تـفاوتي از كنار آن مي گذرد و با انتخاب يكي از صيغه هاي شش گانه فعلي، مشكل (رديف) را، حل مي كند، تا شعرش از قافله شعرهاي (مردَّف) عقب نماند!

2 ـ يـا (كـلمـات رديـف) را سـدّ راه بـيـان مـقصود مي بيند و براي اينكه از عرصه بياني بـيشتري استفاده كند، عطاي (رديف) هاي دشوار را به لقايش مي بخشد و سعي مي كند با بـهـره گـيـري از آرايـه هاي لفظي و معنوي و به كارگيري ترفندهاي شاعرانه، به نـحـوي خـلا وجـودي (رديـف هاي شاخص) را جبران كند و با استفاده از وجوه مختلف فعلي، شـعـر خـود را (مـردَّف) سـازد بـي آنـكـه بـار سـنـگـيـن (رديـف) هـاي آن چـنـانـي را تحمّل كرده باشد.

هر چند ممكن است روش اين گونه شاعران، روشي مترقّيانه و اصلاح طلبانه به حساب آيـد و (رديـفـْگـريـزي) آنـان، ريشه در انديشه برداشتن موانع دست و پا گير از پيش پـاي شـاعـران آزادانـديـش و اصـلاح طـلب تـلقـّي گـردد، ولي اهـل فـن بـه نـيـكـي واقـف انـد كـه اگـر شـاعـر در درجـه قابل قبولي از معلومات ادبي، توانايي هاي هنري، خلاّقيّت و نوآوري باشد و بالاخره بـا دارا بـودن وسـعـت واژگاني و حيطه وسيع بياني، نه (رديف) كه هيچ يك از الزامات شـعـري نـمـي تـوانـد او را از خـلق آثـاري مـمـتـاز بازدارد و نمونه هاي بسياري از شعر مـعـاصـر را مـي تـوان ارايـه كـرد كه با پشت سر نهادن همين موانع مزاحم! به اوجي كه بـايـسـتـه و شـايـسـته آنها بوده است، رسيده اند، و در ميان اشعار مردّف به وجوه فعلي امـروز نـيـز، خـصـوصـاً در زمـيـنـه هـاي عـاشـورايـي، آثـار قابل قبولي مي توان نشان داد.

بـه هـر روي، ارتـبـاط تنگاتنگ (كلمات قافيه) و (كلمات رديف) هنگامي تحقّق مي يابد كـه (رديـف) در (قـافـيـه) و (قـافـيـه) در (رديـف) و در نهايت هر دو (رديف و قافيه) در زلال شـعـر، حـل گـردنـد و (كثرت صوري) خود را به (وحدت معنوي) برسانند، چرا كه فـلسـفـه وجـودي آرايـه هـاي لفـظي و معنوي و رعايت الزامات شعري، رسيدن به (بيان هنري) براي پروردن بهتر مفاهيم و جذّابيّت بخشيدن به آنها است.

مـتأسّفانه اهتمام وسواس برانگيز برخي از شاعران جوان به (آرايه هاي شعري) سبب غـفلت آنان از مقوله هاي مفهومي شده است و شعر آنان را به تدريج به سمت بي هويّتي مي راند. هويّت شعر فارسي ريشه در پيشينه افتخارآميزي دارد كه بر غناي محتوايي و اصـالت مـعنوي آن استوار است و رسالت خطير شاعران اين روزگار، در حفظ اين گنجينه ارزشمند و پرداختن اصولي به اين غناي فرهنگي و ميراث ماندگار ادبي است.

حضور (رديف هاي پيام دار و هدف مند) در غزل عاشورايي امروز، به غناي محتوايي آن كمك كرده است. از رديف (آب) مي توان به مفاهيم بلندي دست يافت:



اي بسته بر زيارت قدّ تو، قامت آب

شرمنده محبّت تو، تا قيامت آب



بر دفتر زلالي شط، خطّ (لا) كشيد

لعلي كه خورده بود ز جام امامت، آب



ترجيع درد را ـ ز گريزي كه از تو داشت

سر مي زند هنوز به سنگ ندامت، آب [1] .



(آفتاب)، در شمار رديف هايي است كه در تمامي قالب هاي شعري مي توان نمونه هايي از آن را به دست داد، ولي هنگامي كه از اين رديف در مقوله هاي عاشورايي استفاده مي شود، جنبه هاي كنايي آن به شعر اوج مي دهد:



اي در ديار حادثه، همدوش آفتاب!

گلْ غنچه شكفته در آغوش آفتاب!



جاري ست نام پاك تو با نور تا ابد

در هر سپيده بر لب چاووش آفتاب



باور مكن، دمي شود اي طفل شيرخوار!

آن لحظه بزرگ فراموش آفتاب [2] .



(آخرين سلام) عنوان اين غزل عاشورايي است و با آنكه رديف نه چندان جالب (من است) را يـدك مـي كـشـد ولي بـه خـاطـر تـلفـيـق خـوب كـلمات قافيه با آن، شعر را پسند خاطر اهـل ادب كـرده اسـت، خـصـوصـاً غـنـاي مـحـتـوايـي آن كـه در ايـن اقبال، سهيم است:



به زير تيغم و اين آخرين سلام من است

سلام من به حسيني كه او امام من است



به كوي عشق، نخستين فدايي تو منم

سفير خاص توام، وين صلاي عام من است



اگر به كوفه گذار تو اوفتد، بيني

كه بُرج و باروي آن شاهد قيام من است [3] .



(زخـم تـو)، رديـف ايـن غزل پر شور عاشورايي است كه با كلمات (قافيه مُردَفِ) آن، در ارتباط قابل قبولي، قرار دارد:



هفت بند عشق دارد نينواي زخم تو

اي تمام گريه هايم، هايْهاي زخم تو



در سكوت اشك، پژواك صدايم گم شده ست

شرحهْ شرحه درد مي خوانم براي زخم تو



كاشكي در غربت آباد دل من خانه داشت

داغ آن خنجر كه مي شد آشناي زخم تو [4] .



(مـي گـيرد) با آنكه رديفي فعلي است، امّا هنر شاعر در برجسته كردن و تبيين مفهوم چند بُعدي آن كه رگه هايي از زبان محاوره را دارا است، در به كارگيري اين رديف به ظاهر ناكارآمد، خوش درخشيده است:



چند وقت است دلم مي گيرد

دلم، از شوق حرم مي گيرد



مثل يك قرن شب تاريك ست

دو سه روزي كه دلم مي گيرد



مثل اين است كه دارد كم كم

هستيم، رنگ عدم مي گيرد



دسته سينه زني، در دل من

نوحه مي خوانَد و دم مي گيرد



گريه ام، يعني: باران بهار

هم نمي گيرد و هم مي گيرد



بس كه دلتنگي من بسيار است

دلم از وسعتِ كم مي گيرد!



لشكر عشق، (حرم) را بخدا

به خودِ عشق قسم، مي گيرد [5] .



(دست تو)، از رديف هاي پيامداري است كه انسان را تا عمق فاجعه پيش مي برد:



كاش مي گشتم فداي دست تو

تا نمي ديدم عزاي دست تو



خيمه هاي ظهر عاشورا هنوز

تكيه دارد بر عصاي دست تو



يك چمن گلهاي سرخ نينوا

سبز مي گردد به پاي دست تو



گلشني از لاله هاي زخم شد

ابتدا تا انتهاي دست تو



در شگفتم از تو اي دست خدا!

چيست آيا خونبهاي دست تو؟! [6] .



(خـيـمـه هـا) يـك رديـف مـنـاسـب و در عـين حال احساس برانگيزي است كه در فرهنگ رديف هاي عاشورايي دو دهه اخير ثبت و ضبط شده است:



گيسوي خورشيد مي لغزيد روي خيمه ها

خون و آتش مي تراويد از سبوي خيمه ها



آب، پشت تپّه ها مي شست زخم دشت را

از شرار تشنگي پر بود جوي خيمه ها



آسمان، آرام در شطّ شقايق مي نشست

ارغوان مي ريخت در جام وضوي خيمه ها [7] .



و در همين (وزن) و (رديف) و (قافيه):



چنگ مي زد بغض غربت بر گلوي خيمه ها

شطّي از خون بود جاري، رو به روي خيمه ها



گردبادي بود پيدا در كنار قتلگاه

ذوالجناح آسيمه سرمي تاخت سوي خيمه ها



آفتابي شعله ور، آمد به استقبال او

از عطش لبريز، امّا آبروي خيمه ها



(ذوالجناح) پيش از آنكه نقش رديف را در شعر عاشورايي امروز بازي كند، در شعر يغماي جـنـدقـي حـضـور مـوفـّق خـود را در ايـن نقش نشان داده است، و بسياري از شعراي آييني، حسّاسيّت خاصّي نسبت به اين مركب با وفاي حضرت اباعبداللّه الحسين (ع) از خود بروز مـي دهـنـد و هـر از گـاه بـا رديـف قـرار دادن آن، شـعـر عـاشـورايـي خود را از بار عاطفي سرشار مي سازند:



بازمي گردد ز عاشورا چه تنها ذوالجناح!

حرف هاي سرخ دارد با دل ما ذوالجناح



از عطش مي آيد اين گيسوْ پريش بيقرار

دارد از دريا نشاني هيچ آيا ذوالجناح؟



از بلوغ واقعه مي آيد اين توفان سرخ

پس چرا چيزي نمي گويد خدايا ذوالجناح؟!



زخم مي بارد ز عاشوراي چشمانش، ولي

با تمام زخمها بر پاست امّا، ذوالجناح! [8] .



دست چشمانش پر از اسطوره هاي بيسرست

با كه گويد ترجمان زخمها را ذوالجناح؟



مي رسد از راه با يك دشت گلزخم شهيد

تا كند بانگ قيامت را مهيّـا، ذوالجناح



لحظه اي بر بند چشمان شهيدت را، بخواب!

زخمهايت مي شود فردا شكوفا ذوالجناح!



وارث خون خدا امروز تيغ خشم ماست

انتقام عشق را بگذار با ما ذوالجناح! [9] .



و با همين (رديف) و در وزني ديگر:



خوني كه روي يال تو پيداست ذوالجناح!

خونِ هميشه جاري مولاست ذوالجناح!



يك قطره آفتاب به روي تنت نشست

بوي خدا ز يال تو برخاست ذوالجناح!



هفتاد و دو ستاره و يك آفتاب سرخ

منظومه حماسيِ فرداست ذوالجناح!



در شـعـر عـاشـورايـي دو دهـه اخـيـر، حـضـور رديـف هـاي بـكـر و جـاذبـه دار و حـامـل پـيامي همچون: (دريا)، (سقّا)، (سرخ)، (شهيد)، (در تنور)، (روي نيزه ها)، (تيغ)، (شعله ور)، (عطش)، (درباد)، (خورشيد)، (بر زمين)، (آتش)، (داس)، (دشنه)، (خاكستر)، (جاري)، (آينه ها)، (بيا تا برويم)، (شهيد)، (شهادت)، (ادامه دارد) از يك سو، و انتخاب كـلمـات قـافـيـه هـمـاهـنـگ و خوش ترنّم و استفاده از اوزان عروضي خوش آهنگ و حماسي از سـويـي ديـگـر، شـعـر عـاشـورايـي امـروز را بـا اقـبـال فـراگيري رو به رو ساخته و غزل عاشورايي در اين ميان بيش از هر قالب ديگر شعري، در فراهم آوردن زمينه هاي اين (اقبال عمومي) دخيل بوده است.


پاورقي

[1] گريه اشک، ص 65 (شعر از خسرو احتشامي).

[2] گـريـه اشـک، ص 78 و 79 (شـعـر از خليل عمراني (پژمان).

[3] همان، ص 80 (شعر از محمّدجواد غفور زاده (شفق).

[4] گـريـه اشـک، ص 90 (شـعـر از جـعـفـر رسول زاده (آشفته).

[5] گريه اشک، ص 97 (شعر از قيصر امين پور)، ص 67.

[6] گريه اشک، ص 103 (شعر از صادق رحماني).

[7] آينه در کربلاست، ص 16 (شعر: خسرو احتشامي)

[8] بـه نـظـر مـي رسـد کـه بـايـد بـه جـاي (ولي) در مـصـراع اوّل، کـلمـه (هـنوز) بنشيند تا حشوي که با وجود (امّا) در شعر رخ مي دهد، چاره شود، مگر آنکه هر مصراع را مستقلاًّ معني کنيم.

[9] آينه در کربلاست، ص 29 (شعر: رضا اسماعيلي).