بازگشت

اوزان جديد مثنوي عاشورايي امروز


وزن عـروضي ديگري كه در دو دهه اخير نظر شاعران مثنوي سرا به خود جلب كرد، وزن (مستفعلن، مفاعلن، مستفعلن فعول) بود.

به يك مثنوي عاشورايي از نادر بختياري توجّه كنيد:



يكبار ديگر، اَلعطشم شعله ور شده ست

چشمانم از تراوش اندوه، تر شده ست



اي ذوالفقارِ در تَف خون خفته! اي حسين!

اي حيدر دوباره بر آشفته! اي حسين!



مظلومي از درون تو، مي خواندم به خويش

هلْ مِن معينِ خون تو، مي خواندم به خويش



من ـ اين منِ هميشه مسافر به سوي تو

من، آنكه مانده بر دل او آرزوي تو



لال تحيّر، آينه سان شب نداشتم

مي خواستم بتازم و، مركب نداشتم



مي خواستم به خَلسه خون، آشنا شوم

هفتاد و سوّمين سرِ از تنْ جدا شوم



وقتي كه تاخت تشنه به سوي معاد خون

برخاست از مَهابت او، گردباد خون



آنگاه، عرصه بر نفَس او سپند شد

بانگِ: فيا سيوف خذيني! بلند شد



اسلامِ كفر، تن به مجوس و مجوسه زد

ديدم كه تيغ بر رگ خورشيد، بوسه زد... [1] .



ايـن وزن بـه خـاطر خصيصه روايي خود، به آساني با مخاطبان خود رابطه برقرار مي كند و گستره بياني لازم را نيز در اختيار شاعر قرار مي دهد.

وزن عروضي ديگري كه شاهد حضور او در دو دهه اخير در قالب (مثنوي) بوده ايم، وزن (فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن) است.

بـه ايـن مـثـنـوي عـاشـورايـي، سـروده مـحـمـّدكـاظـم كـاظـمـي از شـعراي نام آشناي مهاجر افغانستاني توجّه كنيد:



آي دوزخْ سفران! گاهِ دريغ آمده است

سر بدزديد كه هفتاد و دو تيغ، آمده است



طعمه تلخ جحيميد، گلوگير شده!

چرك زخميد ـ كه كوفه ست، سرازير شده!



فوج فرعونيد؟! يا قافله قابيليد؟

ننگ محضيد، ندانم ز كدامين ايليد؟!



ره مبنديد، كه ما كهنه سواريم اي قوم!

سرِ برگشت نداريم، نداريم اي قوم!



حلق بر نيزه اگر دوخته شد، باكي نيست

خيمه در خيمه اگر سوخته شد، باكي نيست



خيمه، تشنه ست غمي نيست، گلاب آلوده ست

سجدهْ بيمار، نه بيمار! شراب آلوده ست!



آبِ اين باديه، خون ست كه وانوشد كس

زهر باد آن آب كز دست شما نوشد كس



راه، سخت ست اگر سر برود نيست شگفت

كاروان با سرِ رهبر برود، نيست شگفت



تن به صحراي عطش سوخته، سر بر نيزه

برنمي گرديم زين دشت، مگر بر نيزه!



تشنه مي سوزيم با مشك، درين خونين دشت

دست مي كاريم، تا مرد برويد زين دشت



آي دوزخ سفران! گاه سفر آمده است

سر بدزديد كه هفتاد و دو سر، آمده است [2] .



وزن مـطـنـطـن و حـمـاسـه آميز ديگري كه در مثنوي عاشورايي دو دهه اخير، راه يافته وزن عروضي: (مفاعلن، فعلاتن، مفاعلن، فعلان) است. چند بيتي از مثنوي حسن صفوي پور (قيصر) را با هم مرور مي كنيم:



هلا كه از طپش سينه زمان پيدا است

كه نبض فاجعه، هنگام ظهر عاشورا است



به دشت كرب و بلا حرف، حرف خنجر بود

تمام دشت، پر از لاله هاي پر پر بود



سوار عشق، تكاور به دشت خون مي راند

نماز آخر خود را به پشت زين، مي خواند



حضور آب، عطش از درون او سر كرد

نگاه ژرف به درياي سينه گستر، كرد



چو پاي بر سر درياي بيكرانه گذاشت

هلالِ خشكِ لبش، داغيِ عطش برداشت



به رهروان كه غريبانه راه مي جستند

نشان كشته خود را، ز ماه مي جستند



ستاره ها بر سرْ انگشت، اشاره مي كردند

نظاره بر بدني پارهْ پاره مي كردند



روا است (قيصر) از اين سوك، وايْ واي كنيم

ز داغ تشنه لبان گريه، هايْ هاي كنيم [3] .



وزن جـديـد ديـگـري كـه در مـثـنـوي هاي عاشورايي راه يافته، وزن: (مفاعلن / فعلاتن / مـفـاعـلن / فـعـلن) اسـت. در ايـن وزن، آثـار پـرشـوري آفـريـده شـد كـه بـه نـقـل نمونه اي از آن بسنده مي كند. سراينده اين مثنوي ناب عاشورايي، شاعر نام آشناي معاصر، پرويز بيگي حبيب آبادي است:



غروب بود و افق حرف هاي گلگون داشت

ز تير فاجعه، زينب دلي پر از خون داشت



غروب بود و غريبانه خيمه ها مي سوخت

كرانه، چشم بِدان حزن بيكران مي دوخت



نسيم، گيسوي خون را دمي تكان مي داد

به اين بهانه، گلِ زخم را نشان مي داد



دلِ شكسته زينب، شكسته تر مي گشت

چو چشم طفل به سوداي آب، تر مي گشت



ستاده اسب و شُكوه سوار را، كم داشت

افق به سوك شقايق، لباس ماتم داشت



در آن غروب كه آيات عشق شد تفسير

در آن ديار كه رؤ ياي اشك، شد تعبير:



حماسه بود كه از بطن خاك و خون مي رُست

سرشك بود كه زخم ستاره را، مي شست



به روي دست و سر و پاي، باره مي راندند

هزار بار به نعش ستاره، مي راندند



نبود دست كه بيرون ز زخم آرد تير

به خيمه آب رساند، اگر گذارد تير



سوار آب، چو پرواز را تجسّم كرد

چه صادقانه بِدان زخمها، تبسّم كرد



ز خون لاله، تمام كرانه رنگين بود

خميده بود افق، بسكه داغْ سنگين بود



صداي سوگ ز محمل به آسمان مي رفت

دراي، مرثيهْ خوان بود و كاروان مي رفت [4] .



و آخـريـن وزن عـروضـي حـماسي كه بررسي بخش (تنوّع در وزن) را به آن پايان مي دهيم، وزن غريب و ديرآشناي (مستفعلن فعولُ مفاعيلن / مستفعلن فعولُ مفاعيلن) است كه به خـاطـر بـلنـدي بـيش از حد و پردامنه دار بودنش بايد آن را به عنوان بحر مضاعف و وزن تـوأمـان شناخت چرا كه وزن نيمه هر مصراع شعر در اين وزن، مي تواند وزن يك مصراع تلقّي گردد (مستفعلن فعولُ مفاعيلن).

هـر چـنـد، جـاي ايـن بـحـث در قـسـمـت مـربـوط بـه اوزان جـديـد غزل هاي عاشورايي امروز است ـ كه گذشت ـ ولي پس از صفحات زيادي كه به بررسي اوزان جديد مثنوي هاي عاشورايي دو دهه اخير اختصاص يافت، عنوان كردن حضور اين وزن اسـتـثـنـايي در غزل عاشورايي معاصر در اينجا براي تنوّع بخشيدن به بحث، چندان هم غـريـب نـيـسـت. بـه نـظـر مـي رسد كه اين وزن مضاعف (توامان) در برقراري ارتباط با مـخـاطـبـان دچـار يـك مـشـكـل اسـاسـي اسـت و شـايـد عـدم اقبال شاعران از اين وزن در همين امر نهفته باشد.

به غزلي از يداللّه گودرزي در همين وزن توجّه كنيد:



خورشيد،سر برهنه برون آمد چون گوي آتشين و،سراسر سوخت

آيينه هاي عرش، ترك برداشت قلب هزار پاره حيدر سوخت



از فتنه هاي فرقه نوبنياد، آتش به هر چه بود و نبود افتاد

تنها نه روح پاك شقايق مرد، تنها نه بال هاي كبوتر سوخت



حالت چگونه بود؟ نمي دانم! وقتي ميان معركه مي ديدي

بر ساحل شريعه خون آلود، آن سروِ سربلند تناور سوخت



جنگاوري ز اهل حرم كم شد، از اين فراق قامت تو خم شد

آري ميان آتش نامردان، فرزند نازنين برادر سوخت



هنگام ظهر، كودك عطشان را بردي به دست خويش به قربانگاه

جبريل پاره كرد گريبان را وقتي كه حلق نازك اصغر سوخت



در آن كوير تفته آتشناك، آن قدر داغ و غرق عطش بودي

تا آنكه در مصاف گلوي تو، حتّي گلوي تشنه خنجر سوخت!



چشمان سرخ و ملتهبي آن روز، چشم انتظارْ آمدنت بودند

امّا نيامديّ و ازين اندوه، آن چشمهاي منتظر آخر سوخت



مي خواستم براي تو اي مولا! شعري به رنگ مرثيه بنويسم

امّا قلم در اوّلِ ره خشكيد، اوراق ناگشوده دفتر سوخت [5] .



بـا عـنـايـت بـه ايـنـكـه در ايـن بـخـش (بـررسي تنوّع در وزن) كه از اختصاصات شعر عـاشـورايـي دو دهـه اخـير است، به اقتضاي كلام و مناسبت مقام، به حدّ كافي نمونه هاي فـراوانـي از غـزل هـا و مـثـنـوي هـاي عـاشـورايـي امـروز مـورد بـررسـي و تـجـزيـه و تـحـليل عروضي قرار گرفت، لذا در بخش (تنوّع در قالب) كه از ديگر ويژگي هاي شـعر عاشورايي معاصر است، نيازي به ارايه نمونه هايي از اين دو قالب شعري نمي بيند.


پاورقي

[1] گريه اشک، ص 143 و 144.

[2] گريه اشک، ص 171 و 172.

[3] گريه اشک، ص 180 تا 183.

[4] گريه اشک، ص 179 و 180.

[5] گريه اشک، ص 139 و 140.