بازگشت

بيان عيني و ملموس


شـعر عاشورايي امروز بايد داراي بيان (عيني) و (ملموس) و شيوه گفتاري آن براساس مشهودات و مفاهيم مادّي و محسوس، استوار باشد تا مخاطب بتواند به راحتي با آن ارتباط بـرقـرار كـرده و آن را بـا تـمـام وجـودش حـس كـنـد و در عـيـن حال امكان (برداشت فكري) و (دريافت انديشگي) را به او بدهد.

تـاريـخ مصرف مفاهيم معنوي، انتزاعي و غير ملموس اگر كلاّ سرنيامده باشد. به پايان خـود نـزديـك مـي شـود. (صـداقـت)، (ايـثـار)، (مروّت) و مفاهيمي از اين دست، از ارزش هاي كـليدي عاشورا به شمار مي روند و وظيفه شاعر اين روزگار براي نشان دادن اين مفاهيم ارزشي از بيان (عيني) و (مشهودي) بهره گرفتن است.

اگر شما نه يك بار كه صد بار در شعر عاشورايي خود، از مفاهيم غير مادّي و غير ملموس استفاده كنيد، مخاطب شعر شما، برداشت درستي از آنها نمي تواند داشته باشد، زيرا آنها را هرگز نديده و لمس نكرده است.

مـثـلاً اگـر در شـعر خود امام حسين (ع) را به عنوان (اسوه آزادگي) معرّفي كرده باشيد، چون (آزادگي) در شمار مفاهيم (معنوي) است و نمي توان آن را ديد و لمس كرد، مخاطب شعر نـمـي تـوانـد تـصـوير درستي از آن را در ذهن خود مجسّم كند، ولي اگر بگوييم، حسين: فـريـادي بـود كـه در حـنـجـره اصـحـاب وفـادارش گـل كـرد، (فـريـاد) چـون از مـقـولات (شـنـيـدنـي) اسـت، قـابـل (درك) اسـت و (حـنـجـره) و (اصـحـاب) و (گـل كـردن) نـيـز از اجزاء (ملموس) جمله گـفـتـاري مـا اسـت و مخاطب، برقراري رابطه با اين جمله، با هيچ مشكلي رو به رو نمي شود.

علي موسوي گرمارودي در (مثنوي عاشورايي) خود، قمر بني هاشم حضرت عبّاس (ع) را بـه (سـرو بـلنـد بـاغ ايمان) و (قمري شاخسار احسان) همانند و (دست) او را به (شاخ درخت با وفايي) و (جاني) را كه به راه دوست داده است به (ميوه باغ كبريايي) تشبيه كـرده اسـت، چـرا كـه مـقـوله هـاي (ايمان)، (احسان)، (باوفايي) و (كبريايي) در شمار مقولات (حسّي) و (عيني) نيستند و شاعر براي (ملموس) كردن آنها از ابزاري عيني همانند: (شاخ)، (درخت)، (سرو)، (باغ)، (قمري)، (شاخسار) و (ميوه) استفاده كرده است:



اي سروِ بلند باغ ايمان!

وي قُمري شاخسار احسان!



دستي كه ز خويش وانهادي

جاني كه به راه دوست دادي



آن، شاخ درخت باوفايي ست

وين، ميوه باغ كبريايي ست [1] .



و در نـشـان دادن زبـونيِ (مرگ) و پوچيِ (دشمن) در برابر عظمت حسيني، از همين ابزار (حسّي) سود مي جويد:



مرگ در پنجه تو

زبون تر از مگسي ست



كه كودكان به شيطنت در مشت مي گيرند

و يزيد، بهانه اي



دستمال كثيفي

كه خلط ستم را در آن تُف كردي



و در زباله تاريخ افكندي

يزيد، كلمه نبود



دروغ بود

زالويي درشت



كه اكسيژن هوا را مي مكيد. [2] .

سعيد بيابانكي در غزل عاشورايي (اسب هاي بي ركاب)، تصوير زبيا و (ملموسي) از شهداي كربلا به دست مي دهد و با بيان (عيني) و (روايي) خود گوشه هايي از صحنه پر شور عاشورا را به مدد (تصوير) حكايت مي كند:



پرده برمي دارد امشب آفتاب، از نيزه ها

مي دمد يك آسمان خورشيد ناب از نيزه ها



مي شناسي اين همه خورشيد خون آلود را

آه اي خورشيد زخمي! رخ متاب از نيزه ها



كهكشان ست اين بيابان، چون كه امشب مي دمد

ماهتاب از خيمه ها و، آفتاب از نيزه ها



ريگْ ريگش هم گواهي مي دهد روز حساب

كاين بيابان، خورده زخم بيحساب از نيزه ها



يال هاي سرخ و، تن هايي به خون غلتيده است

يادگار اسب هاي بي ركاب، از نيزه ها



آرزوي آب هم اينجا، عطش نوشيدن ست

خواهد آمد اَلعطش ها را جواب از نيزه ها!



باز هم جاري است امشب، رودْ رود از سينه ها

بس كه مي آيد صداي: آبْ آب از نيزه ها



گر چه اينجا موجْ موج تشنگي ها، جاري ست

مي تراود چشمهْ چشمه شعر ناب از نيزه ها [3] .



مـحـسـن احـمـدي در گـفـتگوي صميمي خود با بانوي كربلا، همين شيوه بياني را به كار برده است:



با من بگو چگونه در آن برزخ كبود

ديدند زينبيّ و، نكردند باورت؟!



من از گلوي رود شنيدم كه: آفتاب

مي سوزد از خجالت دستِ برادرت



يك كوفه مي دوم، به صدايت نمي رسم

يعني: شكسته اند دو بال كبوترت



ما را ببخش، ما كه در آنجا نبوده ايم

اي امتداد زخم! به پهلوي مادرت [4] .



و در غـزل عاشورايي (شب هاي محرّم)، براي تبيين مقولات (ذهني) به سراغ ابزار (حسّي) رفته است:



لبْ تشنه داغم، دلم را با عطش دم كن

از جنس آبم، آتشي از من فراهم كن



با من بيا و از جنون سوختن پر باش

خاكسترم را، نذر فرزندان آدم كن



يك جرعه از اندوه بي پايانِ بغضم را

قربانيِ خونريز شب هاي محرّم كن



من داغدار نسل فرزندان خورشيدم

گر مي تواني، پشت فرياد مرا خم كن [5] .



و شيرينعلي گلمرادي در غزل تصويري خود، عصرعاشورا را روايت مي كند و مفاهيم (ذهني) و (انتزاعي) را به مدد ابزار محسوس كلامي، توضيح مي دهد:



قتلگاهي ست پر از داغ، نظرها نگران

ظهرِ مجروح ازين داغ مهيّا، نگران



عطش، آويخته از ابر شناور در كوه

در پيِ رفتن هفتاد و دو دريا، نگران



زير رگبار شقاوت كه فرو مي بارد

ايستاده ست تن تشنه صحرا، نگران



سايه افكنده شبِ فاجعه بر دامن دشت

جاده نور ازين ظلمت يلدا، نگران



آب، سر مي كشد از پشت سرِ شعله خاك

در دلش، آتشي از آه و دريغا نگران



ذوالجناح ست كه با زين نگون آمده است

بي سوار از طرف مقتل مولا، نگران



موج صد سلسله اندوه، گره خورده به هم

در خم حيرت يك مركب تنها، نگران [6] .



صـرف نـظـر از رديـف ايـن غـزل عـاشـورايـي (نـگـران) كـه شـانـه هـايـش تـحـمـّل كـشـيـدن بـار ايـن هـمـه فـاجـعـه را نـدارد و اصـولاً در (نـگـرانـي) حالت شديد (دلمـشـغـولي هـا) و (اضـطـراب هـا) مـوج نـمـي زنـد، ولي زبـان تـصـويـري غـزل و بـيـان حـسـّي آن، جـاذبـه هـايـي دارد كـه آدمـي را بـه دنبال خود مي كشد.


پاورقي

[1] آينه در کربلاست، به کوشش شرينعلي گلمرادي، ص 185 و 186.

[2] آينه در کربلاست، به کوشش شرينعلي گلمرادي، ص 176 و 177.

[3] آينه در کربلاست، ص 38.

[4] آينه در کربلاست، به کوشش شيرينعلي گلمرادي، ص 17.

[5] همان، ص 18.

[6] آينه در کربلاست، ص 153 و 154.