بازگشت

شكوه از اسارت ها


كـامـران شـرفـشاهي، از (اسارتي) حرف مي زند كه امروز گريبانگيرمان شده است، و اين احساس (اسارت) كردن و حضور (فتور) و (قصور) را برنتافتن، حكايت از (بيداري) شاعران (دردآشنا) يي دارد كه دل آنان براي (مفاهيم ارزشي) مي تپد:



ز يادمان نمي رود چرا گذشته هايمان؟

هميشه در گذشته ايم، هماره در مرورها!



منم كه خسته از سكوت سال هاي دير پا

مكدّر از كنايه ها، ملولم از فتورها



چرا مچاله مي شوي ميان قاب عكس خود؟

خلاصه، در اسارتي چو ماهيان به تورها



زمان چو اسب بادپا گذشت و ما هراسناك

ز فرصتي كه ذبح شد به مسلخ قصورها



و بـا يـادي از (شـهـداي) خـاطـره آنـان را گـرامـي مـي دارد و بـا خيال آنان زندگي مي كند:



چه مهربان نشسته اند درين غروب بيكسي

به جشن چشم هاي من دوباره اين بلورها



به خنده لب گشود و گفت: ز يادگارها بگو

ميان گريه گفتمش چه شعرها، چه شورها! [1] .




پاورقي

[1] مجموعه شعر ماه و نخل، ص 122.