بازگشت

پيام ذوالجناح


شـاعـر زمـانـه مـا، در آيـيـنـه چشمان حيرت زده ذوالجناح پيامي رامي شنود كه مربوط به نـسـل (حـاضـر) و (نـسل فردا) است، پيامي كه كاملاً تازگي دارد و ما را با فلسفه (قيام حسيني) آشنا مي سازد:



مي آيد از سمت غربت، اسبي كه تنهاي تنهاست

تصوير مردي ـ كه رفته ست ـ در چشم هايش، هويداست



يالش ـ كه همزاد موج ست ـ دارد فراز و فرودي

امّا فرازي كه بِشكوه، امّا فرودي كه زيباست



در عمق يادش نهفته ست، خشمي كه پايان ندارد

در زير خاكستر او گل هاي آتش، شكوفاست



در جان او ريشه كرده ست عشقي كه زخمي ترين ست

زخمي كه از جنس گودال، امّا به ژرفاي درياست!



هم زين او واژگون ست، هم يال او غرق خون ست

جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاست



دارد زبان نگاهش، با خود سلام و پيامي

گويي سلامش به زينب، امّا پيامش به دنياست



از پا سوار من افتاد، تا آن كه مردي بتازد

در عرصه هايي كه امروز، در صحنه هايي كه فردا است



و بـيت پاياني اين غزل عاشورايي، همراه نگاه هدف مندي است كه به آينده اي بس روشن دوخـتـه شده و (ظهور) مردي را در ذهن انسان تداعي مي كند كه به انتقام (حسين) قيام خواهد كرد:



اين اسب بي صاحب انگار در انتظار سواري ست

تا كاروان را براند در امتدادي كه پيدا است [1] .



اگـر شـاعـر ديـروز، از ذوالجـناح برداشتي كاملاً عاطفي داشت و با (ناتوان) و (زخمي) نـشـان دادن او، سـعي در منقلب ساختن احوال مخاطبان خود را داشت، شاعر امروز از اين مركب (وفـادار) (نمادي) كاملاً حماسي مي سازد و عظمت بُعد (عاطفي) او را با بلنداي خشمش در هم مي آميزد و (هيمنه) حضورش را هنرمندانه به تصوير مي كشد.


پاورقي

[1] يک صحرا جنون، محمّدعلي مجاهدي.