بازگشت

رسالت


زهرا صفائي، ياران همراه را به ادامه دادن راه (شهيدان) فرامي خوانددر حالي كه باري از (رسالت ها) را بر دوش گرفته و دروازه هاي (صبح فردا) را به تماشا نشسته اند:



آن روزها، آن روزهاي دور، آن روزهاي آتش و بيداد

از تندباد فتنه دشمن، شمشادها بر خاك مي افتاد



خون شقايق بر زمين مي ريخت، چشم زمان از غصّه، تر مي شد

بر شانه هامان زخم مي روييد، زخمي كه هر دم تازه تر مي شد



از پر پر خون شقايق ها، هر ذرّه اين خاكْ رنگين است

باري كه از ياران مان مانده ست، همسنگران! بسيار سنگين است



ما از تبار روشن عشقيم، ما مرزبان مرز ايرانيم

ما راهيانِ راه خورشيديم، ما يادگار آن شهيدانيم.



در سنگر علم و سرافرازي، ماييم و باري از رسالت ها

ماييم و چشماني كه مي بينند دروازه هاي صبح فردا را [1] .




پاورقي

[1] مجموعه شعر ماه و نخل، ص 127.