بازگشت

نقش هشت سال دفاع مقدس


حـضـور پـر شـور رزمـنـدگـان اسـلام در جـبـهـه هـاي جنگ تحميلي و (از خودگذشتگي ها)، (فـداكـاري هـا) و (شـهـادت طـلبـي هـا) ي امـّت اسـلامـي ايـران در طول هشت سال دفاع مقدّس، احياي (ارزش هاي عاشورايي) را در جامعه به همراه داشته است.

شاعران متعهّد و دردآشنايي كه در دو دهه اخير، بارها صحنه هاي بديع و شگفت انگيز جنگ تـحـميلي و ايثار رزمندگان اسلام را از طريق رسانه هاي تصويري به تماشا نشسته و يـا بـا حـضـور خود در جبهه ها، مفاهيم ارزشي را در وجود اين دلاور مردان نستوه متبلور ديده اند، راسخ و استوار در به تصوير كشيدن اين صحنه هاي تحسين برانگيز، از واژه واژه فـرهـنگ عاشورا استفاده مي كنند، چرا كه ريشه اين (ايثارها) و (خداباوري ها) را در حوادث كـربـلا يـافـتـه انـد و خطّ مشي شهداي كربلا را، الهام بخش اين (فداكاري ها) ي شهادت طـلبـانه ديده اند، و سرانجام با برقراري يك ارتباط منطقي در ميان صحنه هاي شگفتي آفـريـن عـاشـورا بـا صـحـنـه هـاي شـگرف (دفاع مقدّس)، به (شعر مقاومت) رنگ و بوي (كربلايي) بخشيده اند.

(شـعر عاشوراييامروز) غالباً آميخته با (شعر مقاومت) است و (شعر مقاومت) نيز در تبيين مقوله هاي كليدي: (استقامت)، (فداكاري) و (شهادت) از فرهنگ عاشورا سود مي جويد.

جـليـل واقـع طـلب، در مـثـنـوي رسـا و پـرشـور: (دود آه فـرشـته هاي خدا)، از اين ارتباط تنگاتنگ سخن مي گويد:



باز هم، داغ تازه در راه ست

باز، صدها جنازه در راه ست



فوج در فوج، لاله مي آيد

رفته دير ساله، مي آيد!



بر سرِ شانه صنوبرها

تا نهادند سر، كبوترها



دل مردم، مگر قرار گرفت؟!

همه شهر را، غبار گرفت!



دود آه فرشته هاي خدا

چتر واكرده، بر سر شهدا



روز، مثل شب ست پنداري

موسم زينب ست، پنداري!



فصل زينب رسيده، مي داند

زينب امروز، خطبه مي خواند



زينب امروز، در حضور خدا

خطبه مي خواند ايُّها الشّهدا!



بيم آن مي رود كه آن خاتون

وقتي آغاز كرد خطبه خون



همه را، كوفيان خطاب كند!

مثل كوفه، به ما عتاب كند!



گر بپرسد: چه مي كنيد اكنون

با شهيدانِ غسل كرده به خون؟



از ره آورد خون پاك شهيد

قصرهايي چنين به پا گرديد؟!



ما چه خواهيم گفت با زينب؟

كه چه؟! طي شد ستيز يا زينب!



كه: درين زاغه هاي دود اندود

قصري از عاج نيز، لازم بود!



اين همه لاله كشته ايم، به هيچ؟!

هر چه ديروز رشته ايم، به هيچ؟!



كه چه؟! خاتون كربلا! با هم

فرصتي داشتيم اگر، ما هم:



گاهگاهي، نماز مي خوانديم

گر چه بهر نياز، مي خوانديم!



كه چه؟! قرآن، غريبِ خانه ما است

تا جرانيم و، حج بهانه ما است!



ما كجا مثل خون خروشانيم؟

راستي را، كه خود فروشانيم [1] .



مـنـيـژه درخـشنده، از فراموشي (ارزش ها) مي نالد و احساسي را به تصوير مي كشد كه ريشه در باورهاي عاشورايي دارد:



قمقمه، چفيِه، خون، پلاك، كلاه

دست، پا، سر، بدن، دو چشم سياه



تير بار و فشنگ، خشم و جنون

عشق، ايمان و، خاك غرقه به خون



جبهه و جنگ، يادمان رفته ست

سنگر و سنگ، يادمان رفته ست



به ريا و دروغ، خو كرديم

مثل نعشي لهيده، بو كرديم



ديگر امروز چفيِه ام تنهاست

جبهه، مثل غريبي مولا است



گر چه، در خاك جبهه پيچيده

عطر خونِ حسينِ فهميده



هان كجاييد عاشقان بلا؟

تشنگان زيارت مولا!



حاج يوسف! چرا نمي خواني؟!

كربلا! كربلا! نمي خواني؟!



ما همان دشمنان قابيليم

وارث خون سرخ هابيليم



سرِ بي دردِ سر، نمي خواهيم

زندگي، بي خطر نمي خواهيم [2] .



نـسـترن قدرتي، در مثنوي: (نامه يك رزمنده به مادرش) از (قصّه هاي كربلايي) مادري سـخـن مـي گـويـد كـه در گـوش كـودك خـردسـالش زمـزمـه مي كرده، و اينك كه فرزند بـرومـنـدش از نـزديك حال و هواي (جبهه) را لمس مي كند به ياد قصّه هاي مادرش مي افتد كـه از كـربـلا و عـاشـورا بـراي او مي گفت و او، اينك سرگذشت (دلاوري ها) ي خود را در (جـبـهـه هـا) ي جـنگ براي مادرش مي نويسد تا (قصّه هاي كربلايي) او را از منظر عيني و شهودي، بازگو كرده باشد:



زمزم اشك تو، آبم مي كرد

قصّه هاي تو، كبابم مي كرد



يافتم راه خدا را، از تو

راه سرخ شهدا را، از تو



در دلم، شعله غم بر پا شد

دلم، آيينه عاشورا شد



كربلا، خاك وطن شد مادر!

نوبت ياري من شد، مادر!



حال، اينجا منم و كرب و بلا

قصّه هاي تو و، آواي خدا



در خط سرخ خدا، جنگيديم

جبهه در جبهه، خدا را ديديم



جبهه در جبهه، خدا بود و حسين

ردّ پاي شهدا بود و، حسين



كسي از دور، مرا مي خواند

از خط نور، مرا مي خواند



من به ديدار خدا خواهم رفت

پا به پاي شهدا، خواهم رفت [3] .



خـليـل شـفـيـعـي نـيـز، بـا خـاطـره (شهدا) زندگي مي كند و از اين كه تا ديروز، ردّ پاي (شـهـدا) را در كـوچـه پـس كـوچـه هاي شهر دنبال مي كرد ولي امروز تنها در (قاب عكس) تماشاگر آن همه شگفتي ها و دلاوري ها است، مي نالد. ناله اي كه از سر آگاهي است:



خواندي مرا از ياوه ها، تا خون و آتش

اندوه را آميختي، با خون و آتش



با من بگو رزمنده! مظلوميّتت را

دل مي سرايد سرخ تر، يا خون و آتش؟



ديشب شهيدان را، دلم در كوچه مي ديد

امروز در قاب است تنها خون و آتش! [4] .



نادر بختياري، در مثنوي (بهار زخم)، رابطه (پدر شهيد) و (خواهر شهيد) و (مادر شهيد) را، يا سالار شهيدان و زينب كبري و حضرت زهرا (ع) رابطه اي انكارناپذير مي بيند، و از هـمـيـن روي شـور و حـال بـسـتـگـان (شـهـدا) را شـور و حال عاشورايي مي داند:



به شهيد مي برازد چو علي ردايي از خون

چو حسين، پر گشودن سوي كربلايي از خون



چه بگويم از شهيدي، كه پر از نگفتني ها!

گلي از بهار زخمش، همه شكفتني ها!



پدر شهيد! لطفي كه ببوسم آستانت

و ستاره اي بچينم، سحري ز آسمانت



من و اختر سرشكي كه شب مرا چراغ ست

تو بپرس از شهيدت كه: گل كدام باغ ست؟!



دل مادر شهيدان، دل فاطمه ست آري!

كه به ذكر حضرت حق، پرِ زمزمه ست آري!



غم خواهر شهيدان به كه گويم امشب اي دل!

تو ببر حديث ايشان به حريم زينب اي دل!



و چـشـم انـتـظـار ظهور حضرت وليّ عصر (عج) است كه انتقام شهداي تاريخ شيعه را به ياري ذوالفقار بگيرد:



رسد آن سوار غايب، شنود پيامشان را

به يكي فرود تيغش، كشد انتقامشان را



و در فـراز پـايـانـي ايـن مـثـنـوي، عـظـمـت مـقـام (مـادر شـهـيـد) را بـا طـرح يـك (سـؤ ال) با خودِ او در ميان مي گذارد:



تو شهيد داده مادر! ز تو خود شهيدتر كيست؟!

چو به پا شود قيامت، ز تو رو سپيدتر كيست؟ [5] .



محمّدرضا آقاسي، شهرزادگاه خود را مورد خطاب قرار داده، مي پرسد:



اي شهر شهيد پرور من!

با نعش برادرم چه كردي؟!



اي داغ نهاده بر دل من

با سينه مادرم چه كردي؟!



و بـعـد، بـا شـهـيـدان خـونـيـن كـفـن هـشـت سـال (دفـاع مـقـدّس)، از سـر نـيـاز درد دل مي كند:



يوسف صفتان مصر غربت!

كنعان، به شما نياز دارد



تابوت شما مگر كه ما را

از فكر گناه، باز دارد!



و باز با شهر خود به سخن مي نشيند:

اي شهر شهيد پرور من!



اي كاش كه من شهيد گردم

يك جبهه، هواي تازه دارم



از مسلخ خويش برنگردم

و سرانجام، دل دردآشناي خود را مورد خطاب قرار مي دهد:



اي دل! اگر از تبار عشقي

از هستي خود مهاجرت كن



چون چلچله هاي پرشكسته

پرواز به سوي آخرت كن



آنجا كه خدا، خداي گلهاست

آنجا كه، بهار جاوداني ست



آنجا كه، تبسّم شهيدان

همرنگ نگاه آسماني ست [6] .



سـخـن ايـن شـاعـر دردآشـنا، هنگامي كه از خاطرات گذشته خود گفتگو مي كند، از شور و احـسـاس عـمـيـقـي سرشار مي شود و درباره (شهداي انقلاب) كه در خطّ عاشورا حركت مي كـردنـد، سخناني شنيدني دارد چرا كه اين باور در گستره وجود او ريشه دوانيده است كه (شهداي انقلاب اسلامي) ادامه دهندگان خطّ سرخ عاشورايند و همسويي با آنان، هماوايي با شهداي كربلا است:



بيا تا بر سر پيمان بمانيم

دل سرخ شهيدان را، بخوانيم



شهيداني كه (لا) گفتند و رفتند

خميني را (بلي) گفتند و رفتند



مبادا در شب شهوت بپوسيم

درون دخمه رخوت، بپوسيم



بيا آيينه مردان را بخوانيم

شهيدان را، شهيدان را بخوانيم [7] .



ز راه عشقبازان، سرنپيچيم

كه بي لطف جناب عشق، هيچيم



زماني در نگاه ما، خدا بود

دل ما، قطعه اي از كربلا بود



زماني، عاشقي آيين ما بود

جوانمردي، مرام و دين ما بود



زماني، مرد بوديم و دلاور

مريد ذوالفقاري عدل گستر



دل ما، بوي خاك جبهه مي داد

و ما بوديم عاشق تر ز فرهاد



چه شد آن روزهاي آتش و خون؟

خدا مردانِ آتشْ بال مجنون



هم آناني كه عاشورا قيامند

شهيدان بلاگوي امامند



كجاييد اي شهيدان خدايي؟

بلا جويان دشت كربلايي؟



كجاييد اي سبكروحان عاشق؟

پرنده تر ز مرغان هوايي؟ [8] .



شما رفتيد و، من اينجا غريبم

ز فيض سرخ مردن، بي نصيبم [9] .



در شـعـر زكـريـّا اخـلاقـي، استمرار خطّ عاشورا را به روشني مي بينيم. او در توصيف جـانـبـازي هـاي (شـهـداي) هـشـت سـال (دفاع مقدّس) از واژه هايي سود مي جويد كه سمت و سويي آسماني دارند:



از عرش لقا، پرده تبريك شنفته ست

اين طرفه شهيدي كه درين معركه خفته ست



رقصان شده در جاده نوراني معراج

اين روح، كه در آينه اي سرخ شكفته ست



اي مرغ سبكبال كه چشمان اسيرت

جز تلبيه جذبه سيمرغ، نگفته ست



در زمزمه دلكش تسبيح شقايق

آميزه اسرار عروج تو، نهفته ست [10] .



و هـمـو، در غـزل ديـگـري كـه بـراي يـكـي از شـهـداي (دفاع مقدّس) سروده، خلق و خوي كربلايي او را، چنين به تصوير مي كشد:



چون لاله شكفته، صفايي عجيب داشت

مثل شكوفه، رايحه اي دلفريب داشت



وقتي كه رفت، مثل شهيدان كربلا

پيراهني سپيد پر از بوي سيب داشت



همراه عاشقان شهادت، شب عروج

دست دعا به سنگر (اَمَّن يجيب) داشت



رفت و، به توشه سفر آسمانيَش

تسبيح و مُهر و شانه و قرآن، به جيب داشت



خونين كفن، به كوي ملاقات دوست رفت

در آرزوي وصل، دلي بي شكيب داشت [11] .



سيّد ابوالقاسم حسيني (ژرفا) از (شرزه شيراني) ياد مي كند كه در (هياهوي شهر) گم شده اند، همان (بلاجوياني) كه (روح شادشان) هنوز (بلا گردان) مردم است:



شرزه شيراني كه شب لرزيد از فريادشان

روزگاران باد روشن با شكوه يادشان



آن بلاجويان كه با اندوه مردم، سوختند

هم بلا گردان مردم باد روح شادشان



لاله هايي را كه در پاي چمن پر پر شدند

گر كنند اين زاغ ها پامال، نفرين بادشان!



زرد رخسارند و تنْ پژمرده، امّا چون بهار

سبز فرمايد جهاني را، دل آبادشان



نيمشب سر زد سلام (اُدْخلوها آمنين)

در وداع واپسينِ لحظه ميلادشان [12] .



و از واگـويـي حـمـاسـه هـايـي يـاد مـي كـنـد كـه (يـلان نـامدار) آفريده اند، حماسه هاي مـانـدگـاري كـه نـسـل بـه نـسـل ادامـه خواهد يافت و تكرار خواهد شد و از (پرافشاندن) خـوشـخـرامان بهشتي در زير پاي سلحشوراني، خبر مي دهد كه از (طنين گام) آنان پيدا است كه در اين عالم خاكي (كارهاي آسماني) كرده اند:



گر چه بعضي با شما نامهرباني مي كنند

مهرتان را، ماه و پروين همزباني مي كنند



پردهْ پرده رزمتان را، اي يلان نامدار!

بعد از اين گهواره ها، شهنامه خواني مي كنند



زير پاتان ـ اي كه غرق شعله ها پر سوختيد

خوشخرامان بهشتي، پر فشاني مي كنند



هر طنين گامتان در پهنه گيتي سرود:

در زمين هم، كارهاي آسماني مي كنند!



گاه كز شرم گناه اين سينه ها يخ مي زنند

ناله هاي گرمتان، پا در مياني مي كنند!



(گلشن راز) شقايق، چشم شرقيّ شماست

لاله ها زين باده، جامه ارغواني مي كنند



(ليلة القدر) از شب رزم شما تأويل رفت

روز شد، آيا از آن شب قدرداني مي كنند؟! [13] .



و هـمـو بـر آن اسـت كـه بـا (خـطـر كـردن) مـي تـوان از سـدّ (افـلاك) هـم گـذشـت و بر بال نور نشست و تا مرز بينهايت پرواز كرد، و حياتي را مي طلبد همانند (شبنم) پاك و سبكبار، كه از همصحبتي (گل) هم بگذرد:



بايد خطر كنيم و، از افلاك بگذريم

بر بال نور، از قفس خاك بگذريم



خون شقايق از دل هر برگ شد روان

ما را سزد كه با دل صد چاك، بگذريم



با پاي خسته، دست به ياران نمي رسد

بگذار دست و پاي، كه چالاك بگذريم



ما راست قامتان، ز جهان دل بريده ايم

چون شبنميم كز برِ گل، پاك بگذريم



(بحري است بحر عشق، كه هيچش كناره نيست) [14] .

موجيم ما، كه سرخوش و بي باك بگذريم [15] .

و صـداي (كـسـي) هـمـيشه در گوشش طنين مي افكند كه (بيا بازگرديم) چرا كه برادر خـود را در (ايـنـجـا)، گـرفتار (غربت) دير آشناي دامنگيري مي بيند و مي خواهد او را به همراه خود ببرد، به كجا؟! بشنويد:



كسي باز آواز دادم بيا بازگرديم

ـ مرا، دل همين جاست ـ گفتم كجا بازگرديم؟!



تو اينجا غريبي برادر! بيا بار ديگر

به ياران صافيْ دلِ آشنا، بازگرديم



به فانوس شبراهه هاي جليل تفاهم

سلاميّ و لبخنده اي بي ريا بازگرديم



به سرسبزي چشم هاي نجيب سحر نوش

به آباديِ دست هاي دعا، بازگرديم



بيا با كميل علي دامني اشك ريزيم

به ندبه به حال خوشِ بچّه ها بازگرديم



بيا در شط خاطر نخل ها، تن بشوييم

به زخمْ آشنايان بي ادّعا، بازگرديم [16] .



و (رسـالت شعر امروز) و شاعر روزگار ما را در اين مقطع حسّاس تاريخي، به زيبايي خاطرنشان مي سازد:



شعر، اگر كليد بغض مانده در گلو نباشد

پرنيان نقش و معني هر چه هست، گو نباشد



شعر، اگر نگويد اينجا اشك و آه و خون چه كردند؟

از شعور و شور مردي ذرّه اي در او نباشد



شعر، اگر دمي نشيند زير اين رواق خونرنگ

بيكران كهكشانش ديگر آرزو نباشد



كودكي است شعر و دلخوش، ساعتي به اسب چوبي

گر تفنگ برندارد، جنگ رو به رو نباشد



تا سراي مي پرستان، ردّ پاي زخم ما گير

هيچ سو سري نيابي ره به آن سبو نباشد



در ميان آن مضامين، آيه هاي آسماني ست

هر كرا وضو نباشد، اذن جستجو نباشد [17] .



مـهدي رضايي از (نرفتن) و (ماندن) شكوه دارد، شكوه از اين كه ياران همراه رفته اند و او بر جاي مانده است:



رفتند و ما با زخم ها، ما مانديم

نفرين به اين تقدير! مانديم



آري زبانت لال مي ماند

وقتي كه مي پرسم: چرا مانديم؟!



بر شانه هاي شهر مي بينم

مانند زخمي كهنه، جا مانديم



تنها صدا، گفتند مي ماند

دردا كه اينك بي صدا مانديم!



رفتند و ما... اينك چنين تنها

با زخم ها، شمشيرها مانديم [18] .



و (بي حضور رفتگان) از (دل) خود مي خواهد كه براي او (بخواند) و وقتي مي بيند كه از ايـن خـوانـدن، مـشـكلش حل نمي شود، ياران رفته را مورد خطاب قرار مي دهد و با آنها به صحبت مي نشيند:



بي حضور رفتگان، براي من

ناله كن دلا! بخوان براي من



اي شما كه رفته ايد، گر چه نيست

هيچ از شما نشان براي من



راه هاي بازِ آسماني اند

كوچه هاي يادتان، براي من



عشق و هر چه آبروست، از شماست

ناگزير ننگ نان، براي من



درد! اي غرور مهربان من!

تا ابد بمان! بمان براي من! [19] .



يـداللّه گـودرزي نـيـز بـا مـهـدي رضـايـي و شـاعـرانـي از ايـن دست، همدرد است. او از (زائرانـي) حرف مي زند كه با اشاره (آيينه) تا (خانه خورشيد) پرواز كرده اند، و از يـاران هـمـراه مـي خـواهـد تـا بـه هـمـراه او سري به آينه ها بزنند تا (مهجوري) آينه ها باورشان شود:



راهي به كوچه هاي تماشا، هنوز هست

دل مي توان هنوز به دل هاي خسته بست



ما از نگاه ساده تو، گرم مي شويم

امّيد بر نگاه تو آيا دوباره هست؟!



گويي كه از قبيله فرهاد و تيشه بود

آن كس كه خواب سنگي و شيرين مان شكست



وقتي كه عمق حادثه فرياد زد مرا

من ماندم آه... ماندم، پاي مرا كه بست؟!



آن زائران خانه خورشيد، چون غبار

رفتند با اشاره آيينه، مست مست



از بس كه غرق پيله تنهاييَم شدم

آرام، سايه ام به كنار خودم نشست



آن سوي انتظار دلم، طرح مبهمي ست

انگار مرد منتظري با گلي به دست



برخيز تا به آينه اكنون سري زنيم

باور كنيم آينه مهجور مانده است [20] .




پاورقي

[1] روزنامه جمهوري اسلامي، سال 21، شماره 5820.

[2] مجموعه شعر ماه و نخل، صص 88 و 89.

[3] مجموعه شعر ماه و نخل، صص 133 و 134.

[4] همان، ص 124.

[5] مجموعه شعر ماه و نخل، صص 43 و 44.

[6] مجموعه شعر ماه و نخل، صص 24 و 25.

[7] در ايـن بـيـت حـرف (روي) هـر دو کلمه قافيه (مردان و شهيدان) حرف (د) است ولي رعايت حرف ردف (ي) در قافيه مصراع اوّل نشده است و اگر نظر ششاعر استفاده از کلمه قافيه بدون حرف (ردف) بوده، در انتخاب قافيه مصراع دوم به خطا رفته است.

[8] وامي از مولانا جلال الدّين مولوي.

[9] مجموعه شعر ماه و نخل، صص 34 و 35.

[10] تبسّم هاي شرقي، صص 59 و 60.

[11] تبسّم هاي شرقي، صص 57 و 58.

[12] اين همه شيدايي، سيّد محمّد حسيني، ص 52.

[13] اين همه شيدايي، ص 52.

[14] وامي از لسان الغيب حافظ شيرازي.

[15] ناگهان بهار، يداللّه گودرزي، صص 45 و 46.

[16] ناگهان بهار، ص 48 و 49.

[17] ناگهان بهار، ص 49 و 50.

[18] ناگهان بهار، ص 59 و 60.

[19] ناگهان بهار، ص 63 و 64.

[20] ناگهان بهار، ص 87 و 88.