بازگشت

شعر عاشورا در سبك اصفهاني هندي


پـس از مـحـتـشـم شـعـراي بـسـياري به شعر عاشورا روي آوردند و در قالب هاي:مثنوي، قـصـيـده، مسمّط، مستزاد، غزل، رباعي و دوبيتي، به آفرينش آثاري از اين دست توفيق يافتند كه با نمونه اي از آنها آشنا شديد. اينك به ذكر نمونه هايي از شعر عاشورا در سبك اصفهاني (هندي) مي پردازيم.

قـصـيـده عاشورايي محمدعلي صائب تبريزي (1016 ـ 1081) كه شاخص ترين چهره در سبك اصفهاني (هندي) است. از مضامين ناب سرشار است:



چون آسمان كند كمر كينه، استوار

كشتيّ نوح، بشكند از موجه بِحار [1] .



لعل حسين را كند از مهر، خشكْ لب!

تيغ يزيد را كند از كينه، آبدار!



خون شفق، ز پنجه خورشيد مي چكد

از بس گلوي تشنه لبان را دهد فشار!



پور ابوتراب، جگرگوشه رسول

طفلي كه بود گيسوي پيغمبرش، مهار



لعل لبي كه، بوسه گه جبرييل بود

بي آب شد ز سنگدلي هاي روزگار



عيسي در آسمان چهارم، گرفت گوش

پيچيد بس كه نوحه درين نيلگون حصار



نتوان سپهر را به سرْ انگشت برگرفت

چون نيزه بر گرفت سرِ آن بزرگوار؟!



در ماتم تو، چرخ به سر كاه ريخته ست

اين نيست كهكشان كه ز گردون شد آشكار!



بِگْري [2] ! كه اشكِ ماتميان حسين را

عرش، التماس مي كند از بهر گوشوار



چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش؟!

خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار



صائب! از ين نواي جگر سوز لب ببند

كز استماع آن، جگر سنگ شد فِكار [3] .



مـلاّ مـحـمـّد رفـيـع (واعظ) قزويني (1027 ـ 1090) از غزلسرايان بنام سبك اصفهاني (هندي) در سده يازدهم هجري است و برخي از ابيات او، ورد زبان شيفتگان زبان پارسي است:



اين خطِّ جاده ها، كه به صحرا نوشته اند

يارانِ رفته، با قلم پا نوشته اند



سنگ مزارها، همه سربسته نامه اي ست

كز آخرت به مردم دنيا نوشته اند



واعـظ قـزويـنـي در قـصـيـده اي كـه حـكم بَثُّ الشّكوي دارد، دامنه سخن را به كربلا مي كشاند و از مظالمي كه بر حسين بن علي (ع) رفته است ياد مي كند. ابياتي از اين قصيده را مرور مي كنيم:



قضا به دور جهان از فلك حصار كشيد

كه خوشدلي نتواند كه گِرد ما گرديد!



درين زمانه چنان قدر دين به دينارست

كه غير مالك دينار را، نيَند مريد!



جهان ز آب ورَع، دشت كربلا شده است

فتاده شرع در او خوار، چون حسين شهيد!



شهيد تيغ جفا، نور ديده زهرا

كه در عزاش دل و ديده ها، به خون غلتيد



به رسم ماتميان، در عزاي او تا حشر

برهنه گشت جهان روز و، شبْ سيه پوشيد



ز مهر، زد به زمين هر شب آسمان، دستار

ز صبح بر تن خود، روزگار جامه دريد



دو صبح [4] نيست كه مي گردد از افق، طالع

كه روز را، ز غمش گيسوان شده ست سفيد



فتاد از شفق، آتشْ سپهر را در دل

دمي كه اَلعطش از كربلا به اوج رسيد



سراب نيست به صحرا و، موج نيست به بحر

ز ياد تشنگيَش، بحر و بر به خود لرزيد!



نه سبزه است كه هر سال مي دمد از خاك

زبان شود در و دشت، از براي لعن يزيد!



نشسته در عرق خجلت ست، ابر بهار

كه بعد از و، گل بي آبرو چرا خنديد؟!



ز قدر اوست كه طومار طول سجده ما

به حشر، معتبر از مُهر كربلا گرديد



عجب بلند سپهري ست درگهش، كه در اوست

ز سبحه انجم و از مُهر كربلا، خورشيد! [5] .



مـحـمـّدعـلي حـزين لاهيجي (1103 ـ 1181) از غزلسرايان نامدار سده دوازدهم هجري است. ديوان اين شاعر پرآوازه سبك اصفهاني (هندي) به همّت شاعر فرهيخته روزگار ما آقاي ذبـيح اللّه صاحبكار (سهي) و همزمان با برگزاري كنگره بزرگداشت حزين منتشر شد و دوستداران اين سبك كه از ديرباز با غزل معروف حزين آشنايي داشتند:



آواز تيشه امشب از بيستون نيامد

گويي به خواب شيرين، فرهاد رفته باشد!



به ديوان رنگين اين شاعر روحاني لاهيجي دست يافتند. حزين در شعر (مناقبي) و (ماتمي) نيز صاحب عنوان است. اوّلين بند از تركيب هفت بندي عاشورايي او را، مرور مي كنيم:



طوفان خون ز چشم جهان، جوش مي زند

بر چرخ، نخل ماتميان دوش مي زند!



يا رب! شب مصيبت آرامْ سوز كيست؟

امشب، كه برق آه رهِ هوش مي زند



روشن نشد كه روز سياه عزاي كيست؟

صبحي كه دم ز شام سيه پوش مي زند؟



آيا غمِ كه تنگ كشيده ست در كنار

چاك دلم، كه خنده آغوش مي زند؟



بي هوشداروي دل غمديدگان بود

آبي كه اشك بر رخ مدهوش مي زند



ساكن نمي شود نفس ناتوان من

زين دشنه ها كه بر لب خاموش مي زند



گويا به ياد تشنه لب كربلا، حسين

طوفان شيوني ز لبم جوش مي زند



تنها نه من، كه بر لب جبريل نوحه هاست

گويا عزاي شاه شهيدان كربلاست [6] .



ابـوالمـعـالي مـيـرزا عـبـدالقـادر (بـيـدل) دهـلوي (متوفّي 1133 ه‍. ق) بلند آوازه ترين غـزلپـرداز هـنـدي اسـت كـه در نـازك انـديـشي، آفرينش مضمون خصوصاً خلق تركيبات بديع در سبك اصفهاني كم نظير بلكه بي همانند است.

غـمـوضي كه هر از گاه در شيوه بياني او ديده مي شود به خاطر حضور تركيبات تازه اي اسـت كـه در كـلام او مـوج مـي زنـد، و كـسـانـي كـه با شيوه كلامي او آشنايند، راز اين پـيـچـيـدگـي هـا را در عـدم انـس اديـبـاني جستجو مي كنند كه هنوز (شگرد بيدلانه) را در نـيـافـتـه انـد. بـه هـر روي، ايـن غـزلپرداز پر آوازه هندي علي رغم مذهبي كه دارد (مذهب اهل تسنّن) در اظهار ارادت به خاندان عترت و طهارت و نيز معرفتي كه نسبت به اين ذوات مقدّس دارد، از بسياري از شاعران نامْ آشناي شيعي پيشي مي گيرد.

يكي از شاخصه هاي بارز سبك اصفهاني، برقراري ارتباط افقي در ميانه ابيات است و غـالباً از ارتباط عمودي ـ كه از شاخصه هاي سبك عراقي است ـ پيروي نمي كند، چرا كه هـر بـيـت داراي فـضـاي مستقلي است و هر غزل به تعداد ابياتي كه دارد، داراي تصاوير جداگانه است.

ايـن غـزل بـيـدل (بـا نـام: آيـنـه در كربلاست) كه از غزليّات ماندگار اوست، استثنائاً داراي دو ارتـبـاط (افقي) و (عمودي) است و فضاي ابيات پاياني او از عطر كربلا موج مي زند.



سايه دستي اگر ضامن احوال ماست

خاك ره بيكسي ست كز سرِ ما بر نخاست



دل به هوي بسته ايم، از هوس ما مپرس

با همه بيگانه است آن كه به ما آشناست



داغ معاش خوديم، غفلتِ فاش خوديم

غيرْ تراش خوديم، آينه از ما جداست



آن سوي اين انجمن نيست مگر وهْم و ظن

چشم نپوشيده اي، عالم ديگر كجاست؟



دعوي طاقت مكن تا نكشي ننگ عجز

آبله پاي شمع، در خور ناز عصاست



گر نيي از اهل صدق، دامن پاكان مگير

آينه و روي زشت، كافر و روز جزاست!



صبح قيامت دميد، پرده امكان دريد

آينه ما هنوز شبنم باغ حياست!



در پيِ حرص و هوس سوخت جهاني نفس

ليك نپرسيد كس: خانه عبرت كجاست؟



بس كه تلاش جنون، جام طلب زد به خون

آبله پا، كنون كاسه دست گداست



هستيِ كلفَتْ قفس، نيست صفا بخش كس

در سرِ راه نفس، آينه بختْ آزماست



قافله حيرت ست موج گهر تا محيط

اي املْ آوارگان! صورت رفتن كجاست؟



معبد حسن قبول، آينه زارست و بس

عِرض اجابت مبر، بي نفسي ها دعاست



كيست درين انجمن محرم عشق غيور؟

ما همه بيغيرتيم، آينه در كربلاست



بيدل! اگر محرمي رنگ تك و دو مبر

در عرق سعي حرص خفَّت آب بقاست [7] .



و بـا ابـياتي از شعر عاشورايي بلند شادروان اميري فيروزكوهي ـ چهره ممتاز و فاخر سبك اصفهاني در اين روزگار ـ اين بخش را به پايان مي بريم:



كوغم رسيده اي كه شريك غم تو نيست؟

يا داغديده اي كه به دل، محرم تو نيست؟



الاّ تو خود ـ كه سوگ و سرورت برابرست

يك اهل درد نيست كه در ماتم تو نيست



هر دردمند زخم درون را، علاج درد

با ياد محنت تو بِه از مرهم تو نيست



جانْداروي تسلّي، از اندوه عالمي

الاّ كه در تصوّري از عالم تو نيست



با جان نثاريَت، گل باغ بهشت نيز

شايسته نثار تو و مَقدم تو نيست



ملكِ تو را، به ملك سليمان چه حاجت ست؟

ديو جهان، حريف تو و خاتم تو نيست



هفت آسمان، مسخَّر هفتاد مرد توست

خيل زياد [8] ، مردِ سپاهِ كمِ تو نيست



از بس به روي باز، پذيراي غم شدي

گفتي كه غم حريف دل خرّم تو نيست



چون خون پاك ـ كآمد و رفتِ نفَس ازوست

ما را دمي كه هست به جز از دم تو، نيست



عصيان نداشت جنّت هفتاد آدمت

در جنّت خدا هم، چون آدم تو نيست



آزاده را ـ ز مؤ من و كافر ـ هواي توست

يك سرفراز نيست كه سر در خم تو نيست



در راه حق، چنين قدمي نيست غير را

ور هيچ هست، چون قدم محكم تو نيست



دايم نشسته بر گل داغ تو، اشك ما

از آفتاب حشر غم شبنم تو نيست



رمزي ز پرده داري باطل به جا نماند

كز نور حق عيان به دل مُلْهَمِ تو نيست [9] .




پاورقي

[1] جمع بحر، درياها.

[2] گريه کن.

[3] کلّيات صائب تبريزي، بيژن ترقّي.

[4] مراد، صبح کاذب و صبح صادق است.

[5] ديـوان مـلاّ مـحـمـّد رفـيـع واعـظ قـزويـنـي، بـه کـوشش دکتر سيّد حسن سادات ناصري، ص 480 تا 485.

[6] ديوان حزين لاهيجي، به تصحيح ذبيح اللّه صاحبکار، ص 665.

[7] کـليـّات ديـوان مـولانـا بـيـدل دهـلوي، بـه اهـتـمـام حـسـيـن آهـي، بـه تـصحيح خال محمّد خسته، خليل اللّه خليلي، ص 289.

[8] عبيداللّه بن زياد.

[9] گلواژه، ص 520 و 521.