بازگشت

سيار اصفهاني (تضمين مرثيه محتشم كاشاني، نجفقلي عشاقي)


سه بند از دوازده بند سيّار اصفهاني كه بسيار جانسوز و دلنشين، دوازده بند محتشم كاشاني را تضمين كرده اند از نظر عزيزان مي گذرد.

امروز بهر چيست كه عالم پر از غم است وضع جهان و خلق جهان نامنظم است پشت سپهر و قامت گردون چرا خم است باز اين چه شورش است كه در خلق عالمست باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است گشتند خلق، جمله سيه پوش و دل غمين شال عزا بگردن و آشفته و حزين اينك رسيده است مگر روز واپسين باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين بي نفخ صور خواسته تا عرش اعظم است در هيچكس تحمّل گفت و شنيد نيست گوش كسي بواعظ و شيخ و مريد نيست ديگر به برقراري عالم اميد نيست گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست اين رستخيز عام كه نامش محرّم است امروز قدسيان همه در آه و شيونند دست عزا بگردن يكديگر افكنند دائم بصورت و بسرو سينه مي زنند جنّ و ملك بر آدميان نوحه مي كنند گويا عزاي اشرف اولاد آدم است امروز مردمند بدرياي غم فرو با ماتمند همدم و با غصّه روبرو مردان بسر زنند و زنان مي كَنَند مو اين صبح تيره باز دميد از كجا كز او كار جهان و خلق جهان جمله در هم است امروز هيچكس پي مال و منال نيست در آرزوي منصب و جاه و جلال نيست تنها نه خلق را بجهان شور و حال نيست در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است اين سان كه خلق در هيجانند و اضطراب اين سان كه اوفتاده جهاني در انقلاب اين سان كه از دو چشم خلايق گرفته خواب گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب كاشوب در تمامي ذرّات عالم است [1] گريم مدام از غم سلطان كربلا سوزد دلم ز داغ شهيدان كربلا پژمرده گشته گلبن بستان كربلا كشتي شكست خورده طوفان كربلا در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا عباس در فرات پر از آب كرد مشك در صورتي كه داشت برخسار سيل اشك انداختند لشگر كين دست او زرشك نگرفته دست دهر گلابي بغير اشك زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا اكبر فتاده كشته در آن آفتاب گرم قاسم شد استخوانش، ز سُم ستور نرم در آن ديار پر شرر وزآن هواي گرم آه از دمي كه لشكر اعدا نكرد شرم كردند رو به خيمه سلطان كربلا آبي كه بهر خلق جهان بود رايگان محروم گشته بود شه كربلا از آن گريم از آن مُدام من زار ناتوان كز آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا كي مي توان بدوش خود اين بار غم كشيد كي مي توان بجان خود اين غصّه را خريد كز امر ابن سعد مر آن زاده پليد بودند ديو و دد همه سير آب و مي مكيد خاتم ز قحط آب سليمان كربلا ما را ز غصّه اين غم جانسوز مي كشد ما را ز خاطر اين غم عظما نمي رود كز جور بي شمار و جفاي فزون ز حدّ زان تشنگان هنوز به عيّوق مي رسد فرياد العطش ز بيابان كربلا از بس در اين مصيبت عظما فلك گريست ديگر در او تحمّل و صبر و قرار نيست در حيرتم كه دهر چرا كرده بود زيست گر چشم روزگار بر او فاش مي گريست خون مي گذشت از سر ايوان كربلا در قتلگه چو شمر شرير لعين رسيد خنجر بدست بر سر سلطان دين رسيد در عرش آهِ زينب زار حزين رسيد چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد جوشيد از زمين و بعرش برين رسيد در آن ديار گرم ز بس بود قحط آب دل هاي اهل بيت شد از تشنه گي كباب گرديد بس به آل نبي ظلم بي حساب نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد هر نيزه ئي كه بر تن سلطان دين زدند گوئي بقلب زينب زار حزين زدند آتش بجان دخت رسول امين زدند نخل بلند او چه خسان بر زمين زدند طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد بين چرخ، كار آل علي را كجا كشاند اندر خرابه دختر سلطان دين نشاند از بس به كشته شهدا اسب كين دواند باد آن غبار چون به مزار نبي رساند گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد اين غم شرر به خرگه عرش جليل زد آتش بجانِ آدم و نوح و خليل زد بر سر از اين جفا و ستم جبرئيل زد يكباره جامه در خُم گردون به نيل زد چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد رفتند عرشيان همه از اين جفا ز هوش گشتند فرشيان همه زين غم سياه پوش گشتند قدسيان همه از گفتگو خموش پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش از انبيا به حضرت روح الامين رسيد از كشتن حسين علي شاه تاجدار ابن زياد مرتد بي دين نابكار پنداشت مي توان به جهان كرد افتخار كرد آن خيال وَهْم غلط كار كان غبار تا دامن جلال جهان آفرين رسيد [2] .


پاورقي

[1] انديشه‏هاي سيّار، ص 230 - 231.

[2] انديشه سيّار، ص 237 - 238.