بازگشت

خدا صاحب عزا شد (محمد ايزدي، شيراز)


ان الحسين مصباح الهدي وسفينة النجاة



محرّم گشته با نوروز توأم

ز خاطر محو شد عيد از محرّم



اگر چه روي گيتي دلفريباست

ولي دل از مصيبت بي شكيباست



اگر چه سبز و خرم گشته صحرا

وليكن شد خزان گلزار زهرا



اگر چه باغ و بستان دلپذير است

ولي سرو و صنوبر سر بزير است



اگر چه كوه و صحرا لاله زار است

ز داغ نوجوانان بيقرار است



بزاري سرو و شمشاد و صنوبر

براي قاسم و عباس و اكبر



به آه و شيون و افغان و زاري

هزار و هدهد و كبك و قناري



كبوتر تيهو و درنا و دراج

شده تير الم را سينه آماج



گشوده باز نرگس هر دو ديده

چه ديده ديده اي محنت رسيده



بنفشه رسته اندر جويباران

شقايق سر زده از كوهساران



آلاله خيري و خطمي و مريم

براي شاهدين دارند ماتم



گل شب بو ز غم گشته فسرده

بود سوسن چه مام بچه مرده



روان خون درون ارغوان است

بياد دست عباس جوان است



گل سرخ است با رنگي پريده

برويش پرده اي از غم كشيده



پريشان كرده گيسو سنبل تر

بياد كاكل پر خون اكبر



ندارد ياسمين حسن و طراوت

برفت از نسترن حال و حلاوت



بگلشن عندليب اندر نوا شد

بياد گلستان نينوا شد



گلستان پيمبر بود خرم

خزان گرديده در ماه محرّم



ز پا افتاده قاسم همچو شمشاد

بدشت ماريه ناكام و ناشاد



تن عباس همچون سرو آزاد

ز جور دشمنان بر خاك افتاد



علي اكبر آن نخل تناور

كنون در خاك و خون گشته شناور



دريغا غنچه باغ پيمبر

سر دست پدر شش ماهه اصغر



گلويش شد هدف بر تير دشمن

كند بلبل بداغش آه و شيون



جوانان جملگي با سينه اي چاك

بخون خويشتن غلطيده در خاك



همه پيران و برنا غرق در خون

سرو جان داده اندر راه بي چون



گلي كه بود زهرا آبيارش

بزحمت پروريد اندر كنارش



محمّد هر زمان بوئيد او را

ز فرط عشق خود بوسيد او را



بروز و شب علي بودش پرستار

حسن بودش هميشه يار و غمخوار



خدا او را عزيز خويش خواندش

بدست خود بباغ دين نشاندش



در آخر از جفاي قوم كافر

بدشت كربلا گرديد پرپر



رباب و زينب و ليلا و كلثوم

شدند آخر اسير فرقه شوم



سكينه با رقيه بيقرارند

كه ديگر يار و غمخواري ندارند



بهار است و نباشم از چه غمگين

خزان كردند اعدا گلشن دين



دلي كز غم نسوزد نيست جز گل

بلي سوزد درون سينه ها دل



نه صاحب دل بود هر كس نسوزد

كه ياد كربلا آتش فرو زد



محرّم شعله جانسوز باشد

كجا عيد و كجا نوروز باشد



بچشم جان به بين گر هوش داري

كه از چشم فلك خون گشته جاري



بنابراين كجا نوروز عيد است

كجا هنگام ديد و بازديد است



اگر امروز باشد سينه اي ريش

بفردا نيست او را بيم و تشويش



سروده ايزدي اين نغمه غم

مصادف شد چو نوروز و محرّم



بگفت از سوز دل اين سوگواري

ندارد جز بزهرا انتظاري



در اين نوروز برپا شور و شين است

بهر جا مجلس سوك حسين است



بپا چون ماتم خون خدا شد

بهر بزمي خدا صاحب عزا شد