بازگشت

با عطش كودكان... لب به آب نمي زنم!؟


آخرين درجه غربت هنگامي بود كه امام حسين عليه السلام تنها مانده بود و صداي العطش كودكان همچنان بلند بود. حضرت تصميم گرفت به تنهايي براي آوردن آب اقدام كند، و اين بود كه با حمله اي شديد خود را به آب رساند.


لشكريان تصميم گرفته بودند تا آخرين لحظه آبي به خيمه نرسد. آنان با ديدن آنحضرت در آب، به سوي خيمه ها حمله بردند. امام حسين عليه السلام با ديدن اين صحنه از آب بيرون آمد و آنان را از اطراف خيمه ها متفرق ساخت.

اين صحنه چند بار تكرار شد و هر بار حضرت از شريعه بيرون مي آمد و آنان را متفرق مي ساخت. تا جايي كه كار خود را بي اثر ديدند و تصميم جدي حضرت براي آوردن آب را فهميدند. اين بود كه ديگر حمله نكردند و حضرت وارد فرات شد.

در اين لحظات حساس - كه شديدترين حال تشنگي امام حسين عليه السلام بود - باز هم حضرت لب به آب نزد و اسب امام حسين عليه السلام نيز حاضر به نوشيدن آب نشد. گفت و گويي بين امام حسين عليه السلام و ذوالجناح به ميان آمد كه حاكي از سوز دل حضرت بود.

همينكه اسب امام حسين عليه السلام خنكي آب را حس كرد، سرش را به طرف آب پائين برد. حضرت فرمود: «اي اسب، تو تشنه هستي و من هم تشنه ام...». گويي حضرت مي خواست به او بفهماند كه مي تواني آب بنوشي. ولي اسب با شنيدن صداي حضرت سرش را بلند كرد و آبي ننوشيد.

امام حسين عليه السلام فرمود: «بنوش، حال كه به آب گوارا دست يافته اي چرا نمي نوشي»؟ امام حسين عليه السلام دست به زير آب برد تا ذوالجناح كمي آب بياشامد، ولي براي جلوگيري از حمله لشكر به خيمه ها آب را رها كرد و به طرف خيمه ها بازگشت.