بازگشت

در عزيمت خامس آل عبا






شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار

گشت چون بيكس و شد بر زبر اسب سوار



دخت و اخت و زن و فرزند و كنيزان نزار

از حرم زد به دو چارش صف هشتاد و چهار



همه بر دوره ي او اشك فشان جمع شدند

بال و پر ريخته پروانه ي آن شمع شدند



در يمينش به گلو بوسه زنان خواهر او

در يسارش به سم اسب رخ دختر او



در جنوبش به فغان عصمت جان پرور او

در شمالش به جزع عترت بي ياور او



آن يكي گفت: مرا بر كه سپاري آخر

وآن دگر گفت كه: خود راي چه داري آخر



شه به صد جهد برون زد علم از عالم جسم

ليكن افتاد دل عالم روحش به طلسم



ديد ز ارواح رسل تا به ملايك همه قسم

هر دمش از پي نصرت همه خوانند به اسم



گفت: لا حول و لا قوة الا بالله

كه چو از جسم جهم روح مرا بندد راه



شد به ميدان و محاسن به كف دست نهاد

گفت اي قوم اگرم باز ندانيد نژاد



منم آن كس كه نبي بوسه به لبهايم داد

اين سخن را همه بشنيده و داريد به ياد



هست آيا ز شما كس كه كند ياري من

يا نخواهد ز پس عزت من خواري من



عوض ياري او سنگ زدندش به جبين

خون پيشاني او رفت به گردون زمين



هر كماندار زدش تير به پيكر ز كمين

هر ستمكار زدش نيزه به پهلو از كين






ناگهان خصم زدش تيغ بدان سان بر فرق

كه شد از ضربه ي وي برنس [1] او در خون غرق



آمد از زخم فزون از زبر اسب بزير

جسمش از نيزه چو در بيشه نهان گردد شير



بيمناكان پي خون ريختنش گشته دلير

برق شمشير همي تافت به برق شمشير



سرش از تن ببريدند و بلرزيد فلك

جان جيحون ز غمش عيش ربا شد ز ملك




پاورقي

[1] برنس: کلاه، کلاه دراز.