بازگشت

قسمتي از دوازده بند در مصائب شهداي كربلا






باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است

باز اين چه شعله ي غم و اندوه و ماتم است



باز اين حديث حادثه ي جانگداز چيست؟

باز اين چه قصه اي است كه با غصه توام است



اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست

يا لشگر عزاست كه در كشور غم است



آفاق پر ز شعله ي برق و خروش رعد

يا ناله ي پياپي و آه دمادم است



چون چشمه چشم مادر گيتي ز طفل اشك

روي جهان چو موي پدر مرده، درهم است



گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر

گويا ربيع ماتم و ماه محرم است



ماه تجلي مه خوبان بود به عشق

روز بروز جذبه ي جانباز عالم است



مشكوة نور و كوكب دري نشاتين

مصباح سالكان طريق وفا حسين (ع)



گلگون قباي عرصه ي ميدان كربلا

زينت فزاي مسند ايوان كربلا



سرمست جام ذوق و جگر سوز نار شوق

غواص بحر وحدت و عطشان كربلا



سر باز كوي دوست كه در عشق روي دوست

افكنده سر چو گوي به چوگان كربلا



چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم

گردون نهاد بر خط فرمان كربلا



بر ما سواي دوست سر آستين نشاند

آسوده سر نهاد به دامان كربلا



سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد

وز خود گذشت تا ز خدا بهره مند شد



ترسم كه بر صحيفه ي امكان قلم زنند

گر ماجراي كرب و بلا را رقم زنند



گوش فلك شود گر و هوش ملك ز سر

گر نغمه اي ز حال امام امم زنند



زان نقطه ي وجود حديثي اگر كنند

خط عدم به ربط حدوث و قدم زنند



ماء معين چو زهر شود در مذاق دهر

گر از لبان تشنه ي او لب بهم زنند



سيل سرشك و اشك دمادم روان كنند

گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند






تا حشر دل شود به كمند غمش اسير

گر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند



كلك قضاست از رقم اين عزا كليل [1] .

لوح قدر فروزده رخسار را به نيل



اين لؤلؤ تر و دل گلگون حسين تست

وين خشك لعل غرقه ي در خون حسين تست



اين مركز محيط شهادت كه موج خون

افشانده تا به دامن گردون حسين تست



اين نيري كه كرده به درياي خون غروب

وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست



اين مصحف حروف مقطع كه ريخته

اجزاي او به صفحه ي هامون حسين تست



اين مظهر تجلي بي چند و چون كه هست

از چند و چون جراحتش افزون حسين تست



اين گوهر ثمين كه به خاك است و خون دفعين

مانند اسم اعظم مخزون [2] حسين تست



اين هادي عقول كه در وادي غمش

عقل جهانيان شده مجنون حسين تست



اين كشتي نجات كه طوفان ماتمش

اوضاع دهر كرده دگرگون، حسين تست



آنگاه رو به خلوت ام المصاب [3] كرد

وز سوز دل به مادر دلخون خطاب كرد



اي بانوي حجاز مرا بينوا ببين

چون ني نواكنان ز غم نينوا ببين



اي كعبه ي حيا به مناي وفا بيا

قربانيان خويش به كوي صفا ببين



نو رستگان خويش سراسر بريده سر

وز خون نو خطان به سراپا حنا ببين



در خاك و خون تيان مه رخسار شه نگر

رنگ جفا بر آينه ي حق نما ببين



بر نخل طور سر انا الله را نگر

وز روي ني تجلي رب اللي ببين



اي خفته ي نهفته اندر حجاب قدس

برخيز و بي حجابي ما برملا ببين



زنجير جور سلسله ي عدل را قرين

توحيد را به حلقه ي شرك آشنا ببين



پرگار كفر نقطه ي اسلام را محيط

دين را مدار دائره ي اشقيا ببين



اي مادر از يزيد و ز ابن زياد داد

از آنكه اني اساس ستم را نهاد داد



كاش آن زمان سراي طبيعت نگون شدي

وز هم گسسته رابطه ي كاف و نون شدي



كاش آن زمان كه كشتي ايمان به خون نشست

فلك و فلك ز موج غمش غرق خون شدي



كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتاد

زرين لواي چرخ برين واژگون شدي



كاش آن زمان كه عين عيان شد به خون تپان

سيلاب خون روان ز عيون عيون [4] شدي



كاش آن زمان كه گشت روان كاروان غم

ملك وجود را به عدم رهنمون شدي






كاش آن زمان ز سلسله ي خيل بيكسان

يك حلقه بند گردن گردون دون شدي



كاش آن زمان كه زد مه يثرب به شام سر

چون شام، صبح روي جهان تيره گون شدي



كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد

دل خون شدي ز ديده ي حسرت برون شدي



گر شور شام را به حكايت درآورند

آشوب بامداد قيامت درآورند



اي چرخ تا درين ستم آباد كرده اي

پيوسته خانه ي ستم، آباد كرده اي



بنياد عدل و داد بسي داده اي به باد

زين پايه ي ستم كه تو بنياد كرده اي



تا داده اي به دشمن دين كام داده اي

يا خاطري ز نسل خطا شاد كرده اي



از دوده ي معاويه و زاده ي زياد

تا كرده اي به عيش و طرب ياد كرده اي



آبي نصيب حنجر سر چشمه ي حيات

از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي



سر حلقه ي ملوك جهان را به عدل و داد

در بند ظلم و حلقه ي بيداد كرده اي



از كج روش به پرورش هر خسي بسي

جور و جفا به شاخه ي شمشاد كرده اي



تا برق كين به گلشن ايمان و دين زدي،

آفاق را چو رعد پر از داد كرده اي



چون شكوه ي تو را به در داور آورند

دود از نهاد عالم امكان برآورند



خاموش «مفتقر» كه دل دهر آب شد

وز سيل اشك عالم امكان خراب شد



خاموش «مفتقر» كه ازين شعر شعله بار

آتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد



خاموش «مفتقر» كه ازين راز دلگداز

صاحبدلي نماند مگر دل كباب شد



خاموش «مفتقر» كه ز برق نفير خلق

دود فلك برآمد و خرق حجاب [5] شد



خاموش «مفتقر» كه بسيط زمين ز غم

غرق محيط خون شد و در اضطراب شد



خاموش «مفتقر» كه درين ماتم عظيم

آدم به تاب آمد و خاتم ز تاب شد



كس جز شهيد عشق وفائي چنين نكرد

وز دل قبول بار وفائي چنين نكرد





پاورقي

[1] کليل: کند، سست، گنگ.

[2] مخزون: در خزانه نگهداشته شده، پنهان.

[3] ام‏المصاب: مادر مصيبت ديده، ما در رنج رسيده.

[4] عيون: چشمه‏ها، چشمها- عيون عيون: چشمه‏هاي چشمها.

[5] خرق حجاب: دريدن پرده، پرده‏دري.