بازگشت

در رثاء صديقه ي طاهره (هفت بند)


نقل از ديوان كامل كمپاني بسعي و اهتمام مطبوعاتي حق بين قم.





نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اي دريغ

با دلي از خون لبالب رفت در خاك اي دريغ



طلعت بيت الشرف را زهره ي تابنده بود

آه كان تابنده كوكب رفت در خاك اي دريغ



آفتاب چرخ عصمت با دلي از غم كباب

با تني بي تاب و پر تب رفت در خاك اي دريغ



پيكري آزرده از آزار افعي سيرتان

چون قمر در برج عقرب رفت در خاك اي دريغ



كعبه ي كروبيان و قبله ي روحانيان

مستجار [1] دين و مذهب رفت درخاك اي دريغ



ليلي حسن قدم با عقل اقدم همقدم

اولين محبوبه ي رب رفت در خاك اي دريغ



حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود

جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اي دريغ



آنكه بودي از محيط فيض وجودش كامياب

هر بسيط و هر مركب رفت در خاك اي دريغ



شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر

تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر [2] .



بيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد

آنچه را با خانه صد چندان به صاحبخانه كرد



شمع روي روشن زهرا چو آن شب شد خموش

زهره ساز و نغمه ي ماتم در آن كاشانه كرد



آن جانسوز يتيمان اندر آن ماتمسرا

كرد آشوبي كه عقل محض را ديوانه كرد



داغ بانو كرد عمري با دل آن شهريار

آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه كرد



شاه با آن پر دلي دل از دو گيتي بر گرفت

خانه را كانشب تهي زآن گوهر يكدانه كرد



با رها كردي تمناي فراق جسم و جان

چونكه ياد از روزگار وصل آن جانانه كرد



سر به زانوي غم و با غصه ي بانو قرين

عزلت از هر آشنائي بود و هر بيگانه كرد



شاهد هستي چو از پيمانه ي غم نيست شد

باده نوشان را خراب از جلوه ي مستانه كرد



ساقي بزم حقيقت گوئيا از خم غم

هرچه در خمخانه بودي اندر آن پيمانه كرد



مفتقر را شوري از انديشه بيرون در سر است

هر دم او را از غم بانو نوائي ديگر است



گوهري سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت

كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت



تا ز گلزار حقايق نوگلي بر باد رفت

يك چمن گل صرصر [3] بيداد از آن گلزار ريخت



شاخه ي طوبي مثالي را ز آسيب خسان

آفتي آمد كه يكسر هم برو هم بار ريخت






غنچه ي نشكفته اي از لاله زار معرفت

از فراز شاخساري از جفاي خار ريخت



اختر فرخ فري افتاد از برج شرف

كآسمان خوناب غم از ديده ي خونبار ريخت



طوطئي زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم

بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت



بسملي در خون تپيد از جور جبار عنيد

يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت



زهره ي زهرا چو از آسيب پهلو درگذشت

چشمه هاي خون ز چشم ثابت و سيار ريخت



مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد

شورشي سر زد كه سقف گنبد دوار ريخت



از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال

عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال است لال



طعمه ي زاغ و زغن شد ميوه ي باغ فدك

ناله ي طاووس فردوس برين شد بر فلك



زهره ي چرخ ولايت نغمه ي جانسوز داشت

تا سماك [4] . آن ناله ي جانسوز مي رفت از سمك [5] .



چشم گريان و دل بريان بانو اي عجب!

نقش هستي را نكرد از صفحه ي ايجاد، حك



شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين

اشك ريزان رفت در ظلمتسراي ريب و شك



كي روا بودي رود سر گرد كوي اين و آن

آن كه بودي خاك راهش سرمه ي چشم ملك



مستجار هر دو گيتي، قبله ي حاجات برد

دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك



بيوفا قومي دل آنان ز آهن سخت تر

وعده هاي سست آنها چون هوائي در شبك [6] .



پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس

هر كه حق را ننگرد كورش كند حق نمك



«مفتقر» گر جان سپاري در ره بانو رواست

راه حق است «ان تكن لله كان الله لك» [7] .




پاورقي

[1] مستجار: پناهگاه، محل امن.

[2] مستسر: پنهان.

[3] صرصر: تندباد.

[4] سماک: نام ستاره و آن منزل چهاردهم است از منازل قمر- کنايه از آسمان.

[5] سمک: ماهي که به اعتقاد قدما در زيرزمين است- کنايه از زمين.

[6] شبک: تور، دام صياد.

[7] ان تکن لله کان الله لک: اگر براي خدا و در راه حق باشي خدا نيز براي توست و ترا حافظ است.